معرفی کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی اثر حمیدرضا صدر

از قیطریه تا اورنج کانتی

از قیطریه تا اورنج کانتی

4.2
105 نفر |
50 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

36

خوانده‌ام

168

خواهم خواند

155

شابک
9786220108757
تعداد صفحات
333
تاریخ انتشار
1400/5/31

توضیحات

        این کتاب روایتی خودنوشت از زندگی حمیدرضا صدر، منتقد سینما و کارشناس فوتبال از روزهای دست‌وپنجه نرم‌کردن با بیماری سرطان است. صدر نوشتن «از قیطریه تا اورنج کانتی» را بعد از مطلع‌شدن از ابتلایش به بیماری سرطان آغاز کرد و پس از اتمام آن، وصیت کرد که این کتاب، پس از درگذشتش منتشر شود. 
      

لیست‌های مرتبط به از قیطریه تا اورنج کانتی

نمایش همه

یادداشت‌ها

          فوتبال دوست نیستم
علاقه‌ای ندارم 
حتی مسابقات مهم بین تیمهای داخلی، خارجی و حتی ملی را دنبال نمیکنم
پای صحبت‌های این مرحوم در تلویزیون هم حتی یک دقیقه ننشستم
دورادور اسمش را شنیده بودم
گذری کتابش را از کتابفروشی نشر چشمه خریدم
چرا؟
چون تازه شنیده بودم فوت کرده
خواندم و خواندم و خواندم
با قلمش، حالات جسمی و روحی‌اش را، از زمان پیدایش علائم بیماری تا فوتش را خوب بیان کرده بود
کتاب هشدار دهنده است
مرگ بیخ گوشمان است
فرار هم نمی‌توانیم بکنیم
فقط از غافل میشویم
سرگرم 
گرفتاریها
خوشی‌ها
بی‌خیالی‌ها
غفلتها
گمراهی‌ها
گناهانمان 
میشویم
بعضی وقتها خودخواسته از مرگ و یادش فرار می‌کنیم
حوصله‌اش را نداریم
ولی، ولی
مرگ حوصله‌ی ما را دارد
صبور است
در کمین ما است
همیشه حضورش را به ما اعلام میکند
با مرگ دوستان، اطرافیان، بستگان و آشنایان
با خواندن این کتاب حتی
گاهی سریع و با چشم بر هم زدنی ما را با خود میبرد، مثل تصادفی سریع 
گاهی زجرمان میدهد، مثل بیماری سرطانی
گاهی بی هیچ خبری و بی هیچ دردی ما را می‌برد، مانند مرگ در خواب
خلاصه مرگ یک انتقال است
و بعدش تازه وارد اصل ماجرا میشویم
حساب و کتاب
و 
پاسخگویی در برابر اعمال، افکار و نیت‌های‌مان
و آنجا است که از قید و بند متغیر زمان خلاص می‌شویم
نه گذشته، نه حال و نه آینده معنا دارد
حضور دائم و همیشگی و تحمل عقوب و عذاب گناهان و یا پاداش اعمال نیک
خدا حمید رضا صدر را بیامرزد، دخترش را هم مایه‌ی رحمت و خیر برایش نماید و عاقبت همه‌ی ما را ختم به خیر نماید ان‌شاءالله
        

20

          کتابی از حمیدرضا صدر  که وصیت کرده بود بعد از مرگش چاپ شود
شرح مرگ اندیشیِ یک سبز اندیش

غزاله صدر دختر مرحوم حمیدرضا صدر در goodreads چنین نوشته:
به عنوان دختر نویسنده و کسی که خودش بخش پایانی کتاب را نوشته نمیتوانم نظری بی طرف بدهم.
به پدرم افتخار میکنم برای تمام آنچه که بود، برای تمامی مقالات و کتابهای زیبایی که نوشت، و برای نوشتن این آخرین کتاب زندگی‌اش که سختترین کار بود اما چه خوب از پس آن برآمد. این کتاب هرچند تلخ و هرچند دربارهٔ مرگ است، در عین حال پر است از زندگی. خواندنش را به همهٔ پزشکان، روانپزشکان، روانشناسان و مشاورین پیشنهاد می‌کنم، همینطور به افرادی که عضوی از دوستان یا خانوادهٔ‌شان با بیماری لاعلاج دست و پنجه نرم می‌کند، یا کسی را میشناسد که عزیزی را به دلیل بیماری از دست داده و در نهایت هرکسی که در زندگی به دنبال معنا می‌گردد.
در آخر خوشحالم که خودم هم توانستم دو روز بعد از رفتن پدر پایان زندگی قشنگش را بنویسم و کتابش را تمام کنم
        

