معرفی کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی اثر حمیدرضا صدر

از قیطریه تا اورنج کانتی

از قیطریه تا اورنج کانتی

4.2
162 نفر |
71 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

42

خوانده‌ام

267

خواهم خواند

214

شابک
9786220108757
تعداد صفحات
333
تاریخ انتشار
1400/5/31

توضیحات

        این کتاب روایتی خودنوشت از زندگی حمیدرضا صدر، منتقد سینما و کارشناس فوتبال از روزهای دست‌وپنجه نرم‌کردن با بیماری سرطان است. صدر نوشتن «از قیطریه تا اورنج کانتی» را بعد از مطلع‌شدن از ابتلایش به بیماری سرطان آغاز کرد و پس از اتمام آن، وصیت کرد که این کتاب، پس از درگذشتش منتشر شود. 
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به از قیطریه تا اورنج کانتی

نمایش همه
سودآد

سودآد

1404/2/8

آن هنگام که نفس هوا می شودما ایوب نبودیماز قیطریه تا اورنج کانتی

برای کادر درمان|تقدیم به تن های تنهای بیماران

8 کتاب

هشدار🚫 اگر دل نازکی دارید، آزارش ندهید. خواندن این کتاب‌ها قلبتان را مچاله می‌کند. رستگاریی در این صفحات، برای دل‌های نازک نیست؛ باور کنید.🚫 . . . بخوانید تا بفهمید: آدم‌ها مریض به دنیا نمی‌آیند. مریضی تنها تن آدم را آب می‌کند، اما روحشان، شخصیتشان، همان است؛ حتی محترم‌تر از پیش. بخوانید تا یاد بگیرید که در عیادت‌ها، نگاه‌ها گویاتر از زبان‌ها حرف می‌زنند. آن آدمی که بر تخت افتاده، همه چیز را می‌فهمد؛ حتی بهتر از ما. همه‌ی لبخندهای تصنعی، همه‌ی «ان‌شاءالله خوب می‌شوی»‌های الکی، همه‌ی آن حرف‌هایی که «شفا دست خداست» و ذره‌ای ایمان در آن‌ها نیست، همه را می‌فهمد. کادر درمان بخوانند؛ آن‌هایی که مرگ برایشان بیش از زندگی تکرار شده است. بودن، بودن، بودن... و ناگهان نبودن؛ شده است برایشان عادت. شاید یادشان رفته باشد که آدم‌ها فقط جسم روی تخت نیستند. چیزی ورای این تن رنجور در آدم‌ها هست؛ چیزی که اگر نشد کالبد زمینی را نجات داد، می‌شود آن ماورای تن را خوشحال کرد،به دادش رسید. حتی می‌شود به جای نجات مریض، به داد همراهانش رسید؛ همراهانی که کسی از دردهایشان نمی‌پرسد. شاید تنها سعدی فهمیده بود که همراه بیمار بودن چه دردی دارد: "شخصی همه شب بر سرِ بیمار گریست / چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست." ✓فهرست در حال بروزرسانی است...

124

پست‌های مرتبط به از قیطریه تا اورنج کانتی

یادداشت‌ها

          تقریبا یک سال از خوندن این فرار کرده بودم. از همون صبحی که بیدار شدم، خبر رو توی توییتر دیدم و فقط گفتم صدر نه! و گوشی روپرت کردم و کله‌م رو کردم تو بالش و تصمیم گرفتم باورش نکنم. بعدتر خبر چاپ این رو شنیدیم و کتاب چاپ شد و برامون اومد تو مغازه وآدم‌ها هی اومدن دنبالش و هی اومدن و به چاپ دوم و سوم رسید و مجبور بودم حتی توضیحش بدم برای آدم‌ها، ولی در جواب شماخودتون خونده‌ایدش؟ می‌گفتم نه، من نمی‌تونم.

