معرفی کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی اثر حمیدرضا صدر

از قیطریه تا اورنج کانتی

از قیطریه تا اورنج کانتی

4.2
142 نفر |
59 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

38

خوانده‌ام

230

خواهم خواند

180

شابک
9786220108757
تعداد صفحات
333
تاریخ انتشار
1400/5/31

توضیحات

        این کتاب روایتی خودنوشت از زندگی حمیدرضا صدر، منتقد سینما و کارشناس فوتبال از روزهای دست‌وپنجه نرم‌کردن با بیماری سرطان است. صدر نوشتن «از قیطریه تا اورنج کانتی» را بعد از مطلع‌شدن از ابتلایش به بیماری سرطان آغاز کرد و پس از اتمام آن، وصیت کرد که این کتاب، پس از درگذشتش منتشر شود. 
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به از قیطریه تا اورنج کانتی

نمایش همه
سودآد

سودآد

1404/2/8

آن هنگام که نفس هوا می شودما ایوب نبودیماز قیطریه تا اورنج کانتی

برای کادر درمان|تقدیم به تن های تنهای بیماران

8 کتاب

هشدار🚫 اگر دل نازکی دارید، آزارش ندهید. خواندن این کتاب‌ها قلبتان را مچاله می‌کند. رستگاریی در این صفحات، برای دل‌های نازک نیست؛ باور کنید.🚫 . . . بخوانید تا بفهمید: آدم‌ها مریض به دنیا نمی‌آیند. مریضی تنها تن آدم را آب می‌کند، اما روحشان، شخصیتشان، همان است؛ حتی محترم‌تر از پیش. بخوانید تا یاد بگیرید که در عیادت‌ها، نگاه‌ها گویاتر از زبان‌ها حرف می‌زنند. آن آدمی که بر تخت افتاده، همه چیز را می‌فهمد؛ حتی بهتر از ما. همه‌ی لبخندهای تصنعی، همه‌ی «ان‌شاءالله خوب می‌شوی»‌های الکی، همه‌ی آن حرف‌هایی که «شفا دست خداست» و ذره‌ای ایمان در آن‌ها نیست، همه را می‌فهمد. کادر درمان بخوانند؛ آن‌هایی که مرگ برایشان بیش از زندگی تکرار شده است. بودن، بودن، بودن... و ناگهان نبودن؛ شده است برایشان عادت. شاید یادشان رفته باشد که آدم‌ها فقط جسم روی تخت نیستند. چیزی ورای این تن رنجور در آدم‌ها هست؛ چیزی که اگر نشد کالبد زمینی را نجات داد، می‌شود آن ماورای تن را خوشحال کرد،به دادش رسید. حتی می‌شود به جای نجات مریض، به داد همراهانش رسید؛ همراهانی که کسی از دردهایشان نمی‌پرسد. شاید تنها سعدی فهمیده بود که همراه بیمار بودن چه دردی دارد: "شخصی همه شب بر سرِ بیمار گریست / چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست." ✓لیست در حال بروزرسانی است...

111

پست‌های مرتبط به از قیطریه تا اورنج کانتی

یادداشت‌ها

          فوتبال دوست نیستم
علاقه‌ای ندارم 
حتی مسابقات مهم بین تیمهای داخلی، خارجی و حتی ملی را دنبال نمیکنم
پای صحبت‌های این مرحوم در تلویزیون هم حتی یک دقیقه ننشستم
دورادور اسمش را شنیده بودم
گذری کتابش را از کتابفروشی نشر چشمه خریدم
چرا؟
چون تازه شنیده بودم فوت کرده
خواندم و خواندم و خواندم
با قلمش، حالات جسمی و روحی‌اش را، از زمان پیدایش علائم بیماری تا فوتش را خوب بیان کرده بود
کتاب هشدار دهنده است
مرگ بیخ گوشمان است
فرار هم نمی‌توانیم بکنیم
فقط از غافل میشویم
سرگرم 
گرفتاریها
خوشی‌ها
بی‌خیالی‌ها
غفلتها
گمراهی‌ها
گناهانمان 
میشویم
بعضی وقتها خودخواسته از مرگ و یادش فرار می‌کنیم
حوصله‌اش را نداریم
ولی، ولی
مرگ حوصله‌ی ما را دارد
صبور است
در کمین ما است
همیشه حضورش را به ما اعلام میکند
با مرگ دوستان، اطرافیان، بستگان و آشنایان
با خواندن این کتاب حتی
گاهی سریع و با چشم بر هم زدنی ما را با خود میبرد، مثل تصادفی سریع 
گاهی زجرمان میدهد، مثل بیماری سرطانی
گاهی بی هیچ خبری و بی هیچ دردی ما را می‌برد، مانند مرگ در خواب
خلاصه مرگ یک انتقال است
و بعدش تازه وارد اصل ماجرا میشویم
حساب و کتاب
و 
پاسخگویی در برابر اعمال، افکار و نیت‌های‌مان
و آنجا است که از قید و بند متغیر زمان خلاص می‌شویم
نه گذشته، نه حال و نه آینده معنا دارد
حضور دائم و همیشگی و تحمل عقوب و عذاب گناهان و یا پاداش اعمال نیک
خدا حمید رضا صدر را بیامرزد، دخترش را هم مایه‌ی رحمت و خیر برایش نماید و عاقبت همه‌ی ما را ختم به خیر نماید ان‌شاءالله
        

