سودآد

تاریخ عضویت:

اسفند 1402

سودآد

@saudade

6 دنبال شده

36 دنبال کننده

                سویَم مَیا و روحِ پَریشانِ من مَخوان
اُوراقِ کُهنه‌ای، زِ کِتابی مُشَوَّشم
حمید مصدق

              

یادداشت‌ها

نمایش همه
سودآد

سودآد

1404/3/24

        شده ام شبیه این ^برادران عملیِ  پای بساط و منقل^.
هر دفعه که دور هم جمع می شدیم باید هزار جور توضیح می دادم چرا دوست دارم کتاب دستم بگیرم و به جای حرف های روز مره، چند خط کتاب بخوانم.انگار کتاب در دستانم،موجود ناشناخته ای بود؛بعضی با تحسین نگاه میکردند. بعضی با تحقیر.من اما هیچ کدامشان به چشمم نمی آمد.همین که دهن مبارک را می بستند. می گذاشتند چند خط بخوانم کافی بود. این بار اما گفتم باید همه را اهل دود و دم کنم تا معتاد شوند.تا به جای سوال و سرزنش،به من که رسیدند بپرسند:«جنس خوب چی داری؟».
کتاب را میگذارم وسط. کلی آب و تاب می دهم.دست می گذارم روی زخم های مشترکش با شخصیت داستان.مثل همیشه موثر است.کتاب را از دستم می قاپد. میرود توی اتاق.سخت،مشغول خواندن می شود.من روی مبل نشسته ام.کنار این یکی. زیر نظرش دارم. دارد زیر لب چیزی می گوید.می پرسم:«چیزی شده؟».سدی که راه بندان بغض است استحکام کافی برای آن سیلاب بزرگ را ندارد. می شکند.میزند زیر گریه.
از مامان میگوید.
از اینکه  هیچ وقت درکش نکرده .
حتی بغلش هم نکرده .
 حتی تر، یک قربان صدقه خشک وخالی هم نگفته
.
همه ی این ها پیشکش،چرا همیشه تحقیرش کرده؟.
دیگر حرف هایش را نمی فهمم.صدای کلمات توی صدای خروش آب سیلاب گم می شود.
یکی از توی جمع به جای مامان،بغلش می کند.
به مامان نگاه میکنم.
 توی صورتش،دنبال آن فولاد زره می گردم.آن مارگارت .تاچر، آن بی احساس سنگ دل.آن قلب آهنین
لایه شفاف روی چشم ها.فشار محکم لب ها روی هم، برای اینکه نلرزند اورا بیشتر شبیه کوچولوی بی دفاعی کرده که بقیه اشتباهی تقصیر را گردن او انداخته اند.و او بلد نیست از خودش دفاع کند.
همه مامان را دوره کرده اند.دارند توبیخش می کنند بابت رفتار اشتباهش.آنجا دادگاه است و مامانم مضنون و اگر از نگاه هئیت ژوری بخواهی بگویی متهم ردیف اول.
یکی یکی،اعضای  ژوری می زنند زیر گریه.از تحقیر ها می گویند. از بغل  های نداشته. از درک نشدن ها.
مامان اما فقط زل زده .وقتی فرصت دفاع پیدا می کند 
با صدای لرزان می گوید:«من محبت کردن بلد نیستم کسی منو بغل نکرده بوسم نکرده که یاد بگیرم».
دلایل قانع کننده نیست.نه برای من،نه برای ژوری.
جلسه محاکمه را ترک می کنم.ترک جلسه به نشانه ی اعتراض نیست بیشتر به خاطر بی چارگی است اینکه راه حلی برایش نمیبینم.بر میگردم پای منقلم.شروع میکنم به خواندنِ •تکه هایی از یک کل منسجم•.کتاب را جلو چشمها گرفته ام.فقط صفحه ها را نگاه می کنم.دارم به صدا ها گوش میکنم.به صدای گریه ها،بازی بچه های توی حیات،صدای شکستن بغض ها،قلب ها،حرمت ها...
آدم ها تکه ای هستند از همین شکسته ها.توی بچگی کسی شاید باشد کمکت کند تکه هارا به هم بچسبانی.گرد پیری که روی چهره ات نشست دیگر خودت هم نمیدانی این پازل هزار تکه را چطور به هم وصل کنی.من قلب شکسته ام را بر داشته ام.میدانم قرار نیست دستی این تکه ها را به هم بچسباند. باید همینطور تکه پاره ادامه دهم.فقط می ترسم روزی که من هم شبیه •مامان•فرزند کوچکی داشتم،تیزی از تکه را فرو کنم توی قلب کوچکش.
دلم می سوزد برای مامان. برای اینکه کسی از وقتی به دنیا آمد او را به چشم فرزند کوچک ندید.از اول او را به چشم یک دختر بالغ به دنیا آوردند. حتی اگر این بالغ بودن را دوست نداشت.
کمی هم دلم برای خودم و همه ی آن فرزند کوچک های امروز  می سوزد.چرا آدم های بی گناه باید تاوان آن قبلی ها را بدهند؟چرا این دور باطل غم، تمام نمی شود؟چرا یک نسل شل می گیرد؟یک نسل سفت؟چرا به تعادل نمی رسیم؟چرا یادمان نمی دهند غم ها را سر جای خودش، سر وقت خودش،سر مقصر خودش خالی کنیم؟چرا همیشه برای خالی کردن خودمان دیگری را پر می کنیم از درد،از تحقیر؟
قرار بود با این کتاب،نشان بدهم توی دردی که می کِشند تنها نیستند.حالا با چشم های پف کرده و قرمز می آیند پیش من.همشان می خواهند کتاب را بخوانند. توی صف می ایستند. نوبتی کتاب را دست می گیرند.
انگار موفق شده ام. همه را پا منقلی کرده ام.نَسخ نَسخند.دیگر کسی نمی پرسد«این همه کتاب میخونی چی بهت میدن؟!»
موفق شده ام, اما خوشحال نیستم.
شاید چون کسی توی اتاق نشسته که سواد خواندن ندارد.زل زده به سقف.چیزی نمی گوید. صدایش می زنند:« پس کی شام  آماده میشه؟» مامان بلند می‌شود.
با پر روسری آب بینی را می گیرد. می رود توی آشپز خانه.
صدای کبریت کشیدن می آید. صدای باز شدن آب توی قابلمه هم می آید.
 صدای خرد شدن چیزی هم می آید.شبیه شکستن شیشه نیست
رشته ماکارونی هم نیست.
گوشت را که نزدیک تر کنی
 خرد شدن قلب نیست.
این دفعه مامان است که خرد می شود. خود مامان، نه قلبش.


----------------------------------------------

پ ن✓:
نشر مهرستان دست میگذارد روی زخم های عمیق،زخم هایی که از شدت وضوح دیده نمی شوند.این دفعه هم روی زخم عمیقی دست گذاشته. اما چرا راوی ها انگار می ترسند انگار از اینکه به آدم های واقعی توی داستان بر بخورد همه اش سانسور می کنند.این غم ها خیلی عمیق تر است چرا باید این درد عمیق اینطور سطحی بیان شود حیف آن درد حیف این سوژه
پ ن✓
کاش کسی بود توی این جور کتاب ها تا مردها را به حرف بیاورد. روایت آنها برایم شنیدنی تر است.کاش یکی از آنهااین جرات را به خود می داد تا چند خطی بنویسد. 
پ ن✓این را شاید توی پی نوشت قبلی گفته باشم اما درد فرزند بودن عمیق تر از این حرف هاست باید خیلی عمیق تر روایت شود.
پ ن✓بعد این کتاب میروم سراغ یک عمر کار می خواهم مامان ها را درک کنم.
پ ن✓چت جی بی تی نیست و من بی سوادِ  در علائم نگارشی، جانم به لبم میرسد تا بدانم کجا کاما باید باشد کجا دو نقطه کجا پرانتز.
بخشش لازم نیست،اعدامم کنید
پ ن ✓مامان ها بابا ها حتی اگر مقصر هم باشند نمیشود چیزی بهشان گفت. چون آخر آخرش ما می سوزیم. سر همه ی حرف های زده.
ما میسوزیم 
ما فرزند های کوچک


      

3

سودآد

سودآد

1404/3/12

        آخ لنی... آخ پسر چرا آن کوه، آن برف، آن سکوت را ول کردی آمدی این پایین؟
رومن گاری... حالا گیریم لنی عاشق شد، عقل نداشت...
ولی تو چرا؟ چرا برش نگرداندی بالا؟ چرا گذاشتی بیاد این پایینِ لعنتی؟

تا صفحه‌ی هفتاد، قبل از اینکه جس بیاد، همه‌چیز عالی بود.
استدلال های باگ مورِن،آن کلبه،آن یاغی ها همه چیز  لذت‌بخش بود.
حیف...
آدم از روزمرگی فرار می‌کند به آغوش ادبیات،
ولی آن‌جا هم عشق پیدایش می‌شود...
می‌خزد توی داستان...
ول‌کن هم نیست...

دوباره همه‌چیز می‌شود همان معمولی همیشگی.
برف... سفیدی... سکوت...
همه‌ش جایش را می‌دهد به سروصدا، به سوءتفاهم، به توضیح دادن خودت برای بقیه،
به کلمات...
کلمات...
کلمات...

امان از دیوار کلمات.

خداحافظ گاری کوپر.
خداحافظ لنی.
خداحافظ سفیدی قشنگ برف
خداحافظ چند قدم نرسیده به قله، 
خداحافظ اسکیت‌برد...

