شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
        رمان جنایی_ معمایی "شکار و تاریکی" ساختار و شخصیت‌پردازی خوبی دارد و شخصیت اصلی هوشمندانه انتخاب شده. 
راوی اول شخص، نویسندهٔ جنایی‌نویسی است که علاقمند به کشف معمای رمان‌نویس جنایی دیگری می‌شود.
غیرقابل‌پیش‌بینی بودن و غافلگیری رمان در یافتن قاتل، به ایجاد تعلیق و لذت کمک کرده است؛ اگرچه قاتل برایم قابل حدس بود.
جایی از رمان نویسنده می‌گوید:" وقتی تعداد سرنخ‌ها از حد معمول می‌گذرد، محقق باید بیشتر مراقب باشد." شگردی که رمان از آن به‌خوبی بهره برده است. 
منطق نویسنده و استدلال‌هایی که برای حل معما آورده، داستان را پرکشش کرده. به‌طوری‌که خواننده در یک نشست می‌تواند کتاب را تمام کرده و احساسات ترس، هیجان و دلهره را تجربه کند.
اگرچه مثل سایر آثار رانپو، به‌خاطر شخصیت‌های سادیست، روان‌پریش و ذهن مریض، رمان با حسی از انزجار و دلزدگی همراه است.
به نظر می‌آید "شکار و تاریکی" پایان باز دارد؛ رانپو تصمیم‌گیری را به عهده خواننده می‌گذارد و با ایجاد شک از شِگرد مشارکتِ مخاطب بهره می‌برد. شیوه‌ای که  با ایجاد گره ذهنی و طرح سوالِ همیشگیِ "واقعیت و حقیقت؟" خواننده را به فکر فرو می‌برد تا داستان مدت‌ها در ذهنش ادامه یافته و به یاد آورده شود. 
رانپو در امضایش می‌نوشت:" دنیای مرئی وهم است، واقعیت در رویاهای شبانه است."
اگر قرار باشد از آثار رانپویِ ژاپنی و جنایی‌نویس چیزی برای خواندن معرفی کنم احتمالاً همین کتاب خواهد بود.
      