20

          برای خوندن این کتاب خیلی ذوق داشتم، نمیدونم چرا، کتابی نیست که بشه براش"ذوق" کرد. انقدر دوست داشتم بخونمش که ۳۰-۴۰ صفحشو وسط کتاب فروشی خوندم، حالا چرا ذوق داشتم؟ دقیق نمیدونم شاید چون فکر میکردم کمکم میکنه که زندگی و‌ دوباره لمس کنم، حس می‌کردم که دکتر صدر وسط سیاهی تونسته بارقشو پیدا کنه...
دکتر صدر...
من با تحلیل های دکتر صدر عاشق فوتبال شدم، عاشق زندگی... 
اما دیدم خودشم که واسه من نمونه کسی بود که زندگی رو واقعا زندگی میکنه، یه جا تسلیم میشه، کم میاره، دلش میخواد انصراف بده، بدخلق و بدقلق میشه....
ولی همینجا تموم نشد، باز پاشد، کم نیاورد، کمرش خم شد، ولی خاک نشد...
پایان کتاب، پایان خوشی نیست، اگر حالتون خوبه و‌دارین لذت زندگی و می‌برین( دنیا به کام باشه همیشه) نرین سراغش، بذارین قشنگ سر فرصت اونجا که دیدن سینتون سنگین شده، نفس کشیدن سخت میشه، اونجا که دارین کم میارین، کتاب و ورق بزنین و ببینین که تنها نیستین، ببینین که کم آوردن ذات آدمیه، ببینین که زندگی آسون نمیشه، این تویی که سخت تر میشی، ببینی که میشه پاشد، میشه خاک نشد....
مرگه که به زندگی معنا میده...
هروقت زندگی بی معنی شد ورق بزنین و لابه‌لای آخرین صفحه های زندگی یه آدم، یه آدم بزرگ، زندگی خودتونو پیدا کنین، که زندگی به مرگه که معنا پیدا میکنه...
روحت شاد و یادت گرامی مرد بزرگ.....
        

25

آیدا

آیدا

1403/7/29

          "با مرگ در مپیچ که هر زنده مُردَنیست در مرگ زنده باش که آنت سُتودَنیست"
.
"آغازِ پایانی ابدی"
کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی آخرین کتاب نوشته شده توسطِ جناب آقایِ دکتر صدر ، مفسر فوتبال ، منتقد فیلم و نویسنده که برخلاف کتاب های قبلی مبتی بر اتوبیوگرافیِ لحظاتِ پایانیِ ایشونه ...
کتاب فراز و نشیب خاصی نداره اما شما همراه با جناب صدر به سفرِ جانسوزِ بیماری میرید و شاهد اضمحلالِ ذره ذره ی ایشون خواهید بود...
از طرفی ادبیاتِ گفتاری شیرین جناب صدر میل و کششی شدید رو در مخاطب بر می انگیزه.
چشم انداز ایشون پس از مواجهِ با بیماری "مرگ" است کما اینکه این بیماری دیر آشنا گریبان گیر خویشاوندانشون هم بوده.
اما گاهی در پوستین استواری مثلِ گلادیاتورها برایِ مصون نگه داشتن جان و دست و پنجه نرم کردن با غریزه ی بقا هاله ای از لفافه ی امنیت رو دور خودش به انحصار در آورد...
بیماری گنگ و دیریابه ...
فرد بیمار لحظه ای که درک و شناختی از بیماری خود پیدا می کنه ممکن است در عرض چند ثانیه یک عمر پیر شود یا دست به انکار بزند...
هر چقدر هم سعی در هم آوا شدن داشته باشیم ، هر چقدر هم همدلی کنیم هرگز متوجه نمیشیم در جان و قلب و تنِ آدمی زمانی که با مرگ مبارزه میکنه چه می گذره...
قساوتِ قلبی؟
ترسی بی انتها؟!
فروپاشیِ طویل؟!
قرار نیست نا ملایمت ها همیشه سازنده باشند.
.
به طور کلی ترجیحم اینه کسانی که خود بیمار انگاری دارن سمتِ این کتاب نرن
اما باید خوند و درد کشید!
باید خوند و برای لحظاتی چند خود رو در هیبتِ یک بیمار متصور شد!
کاش بهارِ عمر آقایِ صدر تا این اندازه کوتاه نبود و بودنشون به مرگ منتج نمیشد.
اما با این همه در یاد ها جاودان خواهند ماند.
        