نمی‌تونستم واقعا. اصل خبر رو هنوز باور نکرده بودم، چطور می‌تونستم قدم‌به‌قدم تا مرگ باهاش برم حالا؟ امکان نداشت.

حمیدرضا صدر برای من احتمالا آدمی بود که برای هیچکس دیگه‌ای نیست. برای همه یا خبرنگار ورزشی ه، یا خبرنگار سینمایی. من بههیچکدوم از اون حوزه‌ها مرتبط و حتی علاقه‌مند نیستم. برای من صدر نویسنده بود. داستان‌نویس، تو سبکی که فقط متعلق به خودش بودانگار و هیچکسی شبیه بهش ندیده‌م تا الان. دوم‌شخص عجیبی که تا همین کتاب آخرش هم ادامه داره، تا مرگ.

تو در قاهره خواهی مردش رو که خوندم شیفته‌ش شدم، و سیصد و بیست و پنج باعث شد برای اولین بار سرچ کنمش، متوجه بشم چه آدممهمیه درواقع، و اینستاگرامش رو فالو کنم. و از اون به بعد دائم متعجب باشم از شدت معلوماتی که یه آدم نه‌حتی‌پیر توی خودش جاداده.

ولی اینها هیچکدوم باعث نمیشد بتونم برم سراغ آخرین اثرش. درواقع دقیقا باعث میشد نتونم برم سراغش اصلا.

سوژه‌ی کتاب به‌طور کلی دقیقا اون چیزیه که اکثر ما سعی می‌کنیم ازش فرار کنیم. فکر کردن به روزها و ماه‌های آخر تا مرگ، فکر کردنبه اون زمانی که بهت اطلاع میدن دیگه وقتی نداری، و سپس لحظه‌لحظه زندگی کردنش تا اون سوت پایان. همه‌ی خداحافظی‌هایی کهباید با همه‌ی دلبستگی‌هایی بکنی که سالیان رو صرف جمع کردنشون بکنی. ماها سعی می‌کنیم فکر کردن بهش رو به تعویق بندازیم،سعی می‌کنیم یادمون بره این هم بخشی از زندگیه اصلا. از چیز ترسناکی مثل سرطان فقط داستان‌هایی‌ش رو پیگیری میکنیم که آدم‌هامعجزه‌آسا خوب خوب شده‌ن، می‌خوایم باور کنیم انگار که راه فراری هست، که این بلا سر ما و آدم‌های اطرافمون نمیاد.

کتاب صدر برعکسه اما، تو اول اصل خبر رو داری، که جون سالم بدرنبرده، که تهش جونش رو گرفته بیماری، و بعد میری سراغ متن. مواجهه‌ی مستقیم با بیماری، ذره‌ذره تحلیل رفتن، تموم شدن.

من شبها می‌خوندمش و زار میزدم. موسی زنگ می‌زد بهش، موسی زار می‌زد و صدر زار می‌زد و من زار می‌زدم. بیماری پیشرفت می‌کردو مهرزاد زار می‌زد و  من زار می‌زدم. با آدم‌ها، با تهران، با خونه‌ش و کتاب‌هاش به مقصد سفر بی‌پایان به امریکا خداحافظی ابدیمی‌کرد و من زار می‌زدم. بهش می‌گفتن دو تا شش هفته، من زار می‌زدم. ته بخش اول خودش فکر می‌کرد قراره بمیره و کتاب رو تموممی‌کرد، من زار می‌زدم. بعدترش غزاله گفته بود یک سال و نیم بعد زنده مونده، که یه دوره اونقدر امیدوار شده و شده بودن که فکرمی‌کردن کلا قراره بمونه و دیگه حتی نمی‌خواسته بمیره، و من اینقدر زار می‌زدم که نفسم می‌گرفت از شدت هق‌هق.