سلام روزمرگی.
سلام آدم‌ها.
سلام کلمات.
سلام شلوغیِ شهر.
سلام عشق‌های دوزاری...
سلام نزدیک ترین نقطه به سطحِ ...

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

سودآد

سودآد

1404/3/12

        برای ما، دلباختگان مانگا و انیمه‌های هایائو میازاکی، کمیک خواندن  می‌بردمان به دنیای خوشِ کودکی؛ به آن تصویرهای رنگی‌رنگی و شاد. پونیو توی آب، یا توتورو در آسمان.
اما این‌بار، خبری از آن شهر فرنگ نیست. دولیل دست گذاشته روی زخم عمیق قلب‌مان، روی فلسطین، پاره‌ی تن‌مان.

فلسطینی که من می‌شناختم، خانه‌هایش آوار بود. پدری با عروسکی در بغل، روی تلی از خاک نشسته بود. پسر‌بچه‌ای با پاره‌سنگی در دست، روبه‌روی تانک‌ها ایستاده بود.
فلسطینِ دولیل اما مرکز خرید داشت، پارک داشت، حتی همایش‌هایی برای عاشقان کمیک داشت. دیوار هم داشت؛ دیوارهایی که این‌بار نه صاحبخانه، که دزدها کشیده بودند.
دزد هایی که آزادی دزدیده اند.نسل یک کشور را دزدیده اند. عدالت را دزدیده اند 
حتی دولیلِ بی‌طرف هم نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد. با تصویرهایش، با طعنه‌هایش، خشک‌مغزی، بی عدالتی و تعصبِ یهودیان صهیونیست را به تصویر کشیده بود.

تصویرها از موقعیت‌های جغرافیایی‌ منطقه ، گاهی آدم را گیج می‌کرد. مجبور بودی بروی سراغ نقشه‌ی اصلی فلسطین؛
 نقشه را گذاشتم جلوی چشم‌هایم، هی زوم می‌کردم، خط‌کش می‌گذاشتم، مقیاس حساب می کردم.با بند انگشت اندازه می‌گرفتم؛ باز هم منطقی نبود.
هر بار از خودم می‌پرسم: یعنی آن‌همه آدم بزرگ، آن سِنوارها،هنیه‌ها و... در همین غزه‌ی کوچکِ تنهای کنار مرز،می‌جنگیده؟
چطور توانسته این‌همه مقاومت کند؟ چطور خسته نشده؟
چطور تمام نشده؟
قهرمان بودن هم ژنتیکی است؟
ژن های آدم ها میتوانند آزاده بودن را به نسل بعدی منتقل کنند؟
این سرزمین، مقدس است؛ برای پیامبرانی که در آن زاده شدند و از دنیا رفتند، مقدس است برای قهرمانانی که هنوز دارند به دنیا می‌آیند، و قرار نیست تمام شوند.
می‌خواهم به‌جای همه‌ی جملات انگیزشی، به‌جای همه‌ی کتاب‌های موفقیت‌خواندن، به‌جای Just do it‌ها، نقشه‌ی دنیا را بزنم روی دیوار اتاق. دور فلسطین خط بکشم. توی فلسطین، غزه را پررنگ کنم؛ آن‌قدر پررنگ که اولین چیزی که توی کل دنیا می‌بینم، غزه باشد.

می‌خواهم هر دفعه یادم بیفتد؛کل دنیا دارد بیدار می‌شود؛ برای قهرمان‌هایی که آن گوشه‌ی نقشه‌ی فلسطین، نخوابیده‌اند، جنگیده‌اند، زیر بار حرف زور نرفته‌اند.
تا آن روز برسد، همان روزی که برای صهیونیست‌ها «یرونه بعیدا» است، و برای ما «نراه قریبا»؛در سرزمین مادری، بی‌هیچ آدم نظامیِ تفنگ‌به‌دست، با دستی روی قلب، سرود فلسطین را بخوانم.
حالا پرچم فلسطین دارد آرام‌آرام بالا می‌رود، نسیم خنکی پرچم را به رقص درآورده؛و این، زیباترین رقصی است که دیده‌ام.



#حلقه_کتابخوانی_مبنا
      

8

سودآد

سودآد

1404/3/3

        «من برای فکر کردن ساخته نشده‌ام، به خدا. می‌خواهم  بخورم و بنوشم و... بخوابم».
همین یک جمله، کامل‌ترین تعریفی‌ست که می‌توان از هنری کرد.
این‌که هنری از بدو تولد چنین بوده یا تحت تأثیر جنگ به این حال‌و‌روز افتاده، محل اختلاف است.
اما برای من؛
اوایل کتاب، هنری آدمی مردد، اما عاقل و خوش‌برخورد بود؛ و البته مردی شجاع و افسری قابل. حتی آقازاده بودنش هم او را شبیه بچه‌مایه‌دارهای پاستوریزه نمی‌کرد.
هرچه داستان پیش رفت، هنری از آن افسر شجاع تبدیل شد به انسانی بی‌تفاوت. انسانی که تنها شاید مرگ آدم‌ها کمی او را متأثر کند، اما علاج واقعی‌اش زن‌ها و لبی‌تر کردن بود.
اگر این دو را از هنری می‌گرفتی، گویی قلم را از دست همینگوی گرفته باشی.
تمام صفحات کتاب، هم‌پیاله‌ی هنری بودم و داستان رابطه‌اش با کاترین را گوش می‌دادم؛ کاترینی مهرطلب که ترس از طرد شدن و از دست دادن هنری، شبیه عشق قبلی‌اش، داشت.
 توی داستان رابطه‌ای بین یک افسر بی‌تفاوت نظامی و یک پرستار مستأصل با اعتمادبه‌نفس پایین شکل می‌گیرد. همینگوی گاهی زور می‌زد تا به این رابطه جنبه‌ای عاشقانه بدهد.
اما آن‌چه من بین این دو دیدم، تماماً خواهش‌های تنانه و جسمانی بود.دوستت‌دارم گفتن‌ها، کوتاه آمدن‌ها، توصیف زیبایی‌ها، همه‌اش توی ذوق می‌زد بس که هدف پشت این‌ها واضح بود.
این‌که از من یا هنری بپرسند عشق چیست، هیچ‌کدام جواب را نمی‌دانیم.
من اما،
فقط می‌دانم عشق چه چیز نیست. آن‌چه بین کاترین و هنری بود، هرچه بود، عشق نبود.

برای شخصیت بی‌تفاوتی مثل هنری، کاترین یا هر کس دیگر فرقی نمی‌کرد. هنری خودش را سپرده بود دست غریزه. هر جا غریزه می‌رفت، دنبالش کشیده می‌شد. حتی نجات خودش از مرگ و پریدن در آب هم از روی غریزه بود. آن‌چنان هم برایش فرقی نمی‌کرد که بمیرد یا بماند. اصلاً برای هنری هیچ چیز فرقی نمی‌کرد.

این آقازاده‌ی آمریکایی که نشان شجاعت هم دارد، در جنگ ایتالیا برای دفاع از خاک کشوری دیگر جانش را کف دست می‌گذارد، بی‌آن‌که هدفی داشته باشد.
اگر این کارها را می‌کند، از روی شجاعت نیست؛ چون معنایی در زندگی‌اش وجود ندارد. خودش به کاترین گفت:
«ـ تو چقدر عالی هستی.
_نخیر، نیستم. ولی وقتی آدم چیزی برای باختن نداشته باشد، اداره‌ی زندگی چندان سخت نیست.»

زندگی برایش گنگ و مبهم است. دنبال معنا می‌گردد. فکر می‌کند شاید جایی، چیزی بدون او بلنگد؛ مثلاً تعمیر ماشین‌ها. اما وقتی می‌بیند تعمیرکارها بدون او چه خوب ماشین را تعمیر کرده‌اند، دوباره برمی‌گردد به همان بی‌معنایی. زن‌ها و جام‌های مشروب را دوست دارد، چون عقلش را زایل می‌کنند و از یادش می‌برند که چقدر مردد است، چقدر سؤال بی‌جواب دارد، چقدر از مرگ بیزار است، و از زاده‌شدن بیزارتر؛این‌که بدون اجازه‌ات، تو را به این دنیا بیاورند؛ قوانینشان را در مغزت فرو کنند و هر وقت که زیر پایت خالی شد، سایه‌ی سیاه مرگ را چنان روی سرت هوار کنند که خودت زندگی را تقدیمشان کنی.

هنری هیچ‌وقت از خودش نمی‌گوید؛ مبهم است: خودش، خانواده‌اش، ذهنیتش.
شاید از دور که ببینی‌اش، شخصیتی سرد، کاریزماتیک و مؤدب داشته باشد؛ اما وقتی نزدیک‌تر می‌شوی، جای ابهام را خلأ می‌گیرد، پوچی می‌گیرد.

اگر همه‌ی این پوچی حاصل جنگ باشد، بی‌راه نیست.
جنگ شاید روزی شروع شود و طبق تاریخ، روزی تمام؛ اما برای آن‌هایی که حتی لحظه‌ای در آن کارزارِ حراج وجدان آدمی شرکت کرده‌اند، همیشه ادامه دارد.
دیدن تیری که از پشت سر آیمو، تونلی زده و از چشمش بیرون آمده، شاید برای آیمو یک لحظه باشد و بمیرد و برود پی کارش، اما برای هنری، آن لحظه و آن تصویر، تا ابد ادامه دارد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: ابراز علاقه‌های بین کاترین و هنری ـ به جز چند صفحه‌ی آخر ـ آن‌قدر مشمئزکننده بود که همه اش خداخدا می‌کردم همینگوی دوباره دست هنری را بگیرد، ببردش توی دل جنگ، تا از شر این زن با آن
«عزیزم، عالی هستی»
«عزیزم، تو ماهی»
«عزیزم، ناراحت که نشدی؟»
خلاص شوم.