7

حسین طهماسبی

حسین طهماسبی

6 ساعت پیش

        زرد ترین کتاب عمرم!
جالبه که دوستان منتقد کتاب همیشه از کتاب های زرد حرف می‌زنن و میگن که از این دست کتاب ها دوری کنید، یکی از بارزترین مشخصه های کتاب های زرد هم که همه روی اون اتفاق نظر دارن اینه که یک نسخه کلی و عمومی برای همه، یا، یک نسخه کلی و عمومی برای یک مشکل رو میپیچن...
خب یکم فکر کنید...
کتابی که نویسنده هم مستقیم و هم غیر مستقیم داره میگه و این حس رو القا میکنه به خواننده که اگر از روش های من استفاده و پیروی کنید تبدیل میشید به خواننده حرفه ای، و اگر از این روش ها تبعیت یا استفاده نکنید سطح خوندن کتاب شما در حد متوسط رو به پایین هست...
حتی لحن نویسنده هم از بالا به پایین یا لحن خیلی نخبگانه ای داره، که متاسفانه برعکس تمام کتاب های کاربردی اصولی که سعی میکنن با لحن دوستانه یا حداقل مهربانانه مشکل ما رو برطرف کنن و بهمون کمک کنن، این کتاب داره با لحن بسیار خشک و مغرورانه ای فقط یکسری دستورات به درد نخور و گنگ میده...
فکر کنم تنها کار مفیدی که این نویسنده انجام داده طبقه بندی جز به جز مزخرفاتش هست، و حرفی رو که میشه توی 100 صفحه کتاب در قطع جیبی گفت رو به 421 صفحه گسترش داده، که حساب کنید با اون لحن خشک و مغرورانه اش چقدر خوندن این کتاب میتونه مشکل یا تجربه تلخی باشه برای خواننده...
بدترین کاری که کتاب میکنه اینه که سعی داره استقلال خواننده رو ازش بگیره، اون هم استقلال توی یکی از مهمترین فعالیت های زندگی فرد کتابخون، و از همه مهمتر فعالیتی که بیشتر از هرچیزی به استقلال نیاز داره، و وابسته به تجربیات شخصی و نوع زیسته هر فرد هست، توی هر زمینه ای که استقلال گرفته بشه علاقه هم از بین میره، دقیقا کاری که نویسنده هم سعی بر گفتنش داره، میخواد همه خوانندگان رو تبدیل به یک دسته خواننده کارخونه ای که با یک فرمولاسیون و یک روش در انواع سنین، هر دو جنسیت، از هر کجای جهان و با هر تجربه ای بخونن، شما خودتون میتونید قضاوت کنید که اگر فعالیت کتاب خوندن هیچ علاقه ای توش نباشه که دلیلش گرفتن استقلال و آزادی عمل فرد خواننده میشه، پس کتاب خوندن ما چه فرقی با درس خوندن یا خوندن کتاب های خسته کننده مدرسه و دانشگاه داره؟ مگه کاری که آموزش و پرورش ما به غلط و متاسفانه طی این سالیان انجام داده -که نتیجه اش شده این همه از افرادی که از درس زده و فراری شدن- غیر این بوده؟
به نظر من وقتی علاقه دخیل کتاب خوندن نباشه دیگه اون کتاب نه تاثیری روی جان ما میذاره و نه تاثیری روی روح ما(یا احساسات و عواطف ما) میذاره...
باز با این حال ادامه دادم به خوندن کتاب تا اینکه رسیدم به بخش ادبیات، که تیر خلاص رو نویسنده به ذهن من زد بابت کتاب خودش، هرکتاب نقد ادبی، یا جستاری از نویسندگان مختلف درباره ادبیات داستانی، یا تجربه خوانندگان ادبیات داستانی که بالای 20 سال از عمرشون رو صرف خوندن ادبیات داستانی کردن رو می‌خونیم یا می‌شنویم، همه شون دارن میگن که ما با درک و باور دنیای رمان و قرار دادن خودمون جای شخصیت های رمان هست که تجربه کامل اتفاقات اون رمان رو درک میکنیم و باعث میشه ازش تاثیر بپذیریم...
حالا نویسنده این کتاب چی میگه؟ اتفاقات و شخصیت های رمان رو باور نکنید، رمان تند و سریع از اول تا آخر بخونید و دوباره برنگردید به عقب یا روی جمله یا اتفاقی مکث نکنید...
خب این نوع خوندن ادبیات اصلا چه فایده ای داره؟ وقتی که نیچه میگه خواننده ای ارزشمند هست روی هر متن مکث کنه و بار ها برگرده و دوباره یک متن یا کتاب رو بخونه، نوشته این نویسنده رو با گفته نیچه کنار هم قرار بدیم چه نتیجه ای میگیریم؟