و صبح‌ها، در مسیر رسیدن به سر کار و عصرها در مسیر برگشت ازش، به این فکر می‌کردم که چقدر کتابی درباره مرگ کتابی دربارهزندگی هم هست. چقدر فرصت نداشتن صدر و خداحافظی‌ش با همه‌چیز بیش از همه‌ی شعارهای زندگی در راستای مغتنم شمردنلحظات و حال حاضر و کوفت تا الان تونسته باعث بشه تمرکز کنم روی کوچکترین و بی‌اهمیت‌ترین بخش‌های روزم، با فکر کردن به اینکهواقعا فردا ممکنه بفهمم این آخرین دفعه بوده. که چقدر ممنون صدرم، که تونسته همچین تاثیری بذاره روم، با رفتنش. و با قلمش، قلم‌فوق‌العاده‌ و توانایی نوشتن غیرقابل‌وصفش که مطمئن بودم صدچندان باعث اذیت‌کننده بودن متن میشه، که شد. و اون دوم‌شخص عجیب وبی‌نظیرش، که توی اینکه تبدیل به مکالمه با خود خودش شده بود و همه‌چیز رو صد برابر بهتر کرده بود، و هزار برابر ویران‌کننده‌تر.

جات خالیه آقای صدر. جات خالیه و با هیچ‌چیز پر نمیشه و به قول اون خانوم توی بیمارستان و هزاران نفر دیگه مثل اون «حیف. حیف تو.»
+اولین رویویی که اینجا می‌نویسم؛ بعد از سه چهار ماه کلا اولین ریویویی که می‌نویسم. حال عجیبیه. و کاش، کاش، کاش ریویوهای گودریدزم برگردن.
        

49

          فوتبال دوست نیستم
علاقه‌ای ندارم 
حتی مسابقات مهم بین تیمهای داخلی، خارجی و حتی ملی را دنبال نمیکنم
پای صحبت‌های این مرحوم در تلویزیون هم حتی یک دقیقه ننشستم
دورادور اسمش را شنیده بودم
گذری کتابش را از کتابفروشی نشر چشمه خریدم
چرا؟
چون تازه شنیده بودم فوت کرده
خواندم و خواندم و خواندم
با قلمش، حالات جسمی و روحی‌اش را، از زمان پیدایش علائم بیماری تا فوتش را خوب بیان کرده بود
کتاب هشدار دهنده است
مرگ بیخ گوشمان است
فرار هم نمی‌توانیم بکنیم
فقط از غافل میشویم
سرگرم 
گرفتاریها
خوشی‌ها
بی‌خیالی‌ها
غفلتها
گمراهی‌ها
گناهانمان 
میشویم
بعضی وقتها خودخواسته از مرگ و یادش فرار می‌کنیم
حوصله‌اش را نداریم
ولی، ولی
مرگ حوصله‌ی ما را دارد
صبور است
در کمین ما است
همیشه حضورش را به ما اعلام میکند
با مرگ دوستان، اطرافیان، بستگان و آشنایان
با خواندن این کتاب حتی
گاهی سریع و با چشم بر هم زدنی ما را با خود میبرد، مثل تصادفی سریع 
گاهی زجرمان میدهد، مثل بیماری سرطانی
گاهی بی هیچ خبری و بی هیچ دردی ما را می‌برد، مانند مرگ در خواب
خلاصه مرگ یک انتقال است
و بعدش تازه وارد اصل ماجرا میشویم
حساب و کتاب
و 
پاسخگویی در برابر اعمال، افکار و نیت‌های‌مان
و آنجا است که از قید و بند متغیر زمان خلاص می‌شویم
نه گذشته، نه حال و نه آینده معنا دارد
حضور دائم و همیشگی و تحمل عقوب و عذاب گناهان و یا پاداش اعمال نیک
خدا حمید رضا صدر را بیامرزد، دخترش را هم مایه‌ی رحمت و خیر برایش نماید و عاقبت همه‌ی ما را ختم به خیر نماید ان‌شاءالله
        

