معرفی کتاب خداحافظ گاری کوپر اثر رومن گاری مترجم سروش حبیبی

خداحافظ گاری کوپر

خداحافظ گاری کوپر

رومن گاری و 1 نفر دیگر
3.6
203 نفر |
55 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

29

خوانده‌ام

412

خواهم خواند

237

شابک
9789644481420
تعداد صفحات
288
تاریخ انتشار
1389/7/5

توضیحات

        این رمانِ فلسفی، پنجره ای رو به سویِ نسلی جدید است.

    نسلی که از دلِ جنگ و خودخواهی بیرون آمده اند و از انتهایِ خونریزی، آغاز شده اند.
    نسلی که با درد متولد شده اند و حالا که آمده اند حرفهایشان هنوز از حنجره درنیامده در نطفه خفه شده است.
    نسلی که رفتارشان بویِ اعتراض و پشتِ پا زدن به هنجارهایی را می دهد که هستی  و آزادیِ بشری را در بندِ خود کشیده  است.

لنی، شخصیتِ اصلیِ رمان، جوانِ بیست ساله ای است که پدرش را در جنگ از دست داده است. مادرش او را ترک گفته و او منزجز از شرکت در جنگ ِ ویتنام، وطنِ خود، آمریکا، را رها کرده و به کوه هایِ آند در سوییس پناه آورده است.
حال تنها چیزی که مانده است، تنها اکسیری که رومن گاری به عنوانِ دلیلِ بودن معرفی می کند، عشق است.

عشقی که هم چون چسب وجود و هستیِ انسان را به زندگی اش می چسباند و همه  چیز را قاعده مند می سازد. عشقی که فداکاری می بخشد و حسِ وابستگی. عشقی که معنایِ هستیِ بشری است.
      

لیست‌های مرتبط به خداحافظ گاری کوپر

نمایش همه

پست‌های مرتبط به خداحافظ گاری کوپر

یادداشت‌ها

          درک روح زمان این رمان، چیزی است که فکر می‌کنم برای ما نسل جوان این جغرافیا چندان دشوار نیست. رومن گاری از نسل آن دسته نویسنده‌های بدبین نیمه‌ی دوم قرن بیستم است که در دل جنگ و نزاع و تنش و کشمکش کودکی کرده، نوجوانی‌اش در جستجوی آزادی میان چپ و راست و روان‌کاوی و اگزیستانسیالیسم و بسیاری مفاهیم پیچیده‌ی دیگر گذشته و در بزرگسالی انقلاب‌های ضدفرهنگی و اعتراضات اقشار روشن‌فکر و دانشجویی را به چشم دیده است، باری این تلاش‌ها اما در نظر او ماحصلی جز سردرگمی نداشته است. او همه‌ی این تکاپوها را پوچ می‌بیند. این کتاب آینه‌ای از خستگی و کلافگی او از همه‌ی این تلاش‌های ناکام برای یافتن سعادت است. 
لنی، شخصیت اصلی داستان، همان‌گونه که در افکار رومن گاری پررنگ است، از تمام نزاع‌های زمانه‌ی خویش بریده است. او معنایی در جنگیدن و بحث کردن و تلاش برای کسب آزادی نمی‌بیند. و نیز از به ثمر ننشستن رویای آمریکایی به ستوه آمده است. تمام این‌ها باعث شده تا از دل هیاهوی آمریکا بگریزد و به قلب سرد کوه‌های آلپ، جایی که گذر زمان چندان آزاردهنده نیست، پناه ببرد. در آن‌جا او از هر بندی آزاد است. زندگی باب طبع است و تنها تلاشی اندک برای زنده ماندن نیاز است و همین هم کافی است.
داستان لنی دو بخش کاملاً مجزا دارد، با روایت‌های متفاوت ولی نتیجه‌گیری گاری یکی است، او سرنوشت انسان را گره‌خورده به همین شلوغی‌ها و دویدن‌ها و نرسیدن‌ها می‌بیند. تلاش‌های بشر برای فرار از این چرخه‌ی باطل و کسب آزادی با جبری که گویی بر او حاکم است ناکام می‌ماند. عشق، همان بندی است که هرچقدر از آن فرار کنی، باز هم تضمینی برای به دام افتادنش نیست و انگار در این فرایند اراده‌ای از خود انسان وجود ندارد. 
گاری گرچه جهان پست‌مدرن را خالی از شور و احساس می‌داند و معتقد است که بشر به سبب ترس از عواقبی که تمدن برایش ساخته از بسیاری امیال دست می‌کشد، اما همچنان در زیر این لایه‌ی ترس، همان تمایل به زندگی کردن و رهایی حقیقی را می‌بیند و انسان را در گریز از آن ناتوان می‌داند، این شاید اندوه‌بار باشد و شاید هم یک موهبت باشد که زندگی را دارای معنا می‌کند.