پ.ن: آخ همینگوی جان، فکر کردم قرار است سال‌های سال به خوبی و خوشی توی جنگل، در آن کلبه‌ی زیبا زندگی کنند. این چه پایانی بود؟ انگار تیری که از پشت سر به آیمو زدی، این‌دفعه قلب مرا نشانه گرفته بود.

پ ن:اگر آن مشروب هایی که هنری میخورد آب  حیات هم بود این اندازه اش موجبات مرگ آدم را فراهم میکرد. تازه آن کاترین بانو تز پزشکی هم میدهد که مشروب برای کاترین کوچولو خوب است.خدا را شکر آن طفل معصوم مرد و زیر دست این پدر و مادر بزرگ نشد

پ ن:این اثر کار همینگوی است. همینگوی بزرگ، ولی چطور آدمی با آن ابعاد هنری باید این قدر از کلمات تکراری در یک دیالوگ یا پاراگراف استفاده کند(شاید مشکل از ترجمه است ولی نجف هم از نظر بزرگی کم از همینگوی ندارد برای ما).و اینکه پیدا شدن آن تخته چوب وقتی هنری خودش را توی آب انداخت یا پیدا شدن خدمتکار و ماهی گرفتنشان و قرض دادن  قایقش به هنری از آن امداد های نویسندگی بود که توی ذوق میزد

پ ن:شخصیت ها تا آخر داستان مبهم اند .نمیدانیم چرا هنری باید اینقدر بی تفاوت باشد چرا  شبیه ماست می ماند نه میترسد نه هیجان زده می شود نه متاثر می شود.شخصیتش عمق ندارد انگار سایه ای بر دیوار است 
کاترین تا آخرین لحظه حتی وقتی دارد از درد زایمان میمیرد همچنان شخصیت آویزان،وابسته،فداکاری احمقانه، ترس طرد شدن ،اعتماد به نفس زیر خط فقر(حتی بزرگ شدن شکمش و تغییرات ظاهری اش به عنوان مادر را ضعف میداند)دارد. میپرسید چرا؟از همینگوی بپرسید چون توی کتاب که چیزی ننوشته بود.هیچ دلیلی برای شخصیت متزلزل هر دو توی کتاب بیان نشده.

پ ن:همینگوی ۳۹بار پایان کتاب را بازنویسی کرده و آخر به این پایان تلخ رسیده به این پایان بسی تلخ بسیار تلخ.

پ ن:این کتاب را با سایه بادی که داشتم تاخت زدم شما فکر کن من فرمو و دنیل و آن کتاب خانه ی ایزاک را داده ام به جایش هنری و کاترین وانواع مشروبات الکلی متناسب با هر ذائقه ای را گرفته ام.چه مال با خته ای هستم من...

پ.ن: چه نام غریبی برای کتاب انتخاب شده: «وداع با اسلحه».
مگر ما آدم‌ها وقتی وداع می‌گوییم، غمگین نیستیم؟ یا مگر کلمه‌ی «وداع» برای خداحافظی‌هایی نیست که پای احساست در میان است و رابطه‌ای عمیق بین دو طرف برقرار است؟
هنری با جنگ و اسلحه چه رابطه‌ی احساسیی داشت؟ اصلاً مگر سلام کرده بود که حالا وداع بگوید؟
با جنگ، با تانک، با اسلحه نمی‌شود وداع کرد؛ همه‌ی آن‌ها باید بروند به جهنم!

پ ن:کسی که کتاب «در جبهه غرب خبری نیست »را خوانده ،این جنگ با این همه مشروب وهتل وعیش برایش صفا سیتی محسوب میشود.زجری که آن نوجوان هایی که جنگ پیرشان کرد کشیدند کجا؟این جنگ کجا؟

کلام آخر این‌که:
پسرم، جنگ چیز خوبی نیست.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

سودآد

سودآد

1404/2/30

        «کاشکی خودم سگه رو کشته بودم.جورج،نباس میذاشتم یه غریبه بکشدش».*


بوی نفتالین پیچیده توی دماغم. قتلی رخ داده است؛ درست بغل گوش ما.
دیشب دوباره توی زیرزمین موش دیده شده. دور تا دورش را با نفتالین مین‌گذاری کرده‌اند.
به آن نقل‌های رنگی اصلاً نمی‌آید قاتل موش‌ها باشند.
به موش‌ها هم، با آن پوست نرم و چشم‌های برق‌زده‌ی کنجکاو، نمی‌آید این‌قدر خانه‌خراب‌کن باشند.

موش‌ها از وقتی فهمیدند ۹۸ درصد دی‌ان‌ای‌شان شبیه انسان‌هاست، فکر کردند با ما هم‌سفره‌اند.
حمله کرده‌اند به خوردنی‌هایمان، به وسایل چوبی‌مان، به لباس‌هایمان.
این شبیخون‌زدن‌های گاه‌ و بی‌گاه را آن‌ها شروع کردند.
جنگ بین موش‌ها و آدم‌ها، ریشه در کودکی ندارد؛ ریشه در قدمت بشر دارد.

حالا اما یک میانجی پیدا شده؛ می‌خواهد آتش‌بس اعلان کند.
لنی، این دوست موش‌ها و خرگوش‌ها، فرمانده‌ی این جنگ ریشه‌ای است.
به لنی و آن هیکل هیولاگونه‌اش نمی‌آید رویای زندگی‌اش داشتن چندتا خرگوش و موش باشد؛
موش‌هایی که فقط می‌خواهد نازشان کند.
لنی، ناز کردن چیزهای نرم را دوست دارد.
همین دوست‌داشتنش مایه‌ی عذاب جورج شده.
از این روستا به آن روستا آواره‌اند، چون هفتاد درصد بدن لنی نه از آب، که از مهربانی کودکانه‌ای تشکیل شده.

موش‌ها، خودِ لنیِ ساده‌دل‌اند؛ جورج، خیال‌پرداز است؛ کاندی، عزادار رفیق قدیمی‌اش؛ و کورکس، تشنه‌ی هم‌صحبت.
لنی، این ساده‌دلِ دردسرساز، وبال گردن جورج است؛
جورجی که بار سنگین مراقبت از لنی، کمرش را خم کرده.
این خشمگینِ دلسوز، از مراقب لنی‌ بودن خسته شده؛ اما نمی‌شود ولش کند توی دنیای آدم‌ها.

حالا این چهار نفر:
لنیِ دردسرساز، جورجِ حمایت‌گرِ خسته، کورکسِ کاکاسیاه، و کاندیِ یک‌دستِ تنها،
قرار است با هم به رویایشان برسند.

رویای جورج فقط یک خانه است که مال خودش باشد؛
که هر وقت خواست، جایی برود یا بیاید، از هیچ سرکارگری اجازه نگیرد،
و به‌جای آن‌همه کار کردن، فقط هفت‌هشت ساعت کار کند.

کاندیِ یک‌دست؟
رویایی ندارد؛ فقط نمی‌خواهد اوضاع از این بدتر شود.
نمی‌خواهد شبیه رفیق باوفایش دور انداخته شود.

کورکس اما
مرز خیال و واقعیت را گم کرده.
فقط
می‌خواهد بدون توجه به رنگ پوستش، کسی با او حرف بزند؛
یک آدم باشد، بیاید، برود؛ حتی اگر حرف هم نزد، فقط کسی باشد که در مورد چیزهایی که دیده، به او بگوید؛
تا مطمئن شود آن‌ها خیال نبودند.

ناتورالیسم اما داستان را جور دیگری پیش می‌برد.
آدم‌ها در مقابل وراثت و طبیعت، همان‌قدر بی‌دفاع‌اند
که موش‌ها در برابر نفتالین‌ها؛
که لنی در برابر ژن‌های بدون سلول خاکستریِ یادگار اجدادش.
دستِ برتر داستان، آدم‌ها نیستند؛ طبیعت است.
زورش به همه‌ی آن استعدادهای خارق‌العاده‌ی آدمی می‌چربد.

آدم‌ها قربانی‌اند؛
قربانیِ اتفاقات زندگی‌شان، شبیه دستِ کاندی که دیگر نیست.
قربانیِ محل تولدشان، شبیه کورکس که سیاه‌بودنش، در میان آن‌همه سفید، شده گناه نابخشوده‌اش و علت تنهایی‌اش.
از کسی پرسیدند: شما دیوانه‌اید؟
گفت: ما فقط تعدادمان کم است. اگر بیشتر بودیم، شما دیوانه می‌شدید.

توی این دنیا، آدم‌ها بیچاره‌اند؛
شبیه موش‌ها، حتی بیشتر.
.
.

به موش، هنگامی که لانه‌اش را با خیش زیر و رو کردم
رابرت برنز – نوامبر ۱۷۸۵

موش کوچولوی باریک و لرزون و ترسون،
ای جانور بی‌پناه!
چه وحشتی افتاده توی سینه‌ات!
لازم نیست این‌قدر با هراس فرار کنی،
با آن دویدن شتاب‌زده‌ات!
من هرگز دلم نمی‌خواهد دنبالت کنم
یا با آن چوب تیزِ کشنده، اذیتت کنم!