20

          حمیدرضا صدر...مردی پر از زندگی
من تا پیش از خواندن این کتاب هیچ آشنایی با روحیه‌ی او نداشتم. از آن‌جایی که چندان طرفدار دو آتشه‌ی فوتبال یا فیلم‌های سینمایی نبودم، تنها حین عوض‌کردن کانال‌ها شاید چهره‌اش را دیده بودم و طرز حرف‌زدن هیجان‌زده‌اش را همراه با حرکات اغراق‌شده‌ی دستانش
کتاب را در یکی از صفحات اینستاگرامی دیدم. یکی از کسانی که دنبال میکنم و به سلیقه‌اش اعتماد دارم مشغول خواندن آن بود، بی هیچ حرف اضافی. نمیدانم چه‌طور شد که تصمیم گرفتم من هم این کتاب را بخوانم. یک روز بعد از ساعت کاری از شرکت روانه‌ی «افرا کتاب» شدم و در همان بدو ورود کتاب را برداشتم. خانم فروشنده که بسیار عزیز و صمیمی‌ست گفت امروز تولد آقای صدر است...عجیب بود. برای من که به نشانه‌ها باور دارم نشانه‌ای بود که باید این کتاب را بخوانم و از خواندنش هم لذت خواهم برد. و حقیقت این است که همین‌طور شد...نشانه‌ها مثل همیشه درست بودند
موقع خروج از افرا کتاب، خانم فروشنده گفت، برو، برو غمنامه‌ی اورنج کانتی را بخوان و ببین که چه گذشته به آقای صدر...
خواندم. فهمیدم چه گذشته، چه گذشته به آقای صدر، دختر، همسرش، خانواده‌اش... و تمام ما
مرگ چیز غریبی‌ست. نوشتن و خواندن از آن هم ترسناک است و هم لذت‌بخش
هم باور نکردنی‌ست و هم سخت واقعی
خواندن کتاب را به همه پیشنهاد می‌کنم. مخصوصا کسانی که شوق زندگی دارند، یا کسانی که شوق مرگ دارند و یا کسانی که در بند روزمرگی محصور شده‌اند.
        