        

13

#رمان
#بزر
          #رمان
#بزرگسال
یک: بعد‌ از سه روز خواندن با کلافگی و شوقِ همزمان ، بالاخره تمام شد . حالا دلم می‌خواهد با یک نفر درباره‌ی رومن گاری حرف بزنم !! 
توی گوگل نوشته « رومن گاری در ۲ دسامبر ۱۹۸۰ بعد از مرگ همسرش در سال ۱۹۷۹ با شلیک گلوله‌ای به زندگی خود خاتمه داد. وی در یادداشتی که از خود به جای گذاشته این طور نوشته‌است : واقعا به من خوش گذشت. متشکرم و خداحافظ ! » 

دو: اگر مرورهایی که بر این کتاب نوشته شده را بخوانید همه یا از شخصیت پردازی لنی‌ صحبت می‌کنند و یا به تمجید / توبیخ رومن گاری در طنز سیاه  می‌پردازند، من اما فکر می‌کنم کتاب یک وجه پررنگ دارد و آن مبارزه ی گاه و بیگاه روانشناسی ست با علوم انسانی جمعی ... برای همین اسم طنز سیاه  را می‌گذارم پالایش خشم. 

مبارزه ی روانشناسی با علوم انسانی جمعی؛ مبارزه ای که در آن لنی،گوشه‌ی رینگ ایستاده و روانشناسی را تحقیر میکند، دست های او را می‌گیرد و بعضی وقت‌ها یک بطری هم پرت می‌کند طرفش ، در چنین مبارزه ای چه کسی برنده است ؟  نورز!!  [روان پریشی] 

سه : دوست ندارم اینطور فکر کنم اما انگار در زندگی واقعی رومن گاری هم این  نورز است  که دستش به نشانه‌‌ی پیروزی بلند می‌شود...
در هر صورت  رومن گاری را از پس این اثر، دوست داشتنی می‌یابم... 
او این مبارزه ی آشنا و نسبتا قدیمی  را خیلی خوب به کلمه در می‌آورد.
 




        

38

          "خداحافظ گاری کوپر" اثر "رومن گاری" با ترجمه سروش حبیبی 
یک رمان عاشقانه فلسفی سیاسی
زمان داستان مربوط میشه به دوران جنگ ویتنام ،روی کار آمدن کندی، جنگ سرد، ظهور چگوارا و تحرکات ضد امریکایی
[البته در صفحه ۱۷۶ میگه این جوجه ماجراجوی آلمانی که تازگی‌ها این قدر اسمش سر زبان‌هاست کیه؟ آدولف هیتلر!
 نمیدونم این جمله یعنی چی؟ زمان‌ها خیلی بی ربطن! ممنون میشم اگر کسی توضیحی داره به منم بگه]
شخصیت اول داستان پسر جوانیست ظاهر تیپیکال آمریکایی وسترن شبیه "گری کوپر" بازیگر وسترن که عکسش هم همیشه همراه لنی هست. یک آمریکایی که از رفتن به جنگ ویتنام سربازده و تو ارتفاعات کوههای سوئیس هم اسکی بازی میکنه و هم تو ویلای دوست میلیونرش تو ارتفاع بالای ۲۰۰۰ متر زندگی میکنه. تابستونا که برف نیست و تعلیم اسکی نمیتونن بدن، علیرغم میلشون مجبورن بیان پایین برای امرار معاش یک کارهایی بکنن تا پولی دربیارن. تو این قضایا لنی با "جس" آشنا میشه دختر یک دیپلمات الکلی آمریکایی که آه در بساط ندارن ولی با سیلی صورتشونو سرخ نگه داشتن. لنی که هیچ وقت نخواسته تو رابطه با دخترها گیر بیوفته و بقول خودش قبل از اینکه ترک بشه خودش طرف رو ترک کنه، دلش پیش جس گیر میکنه و جس هم عاشق میشه. و ادامه داستان...
اوایل رمان تا شخصیت ها شناخته بشن و بفهمیم چی به چیه و کی به کیه، جذابه و پرکشش ولی بعد میره تو دیالوگ های سیاسی و فلسفی که شاید برای اون زمان خوب بوده باشه ولی الان دیگه خیلی لطفی نداره و فقط قدرت نویسنده رو در تحلیل رویدادها و مخالفتش با نظام امپریالیستی رو نشون میده و دوباره داستان هیجان پیدا میکنه و خیلی قشنگ هم تموم میشه و خاطره خوبی از این کتاب تو ذهن خواننده باقی میمونه.
 
