بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

خداحافظ گاری کوپر

خداحافظ گاری کوپر

خداحافظ گاری کوپر

رومن گاری و 1 نفر دیگر
3.7
117 نفر |
35 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

16

خوانده‌ام

222

خواهم خواند

90

این رمانِ فلسفی، پنجره ای رو به سویِ نسلی جدید است. نسلی که از دلِ جنگ و خودخواهی بیرون آمده اند و از انتهایِ خونریزی، آغاز شده اند. نسلی که با درد متولد شده اند و حالا که آمده اند حرفهایشان هنوز از حنجره درنیامده در نطفه خفه شده است. نسلی که رفتارشان بویِ اعتراض و پشتِ پا زدن به هنجارهایی را می دهد که هستی و آزادیِ بشری را در بندِ خود کشیده است. لنی، شخصیتِ اصلیِ رمان، جوانِ بیست ساله ای است که پدرش را در جنگ از دست داده است. مادرش او را ترک گفته و او منزجز از شرکت در جنگ ِ ویتنام، وطنِ خود، آمریکا، را رها کرده و به کوه هایِ آند در سوییس پناه آورده است. حال تنها چیزی که مانده است، تنها اکسیری که رومن گاری به عنوانِ دلیلِ بودن معرفی می کند، عشق است. عشقی که هم چون چسب وجود و هستیِ انسان را به زندگی اش می چسباند و همه چیز را قاعده مند می سازد. عشقی که فداکاری می بخشد و حسِ وابستگی. عشقی که معنایِ هستیِ بشری است.

لیست‌های مرتبط به خداحافظ گاری کوپر

نمایش همه

پست‌های مرتبط به خداحافظ گاری کوپر

یادداشت‌های مرتبط به خداحافظ گاری کوپر

            درک روح زمان این رمان، چیزی است که فکر می‌کنم برای ما نسل جوان این جغرافیا چندان دشوار نیست. رومن گاری از نسل آن دسته نویسنده‌های بدبین نیمه‌ی دوم قرن بیستم است که در دل جنگ و نزاع و تنش و کشمکش کودکی کرده، نوجوانی‌اش در جستجوی آزادی میان چپ و راست و روان‌کاوی و اگزیستانسیالیسم و بسیاری مفاهیم پیچیده‌ی دیگر گذشته و در بزرگسالی انقلاب‌های ضدفرهنگی و اعتراضات اقشار روشن‌فکر و دانشجویی را به چشم دیده است، باری این تلاش‌ها اما در نظر او ماحصلی جز سردرگمی نداشته است. او همه‌ی این تکاپوها را پوچ می‌بیند. این کتاب آینه‌ای از خستگی و کلافگی او از همه‌ی این تلاش‌های ناکام برای یافتن سعادت است. 
لنی، شخصیت اصلی داستان، همان‌گونه که در افکار رومن گاری پررنگ است، از تمام نزاع‌های زمانه‌ی خویش بریده است. او معنایی در جنگیدن و بحث کردن و تلاش برای کسب آزادی نمی‌بیند. و نیز از به ثمر ننشستن رویای آمریکایی به ستوه آمده است. تمام این‌ها باعث شده تا از دل هیاهوی آمریکا بگریزد و به قلب سرد کوه‌های آلپ، جایی که گذر زمان چندان آزاردهنده نیست، پناه ببرد. در آن‌جا او از هر بندی آزاد است. زندگی باب طبع است و تنها تلاشی اندک برای زنده ماندن نیاز است و همین هم کافی است.
داستان لنی دو بخش کاملاً مجزا دارد، با روایت‌های متفاوت ولی نتیجه‌گیری گاری یکی است، او سرنوشت انسان را گره‌خورده به همین شلوغی‌ها و دویدن‌ها و نرسیدن‌ها می‌بیند. تلاش‌های بشر برای فرار از این چرخه‌ی باطل و کسب آزادی با جبری که گویی بر او حاکم است ناکام می‌ماند. عشق، همان بندی است که هرچقدر از آن فرار کنی، باز هم تضمینی برای به دام افتادنش نیست و انگار در این فرایند اراده‌ای از خود انسان وجود ندارد. 
گاری گرچه جهان پست‌مدرن را خالی از شور و احساس می‌داند و معتقد است که بشر به سبب ترس از عواقبی که تمدن برایش ساخته از بسیاری امیال دست می‌کشد، اما همچنان در زیر این لایه‌ی ترس، همان تمایل به زندگی کردن و رهایی حقیقی را می‌بیند و انسان را در گریز از آن ناتوان می‌داند، این شاید اندوه‌بار باشد و شاید هم یک موهبت باشد که زندگی را دارای معنا می‌کند.