0

          کتاب «از قیطریه تا اورنج کانتی» نوشته حمیدرضا صدر، آخرین اثر اوست که به شرح مبارزه با سرطان و تجربه‌هایش در این دوران می‌پردازد.
اما «از قیطریه تا اورنج کانتی» فقط یک کتاب نیست؛ سفری‌ست از کوچه‌های شلوغ تهران تا اتاق‌های سرد و روشن بیمارستانی در آمریکا، سفری از خاطرات جوانی و زندگی روزمره تا نقطه‌ی پایان، همان جایی که آدم مجبور می‌شود بی‌پرده‌ترین گفت‌وگوها را با خودش و جهان داشته باشد.
حمیدرضا صدر این کتاب را نه با نیت تألیف یک اتوبیوگرافی معمولی، که با شجاعتِ مواجهه با خودش نوشته. او در این کتاب، خودش را در برابر خواننده بی‌دفاع می‌گذارد: انسانی که در میانه‌ی بیماری سخت و جنگ با جسمِ ضعیف‌شده، هنوز نگاهش پر از زندگی، عشق و امید است.
خواننده در هر صفحه حس همدردی، تاثر و در عین حال، تحسین نسبت به استقامت و شجاعت او را احساس می‌کند. روایت کتاب از مرگ و زندگی، نه تنها مسائلی ذهنی، بلکه واقعیت‌هایی عینی و احساسی است که هر فردی در مواجهه با بحران‌های زندگی ممکن است با آنها روبه‌رو شود. صداقت نویسنده، به‌ویژه در توصیف احساساتی چون ترس از مرگ، ناامیدی، و در عین حال، شور زندگی، به شدت تأثیرگذار است و مخاطب را به تفکری عمیق‌تر وادار می‌کند. در بخش‌هایی از کتاب، احساسات فردی و انسانی حمیدرضا صدر به شدت برجسته است؛ وقتی به خاطرات روزهای خوب گذشته می‌پردازد یا وقتی از لحظه‌های همکاری با خانواده و دوستان سخن می‌گوید، حس محبت، قدردانی و در عین حال، حس عجز و ناراحتی در برابر قدرت زمین‌زننده بیماری را می‌توان به وضوح حس کرد. این کتاب مجموعه‌ای‌ست از خاطرات، یادداشت‌های کوتاه، مرور گذشته، حسرت‌ها و حتی تکه‌هایی از زندگی روزمره که صدر با همان قلم ساده و دوست‌داشتنی‌اش کنار هم گذاشته. مهم‌ترین ویژگی کتاب همین قلمِ «صمیمی» و «شفاف» اوست؛ کلمه‌ها مثل شیشه‌اند، بی‌پرده، زلال و پر از اشک.
در دل روایت صدر، دو خط موازی هم‌زمان حرکت می‌کنند: یکی خطِ مرگ که حضورش را از همان صفحات ابتدایی می‌توان حس کرد؛ دیگری عشق به زندگی، که مثل شمعی لرزان در تاریک‌ترین صفخات کتاب‌ها هم هنوز روشن است. او از درد و دارو، از شیمی‌درمانی، از اضطراب عمل‌های پیاپی، از نگاه‌های نگران اطرافیان و از سکوت سنگین شب‌های بیمارستان می‌گوید؛ اما درست همان‌جاهاست که جمله‌هایش بوی قهوه‌ی تازه‌دم می‌دهند، بوی بازی فوتبال، بوی کودکی در قیطریه، بوی فیلم‌های کلاسیک هالیوود که هنوز در ذهنش روشنند.
یکی از تأثیرگذارترین بخش‌های کتاب، چگونگی مواجهه‌ی صدر با «ترس» است. او صادقانه اعتراف می‌کند که می‌ترسد؛ از درد، از ناتوانی، از آینده‌ای که شاید نباشد. اما همین اعتراف، خودش قدرت است. چون وقتی نویسنده با شجاعت از ضعفش حرف می‌زند، آدم حس می‌کند این صداقت، همان نوری‌ست که در دل تاریکی امید را زنده نگه می‌دارد.
در این سفر، خواننده هم حضور خودش را در کنار او احساس می‌کند. هرکس در لابه‌لای صفحات کتاب، خاطره‌ای پیدا می‌کند که خودش هم آن را زندگی کرده‌است. خاطره‌ی یک بازی فوتبال، ذوق ساده‌ی خریدن بلیط سینما، عشق کوچک و عمیق به دخترش، لحظه‌ی کوتاهی در یک خیابان در تهران که حالا مثل گنج در ذهنت مانده. صدر این لحظه‌ها را همان‌قدر با جزئیات تعریف می‌کند که درد را؛ ترکیبی عجیب که شیرینی و تلخی را در یک لحظه به جان خواننده می‌ریزد.
اما شاید اوج کتاب همان لحظه‌ای باشد که صدر به‌طور غیرمستقیم با مرگ صلح می‌کند. او مرگ را دشمنی سیاه نمی‌بیند که باید شکستش داد، بلکه آن را هم بخشی از مسیر می‌داند، یک مهمان که بالاخره سراغ آدم می‌آید، بی‌دعوت و بی‌دلیل. این نگاه فلسفی و آرام، همان چیزی‌ست که خواننده را از وحشت خالی می‌کند؛ صدر با همه‌ی ضعف جسم، با کلماتش به آدم یاد می‌دهد که چطور می‌شود حتی در تاریکیِ پایان، هنوز عاشق بود.
کتاب با یک یادداشت از غزاله صدر، دختر نویسنده، تمام می‌شود؛ نامه‌ای کوتاه و خالصانه که تلخی لحظات آخر را واقعی‌تر و انسانی‌تر می‌کند. غزاله از شب‌های طولانی کنار تخت پدرش می‌گوید، از امیدهای کوچک، از سکوت‌های سنگینِ اتاق بیمارستان، و از عشقِ بی‌چون‌وچرای یک خانواده. این پایان‌بندی، نه تنها ضربه‌ی عاطفی داستان را تکمیل می‌کند، بلکه به خواننده یادآور می‌شود که هر انسانی در لحظه‌ی رفتن، تنها نیست؛ اگرچه جسم تنهاست، اما خاطرات و عشق، تا همیشه می‌مانند.
چرا باید خواند؟ چون «از قیطریه تا اورنج کانتی» نوعی تمرین است. تمرین این‌که زندگی، حتی در تاریک‌ترین پیچ‌ها، ارزش نگاه کردن و نگه داشتن دارد. تمرینِ این‌که رنج هم بخشی از راه است. تمرینِ گفتنِ حقیقت به خودت، بدون نقاب، بدون نمایش، درست همان‌طور که صدر با کلمات ساده و بی‌تعارفش انجام می‌دهد. و این شجاعت او، حتی در لحظات آخر بسیار بسیار قابل تحسین است.

