بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

سودآد

@saudade

2 دنبال شده

5 دنبال کننده

                      سویَم میا و روحِ پریشانِ من مخوان
اوراق کهنه‌ای، ز کتابی مُشَوَّشم
حمید مصدق

                    
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

                کفش ها را پا میکنی.گره اول را محکم می زنی. گره دوم را محکم تر از گره اول.گره آخر را طوری میزنی که به شک‌ می افتی، اصلا دیگر می توانی بازش کنی یا نه؟!.مسیر پر پیچ و خم است. باید از جاده صعب العبوری بگذری.اگر وسط جاده،وقتی بین دو صخره آویزان، بین زمین و آسمان ماندی؛ یکی از کفش ها باز شود چه؟به این نتیجه می رسی کار درست همین است.  حتی باید محکم تر گره می زدی.
کوله را بر می داری. سنگین است. یک بار چک کردی. همه ی چیز هایی است که به آن نیاز داری. از همان اول راه، جای بند کوله ها درد می کند.چند قدم که می روی حس می کنی پاهایت توی کفش زندانی شدند. نوک انگشت هایت را چند بار جمع می کنی شاید کمی جا باز شود. فایده ای ندارد. حالا نبض های پی در پی انگشت ها را به وضوح حس می کنی. به صخره می رسی. صدایی در گوشت می پیچد•فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ• لابد توهم زده ای! بند محکم کفش ها نگذاشته خون به مغزت برسد. اینجا که •طُویٰ• نیست. تو هم موسی نیستی.چند متر عقب تر می روی، خیز بر می داری.می پری !.همان شد که از اول فکر می کردی. حالا بین زمین و آسمان مانده ای.می خواهی به کنج سنگ بزرگی که می بینی پناه ببری. بند کفش ها گیر کرده.از پاهایت هم در نمی آید. زیادی محکم گره زده ای. سنگینی کوله هم تو را به پایین می کشد. یاد آلدو میفتی به بندهایی که او را هم گیر انداخت میافتی. بند حلقه ای که او را به واندا وصل کرده بود. به بند کفش ساندرو که او و آنا را به پدر وصل می کرد. به بندی نامرئی که آلدو را به لیدیا وصل کرده بود .لابد کسی که بند ها را گره زده بود خیلی محکم بسته بود.آنقدر محکم که آدم را خفه می کرد.باید کسی پیدا می شد. از آن اول از سر،بعضی جاها بندها را محکم تر گره می زد. بعضی از بندها را پاره می‌کرد تا آلدو هم مثل تو این طور بین آسمان و زمین معلق نماند.
قرار بود همه مان آزاد باشیم آزاد و رها اما حالا گره های بینمان زیاد شده. هر کسی جایی گیر کرده .هر کاری می‌کنیم این گره های کور باز نمی شود. حق با خدای موسی بود از همان اول بایدبه•فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ•ش گوش می دادیم.این بند ها،این کفش ها،این عشق ها،این وابستگی ها همه دست و پای آدم را می گیرند

        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                ~ در باب چند کتابخوانی همزمان و تو امان~

قرار شده کوهی از لباس ها را به تپه کوچکی تبدیل کنم تا بعد از عمری بالاخره جواب این سوال بی پاسخ را بدهم:
«حالا من چی بپوشم؟».ماری کاندو گفته یکی یکی لباس ها را لمس کنم ببینم چه حسی پیدا می‌کنم، به جز چند تایی بقیه را دور می‌ریزم.نفس راحتی می کشم.این روزهای آخر سال، این بهترین خانه تکانی بود که تا حالا داشته ام. حس رهایی از همه چیزهایی که با دلیل های مسخره ،خودم رابه آن ها وابسته کرده ام. حالا می‌گذارم هرکدامشان بروند‌.ماری گفته از همه ی لباس ها به خاطر لحظه های قشنگی که برایم ساخته اند تشکر کنم.اولش کمی خنده ام می گیرد،اما کم کم حس می کنم لباس ها به پهنای صورت می‌خندند و از رهایی خوشحالند
ولو شده ام روی لباس ها. به سقف خیره ام .به رهایی فکر می‌کنم .به پرواز .خطوط صورتی سقف را دنبال می‌کنم. با ریتم ناموزونی می رقصند. چیزی بین رقص سماع و بندری ست. هم یک جور هایی رهایی می‌بینم .هم یک گیج و ویجی ناموزون شبیه مست ها. محو رقص و پایکوبی خط ها شده ام که یکدفعه زیبا صدایم می کند.دوباره فرهاد حسن زاده به سراغم آمده .این دفعه خبری از خلو و منو نیست اما صفحه ی اول را که می‌خوانم بوی تریاک بابای خلو به دماغم می‌خورد .این دفعه خبری از کتک نیست. بیشتر یک عشق ناب پدر دختری است اما باز دلم شور می زند. هنوز مانده به صفحه های آخر،تازه اول راهم.به راهی که آمده ام نگاه می کنم. دیوار ها کاه گلی و خشتی اند.مردی به دیوار تیکه داده است.چیزی جلوی پایش بساط کرده.نزدیکتر می روم. ذغال می فروشد.نگاه جستجو گرم را که می بیند لبخندی می زند.سیاهی ممتدی از کنج لبش تا شقیقه اش کشیده شده است.زل می زنم به سیاهی روی صورتش. سنگینی نگاهم را حس می کند. با آستین پاره اش صورتش را پاک می کند.این دفعه سیاهی همه جای صورتش پخش می شود‌.نگاهم را می دزدم تا معذبش نکنم. از کنارش رد می شوم.صدایم می زند.:« دنبال سید می گردی؟!». سرم را به نشانه تایید خم می کنم.
«برو جلو تر کنار مرقد شیخ انصاری پیدایش می کنی»_.
گیج شده ام.آخرین باری که این جا آمده ام اربعین چند سال پیش بود. آن موقع هم کیپ تا کیپ آدم بود.هیچ چیز به جز آدم ندیدم.دل را به دریا می زنم.جلو تر می روم.رخشنده را می بینم.می دوم سمتش می دانم سید علی هم همان اطراف است.عرب چهار شانه بلند قامتی با ابروهای در هم کشیده شده نگاهم می کند و بعد به حرم اشاره می کند.از حرم که نه بیشتر از هیبت مرد عرب می ترسم. قدم ها را آرام تر می کنم.به رخشنده که نزدیک می شوم صدای گریه ی مردی را می‌شنوم بر می گردم.ابروهای مشکی اش را می شناسم. می خواهم به سمتش بروم رخشنده دستم را می گیرد.همان جا می ایستم.
سید زیر لب زمزمه می کند:«به کجا برم سری را که نکرده ام فدایت».
حالا همه گریه می کنیم.من،رخشنده،سید علی