راستش، متأسفم که سلطه‌ی انسان،
رشته‌ی همزیستیِ طبیعت را پاره کرده
و باعث شده این‌قدر از من بترسی—
از من، رفیق بی‌نوا و زمینی‌ات،
که مثل خودت فانی‌ام!

می‌دانم گاهی ممکن است چیزی بدزدی،
اما چه اشکالی دارد؟ تو هم باید زنده بمانی!
یه دونه خوشه از یه مزرعه‌ی پُرمحصول،
درخواست کوچکی‌ است.
من سهم خودم را از بقیه می‌گیرم
و اصلاً هم کم نمی‌آورم!

آخ، آن خانه‌ی کوچکت هم نابود شد!
دیوارهای نازکش را باد با خودش برده،
و حالا دیگر چیزی نداری
تا با علف سبز، خانه‌ی تازه‌ای بسازی!
بادهای سرد و خشکِ دسامبر
دارند از راه می‌رسند،
تلخ و گزنده!

تو دیدی که مزرعه‌ها خالی و ویران شدند
و زمستانِ خسته‌کننده نزدیک می‌شود،
و این‌جا، زیر بادهای سهمگین،
گمان کردی می‌توانی گرم و امن بمانی—
تا ناگهان! تیغه‌ی بی‌رحمِ خیش
از دل لانه‌ات گذشت!

آن توده‌ی کوچک برگ و ساقه‌ی خشک‌شده،
که برای ساختنش زحمت بسیاری کشیدی،
حالا، با تمام تلاشت،
بی‌خانه و بی‌پناه شده‌ای،
و باید سرمای زمستان را تاب بیاوری،
با باران سرد و یخِ سوزان!

اما ای موش کوچولو، تنها نیستی
در اینکه پیش‌بینی آینده گاهی بیهوده است:
برنامه‌های بهترینِ موش‌ها و آدم‌ها
اغلب به بیراهه می‌رود
و چیزی جز اندوه و درد به‌جا نمی‌گذارد
از آن شادیِ وعده‌داده‌شده!

با این حال، تو از من خوشبخت‌تری!
تو فقط از حال رنج می‌بری،
اما من—آه!—همیشه به گذشته نگاه می‌کنم،
به چشم‌اندازهای تیره و تار،
و رو به آینده، هرچند نمی‌بینمش،
اما گمان می‌زنم و می‌ترسم...


----------------------------------------
پ ن:چقدر این داستان سینمایی است یاد فارست گامپ افتادم لنی شبیه نمکی خودمان است؛چیه چرا میزنی (با صدای نمکی بخوانید)

پ ن:*بخشی از کتاب
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

8

سودآد

سودآد

1404/2/29

        با آن قدِ کوتاهش کنج کتابخانه‌ام نشسته بود. گفتم: یک کتاب با داستان کوتاه برمی‌دارم تا ذهنم کمی استراحت کند. شروع داستان خوب بود، خیلی معمولی؛ مثل یک داستان عادی.
دردسر از کومالا شروع شد.

دیگر رشته‌ی روایت از دستم در رفت. یک کاغذ کنارم گذاشته بودم تا اسامی را با ویژگی‌هایشان بنویسم، شاید از این گیجی دربیایم. نویسنده مثل یک هنرمند معمولی روایتش را نوشته، بعد پاراگراف‌ها را ریخته توی یک قوطی، درش را بسته و شروع کرده به هم زدن. و همان روایتِ درهم را داده دست ناشر و گفته: «ببر چاپش کن، ضرر نمی‌کنی!»
و ضرر هم نکرد. عجب پیچش روایتی، عجب سیال ذهنی!
چه‌خوب گیجم کردی، آقای خوآن رولفو!

من مکزیکی‌ها را با قاچاقچی‌های مواد و آدم، آن‌طور که در فیلم‌های هالیوود نشان می‌دادند، می‌شناختم. چه معرکه‌هایی داشته‌اند و من خبر نداشتم!
به‌قول مستور« کلمات خیلی باارزش‌اند، مخصوصاً اگر بیفتند دست کسی که قدرشان را بداند».
شما، آقای رولفو، قدر کلمات را می‌دانید.
 صفحات کم، کلمات کم، اما همه حاملان داستان‌اند.
داستان، داستانِ اهالی کومالاست؛ با گناهانِ نابخشوده‌شان، با معصومیت از دست‌رفته‌شان.
بعد از خواندن این کتاب،
«ما نیز به مرگ مبتلا شده‌ایم؛
و چه‌بسا همین ابتلا به ما زندگی ببخشد•»


• خورخه بولپی
-----------------------------------------------
پ.ن: کتاب را شب بخوانید. برای اینکه صدای قطرات باران و ضجه‌ی احوال پریشان را بشنوید، نیاز به تاریکی و سکوت شب دارید.

پ.ن: نویسنده گاهی گریزی به تاریخ مکزیک می‌زند؛ انتقادی هم از عوامانه و جو‌زده بودن انقلابی‌ها دارد. نگاهِ دینی مسیحیان به شرایط در سراسر داستان، به سخره گرفته شده.افسوس که من نه تاریخ مکزیک خوانده ام نه از مسیحیت چیزی میدانم

پ.ن: اگر احساس گیجی کردید، این یادداشت کمکتان می‌کند رابطه‌ی بین شخصیت‌ها را بهتر بشناسید. فقط شاید کمی داستان برایتان لو برود.
به‌نظرم جذابیت داستان به این است که خودتان ارتباط‌ها را کشف کنید البته با یک بار خواندن  حفظ نمیشوید اسامی سخت است:

ادوبیخس دیادا: دوست دولوروس (ماریادولوری یا دولوریتاس)

دولوروس: مادر خوآن پرثیادو (راوی داستان، پسر پدرو پارامو)

آبوندیو: گاری‌چی، تیمارگر اسب، همسر رفوخیو، ناشنوا

پدرو پارامو (دون پدرو): کاسیکه (کدخدای) روستا، پدر میگل پارامو و خوآن پرثیادو، پسر دون لوکاس پارامو، عاشق سوسانیتا

آنا یا آنیتا: برادرزاده‌ی پدر روحانی رتریا

رتریا: پدر روحانی، عموی آنا ریتا

خاله خرتِرود: خواهر دولوریتاس، خاله‌ی خوآن

ال کوله‌رادو: اسبِ میگل

فلاگو سرانو: پادوی لوکاس و پدرو پارامو

دامیانا:دایه‌ی میگل

دورتئا: هم‌صحبت خوآن، اعتراف‌گر گناه پیش رتریا، مادر یک نوزاد

سوسیانا/سوسانا (سوسانیتا): آخرین همسر پدرو پارامو، عاشق فلورنتونو

سن‌خوآن بارتولمه: پدر سوسیانا

خوستیانا: خدمتکار سوسیانا

پ ن:غلط املایی اسامی ها را نادیده بگیرید از روی یادداشت هایی که نصف شب تو تاریکی نوشته ام  استفاده کردم

پ ن:یه نقشه ذهنی کامل از شخصیتا کشیدم حیف نشد اینا بارگذاری کنم

      

28

سودآد

سودآد

1404/2/27

        

این اولین نمایشنامه‌ای بود که خواندم. چه حیف که تا حالا سراغ نمایشنامه‌ها نرفته بودم. کتاب را دست گرفتم تا مثل این آدم‌های بافرهنگِ کتاب‌خوان، تورقی کنم. یک‌دفعه دیدم نصف صفحات را خوانده‌ام و توان متوقف شدن ندارم. انگار با بی‌حوصلگی و کلی غرغر رفته‌ام آشغال‌ها را بگذارم دم در، که یک‌دفعه صدای دعوای زن و شوهرِ واحد پایین را شنیده باشم. حالا آن شب کسل‌کننده، تبدیل شده به یک داستان مهیج که می‌خواهم بدانم تهش چه می‌شود. و بالاخره فهمیدم!

کتاب ریتم تندی دارد دیالوگ ها پینگ پونگی است یکدفعه وسط مسیر صاف دیالوگ ها انگار سر  نویسنده از پشت شخصیتها بیرون میزند میفهمم کدام حرف حرف خود لیزا و ژیل است کدام را نویسنده توی دهانشان گذاشته.این نکته کمی تو ذوقم زد و باعث افت ریتم داستان شد

---------------------------------------------
پ ن:رابطه ژیل و الیزا یه بار دیگه بهم ثابت کرد تشخیص مجرم بین زوجها یکی از سخت ترین قضاوت هاست.هیچکس به جز خود دو نفر نمیتونه بفهمه چی بینشون گذشته.

پ ن:اگر نویسنده بتونه کاری کنه که شما جا بخورید تعجب کنید بهت زده بشید. باعث میشه قضاوتتون درمورد کتاب،قضاوت عادلانه ای نباشه.ریتم تند دیالوگ ها باعث شد من جا بخورم چون قبلش یک کتاب با ریتم آرام آرام خونده بودم.شاید نظرم تحت تاثیر همون تعجبه و باید چند ماه بعد دوباره کتاب رو بخونم تا نظر درست تری بدم.