بعد نویسنده به چه دلیلی به خودش این ارزندگی و لیاقت رو داده که درباره فعالیت کتاب خوندن بیاد یک کتاب جامع بنویسه؟ به این دلیل که ویراستار دایره المعارف بریتانیکا بوده و به گفته خودش روزی بالای 500 صفحه کتاب رو با بدون هیچ مکث یا تعمقی می‌خونده...، خب گفته خودش توی کتاب عمل خودش رو نقض میکنه، *کسی که بسیار تند یا بسیار آهسته کتاب بخونه هیچی از کتاب نمی‌فهمه...
بعد اصلا تو واقعا اومدی درباره این که چگونه کتاب های ریاضی محض یا کتاب های علمیِ علوم پایه رو بخونیم؟؟؟ و واقعا نظر و راهکار دادی داخلش؟؟؟
مهمترین نکته که یادم رفت بالا بگم اینه که نویسنده داره نصفی از فعالیت مغز هنگام کتاب خوندن عملا برای خواننده میذاره کنار، یعنی بخش شهود، خلاقیت و تخیل، که شاید این بخش خیلی مهمتر و تاثیر گذار تر از بخش عقلانی و تحلیلی مغزه، که به نظرم اکثر خوانندگان بخاطر شهود و خلاقیت و یا تخیل خودشون هست که دوست دارن همش کتاب بخونن، وگرنه برای تجزیه و تحلیل و قوه عقلانی اخبار در دسترس همه هست دیگه...
پس عمیق شدن و عمق بخشیدن به زندگی کجای این داستان قرار میگیره؟...
نویسنده توی کتابش داره یکی از مهمترین مشخصه های انسان یعنی تفاوت های فردی رو کامل فراموش میکنه، که به نظرم عمدا این کار رو انجام میده...
برای کتاب های غیر ادبی هم نسخه ای پیچیده که به قول خودش حداقل برای فهمیدن یک کتاب غیر ادبی معمولی باید 3 یا 4 بار اون کتاب رو خوند، فکر کنم اصلا از این قضیه بی اطلاعه که اگر فردی با علاقه اون کتاب رو بخونه، یا موضوع اون کتاب مسئله اون فرد باشه، نیازی به دوبار خوندن نیست حتی، حرفی که پروفسور سمعی توی برنامه دورهمی به مهران مدیری گفت...
بعد اصلا مگه میشه ادبیات خوند و مکث نکرد روی کتاب؟؟؟ روی جمله ها یا اتفاقات کتاب مکث نکرد؟؟؟ پس اون اثر ادبی به چه دردی میخوره اگه ما رو به تفکر و تعمق وادار نکنه؟ اون موقع جنایت و مکافات چه فرقی با بخش حوادث روزنامه همشهری داره؟؟
آخرین حرفمم اینه که کتاب خوندن مثل اکثر فعالیت هایی که به ذهن و روح انسان وابسته است، هیچ نیازی به دستور العمل نداره، فقط با تکرار و دقت و تعمق میشه این فعالیت رو حرفه ای تر کرد یا به قولی سطحش رو بالاتر برد...
ازتون خواهش میکنم به جای این مزخرفات روی علاقه خودتون تمرکز کنید، اگر ادبیات میخونید کتابی بخونید که قلم نویسنده شما رو غرق کتاب خودش بکنه، اگر متون غیرادبی میخونید کتابی بخونید که به اون موضوع علاقه دارید، یا مسئله تون هست، وگرنه من الان برم کتاب هواشناسی بخش شرقی آمریکا رو بخونم، یا کتاب های آشپزی کشور کامبوج رو با بهترین روش و به قول این نویسنده با هزار روش بخونم، وقتی به دردم نمیخوره و تاثیری توی زندگیم نداره یا اصلا مسئله ام نیست، چه فایده ای داره؟؟
در آخر هم لطفا نذارید کسی استقلال و آزادی عمل تون رو بگیره، مخصوصا توی کتاب، مخصوصا توی کتاب و مخصوصا توی کتاب، که اگر استقلال تون گرفته بشه انگار ذوق هنری و ادبی، و قوه تجزیه و تحلیل خودتون رو گذاشتید کنار و با فرمت و فرمول یکی دیگه دارید کتاب میخونید، یکی دوست داره کتاب رو دوباره بخونه، یکی دوست داره کتاب رو یکبار بخونه، یکی ایستاده یکی نشسته، یکی شب یکی صبح، مهم اینه که کتاب بخونه، وگرنه این روش ها نه تنها فایده ای نداره بلکه پیشگیرنده هم هست، حالا با این وضعیت مطالعه توی کشور مون ناشر ها هم به جای تشویق ناخواسته داره سنگ اندازی میکنن...
به امید روزی که این دست کتاب ها توی کتابخونه هامون جایی نداشته باشن... 
      