 "من واقعا کاتولیکم؟باید چیزی در همین مایه ها باشم. آخر من چه میدانم که وقتی یک ماهم بوده با من چه کرده اند؟ من چه می دانم چه هستم؟ من هستم، همین."
"یک روز انتخاب خواهی کرد. هنوز وقتش نرسیده است. آدم در بیست سالگی انتخاب نمی کند، چون بیست سالگی فکرها تازه اند و قهار. در بیست سالگی آدم حقایقی می‌بیند و متوجه نیست که آنچه دیده است حقیقت نیست، فقط زیبایی است."

۲۸۸ صفحه
#خداحافظ_گاری_کوپر #رومن_گاری #سروش_حبیبی #انتشارات_نیلوفر

        

1

          رومن گاری را به نوشتن کتاب‌ها و رمان‌های خلاف جریان غالب در فضای سیاسی و اجتماعی می‌شناسیم. شرح آنارشی باشد در برابر دولت مدرن یا پست مدرنیته در برابر جامعه مدرن و افکار سیاسی چپ و راست!
این کتاب شرح دل‌زدگی‌ها، تنهایی‌ها و عزلت‌گزینی‌های افرادی با محوریت لنی است که هم از سرزمین فرصت‌ها گریخته‌اند و هم از جامعه بی‌طبقه کارگری! از مغولستان خارجی تا ماداگاسکار...
هم از جنگ و هم از فعالیت‌های بشر دوستانه!
در جایی از کتاب لنی می‌گوید آمریکایی‌ها تاریخ‌شان را از روی جغرافیا یاد می‌گیرند و این یکی را از جنگ‌ها! می‌شنوند در جایی جنگی است و آمریکایی ها در آن کشته می‌شوند، تازه آن کشور را از روی نقشه جستجو می‌کنند!
قهرمان کتاب از ترس و وحشت مدرنیته، صنعت، جهانی‌سازی به کوه‌های بلند مرتبه سویس گریخته است و وقتی به زیر ارتفاع ۲۰۰۰ متری می‌آید، حالش بد می‌شود، غش می‌کند و می‌افتد!
او و یارانش از هر‌ آن‌چه نقش تعلق بپذیرد، بیزارند؛ خواه شغل و حرفه باشد و خواه زن و کاشانه و یا دل‌مشغولی‌های روزانه!
قدرتی شگرف باید تا بشکند این غار را!
داستان کتاب کشف این قدرت عجیب است که این از هستی رهیدگان را یارای مقاومت در برابر آن نیست!
قدرتی که درون خودما هم هست،‌ اطرفمان و آنقدر گسترده است که درنمی‌یابیمش!
        

19

پریسا

پریسا

1404/2/10

          بعضی کتاب‌ها رو که می‌خونی، حس می‌کنی یه چیزی توی وجودت تکون می‌خوره. «خداحافظ گاری کوپر» یکی از هموناست. یه جور وداع با افسانه‌های قهرمانی، با تصویرهای قدیمی از معنا داشتن زندگی. برای من، این کتاب درباره‌ی نسلی بود که دیگه نمی‌خواد نقش‌هایی رو بازی کنه که جامعه براش نوشته. درباره‌ی آدمایی که به جای قهرمان بودن، فقط می‌خوان خودشون باشن… حتی اگه معنیش این باشه که هیچ‌کس نفهمتشون.

لنی، شخصیت اصلی، یه جور بی‌اعتنایی جذاب داره. یه بی‌حوصلگی عمیق نسبت به دنیای دروغ‌ها و جنگ‌ها و موفقیت‌های قلابی. انگار رومن گاری با زبون لنی داره فریاد می‌زنه که: «بسّه دیگه، نمی‌خوایم قهرمان باشیم، نمی‌خوایم نجات بدیم، فقط می‌خوایم زندگی کنیم، اون‌جوری که خودمون می‌خوایم.»