پ ن:ذهن خلاق ژیل رو دوست داشتم اینکه برای عادی ترین چیز ها هم حسن تعلیل ارائه میداد.شخصیتش برام یه جور عوضی دوست داشتنی بودقبولش نداشتم ولی نمیتونستم به حرفاش گوش ندم درگیرش شدم هر چند دوتا شون هم بعضی وقتا چرت و پرت زیاد گفتن.
و کلا پایان کتاب شعاری و کلیشه بود ولی دلنشین .این پایان درشان ادبیات نیست ولی در شان سینما همچین پایان کلیشه ای حتی بدتر از اینم هست

پ ن:نظرم درمورد کتاب دائما درحال تغییره یه دفعه یه نکته ای به ذهنم میرسه میام دوباره ویرایش میکنم.عجیبه تا حالا همچین نظر متغییری نداشتم
      

5

سودآد

سودآد

1404/2/25

        چند ساعتی می‌شود کنارت نشسته‌ام، زل زده‌ام به دست‌هایت، متوجه حضورم نشدی. انگار توی یک هزار‌توی ذهنی گیر کرده بودی. چیزی را سبک‌سنگین می‌کردی. گاهی سنگینی آن گردنت را به طرفی کج می‌کرد. داشتی به نتیجه می‌رسیدی که یک‌دفعه، ابروهایت را با بی‌حوصلگی بالا بردی، آهی عمیق کشیدی. دست‌هایت ولو شد روی نیمکت. سرت خم شد توی یقه‌ی کتت.

یک‌دفعه، چراغ‌های پارک شبیه دومینو شروع کردند روشن شدن. سرت را بلند کردی. مسیر روشن شدن چراغ‌ها را دنبال کردی. نوبت رسید به چراغ پشت نیمکت. برگشتی سمت میله‌ی چراغ؛ پیرمردی به آن تکیه داده بود... چراغ داشت ته‌مانده‌ی حیاتش را جمع می‌کرد تا روشن بماند. چند باری روشن و خاموش شد. یک‌دفعه بویی از آن بلند شد. دیگر روشن نشد.

پیرمرد توی تاریکی خیره شده بود به سنگ‌فرش‌ها. چند باری دست به میله‌ی چراغ گرفت. با نفس‌هایی کوتاه و سنگین که پره‌های بینی‌اش را تکان می‌داد، طبق آداب خاصی خم شد، دست‌ها را روی زمین کشید. دوباره بلند شد. انگار چیزی گم کرده بود.

نگاهم رفت سمت تو. با دست زدم روی شانه‌ات. حرکتی نکردی. سرم را جلوتر آوردم. آرام توی گوشت گفتم: «استیو، تو پدرت نیستی. آن چراغ هم نیستی.» نگاهت را از من دزدیدی. حواست را پرت جوان‌های غریبه‌ای که آن‌طرف‌تر داشتند می‌خندیدند، کردی.

این‌دفعه با صدای بلندتری گفتم: «استیو، اینجا خبری نیست. پشت سرت چیزی دستت را نمی‌گیرد. سرت را برگردان این طرف. دریا را ببین، چقدر عظمت دارد. تشخص هم دارد. راه خودش را می‌رود. دلش خواست می‌کوبد روی صخره‌ها، دلش نخواست آرام جزر و مد می‌کند. این پشتِ سری که زل زدی به آن فقط درد هست، فقط رنج هست، فقط پشیمانی هست.»

حرف‌هایم را نشنیده گرفتی. گفتم: «بیا، فقط برای یک بار به این طرف نگاه کنیم. انگار هیچ گذشته‌ای نبوده. انگار تازه به دنیا آمده‌ای. دنیایی که مرکزش تویی.»

به ساعتت نگاه کردی. گفتی باید بروی، دیرت شده، باید برگردی به عمارت. سریع بلند شدی. با قدم‌های تند و کوتاه دور شدی و رفتی. از کنار پیرمرد و غریبه‌ها گذشتی. رفتنت را دنبال کردم. گم شدی توی جمعیت.

سرم را برگرداندم. حالا زل زده‌ام به دریا. گاهی صدایی از پشت سر می‌شنوم. برنمی‌گردم. نمی‌گذارم حواسم را پرت خودش کند. من متعلق به این طرف‌ام، این دریای جلوِ چشمانم. کفش‌ها را درآوردم. می‌خواهم بروم توی دل دریا. توی دل ناشناخته‌ها.

قبل از رفتن، روی برگه، یادداشتی برایت می‌گذارم. شاید یک روز برگشتی، و آن را خواندی؛
«تقدیم به استیونز:
تو می‌شد جنگلی انبوه باشی از خودت،اما
قناعت کردی و از خاک گلدان سر درآوردی*...»


*حسن قریبی
---------------------------------------------
پ ن:وقتی کتاب رو خوندم تو ذهنم همش میگفتم خدایا من این استیونز رو کجا دیدم یکی از دوستان حلقه کتاب خوانی مبنا گفتن چقدر استیو شبیه دابی توی هری پاتره و واقعا چقدر به جا بود.مثل دابی، هم از این همه وفاداریش حالم بهم میخورد هم دوستش داشتم و هم دلم براش میسوخت.انتخاب تصویر دابی بخاطر همینه
      

7

سودآد

سودآد

1404/2/23

        خداحافظ گاری کوپر

بساط تخمه و بالش که باشد، یعنی دوباره قرار است یازده نفر این وری از این‌ طرف زمین بدوند آن‌ طرف ،آن وری ها هم از آن طرف بدوند این طرف.روی هم رفته ۲۲نفر توی یک مستطیل سبز در به در دنبال یک توپ اند.
در این بین، چند نفری توی خانه نشسته‌اند، چشم دوخته‌اند به قاب تلویزیون. انگار مادری دنبال بچه‌ی گم‌شده‌اش باشد، پلک نمی‌زنند.
پشت‌سرهم تخمه می‌شکنند. در موقعیت‌های حساس، مشتی به بالش می‌کوبند. گاهی هم فحشی نثار روح اقوام سببی و نسبی بازیکن و داور و سرمربی تیم رقیب می‌کنند.
صدای تخمه‌شکستن و هوار کشیدن‌شان نمی‌گذارد دو کلمه کتاب بخوانی. نگاهِ عاقل‌اندر‌سفیهی به‌شان می‌کنی:
«آخر این فوتبال لعنتی چی دارد که خودتان را می‌کشید؟ چی گیرتان می‌آید؟ پولش برای یکی دیگر است، حرصش برای شما!»

اما همیشه ته دلت، همان کنج منج‌ها که جز خودت و خدایت کسی از آن خبر ندارد، زیرچشمی نگاه‌شان کرده‌ای. پیش خودت گفته‌ای:
زندگی کمی دیوانگی هم لازم دارد، ندارد؟
کمی هیجان گل‌های آفساید، کمی التهاب پنالتی‌های گرفته‌نشده، کمی لباس‌های همرنگ آن آدم‌های توی زمین را پوشیدن و هزاران کیلومتر دورتر، برایشان داد و فریاد زدن.

اما همه‌ی این‌ها از تو دور بود. اگر می‌خواستی آن‌طور باشی، خودت نبودی؛ نسخه‌ی لوده‌شده‌ی خودت بودی.
.
.
.
خودم نبودم، تا شما را دیدم.
شما، آقای صدر.
شما، آقای جزئیاتِ مو به مو.
وقتی شروع می‌کردید به حرف زدن، نمی‌فهمیدم چه می‌گویید. اسم تیم‌ها و آدم‌ها را ردیف می‌کردید؛ هیچ‌کدام‌شان را نمی‌شناختم.
اما تا آخر دوست داشتم گوش بدهم.
شبیه گوش‌دادن به آهنگ یک خواننده‌ی خارجی بود.
نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، اما می‌فهمیدم عاشق است، خوشحال است.
شده بودم عزی،دوست لنی که انگلیسی بلد نبود و ماه ها با لنی زندگی کرد.بدون داشتن زبان مشترک.
دیر شده بود، ولی می‌خواستم زبانت را بفهمم.
بدانم چه می‌گویی که چشم‌هایت این‌طور برق می‌زنند.
تو رفتی.حالا من شروع کرده‌ام به یاد گرفتن دنیایت.
کتابت را ورق می‌زنم.
می‌خوانم
می‌خوانم
 می‌خوانم.
اما هیچ‌جای کتاب خبری از آن برق چشم‌ها نیست. از آن هیجان، از آن شورِ زندگی خبری نیست.
همه‌اش یأس است، همه‌اش غم.هر جا، هر صفحه، باریکه‌ی نوری دیده‌ام، بلافاصله پیدایش کرده‌ای و با کلمات بعدی رویش را پوشانده‌ای.
همه‌جا را تاریک کرده‌ای. سیاهِ سیاه.
پس آن فیلم‌بازِ کتاب‌بازِ فوتبال‌باز چرا این‌طور باخت می‌دهد؟
مگر نه اینکه فوتبال یادمان داده تیم‌های کوچک هم گاهی معجزه کرده‌اند؟
پس چرا یادت رفته؟
شما که همه‌چیز را با جزئیات یادت می‌ماند، چرا امید را ــ این آخرین بازمانده ی جعبه پاندورا ــ فراموش کرده‌ای؟
وضع‌مان را ببین.
قرار بود زبانت را یاد بگیرم تا دنیایت را درک کنم.
 شده‌ام همان دوست لنی بعد از یاد گرفتن انگلیسی.
زبان مشترک کار دستمان داد. جدایمان کرد.
باید به همان حس‌های ناشناخته اکتفا می‌کردم.
آن‌طوری، هرطور دلم می‌خواست، تفسیرت می‌کردم.
حالا انگار تازه از دستت داده‌ام.
آن برق چشم‌ها، آن قطارِ واژه‌های پر از جزئیات، آن یک‌بند حرف زدن‌های سرشار از شور...رفته‌اند. جایش را ۳۰۸ صفحه تاریکی گرفته.
حالا من اینجا ایستاده ام. منتظرم چشمهایم به تاریکی عادت کنند شاید آن برق چشم ها را پیدا کردم

------------------------------------------------

پ.ن۱: 
قرار بود این کتاب را بعد از خواندن، به دوستی امانت بدهم.
پشیمان شدم.این کتاب فقط غم و تلخی نیست؛ یأس است، کشتنِ امید است.شاید من بیرون گود نشسته باشم، اما از من بیرون گود به شما یک توصیه:
هر جای گود که نشسته‌اید، نگذارید هیچ‌کسِ هیچ‌کس، امید را در دلتان بکشد.کشتن امید یعنی مردن، قبل از مرگ.