          
            نمیدونم چرا اونقدری که ازش تعریف شنیده بودم ، مورد توجه ام قرار نگرفت ؟؟
فکر می کنم جزو دسته کتاب های سیاسی اجتماعی بود
 دو سه  بخش ابتدایی رو با تحمل و به امید بهتر شدن ادامه دادم ، چون  شخصیت پردازی و روایت خیلی برام  شلوغ پلوغ و مبهم بود ،تا جایی که با شخصی تر شدن و ورود شخصیت خانم جدید به داستان ، جریان برام تغییر کرد و کشش بیشتری پیدا کرد البته باز هم جاهایی بود که برام ابهام داشت اما شاید به خاطر ترجمه هم بود .
 هر چند بخش یکبار ، یک بخش کامل فقط صحبت ها و بحث ها ، سیاسی میشد که باب میل من نبود چون نه تنها علاقه ای بهش ندارم ، چیزی هم ازش نمی‌فهمم. 
ولی به دغدغه های جوانان دهه ی ۶۰ و ۷۰ میلادی پرداخته شده بود ، از جمله جریانات سیاسی و کشتارهای ویتنام ، آلمان ، و .....
از لحاظ ترجمه هم ، به نسبتی که از سروش حبیبی تعریف میشه ، رضایت نداشتم اما از آنجا که دو ترجمه داشتم و مقایسه کردم ، به نسبت ترجمه ی محمود بهفروزی خیلی سطح بالاتری داشت .
خواندنش بی ضرر نبود و  من رو با قلم رومن گاری آشنا کرد ، تا کتابی دیگری هم ازش بخوانم ، تا بهتر بشناسم ش .
و در پایان باید بگم نظر بنده کارشناسانه نیست ، نقد هم نیست 
فقط نظر شخصی ست که برمیگرده به سلیقه ی کتابی . 😊😊
          
            کتاب جالب و جذابی بود. البته اعتراف می کنم اونقدر ازش تعریف شنیده بودم که انتظار یه شاهکار فوق العاده رو داشتم که البته در اون حد هم نبود. ولی کتابی بود که دوستش داشتم. مخصوصا که از نظر شخصیت آفرینی خیلی بدیع بود و شخصیت هایی کاملا غیر تکراری افریده بود. 
البته کتاب بی نهایت آمریکایی بود. از این نظر که خیلی روی مسائلی از فرهنگ آمریکا تاکید داشت که شاید بعضا قابل درک هم نبود. اما ایده ها و نظریات جالبی در کتاب وجود داشت که جذابیت کتاب مدیون اونها و البته شخصیت های بدیع اش هست
شخصیت لنی که یک جور معصومیت بچگانه داشت. یه جور دور موندن از هر نوع مسئله در ظاهر جهانی. یه نوع جهان بینی خاص . تقریبا آفرینش این شخصیت شاهکار این کتاب بود. 
از طرفی حقایق ظریفی که ما در زندگی باهاش روبرو می شیم و شاید جسارت بیانش  رو نداریم هم در این کتاب ذکر شده بود که بسیار خوشایند بود. مثل این حقیقت که گاهی ، وقتی همه دنیا درگیر آشوب و مسائل جهانیه ، یک مسئله شخصی ، مثل علاقه به یک فرد دیگه (جوری که جس تجربه می کنه) از همه اون مسائل جهانی برای آدم مهمتره. و فکر می کنم اغلب آدمها این تجربه رو دارن که زمان هایی پیش اومده که یک مسئله بی نهایت شخصی شون از همه وقایع جهانی براشون مهمتر بشه.
در عین حال خیلی زیبا ظرافت اسارت عشق رو به تصویر کشیده بود. این قسمت کتاب برام خیلی شیرین و هوشمندانه بود. اینکه لنی با وجود آگاهی از نتایج این اسارت و با وجودی که با همه اصول زندگی اش در تضاد بود خودش رو به شیرینی اسیر کننده عشق می سپارد. این دقیقا ویژگی عشق هست....
البته نباید از این نکته هم بگذرم که گاهی در حد تهوع اوری حول محور مسائل جنسی صحبت می شد که خوب باز هم مربوط به همون فرهنگ آمریکایی و یا حتی اروپایی باید باشه. به هر حال دیگه دلزده کننده بود.
در مورد چاپ ترجمه شده اش در ایران هم باید بگم که متاسفانه بی نهایت ویراستاری کتاب افتضاح بود. گیومه های باز شده و بسته نشده ، جملاتی که مشخص نبود آخرش کی گفته و .... 
قطعا اگر ناشر دیگه ای این رو چاپ می کرد اون رو می خریدم.
در نهایت ارزش خوندن رو داشت. شاید حتی بشه بار دوم یا بیشتر هم بعدتر خوندش.
          