3

صالح ملک

صالح ملک

11 ساعت پیش

6

زهرا کریمی

زهرا کریمی

11 ساعت پیش

        صفحه‌ی اول استاد وارد کلاس میشه:
رو به روی ما ایستاد، بدون یادداشت، بدون کتاب، بدون دلهره....«حتما می‌دونین عنوان این دوره چیه: فرهنگ و تمدن. هیچ نگران نباشین. قرار نیست تو نمودارهای دایره‌ای غرقتون کنم.... طبیعتا امیدوارم این دوره برای شما جذاب و حتی مفرح باشه، مفرح جدی، البته.این دو واژه هیچ منافاتی با هم ندارن...الیزابت فینچ هستم...»

 راوی کتاب یکی از دانشجوهای کلاسه. تو این فصل غرق گفتگوهای الیزابت فینچ و دانشجوها شدم که اغلب درباره‌ی تاریخ مسیحیت بود. فینچ به روش خودش توی تاریخ سیر می‌کنه. به خودش اجازه میده که آزادانه درباره‌ی تاریخ فکر کنه، روایت‌های  تاریخی رو به چالش می‌کشه. گاهی به نظر میاد که داره تاریخ و آدماش رو قضاوت می‌کنه یا گاهی می‌خواد آینده‌ی تاریخی جدیدی‌ تخیل کنه. مثلا می‌پرسه به نظرتون اگه فلان نمی‌شد تاریخ چطوری می‌شد؟

تو فصل بعد راوی داستان دنبال یکی از دغدغه‌های تاریخی فینچ میفته و سعی می‌کنه نزدیک به روش فینچ اون موضوع رو بررسی کنه.
و تو فصل آخر راوی دوباره برمی‌گرده به زمان حال و این‌ دفعه دنبال گذشته‌ی فینچه و طبیعتا چیز خاصی دستش رو نمی‌گیره چون استادش آزادانه‌تر از فکر دانشجوش و آدم‌های معمولی زندگی کرده.

جان کتاب به من نشست، شخصیت فکریِ مستقل و آزاد فینچ اما کاش بسترش به جای تاریخ مسیحیت و روم باستان یک بستر نزدیک‌تر به من بود. تاریخی که بیشتر به من می‌خورد. (که بدیهیه وقتی دارم کتاب ترجمه می‌خونم نباید انتظارات اینطوری هم داشته باشم) یا کاش طولانی‌تر بود و بیشتر به اون جنبه‌های تاریخی می‌پرداخت تا بهتر درکشون کنم.
همین، تمام.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

آزاده اشرفی

آزاده اشرفی

12 ساعت پیش

        درخت انجیر معابد با نثر مخصوص به جناب محمود با فاصله‌ای زیاد از دیگر آثارشان. به واسطه تکنیک، طراحی، شخصیت‌پردازی و دوری از تکرار قرار داشت. و خب تا به این لحظه که از جلد یکم فاصله گرفتم، فکرم باقی مانده لازم بود این حجم از زیاده گفتن؟ و حسی نبود که با دور شدن از فضای داستان در من کم شود. و انگاری جلد دوم هم با این شیوه ادامه دارد. نظرم هنوز این است که با یک جلد می‌شد کار را جمع کرد و یا اگر قرار بر دوجلدی بودنش بود، چرا تمرکز نویسنده از اصل ماجرا منحرف شده؟
اردیبهشت جلد دوم درخت انجیر معابد تمام شد. بستمش بی‌این‌که خاطره‌ای، یاد خوشی، دلبستگی ازش به یادم مانده باشد. درست مثل آدمی که حرف می‌زند، حرف‌هاش شیرین هم هست، اما از یک جایی به بعد می‌بینی فقط دارد می‌گوید. آسمان ریسمان می‌بافد. ته حرفش را می‌فهمی چیست اما دلت می‌سوزد که نمی‌تواند درست منظورش را بگوید. احمد محمود شاید ساده‌نویس‌ترین نویسنده‌ای است که می‌شناسم. نه به معنای ساده‌انگار، که نثر روان و راحتی دارد و دل آدم را با همین ساده گفتن می‌برد. اما در این کتاب بین مرز گفتن و نگفتن مانده بود. چیزهایی که لو رفته بود و تو ازش خبر داشتی را در لفاف می‌پیچید که مبادا نگاهت بهش بیفتد. و همین نویسنده را در دام زیاده‌گویی و بیهوده‌نویسی انداخت. بستمش و نفسی کشیدم و به همه سوال‌های بی‌جوابم قفل زدم که دیگر یادشان نیفتم.
      