اشکها را از روی صورتم پاک می کنم. مامان از توی آشپزخانه صدایم می کند:«پیداش کردی؟».
می گویم: نه
با غرولند می گوید:«هر سال همین موقع گمش می کنی چند بار بگم وسایلاتو سر جاش بذار»
راست می گوید همیشه همین موقع ها گمش می‌کنم .این دفعه بین کهکشان نیستی و جادوی نظم و زیبا صدایم کن دنبالش گشتم. نبود.سال پیش،بین سوکوروتازاکی بی رنگ دنبالش گشتم.آنجا هم نبود. نمی دانم کجا گذاشتمش .•من• چند وقتی است که گم شده. اگر کسی آن را دید همین جا خبرم کند.پولی برای مژدگانی ندارم اما کتاب هایم برای هدیه هستند. آن ها را به شما هدیه می دهم تا شماهم خود خواسته جوری گم بشوید که حتی •مامان• هم نتواند پیدایتان کند.

        
                به نام خدایی که کارلوس به آن اعتقاد نداشت
کارلوس جان حال که این نامه را می خوانی من در دنیای فانی وتو در دنیای باقی هستی،همان دنیایی که من به وجودش ایمان داشتم و تو به نبودش.
و اما بعد....
از اینکه۷۴۰صفحه مرا به دنبال خود کشاندی چه حسی داری؟درست آن لحظه ای که در حوالی صفحات۶۷۰تا۶۸۰که دقیق در خاطرم نیست. با آنچه که تو قرار بود با گفتنش غافلگیرم کنی و من چند صفحه قبل تر حدس زده بودم مواجه شدم،تیری در قلبم فرو رفت و از این که یک داستان ازنویسنده ی اسپانیایی با آن همه دبدبه و کبکبه،این طور ترکیه ای وار جمع شد از شدت انزجار، تهوع و سوزشی در مغزم حس کردم.گویی خاور فرمو، گلوله را این بار در مغز من چکانده است.اما فرزندم! بهتر بود نفرتی را که از کشیش ها و مسحیت داشتی با کمی اغماض در کلمات کتاب می گنجاندی.اما چه میشود کرد؛ این گوی و میدان توست و قلم ویکتور هوگو در دستان تو عرض اندام می کند و من تماشاگری ناچیزم،که فقط باید راهی را که در خیابان های کاتالونیا میروی دنبال کنم.سافون عزیزم از این که این چند روز را با تو در کوچه پس کوچه های شهری در دیار رئال و بارسا قدم زدم و به جایی مرموز چون کتابخانه ایزاک قدم گذاشتم بسی خرسندم.
برای دنیل بزدل که هیچ رشد وتغییر در شخصیتش،از ابتدای ورودش به کتابخانه ی ایزاک تا انتهای ورودش به کلیسا برای برگزاری مراسم عقد و بعله برون با بئاتریس ندیدم ،کمی جسارت آرزو می کنم.
برای فرمن،تفکری به دور از  تعصب آرزو می کنم و برای خولین کاراکاس،کمی مهر و  محبت،تا ذره ای از احساسش به پنه لوپه را به پدرش،فونته ی تنها داشته باشد.
برای فرمو مادری مهربان و دنیایی عادلانه آرزو میکنم تااز او هیولا نسازد.
برای نویا کمی حس وفاداری و قدرشناسی آرزو می کنم ،امیدوارم از من نرنجیده باشی اما نویا تو در بهترین حالت، یک هرزه ی کتاب خوانی همین...
برای فونته خانواده ای مملو از عشق آرزو میکنم.
و اما برای میگل،برای میگلِ عزیزم،این عاشق ِوفادار ِمهجور مانده ،تجربه عشقی دو طرفه در دنیایی دیگر را آرزومندم
میگل عزیزم،حیف تو که جان عزیزت،آن ذهن مالامال از فلسفه و تفکر بِکرت،در راه نویا و کاراکاس حرام شد، حیف تو...
و در آخر، برای ثافون آرزو میکنم دنیای دیگری که اکنون در آن به سر می بری به دور از فرمو و آلدایا و هر گونه موجود عوضی دیگر باشد
آرام بخواب ثافون،من به یادت می مانم
دوست دار تو سودآد