جمله‌ها گاهی تیزن، گاهی بی‌رحم، گاهی شاعرانه. بعضی‌ جاها دلم گرفت. بعضی جاها لبخند زدم. اما مهم‌تر از همه، حس کردم این کتاب یه آینه‌ست. یه آینه که اگه با جرأت توش نگاه کنی، شاید خودت رو یه کم بهتر بشناسی. یا شایدم گیج‌تر بشی. ولی خب، گاهی گیج شدن هم یه قدمه، نه؟

این کتابو که بستی، دلت نمی‌خواد گاری کوپر قهرمان باشه. دلت می‌خواد همون کسی باشی که وقتی آفتاب می‌زنه، توی برف راه می‌ره، دستای یخ‌زده‌اش تو جیبشه، ولی نگاهش هنوز دنبال یه معنیه… حتی اگه هیچ‌وقت پیداش نکنه.
        

31

fatemeh

fatemeh

1403/11/25

          .
یه جوون بیست ساله(البته فضای کتاب بیشتر یه پسربچه ی بیست ساله رو برام تصویر می‌کرد) که خستست، که بریده، که نا و توانایی مبارزه برای به دست آوردن چیزی رو نداره و برای همینم قبل از این که بخواد توی مبارزه برای به دست آوردن چیزی شکست بخوره خودشو از همه‌ی مبارزه ها بیرون کشیده (در واقع از ترس مرگ خودکشی کرده). که البته به نظرم این جملات پدر جس آخرای کتاب خطاب به دخترش:« یک روز انتخاب خواهی کرد؛ هنوز وقتش نرسیده است. آدم در بیست سالگی انتخاب نمیکند، چون بیست سالگی فکرها تازه اند و قهار. در بیست سالگی آدم حقایقی میبیند و متوجه نیست که آنچه دیده است حقیقت نیست، فقط زیبایی است.» یه جورایی خطاب به خواننده کتاب هم هست که یعنی حتی همین تصمیمات و حرفای لنی رو هم خیلی جدی نگیر چون به احتمال خیلی زیاد در آینده(حتی آینده های بعد تر از پایان داستان) قراره تغییر کنه. که تغییر هم میکنه حتی در طول داستان هم تغییر میکنه. اون پسر بچه‌ی بیست ساله در طول داستان کمی بزرگ تر میشه و یاد میگیره هر چقدر هم که تا یه جایی بتونی بازی نکرده به انتخاب خودت ببازی، هرچقدر هم که بتونی نجنگیده فرار کنی؛ از یه جایی به بعد نمیشه، گاهی خودش نمیشه گاهی هم خودت می‌خوای که نشه...
کتاب خوبی بود(البته نه اونقدر که ازش تعریف می‌کنن) بیشتر از خود داستان جملات و‌تیکه های ناب و حق پرومکسی که داشت برام جذاب بود و همون جملات هم بودن که منو ترغیب به به پایان رسوندن کتاب می‌کردن( و صد البته این فکر که احتمالا قراره پایان کتاب شگفت انگیز باشه وگرنه چرا اینهمه ازش تعریف می‌کنن؟)  وگرنه سیر خود داستان اونقدرا برام جذابیتی نداشت و با تصویری که از کتاب برام ساخته بودن زمین تا آسمون فاصلش بود. در کل تجربه‌ی ارزشمندی بود و شاید با اغماض حتی بشه گفت خوب؛ ولی درهرصورت جذاب نبود. یالااقل اونقدری که ازش تو ذهن من ساختن جذاب نبود.
        