پ.ن۲:
برای غزاله، یا همان غزغز بابا، آرامش آرزو می‌کنم.
و برای همه‌ی آن‌هایی که تا آخرین لحظه، مراقب حمید خان ما بودند.

پ.ن3:
ستاره‌ای ندادم.فکر کردم اگر آقای صدر کنارم بود، می‌گفت:
به اینکه این‌قدر جان کندم، ستاره می‌دهی؟
مثلاً پنج ستاره بدهی یعنی «آفرین به من که خوب جان کندم»؟
یا «جان‌کندنم را خوب به تصویر کشیدم»؟
دست و دلم به ستاره دادن نمی‌رود،معذورم بدار.


      

24

سودآد

سودآد

1404/1/26

        اللهم دیلیمیآچ 

موسی گفت: «رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی...»
همین‌طور گفت و گفت، تا رسید به «دیلیمی آچ»*. از خدا خواست گره از زبانش باز شود. می‌خواست آدم‌ها حرفش را بفهمند. موسی، پیغمبر خدا، ترسید از اینکه نفهمندش.آدم باید همه چیز را از خدایش بخواهد حتی علاج نفهمی اش را . این را موسی یادم داده.باید پا جای پای پیامبر خدا بگذارم؛
آهای خدای موسی!
من هم ترسیده‌ام.
از اینکه زبانم را باز نکنی، ترسیده‌ام.
از فهمیده‌نشدن ترسیده‌ام، از نفهم ماندن ترسیده‌ام.
از اینکه از آیات کتاب آخرین پیامبرت، فقط «اقرأ»ش به من رسیده باشد، ترسیده‌ام.

می‌ترسم بخوانم و بخوانم و بخوانم،
اما نه «یعلمون» کتابت به من برسد،
نه «یسئلون»ش،
نه «یتفکرون»ش... نه... «یعملون»ش.
کتاب‌ها را یکی‌یکی بخوانم و انبار کنم؛ نه سؤالی پیش بیاید، نه اعتراضی، نه شکایتی.
هر دفعه هم فروغی پیدا شود با پالودهٔ شیرازی، شیره‌ای به سرم بمالد.
من بمانم و سؤال‌های نداشته‌ام.
من بمانم و کتاب‌های خوانده‌شده‌ای که مرا به‌جای اولوا‌الالباب، تبدیل کند به کالأنعام بل هم أضل.
من از «بل هم أضل» شدن هم می‌ترسم.از  مثل کبک سر توی برف کردن ها.
از رفتن توی حلقه‌هایی که بشود حلقهٔ داری بر گردن آن، استیلای غرب‌زدگی**میترسم.
خدای مهربان موسی!
من نمی‌خواهم لکه‌ای باشم بر آیینهٔ وجود.
اگر دیدی دارم کثیف می‌شوم، لکه می‌شوم، بل هم أضل می‌شوم، مرا برگردان پیش خودت‌.
من از بی‌سؤالی می‌ترسم.
از بندهٔ شرایط بودن، می‌ترسم.
می‌خواهم بندهٔ خودت باشم، نه روزی‌خوارانت.
تو می‌توانی، می‌دانم که می‌توانی.
مگذار ملکم‌خان‌های نژاد آدمی به من درس زندگی بدهند.
خودت به‌وقت‌اش «وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی» کن،
تا نپذیرم، تا بپرسم، تا اعتراض کنم.
کاری کن تا بشوم جواب و شاهد زندهٔ تو برای اعتراض فرشتگانت:
إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ


---

*دیلیمی آچ=«وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی»

** جلال آل‌احمد: «من نعش آن بزرگوار (شیخ فضل‌الله نوری) را بر سر دار، همچون پرچمی می‌دانم که به علامت استیلای غرب‌زدگی بر بام سرای این ملت افراشته شد.»


#دیلماج
#همیشه_سرمون_توی‌_کتابه
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
      

6

سودآد

سودآد

1404/1/14

        *برای آن محبوبِ نادیده*...

خدا یک لیست در دست داشت.
سؤال می‌کرد، تیک می‌زد:
قیافه‌اش چه شکلی باشد؟
فاصله‌ی دندان‌ها از هم چطور؟
اهل کجا باشد؟ چه استانی؟
مسلط به کدام زبان‌ها باشد؟
عاشق باشد یا عاقل یا عارف؟
عصاقورت‌داده باشد یا اهلِ دل؟
سؤال‌ها که تمام شد، خدا رفت...
چند سال بعدش مرا به دنیا آورد.
اولین بار که دیدمش،
توی کتاب‌های کتاب‌خانه، لابه‌لای قفسه‌ی تاریخ انقلاب ایستاده بود،
با همان نگاهی که همیشه اشک در آن حلقه زده
و تو نمی‌دانی شوقِ زندگی‌ست یا غمِ دل‌شکستگی،
زل زده بود به چشم‌هایم.
او یک ملت بود.
روی کتاب را خواندم، زکی گفتم.
آن روزها سرم درد می‌کرد برای دعوا.
گفتم: «ما توی من بودنمان هم مانده‌ایم، تو کی هستی که یک‌نفره جور یک ملت را می‌کشی؟»
دلم می‌خواست در موردتان بخوانم تا بهتر بتوانم تخریبتان کنم،
تا زیر سوالتان ببرم،
تا نشان دهم وقتی من هیچم، تو نمی‌توانی یک ملت باشی.
آن روز، روز تولد ۲۲سالگی‌ام بود.
یادتان هست؟
توی آن غربت که کسی برایم هدیه‌ای نخریده بود،
داشتم خودم دست‌به‌کار می‌شدم.
مثل همه‌ی روزهای تولد قبل، دلم سخت گرفته بود.
جایی برای گریه نداشتم.
به کتاب‌خانه پناه آورده بودم تا لابه‌لای شلوغی آدم‌ها،
زل بزنم به کتاب‌ها و آرام اشک‌هایم را پاک کنم.
هدیه‌ی تولد آن سالم، شما بودید.
انگار فراموشتان کرده بودم.
همه‌ی آن چک‌لیست خدا و سؤال‌ها یادم رفته بود.
چطور یادم رفته بود شما را؟
حافظه‌ی من برای پیدا کردن آدم‌های درست،
شبیه حافظه‌ی ماهی‌ست.
دیر به یادم آمدید، اما آمدید.
از آن روز، شما شدید رفیقِ روزهای تنهایی.
همه‌ی آن روزهایی که هیچ‌کس حرفم را نمی‌فهمید.
آن روزهایی که حس می‌کردم فرق دارم با آدم‌ها
و این تفاوت، مرا طرد کرده.
آقای بهشتیِ مظلوم...
خدا شما را خلق کرد، نه برای اینکه عاشقتان شوم،
فقط می‌خواست به من بگوید:
«همه‌ی آن چیزهایی که دوست داشتی،
و به آن‌ها اعتقاد داشتی، توی یک نفر جا می‌شود.
این هم شاهد زنده‌اش.»
شما همان اسطوره‌ی زمینی بودید که قدرت ماورایی نداشتید.
نه با تار عنکبوتتان نصف‌شب‌ها بین ساختمان‌ها پرواز می‌کردید و به آدم‌ها کمک می‌کردید،
نه توی غارها مخفی می‌شدید و نقاب به چهره می‌زدید.
حتی زیادی عادی بودید.
لاغر بودید، کفش‌های کهنه می‌پوشیدید،
دندان‌هایتان از هم فاصله داشت.
تازه فحش‌خورتان هم ملس بود.
همه بهتان ناسزا می‌گفتند.
تکفیرتان می‌کردند.
اما با همه‌ی چیزهایی که بودید...
شما، آقای بهشتیِ ،
شاهد زنده‌ی همه‌ی ایده‌آل‌ها و تعریف‌ها و خیال‌پردازی‌های من
از «آدمی که یک نفر می‌تواند باشد» هستید.
آدمی که یک آدم،  باید باشد:
مصمم.
تنها.
فراتر از زمان.
تنها.
خیلی تنها.
مظلوم.
کسی که می‌دانست یک روز به‌جای آدم‌هایی که با حرف زدن از خود دفاع می‌کنند،
کارهایشان، نتیجه‌ی کارهایشان، از آن‌ها دفاع خواهد کرد.
همان آدمی که خدا از او دفاع کرد.
 کتاب دیگری از شما تمام شد.
حالا که من بچه‌ی شهرستانم و نمی‌توانم به دیدارتان بیایم، آمده‌ام
اینجا، در این گوشه‌ی بهشتِ اصفهان،
به مادرتان سر می‌زنم.
بهشان گفته‌ام سلام مرا خدمتتان برسانند.
یادتان هست، آقای بهشتی؟
تا قبل تولد ۲۲سالگی،
همیشه دنبال عقل بودم، دنبال پیدا کردن روش‌های عقلی...
اما شما عشق را یادم دادید.
من حرف شما را گوش دادم.
عاشق شدم.
مسلمان، عاشق است دیگر، مگر نه؟
عاشق شوید.»
برادرها، خواهرها، عاشق شوید.
زندگی به عشق است.
عقل به آدم زندگی نمی‌دهد.
عقل به آدم حساب می‌دهد که:
چه‌جور بهتر بخورد!
چه‌جور بهتر بخوابد!
چه‌جور بهتر پلاسیده بشود!
چه‌جور بهتر دل‌مرده باشد!
عشق است که در درون انسان، آتشِ زندگی و شعله‌ی زندگی را روشن می‌کند.»~