این کتاب را باید آهسته خواند. باید گاهی زمین گذاشت، چند صفحه به عقب برگشت، دوباره نفس کشید و ادامه داد. مثل راه رفتن در کوچه‌های قدیمی؛ هر بار که برگردی، چیزی تازه‌تر در دیوارها و پنجره‌ها صدایت می‌زند و تو را به زندگی دعوت می‌کند.
        

1

          کتابی از حمیدرضا صدر  که وصیت کرده بود بعد از مرگش چاپ شود
شرح مرگ اندیشیِ یک سبز اندیش

غزاله صدر دختر مرحوم حمیدرضا صدر در goodreads چنین نوشته:
به عنوان دختر نویسنده و کسی که خودش بخش پایانی کتاب را نوشته نمیتوانم نظری بی طرف بدهم.
به پدرم افتخار میکنم برای تمام آنچه که بود، برای تمامی مقالات و کتابهای زیبایی که نوشت، و برای نوشتن این آخرین کتاب زندگی‌اش که سختترین کار بود اما چه خوب از پس آن برآمد. این کتاب هرچند تلخ و هرچند دربارهٔ مرگ است، در عین حال پر است از زندگی. خواندنش را به همهٔ پزشکان، روانپزشکان، روانشناسان و مشاورین پیشنهاد می‌کنم، همینطور به افرادی که عضوی از دوستان یا خانوادهٔ‌شان با بیماری لاعلاج دست و پنجه نرم می‌کند، یا کسی را میشناسد که عزیزی را به دلیل بیماری از دست داده و در نهایت هرکسی که در زندگی به دنبال معنا می‌گردد.
در آخر خوشحالم که خودم هم توانستم دو روز بعد از رفتن پدر پایان زندگی قشنگش را بنویسم و کتابش را تمام کنم
        