            در مجموع کتاب لذت‌بخشی بود و من دوستش داشتم. معتقدم نیمه ی ابتدایی داستان پرکشش تر و جذاب تر بود. اگر بخوام یک شمایلی از داستان رو بهتون بدم، داستان لِنی، یک جوانِ آمریکاییِ عصیان‌گرِ بیست، بیست و یک ساله است که برای فرار از شرکت در جنگ ویتنام به کوه های آلپ و برف و اسکی پناه برده. به نظرم کتاب سه بخش داره. بخش اول، همون بخش حضور ِلنی در خونه ی باگ مورن در ارتفاعات آلپ هست. این بخش حاوی جملات درخشان سیاسی و اجتماعی زیادیه. اکثریت خوانندگان کتاب متفق القولن که این بخش، بسیار درخشان و جذابه. شروع داستان خوبه و آدم رو گیر میندازه. این کتاب نه تنها ضدآمریکایی که تقریبا ضد همه ی ایسم ها و ایدئولوژی هاست و هیچ تفکری از زیر تیغ هجو نویسنده نتونسته جون سالم در ببره. 
بخش دوم اما عاشقانه می‌شه. این جاست که جِس داناهیو تازه وارد داستان میشه.جِس داناهایو دختر یک دیپلمات آمریکائی در سوئیسه. اکثرا معتقدن این بخش، نسبت به بخش اول ضعیف تر اما نسبت به بخش انتهایی قوی تره. اما من این بخش رو خیلی دوست داشتم حتی بیشتر از بخش اول! خیلی ها با شخصیت لِنی همذات پنداری می‌کنن و این شخصیت داستان رو دوست دارن اما من به شدت با جِس عزیز همذات پنداری کردم و بسیار شیفته اش شدم. جسارتش، تردیدهاش و قاطعیتش برای من جذاب و قابل درک بود و اغراق نکردم اگر بگم جزو اون شخصیت هاییه که همیشه در ذهن و قلبم جای خودش رو خواهد داشت. زیبا ترین و پرحسرت ترین توصیف کتاب هم به نظر من، که همون توصیف رستوران لوشاپوروژ و حسرت هاش بود تو این قسمت بود. اون جملات رو بارها خوندم و بسیار لذت بردم... 
اما بخش سوم و انتهایی کتاب. برای لو ندادن داستان سعی می‌کنم خیلی واردش نشم! این جا ماجرا یه مقدار پلیسی میشه و به نظرم منطق حاکم بر داستان یک مقدار ضعیف میشه. بعضی از اتفاقات خیلی خوب پرداخته نمی‌شن و ازشون به سرعت گذر میشه. جملات انتهایی لِنی هم بد نبود اما تو بخش انتهایی این حس القا می‌شد که انگار نویسنده سریع میخواد جمعش کنه و هرآنچه ایده داشته تو بخش اول خرج کرده. می‌دونین من تصور می‌کنم بعضی فیلم ها و کتاب ها این جورین که آدم رو تا لب چشمه میبرن اما تشنه برمی‌گردونن؛ بخش انتهایی این داستان هم همین طور بود از نظر من. من هی منتظر بودم توضیح و پرداخت بیشتری روی تصمیم های جِس یا لِنی صورت بگیره اما این اتفاق نمیفتاد. 
با همه‌ی این حرفا، خداحافظ گاری کوپر کتاب زیبا و جذابیه و قطعا ارزش خوندن رو داره.