0

آدم‌های عا
          آدم‌های عاشق را دوست دارم.
 از شور و هیجانی که به عشقشان دارند لذت می‌برم.
 عشق به موسیقی، ساز،هنر، کتاب، ورزش، فوتبال، انسان، خدا. 
ممکن است من عاشق هیچ کدام از این‌ها نباشم اما عاشق عشق خالصانه انسان‌ها هستم.
حمید‌رضا صدر یک عاشق بود.
 عاشق زندگی، فوتبال، سینما، کتاب،آشپزی، خانواده، دوستان، تهران، قیطریه‌. 
از همان اولین باری که در قاب تلویزیون کنار عادل فردوسی‌پور دیدمش و آن صحبت‌های پر شورش را شنیدم فهمیدم عاشق است و عاشقش شدم.
سبک زندگیش دوست‌داشتنی‌است و خیلی‌ها آرزوی اینطور زندگی کردن را دارند. 
به نظرم این آخرین هدیه‌ای است که می‌توانست به انسان‌هایی که دوستش دارند بدهد.
نگاه انسان‌ها به زندگی شاید آنجایی بهتر شناخته می‌شود که حوادث و واقعیت‌های تلخ دنیا به سراغشان می‌آید. آنجا بهتر می‌توانی قوت و ضعف‌های آن زندگی را تشخیص دهی و بفهمی کجاها خوب کار کرده و کجاها کار نمی‌کند. شاید کمک کند بهتر به زندگی نگاه کنی و مسیر بهتری را (نسبت به زندگی فعلی خودت) بسازی.
هرچقدر انسانی بزرگتر است از این جهت این مواجه‌هایش برایم ارزشمند‌تر است.
چقدر کلام خالصانه‌اش را دوست داشتم. چقدر ادا در نیاوردن‌هایش را دوست داشتم. 
چقدر برایم جالب بود که وقتی کم می‌آورد، مثل یک بچه پا به زمین می‌کوبد و زمین و زمان را فحش می‌دهد.
چقدر خوب بود که نشانت می‌داد کم آورده. و چقدر خوب دوباره خودش را جمع و جور می‌کرد.
آقای صدر روحت شاد.
دلم برای نقد و بررسی‌هایت تنگ شده. 
بارها برای نبودنت اشک ریخته‌ام.
        

114

          پهلوی تختت یک میز چوبی کوچک قرار دارد که رویش داروها و عینکت را می‌گذاری.
کنارشان هم چراغ مطالعه و چند کتابی که از ایران آورده‌ای.
چندتایی هم شرلوک هولمز هست که غزاله آورده، می‌داند قصه‌های معمایی دوست داری.
یاد اتاق خوابت در قیطریه و قفسه‌های کتابش می‌افتی.
یاد فیلم‌ها و مجلاتی که بغل کتاب‌ها چپیده‌اند و دارند خاک‌ می‌خورند و نمی‌دانی چه بر سرشان خواهد آمد.
ترتیبشان هنوز خوب یادت مانده.
کتاب‌های سینمایی چسبیده به مجله‌های فورفورتو و کتاب‌های نقاشی مهرزاد کنار اشعار فروغ و سهراب. همه‌شان را با حرارت و موشکافی ورق می‌زدی، ولو آنکه چندتایی‌شان درست و حسابی رویت اثر می‌گذاشتند. احتمالا یکی دو کتاب قرضی از دیگران هم آن‌جا هست که پسشان نداده‌ای.
کتاب‌های درسی‌ات را توی طبقه‌ای جداگانه چیده بودی. همان‌هایی که چندان مراقبشان نبودی و بیشتر دستمالی شدند و برخی از برگ‌هایشان کنده شد.
آرزو می‌کنی به روز‌های پیش از بیماری برگردی و برابر کتابخانه‌ی دست نخورده‌ات بایستی. بنشینی لب تخت و کتاب‌ها را تماشا کنی و خاک لای ورق‌هایشان را بگیری. آن‌قدر در سکوت و از خود بیخود بنشینی تا سیراب شوی. سینه‌ات را پر کنی از رایحه اشتیاقی که از جلد‌های رنگارنگ کتاب‌هایت بلند می‌شود.
سینه‌ات را پر کنی تا این دمل‌های سیاه و سنگین وجودت آب شوند‌، آب.
بگویی با من حرف بزنید. مرا بگیرید ای روز‌های سلامتی. ای شما‌هایی که بی‌خیال و قشنگ‌اید. تو‌را‌به‌خدا مرا در خودتان حل‌ کنید.
        

1