~شهید بهشتی
      

6

سودآد

سودآد

1403/12/26

        بخاطر توست نازلی

آدم باید مؤدب باشد، به‌خصوص اگر کتاب‌خوان باشد. عینک به چشم بزند، مطالعه‌ی کتاب را تمام کند، لیوان آب‌پرتقالش را که خورد، بنشیند پای نقد. البته دوستان قهوه را بیشتر توصیه می‌کنند؛ فاز روشنفکری‌اش بالاتر است. حالا همان‌طور که شقیقه‌اش را جوری فشار می‌دهد که انگار دکمه‌ی کنترل افکار آنجاست و با فشار دادنش دریایی از فضایل بر زبانش جاری می‌شود، شروع به نقد کند.
"توصیف‌ها با جزئیات بود. کتابی با ۲۱۲ صفحه، پر از کلمه نبود؛ بیشتر شبیه یک آلبوم عکس بود، شبیه گالری نقاشی یک نقاش، نه کتابی از یک نویسنده. احساسات به‌خوبی منتقل شده بود. همان اوایل داستان چند بار با دستمال کاغذی گردن و صورتت را خشک کردی تا جای لیس سگ وامانده را پاک کنی. داستان با تعلیق شروع شد، از همان اول خواننده را درگیر می‌کرد. پایان داستان از قبل روشن بود. این قابل‌پیش‌بینی بودن ضربه‌ای به داستان نمی‌زد.
ریتم روایت متفاوت بود؛ یک جاهایی داستان کش می‌آمد، یک جاهایی تلگرافی پیش می‌رفت. رفت‌وآمد بین ذهنیات شخصیت و عینیات لطمه‌ای به داستان نمی‌زد. نویسنده در روایت ذهنیات دچار واگویه‌های اضافی نمی‌شد. فلش‌بک‌ها در زمان درست زده می‌شدند. در کل، کتاب درخوری است. خواننده با شخصیت‌ها مسیر پرپیچ‌وخم را ذره‌به‌ذره طی می‌کند، درد می‌کشد، رها می‌شود."
حالا باید نقد را تمام کنی. قلپ آخر قهوه را می‌خوری، معده‌ات می‌سوزد. سوزشش فرق می‌کند با بقیه‌ی دردها؛ انگار اسید روی معده‌ات ریخته‌اند، جلز و ولز می‌کند.
ادامه می‌دهی."پرش‌های داستانی به‌جاست. می‌فهمی کجای داستانی. نویسنده این طرف و آن طرف می‌کشاندت تا اطلاعات را ذره‌ذره به خوردت دهد."می‌دانی دارد بازیت می‌دهد.بازی را دوست داری.همیشه همین‌طور بوده. بیشتر از خودِ بازی، آدم‌هایی که بازی‌ات می‌دهند را دوست داری. حتی اگر برای بازی مجبور شوی بروی توی دخمه‌ی تاریک. حتی اگر مجبور شوی با دست‌های خونی قایق درست کنی تا بریزی‌شان توی جوی. حتی اگر وقتی چشمش به جم افتاد، کلاً تو را فراموش کند و برود دنبال هم‌بازی جدیدش. حتی اگر مجبور شوی بچپی توی لانه‌ی سگ!.
لعنت به تو، نازلی! به‌خاطر توست که به‌جای افاضه‌ی فیض یک منتقد، باید اسائه‌ی ادب کنم. اگر تو نبودی، اگر آن بازی‌هایت نبود، اسید معده سوزشش مثل همیشه بود، نه حالا که دردش شبیه ریختن اسیدی روی جنازه‌ای داخل چاه ویل است.
دردش شبیه یک جای کار لنگیدن است، اینکه حتی وقتی همه‌چیز خوب است، باز خوشحال نباشم. تو یادم بیندازی که می‌لنگم، که کمتر از توام، که لنگیدن پایم فقط یک استعاره‌ی کوچک از درهم بودن همه‌ی زندگی‌ام است.که یادم بیاوری این درهمی هیچ‌جوره درمان نمی‌شود.اینکه یادم بیاوری فقط دوست داشتن تو به زندگی ناموزونم تعادل می‌دهد. تعادلی که روی گسل است،که با یک بازی جدید دود هوا می‌شود.
دوست داشتنت بوی خون می‌دهد، نازلی.
دوست داشتنت بدتر از گوش دادن به یامفت های آن بوگندوی الکلی است. دوست داشتنت شبیه دوست داشتن ضیغم است، شبیه سفره‌های شجری برای آن کاسه‌لیس‌های درجه‌دار. دوست داشتنت را می‌خواهم نقاشی کنم، بعد بفروشم تا تمام شود.تا برود. قلم مو را برمی‌دارم، باید یک ملکه بکشم که ایستاده، یک گدا هم که نشسته... نه، این خوب نیست. بوم دیگری برمی‌دارم. باید دقیق بکشم، باید مثل نویسنده با جزئیات نقاشی کنم تا درد را منتقل کنم.
یک جای تاریک می‌کشم. کسی کنج آن جای تاریک نشسته، سگی دارد گردنش را لیس می‌زند. مرد اما حرکتی ندارد، انگار نباید کسی از حضورش باخبر شود.«چپیده‌ام توی لانه‌ی سگ.به‌خاطر توست، نازلی. به‌خاطر توست که دارم بوی سگ می‌گیرم.»*


*بخشی از کتاب

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

9

سودآد

سودآد

1403/12/17

        جایی برای پیرمردها هست ،فقط کمی تنگ است. ماریو آن را با اسباب‌بازی اشغال کرده.

بازی، با «بچه فامیل»، شروعش با توست، اما پایانش تا آخرین ذره‌ی حیات در جسمت ادامه دارد. این کوچولوهای لعنتی انگار همیشه فول شارژند، خستگی سرشان نمی‌شود. نونو (پدربزرگ ماریو)ناخواسته وارد بازی با ماریوی چهارساله شده؛ بازی‌ای که از همان ابتدا هیچ علاقه‌ای به شرکت در آن نداشت. توفیق اجباری که نه، یک «آچمز» ناخواسته است.

حالا این نونوی هنرمند، که دیگر آن هنر سابق را ندارد، می‌شود هم‌اتاقی یک جانور مرموزِ دوپا. این ماریوی مرموز هم  نمی‌داند نونو مدت‌هاست از این بازی کنار کشیده—دیگر حتی جایی روی نیمکت ذخیره هم ندارد. کفش‌هایش را هم برای همیشه آویخته.

تقابلِ ماریوی کنجکاو، یک‌دنده، مودب و در عین حال عاشق فحش (!) با نونوی پیر، کم‌حوصله و بی‌اعصاب، ترکیب عجیبی است. آن هم وقتی که قلم در دست دومنیکو استارنونه باشد. دومنیکو برایم فقط یک آدم دنیا‌دیده نیست؛ بلکه آدمِ آدم‌های دنیا‌دیده است. کسی که نه‌تنها آدم‌ها را به‌دقت دیده، بلکه به‌درستی فهمیده—و مهم نیست آن آدم، موجود دوپای چهارساله‌ای باشد یا پیرمردی فرتوت و لب‌گور.

کودک که بودم، نونو شدن چیز وحشتناکی به نظر می‌رسید، اما حالا، حداقل بعد از خواندن این کتاب، می‌فهمم که ماریو بودن دردناک‌تر است. آن سردرگمی، آن نیاز مداوم به توجه، آن تأییدطلبی مضحک که هر لحظه از کسی آن را گدایی می‌کنی، آن همه حماقت کودکانه—طوری که اگر هزار بار از یک نردبان بالا و پایین بروی، باز هم خسته نشوی—چیز مسخره و آزاردهنده‌ای است.

اما نونو بودن آرامش بیشتری دارد. از طرفی، یک سرماخوردگی پاییزی عادی می شود بلای جانت . همان نفسی که زمانی فرو می‌رفت، ممد حیات بود، حالا یا فرو نمی‌رود یا برنمی‌آید. سر سفره همه می‌گویند «این را نخور»، «آن را نخور». از طرف دیگر، پلاستیک‌های پر از قرص است که اگر کسی در دستت ببیند، حتی زحمت نمی‌دهد بپرسد دردت چیست؛ چون در این سن و سال، چیز غریبی نیست. همه‌ی این‌ها، گواهانی از مرگ‌اند—این ایستادن در آستانه‌ی خط پایان، خودش نوعی سکون و آسودگی می‌آورد. دیگر دنبال توجه نیستی، و دیگر کسی هم به تو توجهی نمی‌کند—و این یعنی خودتی و خودت.