1

          کتاب جالب و جذابی بود. البته اعتراف می کنم اونقدر ازش تعریف شنیده بودم که انتظار یه شاهکار فوق العاده رو داشتم که البته در اون حد هم نبود. ولی کتابی بود که دوستش داشتم. مخصوصا که از نظر شخصیت آفرینی خیلی بدیع بود و شخصیت هایی کاملا غیر تکراری افریده بود. 
البته کتاب بی نهایت آمریکایی بود. از این نظر که خیلی روی مسائلی از فرهنگ آمریکا تاکید داشت که شاید بعضا قابل درک هم نبود. اما ایده ها و نظریات جالبی در کتاب وجود داشت که جذابیت کتاب مدیون اونها و البته شخصیت های بدیع اش هست
شخصیت لنی که یک جور معصومیت بچگانه داشت. یه جور دور موندن از هر نوع مسئله در ظاهر جهانی. یه نوع جهان بینی خاص . تقریبا آفرینش این شخصیت شاهکار این کتاب بود. 
از طرفی حقایق ظریفی که ما در زندگی باهاش روبرو می شیم و شاید جسارت بیانش  رو نداریم هم در این کتاب ذکر شده بود که بسیار خوشایند بود. مثل این حقیقت که گاهی ، وقتی همه دنیا درگیر آشوب و مسائل جهانیه ، یک مسئله شخصی ، مثل علاقه به یک فرد دیگه (جوری که جس تجربه می کنه) از همه اون مسائل جهانی برای آدم مهمتره. و فکر می کنم اغلب آدمها این تجربه رو دارن که زمان هایی پیش اومده که یک مسئله بی نهایت شخصی شون از همه وقایع جهانی براشون مهمتر بشه.
در عین حال خیلی زیبا ظرافت اسارت عشق رو به تصویر کشیده بود. این قسمت کتاب برام خیلی شیرین و هوشمندانه بود. اینکه لنی با وجود آگاهی از نتایج این اسارت و با وجودی که با همه اصول زندگی اش در تضاد بود خودش رو به شیرینی اسیر کننده عشق می سپارد. این دقیقا ویژگی عشق هست....
البته نباید از این نکته هم بگذرم که گاهی در حد تهوع اوری حول محور مسائل جنسی صحبت می شد که خوب باز هم مربوط به همون فرهنگ آمریکایی و یا حتی اروپایی باید باشه. به هر حال دیگه دلزده کننده بود.
در مورد چاپ ترجمه شده اش در ایران هم باید بگم که متاسفانه بی نهایت ویراستاری کتاب افتضاح بود. گیومه های باز شده و بسته نشده ، جملاتی که مشخص نبود آخرش کی گفته و .... 
قطعا اگر ناشر دیگه ای این رو چاپ می کرد اون رو می خریدم.
در نهایت ارزش خوندن رو داشت. شاید حتی بشه بار دوم یا بیشتر هم بعدتر خوندش.
        

1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        از اونجایی که به دلایلی مجبور شدم بخش‌هایی ‌رو از ترجمه‌ی دیگه‌ای هم ببینم باید بگم که ترجمه‌ی این کتاب به شدت روی اظهار نظر آدم در موردش موثره!

از اینجا به بعد ممکنه یه‌کم اسپویل داشته باشه! :

خداحافظ گری کوپر درون مایه‌ی عجیبی داره! شاید اول یه مقدار گنگ باشه فهمیدن این‌که شخصیت اصلی داستان جوانی آمریکاییه که از ترس فرستادنش به جنگ ویتنام فرار کرده و در ارتفاع با آدم‌های دیگه‌ای که اون‌ها هم از چیزی گریزانن زندگی می‌کنه!
افرادی که در زمستان اسکی درس میدن و تابستون باعث میشه بخوان با آدم‌های پایین اون کوه هم معاشرت داشته باشن!


این کتاب شروع خوبی داره و انتهای خوبی هم! شاید اواسط کتابش برام خسته کننده بود اما انتهای کتاب دوباره اوج گرفت!
لنی شخصیتیه که در تمام طول کتاب سرکش، طغیانگر، بی مسئولیت و پر از ضعف‌های شخصیتی دیگه دیده میشه اما در انتهای کتاب کم‌کم با بخش‌ دیگه‌ای از زندگی آشنا می‌شه، عشق رو می‌فهمه و در نهایت معلوم میشه ترس رها شدن از اون آدمی ساخته که میخواسته همه چیز رو زودتر از اینکه از دست برن رها کنه! 

زبان کتاب بیشتر از حد صریحه و این صراحت گاهی ممکنه حتی اذیت کننده باشه اما نمیشه بگیم با کتاب خوبی طرف نیستیم!
فارغ از شهرت کتاب و... به‌نظرم خداحافظ گری کوپر جز کتا‌ب‌هایی بود که خوندنش بی فایده نیست!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

16

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

2