5

sheida

sheida

12 ساعت پیش

        چون بزودی کتاب خوب مثل مرده ها رو تموم میکنم باید بدونین دوستای عزیزم که این یه سه گانه معروف از هالی جکسون هست و راهنمای کشف قتل از یک دختر خوب جلد اول مجموعه ست .
در شهر کوچک لیتل‌کِیلینگتون، پنج سال پیش دختری به نام اندی بل ناپدید شد و مدتی بعد جسدش پیدا شد. همه بر این باورند که دوست‌پسرش، سال سینگ، قاتل بوده و سپس خودکشی کرده. پرونده بسته شده، اما یک نفر باور ندارد که همه‌چیز آن‌قدر ساده باشد.

پایپر فیتز-آموبی (Pip)، دختر باهوش و دقیق دبیرستانی، تصمیم می‌گیرد این پرونده را برای پروژه تحقیقاتی مدرسه‌اش بررسی کند. اما هرچه بیشتر جلو می‌رود، بیشتر به تناقض‌ها، دروغ‌ها و رازهایی تاریک برمی‌خورد. رازهایی که برخی حاضرند برای حفظشان دست به هر کاری بزنند...

این رمان تنها یک روایت مستقیم نیست؛ ترکیبی است از مصاحبه‌ها، یادداشت‌های تحقیق، پیام‌ها و نریشن‌های کلاسیک. همین سبک روایی جذاب باعث شده مخاطب حس کند همراه با پایپر در حال کشف رازهاست.
      

10

سودآد

سودآد

13 ساعت پیش

        خداحافظ گاری کوپر

بساط تخمه و بالش که باشد، یعنی دوباره قرار است یازده نفر این وری از این‌ طرف زمین بدوند آن‌ طرف ،آن وری ها هم از آن طرف بدوند این طرف.روی هم رفته ۲۲نفر توی یک مستطیل سبز در به در دنبال یک توپ اند.
در این بین، چند نفری توی خانه نشسته‌اند، چشم دوخته‌اند به قاب تلویزیون. انگار مادری دنبال بچه‌ی گم‌شده‌اش باشد، پلک نمی‌زنند.
پشت‌سرهم تخمه می‌شکنند. در موقعیت‌های حساس، مشتی به بالش می‌کوبند. گاهی هم فحشی نثار روح اقوام سببی و نسبی بازیکن و داور و سرمربی تیم رقیب می‌کنند.
صدای تخمه‌شکستن و هوار کشیدن‌شان نمی‌گذارد دو کلمه کتاب بخوانی. نگاهِ عاقل‌اندر‌سفیهی به‌شان می‌کنی:
«آخر این فوتبال لعنتی چی دارد که خودتان را می‌کشید؟ چی گیرتان می‌آید؟ پولش برای یکی دیگر است، حرصش برای شما!»

اما همیشه ته دلت، همان کنج منج‌ها که جز خودت و خدایت کسی از آن خبر ندارد، زیرچشمی نگاه‌شان کرده‌ای. پیش خودت گفته‌ای:
زندگی کمی دیوانگی هم لازم دارد، ندارد؟
کمی هیجان گل‌های آفساید، کمی التهاب پنالتی‌های گرفته‌نشده، کمی لباس‌های همرنگ آن آدم‌های توی زمین را پوشیدن و هزاران کیلومتر دورتر، برایشان داد و فریاد زدن.