31

          کتابی از حمیدرضا صدر  که وصیت کرده بود بعد از مرگش چاپ شود
شرح مرگ اندیشیِ یک سبز اندیش

غزاله صدر دختر مرحوم حمیدرضا صدر در goodreads چنین نوشته:
به عنوان دختر نویسنده و کسی که خودش بخش پایانی کتاب را نوشته نمیتوانم نظری بی طرف بدهم.
به پدرم افتخار میکنم برای تمام آنچه که بود، برای تمامی مقالات و کتابهای زیبایی که نوشت، و برای نوشتن این آخرین کتاب زندگی‌اش که سختترین کار بود اما چه خوب از پس آن برآمد. این کتاب هرچند تلخ و هرچند دربارهٔ مرگ است، در عین حال پر است از زندگی. خواندنش را به همهٔ پزشکان، روانپزشکان، روانشناسان و مشاورین پیشنهاد می‌کنم، همینطور به افرادی که عضوی از دوستان یا خانوادهٔ‌شان با بیماری لاعلاج دست و پنجه نرم می‌کند، یا کسی را میشناسد که عزیزی را به دلیل بیماری از دست داده و در نهایت هرکسی که در زندگی به دنبال معنا می‌گردد.
در آخر خوشحالم که خودم هم توانستم دو روز بعد از رفتن پدر پایان زندگی قشنگش را بنویسم و کتابش را تمام کنم
        

0

سودآد

سودآد

4 روز پیش

خداحافظ گا
          خداحافظ گاری کوپر

بساط تخمه و بالش که باشد، یعنی دوباره قرار است یازده نفر این وری از این‌ طرف زمین بدوند آن‌ طرف ،آن وری ها هم از آن طرف بدوند این طرف.روی هم رفته ۲۲نفر توی یک مستطیل سبز در به در دنبال یک توپ اند.
در این بین، چند نفری توی خانه نشسته‌اند، چشم دوخته‌اند به قاب تلویزیون. انگار مادری دنبال بچه‌ی گم‌شده‌اش باشد، پلک نمی‌زنند.
پشت‌سرهم تخمه می‌شکنند. در موقعیت‌های حساس، مشتی به بالش می‌کوبند. گاهی هم فحشی نثار روح اقوام سببی و نسبی بازیکن و داور و سرمربی تیم رقیب می‌کنند.
صدای تخمه‌شکستن و هوار کشیدن‌شان نمی‌گذارد دو کلمه کتاب بخوانی. نگاهِ عاقل‌اندر‌سفیهی به‌شان می‌کنی:
«آخر این فوتبال لعنتی چی دارد که خودتان را می‌کشید؟ چی گیرتان می‌آید؟ پولش برای یکی دیگر است، حرصش برای شما!»

اما همیشه ته دلت، همان کنج منج‌ها که جز خودت و خدایت کسی از آن خبر ندارد، زیرچشمی نگاه‌شان کرده‌ای. پیش خودت گفته‌ای:
زندگی کمی دیوانگی هم لازم دارد، ندارد؟
کمی هیجان گل‌های آفساید، کمی التهاب پنالتی‌های گرفته‌نشده، کمی لباس‌های همرنگ آن آدم‌های توی زمین را پوشیدن و هزاران کیلومتر دورتر، برایشان داد و فریاد زدن.