0

آیدا

آیدا

1403/7/29

          "با مرگ در مپیچ که هر زنده مُردَنیست در مرگ زنده باش که آنت سُتودَنیست"
.
"آغازِ پایانی ابدی"
کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی آخرین کتاب نوشته شده توسطِ جناب آقایِ دکتر صدر ، مفسر فوتبال ، منتقد فیلم و نویسنده که برخلاف کتاب های قبلی مبتی بر اتوبیوگرافیِ لحظاتِ پایانیِ ایشونه ...
کتاب فراز و نشیب خاصی نداره اما شما همراه با جناب صدر به سفرِ جانسوزِ بیماری میرید و شاهد اضمحلالِ ذره ذره ی ایشون خواهید بود...
از طرفی ادبیاتِ گفتاری شیرین جناب صدر میل و کششی شدید رو در مخاطب بر می انگیزه.
چشم انداز ایشون پس از مواجهِ با بیماری "مرگ" است کما اینکه این بیماری دیر آشنا گریبان گیر خویشاوندانشون هم بوده.
اما گاهی در پوستین استواری مثلِ گلادیاتورها برایِ مصون نگه داشتن جان و دست و پنجه نرم کردن با غریزه ی بقا هاله ای از لفافه ی امنیت رو دور خودش به انحصار در آورد...
بیماری گنگ و دیریابه ...
فرد بیمار لحظه ای که درک و شناختی از بیماری خود پیدا می کنه ممکن است در عرض چند ثانیه یک عمر پیر شود یا دست به انکار بزند...
هر چقدر هم سعی در هم آوا شدن داشته باشیم ، هر چقدر هم همدلی کنیم هرگز متوجه نمیشیم در جان و قلب و تنِ آدمی زمانی که با مرگ مبارزه میکنه چه می گذره...
قساوتِ قلبی؟
ترسی بی انتها؟!
فروپاشیِ طویل؟!
قرار نیست نا ملایمت ها همیشه سازنده باشند.
.
به طور کلی ترجیحم اینه کسانی که خود بیمار انگاری دارن سمتِ این کتاب نرن
اما باید خوند و درد کشید!
باید خوند و برای لحظاتی چند خود رو در هیبتِ یک بیمار متصور شد!
کاش بهارِ عمر آقایِ صدر تا این اندازه کوتاه نبود و بودنشون به مرگ منتج نمیشد.
اما با این همه در یاد ها جاودان خواهند ماند.
        

33

آدم‌های عا
          آدم‌های عاشق را دوست دارم.
 از شور و هیجانی که به عشقشان دارند لذت می‌برم.
 عشق به موسیقی، ساز،هنر، کتاب، ورزش، فوتبال، انسان، خدا. 
ممکن است من عاشق هیچ کدام از این‌ها نباشم اما عاشق عشق خالصانه انسان‌ها هستم.
حمید‌رضا صدر یک عاشق بود.
 عاشق زندگی، فوتبال، سینما، کتاب،آشپزی، خانواده، دوستان، تهران، قیطریه‌. 
از همان اولین باری که در قاب تلویزیون کنار عادل فردوسی‌پور دیدمش و آن صحبت‌های پر شورش را شنیدم فهمیدم عاشق است و عاشقش شدم.
سبک زندگیش دوست‌داشتنی‌است و خیلی‌ها آرزوی اینطور زندگی کردن را دارند. 
به نظرم این آخرین هدیه‌ای است که می‌توانست به انسان‌هایی که دوستش دارند بدهد.
نگاه انسان‌ها به زندگی شاید آنجایی بهتر شناخته می‌شود که حوادث و واقعیت‌های تلخ دنیا به سراغشان می‌آید. آنجا بهتر می‌توانی قوت و ضعف‌های آن زندگی را تشخیص دهی و بفهمی کجاها خوب کار کرده و کجاها کار نمی‌کند. شاید کمک کند بهتر به زندگی نگاه کنی و مسیر بهتری را (نسبت به زندگی فعلی خودت) بسازی.
هرچقدر انسانی بزرگتر است از این جهت این مواجه‌هایش برایم ارزشمند‌تر است.
چقدر کلام خالصانه‌اش را دوست داشتم. چقدر ادا در نیاوردن‌هایش را دوست داشتم. 
چقدر برایم جالب بود که وقتی کم می‌آورد، مثل یک بچه پا به زمین می‌کوبد و زمین و زمان را فحش می‌دهد.
چقدر خوب بود که نشانت می‌داد کم آورده. و چقدر خوب دوباره خودش را جمع و جور می‌کرد.
آقای صدر روحت شاد.
دلم برای نقد و بررسی‌هایت تنگ شده. 
بارها برای نبودنت اشک ریخته‌ام.
        

155