دوست دارم نونو باشم. سیگاری روشن کنم.
و اگر ماریو با آن چشمان گرد و کنجکاوش، با آن لب‌های جمع‌شده‌ای که کلی فحش پشتشان پنهان است، بگوید:
«نونو نباید سیگار بکشد!»
زل بزنم در چشم‌هایش، حلقه‌ی دود را آرام بفرستم هوا و بگویم:

«نونو پیره، هر کاری بخواد می‌کنه.»*




*بخشی ازکتاب


      

4

سودآد

سودآد

1403/12/16

        برای ما بی‌جنبه‌ها

بی‌جنبه‌ها گونه‌ای از جانداران دوپا هستند که حتی بعد از دیدن لیگ سپک تاکرا کشور جیبوتی، ضربان قلبشان «کل نفس ذائقة الموت» را هم رد می‌کند. اینکه چرا و چگونه، دکترها هم جوابی برای آن ندارند؛ فقط سری تکان می‌دهند و می‌گویند: «متأسفیم!»
حالا تو می‌آیی و به دست این گونه‌ی خاص، یک کتاب از خانم کریستی می‌دهی. از قضا، این آدم بی‌جنبه تمام عمرش از این ژانر و این کارآگاه‌بازی‌ها فرار کرده است—جهت جلوگیری از هرگونه ایست یا سکته‌ی قلبی، مغزی، ذهنی.
در این روزهای واپسین سال که چیزی تا شنیدن «یا مقلب القلوب» نمانده، همه‌ی گونه‌های آدمی دلگیر می‌شوند؛ از کارهای کرده و نکرده‌شان. پناه هر کس چیزی است—مامان به گردگیری هزارباره پناه می‌برد، بابا به اخبار تکراری. اما من؟ من به کتاب پناه بردم، به پوآرو.
قطار سریع‌السیری که با آقای پوآرو سوار شدم، اصلاً شبیه قطارهای رجا خودمان نیست. حتی شبیه نورالرضا و کوثر هم نیست. چیز عجیبی است. خفن‌طور است! هرچقدر هم سعی کردم، نتوانستم با ذهنیتی که بیشتر از رجا سوار نشده، تصور کنم قطارهای این خارجی‌ها چطور است. حالا، وسط این قطار خفن، آدم‌ها از همه جا آمده‌اند، انگار آخرالزمان است. این قطار، کشتی نوح است—از همه‌ی نژادهای بشر باید داخلش باشد تا مبادا نسل این اشرف مخلوقات منقرض شود.
اگر نویسنده باشی یا نویسندگی را دوست داشته باشی، قطار شرق جای خوبی است. کریستی بساطی پهن کرده، بلندگویی در دست گرفته و فریاد می‌زند: «بیا این‌ور بازار!».از خانم سوئدی کله‌پاچه‌ای (به‌گفته‌ی پوآرو، روی سرش به‌جای کله‌ی آدمیزاد، کله‌ی گوسفند است) و خانم اشراف‌زاده‌ی روسی شبیه وزغ (این را هم پوآرو گفت!) گرفته، تا مری دبنهام زیبارو. از آن طرف، یکی مثل هلنا را باید پولی کف دستش بگذاری تا حرفی بزند و یک مرد ایتالیایی هم هست که تا با پاشنه‌ی پا دهان مبارکش را مورد عنایت قرار ندهی، این در جهنم را نمی‌بندد! حالا قرار است آگاتا جان همه‌ی این وصله‌های ناجور را یک‌طوری به هم وصل کند. آگاتا برای دنیای برفی و خون‌آلود خودش قتل را انتخاب کرده.
اما اگر کل این کره‌ی خاکی، این زمین گردالی، یک قطار باشد، قطاری خیلی سریع‌تر از قطار شرق. قطاری که شرط پیاده شدن از آن، مردن است. مردنِ همه‌ی آدم‌های داخل کوپه، رستوران و راهرو.
همه‌ی ما آدم‌های بی‌ربط—همه‌ی بی‌جنبه‌ها و باجنبه‌ها—با یک چیز به هم مرتبط می‌شویم. چیزی به نام مرگ، این آخرین پناه امن آدمی.




      

4

سودآد

سودآد

1403/11/30

        کفن های رنگی

انگشت اشاره و شستش را با مهارت روی سبیل‌های سفیدش می‌کشد؛ رد پک‌های سیگار، بالای لبش را زرد کرده. سرش را چند بار تکان می‌دهد، انگار درگیر مکاشفه‌ای منطقی برای حل مسئله است. یک‌دفعه تکانه‌های سر متوقف می‌شود. به حضار عاقل‌اندر‌سفیه نگاهی می‌اندازد. گلویش را صاف می‌کند.
با صدای خش‌دار مردانه‌ای می‌گوید: «رسم ما اینه، دختر با لباس سفید می‌ره، با کفن سفید برمی‌گرده. این رسم و رسوم رو هم بزرگای ما گذاشتن،مگه نه؟ مگه غیر اینه، حاجی؟»
حاجی و همراهانش، شبیه بره‌های قلعه‌ی حیوانات، با همان حالت منگی و گیجی، مدام در تأیید فرمایشات استاد سر تکان می‌دهند. انگار سرشان روی تنشان لق است.
تو اما برگشته‌ای، با کفنی که سفید نیست.
بزرگ‌ترها جمع شده‌اند. می‌خواهند درس زندگی بدهند؛همان‌هایی که نه تعداد کتاب‌هایی که خوانده‌اند، نه سفرهایی که رفته‌اند، نه ساعت‌هایی که به فکر کردن گذرانده‌اند، هیچ‌کدام ملاک خردمندی‌شان نیست. تنها ملاکشان تعداد پیراهن‌هایی است که در گذر زمان پاره کرده‌اند.
اینکه این پیراهن چطور پاره شده هم جای سؤال است؛ شاید جنسش بد بوده، یا به درختی، دری، جایی گیر کرده، یا شاید لباس بچگی‌هایش را پوشیده، آن‌قدر تنگ بوده که پاره شده.
نه فقط گوشت، چشمت، ذهنت، مغزت، تک‌تک سلول‌هایت از این حرف‌ها پر است.
برای آن‌ها مهم فقط ماندن است. باید بمانی و بسازی. اگر در حین ماندن و ساختن سوختی هم، مشکلی نیست؛ بخشی از ماجراست. نباید زیاد گنده‌اش کنی. سوختن که آن‌قدرها هم درد ندارد. اولش کمی درد دارد، اما بعد... عصب‌ها همه می‌میرند و دیگر نورون و دندریتی برای انتقال درد نیست.
درد که نباشد، رها می‌شوی.رهایی که مرثیه ندارد، دارد؟پرنده‌ی رهایی هستی که حالا یک طرف بالش هم شکسته. اما هنوز هم پرواز می‌کنی.
باید خودت دست‌به‌کار شوی. این بار، کاری را که قبل از پوشیدن لباس سفید باید انجام می‌دادی، حالا با کفنی که پوشیده‌ای، انجام می‌دهی. باید یاد بگیری... دوست داشتن را... دوست داشته شدن را... خودت بودن را...
باید خودت را بلد باشی.آدم وقتی خودش را بلد باشد، آدم‌های نابلدی که سراغش می‌آیند را از صد فرسخی می‌شناسد.حالا که دیگر دردی نداری، باید زندگی کنی. کتاب بخوانی. شعر بخوانی.توی شعرها، "خوشا پریدن با این شکسته‌بالی‌ها" قشنگ است.مگر نه؟
اما...
توی دنیای واقعی،درد دارد. سخت است. اما باز هم رهایی است.حتی اگر مرثیه داشته باشد... نه شادباش.
      

6

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

سودآد

سودآد

1404/2/8

آن هنگام که نفس هوا می شودما ایوب نبودیماز قیطریه تا اورنج کانتی

برای کادر درمان|تقدیم به تن های تنهای بیماران

8 کتاب

هشدار🚫 اگر دل نازکی دارید، آزارش ندهید. خواندن این کتاب‌ها قلبتان را مچاله می‌کند. رستگاریی در این صفحات، برای دل‌های نازک نیست؛ باور کنید.🚫 . . . بخوانید تا بفهمید: آدم‌ها مریض به دنیا نمی‌آیند. مریضی تنها تن آدم را آب می‌کند، اما روحشان، شخصیتشان، همان است؛ حتی محترم‌تر از پیش. بخوانید تا یاد بگیرید که در عیادت‌ها، نگاه‌ها گویاتر از زبان‌ها حرف می‌زنند. آن آدمی که بر تخت افتاده، همه چیز را می‌فهمد؛ حتی بهتر از ما. همه‌ی لبخندهای تصنعی، همه‌ی «ان‌شاءالله خوب می‌شوی»‌های الکی، همه‌ی آن حرف‌هایی که «شفا دست خداست» و ذره‌ای ایمان در آن‌ها نیست، همه را می‌فهمد. کادر درمان بخوانند؛ آن‌هایی که مرگ برایشان بیش از زندگی تکرار شده است. بودن، بودن، بودن... و ناگهان نبودن؛ شده است برایشان عادت. شاید یادشان رفته باشد که آدم‌ها فقط جسم روی تخت نیستند. چیزی ورای این تن رنجور در آدم‌ها هست؛ چیزی که اگر نشد کالبد زمینی را نجات داد، می‌شود آن ماورای تن را خوشحال کرد،به دادش رسید. حتی می‌شود به جای نجات مریض، به داد همراهانش رسید؛ همراهانی که کسی از دردهایشان نمی‌پرسد. شاید تنها سعدی فهمیده بود که همراه بیمار بودن چه دردی دارد: "شخصی همه شب بر سرِ بیمار گریست / چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست." ✓فهرست در حال بروزرسانی است...

122

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.