اما همه‌ی این‌ها از تو دور بود. اگر می‌خواستی آن‌طور باشی، خودت نبودی؛ نسخه‌ی لوده‌شده‌ی خودت بودی.
.
.
.
خودم نبودم، تا شما را دیدم.
شما، آقای صدر.
شما، آقای جزئیاتِ مو به مو.
وقتی شروع می‌کردید به حرف زدن، نمی‌فهمیدم چه می‌گویید. اسم تیم‌ها و آدم‌ها را ردیف می‌کردید؛ هیچ‌کدام‌شان را نمی‌شناختم.
اما تا آخر دوست داشتم گوش بدهم.
شبیه گوش‌دادن به آهنگ یک خواننده‌ی خارجی بود.
نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، اما می‌فهمیدم عاشق است، خوشحال است.
شده بودم عزی،دوست گاری کوپر که انگلیسی بلد نبود و ماه ها با گری زندگی کرد.بدون داشتن زبان مشترک.
دیر شده بود، ولی می‌خواستم زبانت را بفهمم.
بدانم چه می‌گویی که چشم‌هایت این‌طور برق می‌زنند.
تو رفتی.حالا من شروع کرده‌ام به یاد گرفتن دنیایت.
کتابت را ورق می‌زنم.
می‌خوانم
می‌خوانم
 می‌خوانم.
اما هیچ‌جای کتاب خبری از آن برق چشم‌ها نیست. از آن هیجان، از آن شورِ زندگی خبری نیست.
همه‌اش یأس است، همه‌اش غم.هر جا، هر صفحه، باریکه‌ی نوری دیده‌ام، بلافاصله پیدایش کرده‌ای و با کلمات بعدی رویش را پوشانده‌ای.
همه‌جا را تاریک کرده‌ای. سیاهِ سیاه.
پس آن فیلم‌بازِ کتاب‌بازِ فوتبال‌باز چرا این‌طور باخت می‌دهد؟
مگر نه اینکه فوتبال یادمان داده تیم‌های کوچک هم گاهی معجزه کرده‌اند؟
پس چرا یادت رفته؟
شما که همه‌چیز را با جزئیات یادت می‌ماند، چرا امید را ــ این آخرین بازمانده ی جعبه پاندورا ــ فراموش کرده‌ای؟
وضع‌مان را ببین.
قرار بود زبانت را یاد بگیرم تا دنیایت را درک کنم.
 شده‌ام همان دوست گری کوپر بعد از یاد گرفتن انگلیسی.
زبان مشترک کار دستمان داد. جدایمان کرد.
باید به همان حس‌های ناشناخته اکتفا می‌کردم.
آن‌طوری، هرطور دلم می‌خواست، تفسیرت می‌کردم.
حالا انگار تازه از دستت داده‌ام.
آن برق چشم‌ها، آن قطارِ واژه‌های پر از جزئیات، آن یک‌بند حرف زدن‌های سرشار از شور...رفته‌اند. جایش را ۳۰۸ صفحه تاریکی گرفته.
حالا من اینجا ایستاده ام. منتظرم چشمهایم به تاریکی عادت کنند شاید آن برق چشم ها را پیدا کردم

------------------------------------------------

پ.ن۱: 
قرار بود این کتاب را بعد از خواندن، به دوستی امانت بدهم.
پشیمان شدم.این کتاب فقط غم و تلخی نیست؛ یأس است، کشتنِ امید است.شاید من بیرون گود نشسته باشم، اما از من بیرون گود به شما یک توصیه:
هر جای گود که نشسته‌اید، نگذارید هیچ‌کسِ هیچ‌کس، امید را در دلتان بکشد.کشتن امید یعنی مردن، قبل از مرگ.

پ.ن۲:
برای غزاله، یا همان غزغز بابا، آرامش آرزو می‌کنم.
و برای همه‌ی آن‌هایی که تا آخرین لحظه، مراقب حمید خان ما بودند.

پ.ن3:
ستاره‌ای ندادم.فکر کردم اگر آقای صدر کنارم بود، می‌گفت:
به اینکه این‌قدر جان کندم، ستاره می‌دهی؟
مثلاً پنج ستاره بدهی یعنی «آفرین به من که خوب جان کندم»؟
یا «جان‌کندنم را خوب به تصویر کشیدم»؟
دست و دلم به ستاره دادن نمی‌رود،معذورم بدار.
        

23