[Who took the cookie from the cookie jar? 
من نمی‌دونم کی شیرینیتون رو دزدیده؟ شاید کار علمه یا فروید یا مارکس یا رفاه بیش از اندازه یا شاید خودتان به زور حشره کش نابودش کردید اما خیلی بهش احتیاج دارید. جاش در دلتون خیلی خالیه. میخواهید با هر آشغالی که به دستتون رسید جاشو پر کنید! 

کاش بفهمیم کی cookie مون رو برداشته... کاش بتونیم جاش رو پر کنیم...!
          
            *لنی شخصیتی است که خسته  و ناامید از جهان مدرن و سیاست های ناشایست«عاقبت منم یه روزی وارد سیاست می‌شم. با چند تا از دوستام. اما نه سر ویتنام یا کره. اینها برای من زیادی گُندن. دستبرد به یک بانک راحت‌تره. کار را اول باید با این چیزها شروع کرد.» دست به عصیان زده «آقا حال دیگر چیزی نمانده بود که آدم خودش درباره آن تصمیم بگیرد،تصمیمات همه گرفته شده.....زندگی آدم به یک ژتون می‌ماند،آدم یک ژتون است که در یک ماشین خودکار انداخته می‌شود»
 و این گونه است که او زندگی در انزوا و به دور از واقعیت موجود در جامعه را به زندگی که دیگران به او تحمیل می‌کنند ترجیح می‌دهد،
«هرچیز حدی دارد، حتی تصمیم آدم به کلنجار رفتن با واقعیات. وقتی آدم به آن حد رسید، دیگر کاری نمی شود کرد. واقعیات باید بروند یکی دیگر را پیدا کنند.»
 
*او از آمریکا به سوئیس آمده است چرا که «سوئیس از همه چیز دور است» و«به من گفته بودند بهترین برف ها و بی طرفی ها را در سوئیس می شود پیدا کرد،برای همین آمده ام اینجا» 

 *او به دنبال فراموش شدن است چون می‌خواهد فراموش شود تا به ویتنام اعزام نشود و به همین دلیل سعی می‌کند از صحبت کردن،فکر کردن و احساس کردن دوری کند،«از اصول معتبر زندگی لنی یکی این بود که هر وقت با چیزی مخالف بود بگوید موافقم. چون کسانی که عقاید احمقانه‌شان را ابراز می‌کنند اغلب بسیار حساسند. هر قدر عقاید کسی احمقانه‌تر باشد کمتر باید با او مخالفت کرد.» و یا«دیوار زبان وقتی کشیده می‌شود که دو نفر به یک زبان حرف می‌زنند. آن وقت دیگر مطلقا نمی‌توانند حرف هم را بفهمند.»

*لنی و همه کسانی که در کلبه کوهستانی بگ مورن روزگار می‌گذرانند از واقعیت‌های آزاردهنده جامعه خود فرار کرده اند و زندگی در برف و ارتفاعات را که نشانه پاکی و سادگی و یک رنگی است مقدس می‌دانند
 و اگر از برف و اسکی خبری نباشد(تابستان) و مجبور باشند؛ به ارتفاع صفر می روند تا بتوانند گذران زندگی کنند،در آنجا همه کار مجاز است.
«لنی شب ها اسکی هایش را به پا می کرد و می رفت بالای کوه. قدغن بود، چون خطر ریزش بهمن بود. اما لنی به خود اطمینان داشت. مرگ آن بالا سراغ او نمی آمد. می دانست که مرگ آن پایین در انتظار اوست، آن جا که قانون و پلیس و اسلحه هست؛ برای او مرگ، همرنگ شدن با جماعت بود.»

*فرار لنی از تعلقات زمینی و جامعه‌ی پرتناقض آن زمان است. همه‌ی لذت لنی در زندگی اسکی بازی کردن است.