        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                ^تقدیم با یک دنیا عشق و ارادت به عقرب های کشتی بمبک^
سلام خدمت خلیل دشنه شاید هم تشنه!
آشنا شدن با تو شاید کمی دیر اتفاق افتاد، حالا در آخرین روز های سالی که کم کم دارم پیر می‌شوم و گرد پیری بر قلب و جسمم نشسته است، فکر نمی‌کردم آشنا شدن با خلو انقدر برایم جذاب باشد. خلو عزیزم! دنیایی که برایم به تصویر کشیدی پر از غم های عمیقی بود که می‌شود برای هر کدام ساعت‌ها گریه کرد، اما تو با آن لهجه شیرینت طوری از این غم ها گزک ساختی که من وسط بغض هایی که برای تنهاییت داشتم می‌زدم زیر خنده.
دلم برایت تنگ می‌شود .برای تو و همه ی اعضای بمبک.
دلم جایی شبیه بمبک می‌خواهد؛همانقدر دنج,همانقدر دور افتاده,همانقدر ناشناخته ونزدیک دریا که صدای موج ها را بشنوم.از بمبک مهم تر، دلم ممدو و شکری ومنو را می‌خواهد ودوستی هایی این چنینی.دلم لک زده برای آن روز های پر از هیجان و خوشی و بی قیدی نوجوانی.
 
آقای فرهاد حسن زاده کاش در نوجوانی با شما آشنا می‌شدم.قلمتان تک تک سلول هایم را برد به آن دوران خوش.
کلام آخر، همان حرفی است که خلو می خواست به گلدونه  بزند:«آقای خلوِ دوست داشتنی و تنها،رئیس باند عقرب، مو....مو...مو...مونِه یک بار سِوار موتورت کن و بِبَرُم به کوچه پس کوچه های نوجِوونی».
        
                
بوی خون توی دماغم پیچیده،هر برگی که می‌زنم هر سطری که می‌خوانم،بوی خون می‌دهد،بوی خون ماهی هایی که آرام روی آب خوابیده اند.بوی خون ماهی هایی که روی خشکی روی هم تلنبار شده‌اند.
ناصر همه را گفت؛از تلنبار شدن جنازه ها روی هم،از شنی که از روی جوانی رد شد.از جا گذاشتن هم سنگری که زنده است! نفس هایش را می‌بینی,اما به قول اصغر:«کاریش نمیشه کرد».ازچشم های رسول که دیگر آن چشم های سبز نیست.حالا رنگش با هر خمپاره ای که کنارش می ترکد تغییر می کند.
دلم برای آمیرزا تنگ می‌شود برای آن تیکه های  تند و تیزش. برای آن تلافی های ضربتی.
دلم جایی میان سنگر هایی که مهدی در محاصر کنده بود جامانده. این دفعه فکر نکردم آن آدمهای سنگر، خیلی از من دورند.ناصر، میرزا ،علی،مهدی...همه مثل من بودند، مثل ما بودند. ترسیده بودند،خسته بودند،جنگ را دوست نداشتند. 
قهرمان های من همه ی شماهایید.همه ی شماهایی که مثل رسول از ترس خشکتان زد. مثل آن یکی که از ترس خودتان را خیس کردید.قهرمان هایی که من دیدم، می‌ترسند ولی پا پس نمی کشند. می‌ترسند ولی می مانند.
ساعت۲۱و۳۰دقیقه شب است.از شیفت برمی گردم.در را باز می کنم. هُرمِ داغِ بخاری به صورتم می خورد.صدای ترکیدن چیزی را می شنوم. چشم می گردانم. دنبال لوطی برهنه ی آر پی جی زن می گردم.پیدایش نمی کنم.تلوزیون است.  آتش نشانی درباره‌ی چهارشنبه سوری و نباید های ترقه و آتش بازی می گوید.ناصر، مهدی، علی،لوطی ، رسول وآمیرزا رفته اند.حالا من ماندم ومن...

راستی بچهای گرای۲۷۰درجه، یک سوال؛
پس چرا با تو غریبه است نسل بی خاطره ی من
یادمون نیست که چجوری واسه همدیگه می مردن...‌
        

فعالیت‌ها

سودآد پسندید.