یادداشت سودآد
17 ساعت پیش

خداحافظ گاری کوپر بساط تخمه و بالش که باشد، یعنی دوباره قرار است یازده نفر این وری از این طرف زمین بدوند آن طرف ،آن وری ها هم از آن طرف بدوند این طرف.روی هم رفته ۲۲نفر توی یک مستطیل سبز در به در دنبال یک توپ اند. در این بین، چند نفری توی خانه نشستهاند، چشم دوختهاند به قاب تلویزیون. انگار مادری دنبال بچهی گمشدهاش باشد، پلک نمیزنند. پشتسرهم تخمه میشکنند. در موقعیتهای حساس، مشتی به بالش میکوبند. گاهی هم فحشی نثار روح اقوام سببی و نسبی بازیکن و داور و سرمربی تیم رقیب میکنند. صدای تخمهشکستن و هوار کشیدنشان نمیگذارد دو کلمه کتاب بخوانی. نگاهِ عاقلاندرسفیهی بهشان میکنی: «آخر این فوتبال لعنتی چی دارد که خودتان را میکشید؟ چی گیرتان میآید؟ پولش برای یکی دیگر است، حرصش برای شما!» اما همیشه ته دلت، همان کنج منجها که جز خودت و خدایت کسی از آن خبر ندارد، زیرچشمی نگاهشان کردهای. پیش خودت گفتهای: زندگی کمی دیوانگی هم لازم دارد، ندارد؟ کمی هیجان گلهای آفساید، کمی التهاب پنالتیهای گرفتهنشده، کمی لباسهای همرنگ آن آدمهای توی زمین را پوشیدن و هزاران کیلومتر دورتر، برایشان داد و فریاد زدن. اما همهی اینها از تو دور بود. اگر میخواستی آنطور باشی، خودت نبودی؛ نسخهی لودهشدهی خودت بودی. . . . خودم نبودم، تا شما را دیدم. شما، آقای صدر. شما، آقای جزئیاتِ مو به مو. وقتی شروع میکردید به حرف زدن، نمیفهمیدم چه میگویید. اسم تیمها و آدمها را ردیف میکردید؛ هیچکدامشان را نمیشناختم. اما تا آخر دوست داشتم گوش بدهم. شبیه گوشدادن به آهنگ یک خوانندهی خارجی بود. نمیفهمیدم چه میگوید، اما میفهمیدم عاشق است، خوشحال است. شده بودم عزی،دوست گاری کوپر که انگلیسی بلد نبود و ماه ها با گری زندگی کرد.بدون داشتن زبان مشترک. دیر شده بود، ولی میخواستم زبانت را بفهمم. بدانم چه میگویی که چشمهایت اینطور برق میزنند. تو رفتی.حالا من شروع کردهام به یاد گرفتن دنیایت. کتابت را ورق میزنم. میخوانم میخوانم میخوانم. اما هیچجای کتاب خبری از آن برق چشمها نیست. از آن هیجان، از آن شورِ زندگی خبری نیست. همهاش یأس است، همهاش غم.هر جا، هر صفحه، باریکهی نوری دیدهام، بلافاصله پیدایش کردهای و با کلمات بعدی رویش را پوشاندهای. همهجا را تاریک کردهای. سیاهِ سیاه. پس آن فیلمبازِ کتاببازِ فوتبالباز چرا اینطور باخت میدهد؟ مگر نه اینکه فوتبال یادمان داده تیمهای کوچک هم گاهی معجزه کردهاند؟ پس چرا یادت رفته؟ شما که همهچیز را با جزئیات یادت میماند، چرا امید را ــ این آخرین بازمانده ی جعبه پاندورا ــ فراموش کردهای؟ وضعمان را ببین. قرار بود زبانت را یاد بگیرم تا دنیایت را درک کنم. شدهام همان دوست گری کوپر بعد از یاد گرفتن انگلیسی. زبان مشترک کار دستمان داد. جدایمان کرد. باید به همان حسهای ناشناخته اکتفا میکردم. آنطوری، هرطور دلم میخواست، تفسیرت میکردم. حالا انگار تازه از دستت دادهام. آن برق چشمها، آن قطارِ واژههای پر از جزئیات، آن یکبند حرف زدنهای سرشار از شور...رفتهاند. جایش را ۳۰۸ صفحه تاریکی گرفته. حالا من اینجا ایستاده ام. منتظرم چشمهایم به تاریکی عادت کنند شاید آن برق چشم ها را پیدا کردم ------------------------------------------------ پ.ن۱: قرار بود این کتاب را بعد از خواندن، به دوستی امانت بدهم. پشیمان شدم.این کتاب فقط غم و تلخی نیست؛ یأس است، کشتنِ امید است.شاید من بیرون گود نشسته باشم، اما از من بیرون گود به شما یک توصیه: هر جای گود که نشستهاید، نگذارید هیچکسِ هیچکس، امید را در دلتان بکشد.کشتن امید یعنی مردن، قبل از مرگ. پ.ن۲: برای غزاله، یا همان غزغز بابا، آرامش آرزو میکنم. و برای همهی آنهایی که تا آخرین لحظه، مراقب حمید خان ما بودند. پ.ن3: ستارهای ندادم.فکر کردم اگر آقای صدر کنارم بود، میگفت: به اینکه اینقدر جان کندم، ستاره میدهی؟ مثلاً پنج ستاره بدهی یعنی «آفرین به من که خوب جان کندم»؟ یا «جانکندنم را خوب به تصویر کشیدم»؟ دست و دلم به ستاره دادن نمیرود،معذورم بدار.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.