*لنی برای خودش قانونی دارد:«آزادی از قید تعلق»
 یعنی بیزار است از هرگونه وابستگی،ازدواج،خانواده و حتی  به وطنش که حالا از آن فرار کرده است.
 اما لني در اين فرار چندان هم موفق نيست. او عکسی از گاری کوپر دارد که سال‎ها پیش آن را باهم انداخته‌‌اند. دیدن این عکس لني را به یاد وطنش آمریکا می‌اندازد. 

*گاری کوپر برای لنی، سمبل انسانی آزاد و رها است. 
هرچند اعتقاد دارد که کوپر «آمریکایی که دیگر هیچ وقت پیدا نمی‌شود » ولی می توان نگه داشتن عکس کوپر را یک نقطه روشن در تاریکی‌های ذهن او و همچنین یک امید و آرزو برای تغییر تعبیر کرد.

*نویسنده در جای جای داستان زبان تند انتقادی و طنز سیاه (سبکی از کمدی است که در آن موضوعات تابو، به‌ویژه آن‌هایی که برای بحث‌کردن جدی یا دردناک تلقی می‌شوند، جدی گرفته نمی‌شوند.)را استفاده کرده تا به خواننده، تمدن خوشرنگ و لعاب غرب و «رویای آمریکایی» و اسارت انسان در ناامیدی و تنهایی را نشان دهد؛«با دنیایی که ما داریم نمی‌شود، دنیای غیر از این که هست، ساخت.»

*نویسنده در بخش دوم با وارد کردن شخصیت جس
(دختر دیپلمات آمریکایی در سوئیس که او هم به گونه‌ای به مانند لنی عصیان زده است البته در درجاتی پایین‌تر) به داستان و برخورد لنی با او می‌خواهد بگوید با وجود تمام فجایع انسانی و ناامیدی‌ها «عشق» است و انگار انسان را به زندگی اش و به امید، پیوند مستحکم تری می دهد.

*شخصیت لنی یادآور «هولدنِ سلینجر» بود چرا که خودشان را در قالب قوانین جامعه محدود نمی‌کردند و از قوانین خودشان پیروی می‌کردند.
          
#رمان
#بزر
            #رمان
#بزرگسال
یک: بعد‌ از سه روز خواندن با کلافگی و شوقِ همزمان ، بالاخره تمام شد . حالا دلم می‌خواهد با یک نفر درباره‌ی رومن گاری حرف بزنم !! 
توی گوگل نوشته « رومن گاری در ۲ دسامبر ۱۹۸۰ بعد از مرگ همسرش در سال ۱۹۷۹ با شلیک گلوله‌ای به زندگی خود خاتمه داد. وی در یادداشتی که از خود به جای گذاشته این طور نوشته‌است : واقعا به من خوش گذشت. متشکرم و خداحافظ ! » 

دو: اگر مرورهایی که بر این کتاب نوشته شده را بخوانید همه یا از شخصیت پردازی لنی‌ صحبت می‌کنند و یا به تمجید / توبیخ رومن گاری در طنز سیاه  می‌پردازند، من اما فکر می‌کنم کتاب یک وجه پررنگ دارد و آن مبارزه ی گاه و بیگاه روانشناسی ست با علوم انسانی جمعی ... برای همین اسم طنز سیاه  را می‌گذارم پالایش خشم. 

مبارزه ی روانشناسی با علوم انسانی جمعی؛ مبارزه ای که در آن لنی،گوشه‌ی رینگ ایستاده و روانشناسی را تحقیر میکند، دست های او را می‌گیرد و بعضی وقت‌ها یک بطری هم پرت می‌کند طرفش ، در چنین مبارزه ای چه کسی برنده است ؟  نورز!!  [روان پریشی] 

سه : دوست ندارم اینطور فکر کنم اما انگار در زندگی واقعی رومن گاری هم این  نورز است  که دستش به نشانه‌‌ی پیروزی بلند می‌شود...
در هر صورت  رومن گاری را از پس این اثر، دوست داشتنی می‌یابم... 
او این مبارزه ی آشنا و نسبتا قدیمی  را خیلی خوب به کلمه در می‌آورد.