اما همه‌ی این‌ها از تو دور بود. اگر می‌خواستی آن‌طور باشی، خودت نبودی؛ نسخه‌ی لوده‌شده‌ی خودت بودی.
.
.
.
خودم نبودم، تا شما را دیدم.
شما، آقای صدر.
شما، آقای جزئیاتِ مو به مو.
وقتی شروع می‌کردید به حرف زدن، نمی‌فهمیدم چه می‌گویید. اسم تیم‌ها و آدم‌ها را ردیف می‌کردید؛ هیچ‌کدام‌شان را نمی‌شناختم.
اما تا آخر دوست داشتم گوش بدهم.
شبیه گوش‌دادن به آهنگ یک خواننده‌ی خارجی بود.
نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، اما می‌فهمیدم عاشق است، خوشحال است.
شده بودم عزی،دوست گاری کوپر که انگلیسی بلد نبود و ماه ها با گری زندگی کرد.بدون داشتن زبان مشترک.
دیر شده بود، ولی می‌خواستم زبانت را بفهمم.
بدانم چه می‌گویی که چشم‌هایت این‌طور برق می‌زنند.
تو رفتی.حالا من شروع کرده‌ام به یاد گرفتن دنیایت.
کتابت را ورق می‌زنم.
می‌خوانم
می‌خوانم
 می‌خوانم.
اما هیچ‌جای کتاب خبری از آن برق چشم‌ها نیست. از آن هیجان، از آن شورِ زندگی خبری نیست.
همه‌اش یأس است، همه‌اش غم.هر جا، هر صفحه، باریکه‌ی نوری دیده‌ام، بلافاصله پیدایش کرده‌ای و با کلمات بعدی رویش را پوشانده‌ای.
همه‌جا را تاریک کرده‌ای. سیاهِ سیاه.
پس آن فیلم‌بازِ کتاب‌بازِ فوتبال‌باز چرا این‌طور باخت می‌دهد؟
مگر نه اینکه فوتبال یادمان داده تیم‌های کوچک هم گاهی معجزه کرده‌اند؟
پس چرا یادت رفته؟
شما که همه‌چیز را با جزئیات یادت می‌ماند، چرا امید را ــ این آخرین بازمانده ی جعبه پاندورا ــ فراموش کرده‌ای؟
وضع‌مان را ببین.
قرار بود زبانت را یاد بگیرم تا دنیایت را درک کنم.
 شده‌ام همان دوست گری کوپر بعد از یاد گرفتن انگلیسی.
زبان مشترک کار دستمان داد. جدایمان کرد.
باید به همان حس‌های ناشناخته اکتفا می‌کردم.
آن‌طوری، هرطور دلم می‌خواست، تفسیرت می‌کردم.
حالا انگار تازه از دستت داده‌ام.
آن برق چشم‌ها، آن قطارِ واژه‌های پر از جزئیات، آن یک‌بند حرف زدن‌های سرشار از شور...رفته‌اند. جایش را ۳۰۸ صفحه تاریکی گرفته.
حالا من اینجا ایستاده ام. منتظرم چشمهایم به تاریکی عادت کنند شاید آن برق چشم ها را پیدا کردم

------------------------------------------------

پ.ن۱: 
قرار بود این کتاب را بعد از خواندن، به دوستی امانت بدهم.
پشیمان شدم.این کتاب فقط غم و تلخی نیست؛ یأس است، کشتنِ امید است.شاید من بیرون گود نشسته باشم، اما از من بیرون گود به شما یک توصیه:
هر جای گود که نشسته‌اید، نگذارید هیچ‌کسِ هیچ‌کس، امید را در دلتان بکشد.کشتن امید یعنی مردن، قبل از مرگ.

پ.ن۲:
برای غزاله، یا همان غزغز بابا، آرامش آرزو می‌کنم.
و برای همه‌ی آن‌هایی که تا آخرین لحظه، مراقب حمید خان ما بودند.

پ.ن3:
ستاره‌ای ندادم.فکر کردم اگر آقای صدر کنارم بود، می‌گفت:
به اینکه این‌قدر جان کندم، ستاره می‌دهی؟
مثلاً پنج ستاره بدهی یعنی «آفرین به من که خوب جان کندم»؟
یا «جان‌کندنم را خوب به تصویر کشیدم»؟
دست و دلم به ستاره دادن نمی‌رود،معذورم بدار.
      

9

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.