معرفی کتاب خداحافظ گاری کوپر اثر رومن گاری مترجم سروش حبیبی

خداحافظ گاری کوپر

خداحافظ گاری کوپر

رومن گاری و 1 نفر دیگر
3.7
196 نفر |
52 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

30

خوانده‌ام

398

خواهم خواند

224

شابک
9789644481420
تعداد صفحات
288
تاریخ انتشار
1389/7/5

توضیحات

        این رمانِ فلسفی، پنجره ای رو به سویِ نسلی جدید است.

    نسلی که از دلِ جنگ و خودخواهی بیرون آمده اند و از انتهایِ خونریزی، آغاز شده اند.
    نسلی که با درد متولد شده اند و حالا که آمده اند حرفهایشان هنوز از حنجره درنیامده در نطفه خفه شده است.
    نسلی که رفتارشان بویِ اعتراض و پشتِ پا زدن به هنجارهایی را می دهد که هستی  و آزادیِ بشری را در بندِ خود کشیده  است.

لنی، شخصیتِ اصلیِ رمان، جوانِ بیست ساله ای است که پدرش را در جنگ از دست داده است. مادرش او را ترک گفته و او منزجز از شرکت در جنگ ِ ویتنام، وطنِ خود، آمریکا، را رها کرده و به کوه هایِ آند در سوییس پناه آورده است.
حال تنها چیزی که مانده است، تنها اکسیری که رومن گاری به عنوانِ دلیلِ بودن معرفی می کند، عشق است.

عشقی که هم چون چسب وجود و هستیِ انسان را به زندگی اش می چسباند و همه  چیز را قاعده مند می سازد. عشقی که فداکاری می بخشد و حسِ وابستگی. عشقی که معنایِ هستیِ بشری است.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به خداحافظ گاری کوپر

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به خداحافظ گاری کوپر

نمایش همه

پست‌های مرتبط به خداحافظ گاری کوپر

یادداشت‌ها

          درک روح زمان این رمان، چیزی است که فکر می‌کنم برای ما نسل جوان این جغرافیا چندان دشوار نیست. رومن گاری از نسل آن دسته نویسنده‌های بدبین نیمه‌ی دوم قرن بیستم است که در دل جنگ و نزاع و تنش و کشمکش کودکی کرده، نوجوانی‌اش در جستجوی آزادی میان چپ و راست و روان‌کاوی و اگزیستانسیالیسم و بسیاری مفاهیم پیچیده‌ی دیگر گذشته و در بزرگسالی انقلاب‌های ضدفرهنگی و اعتراضات اقشار روشن‌فکر و دانشجویی را به چشم دیده است، باری این تلاش‌ها اما در نظر او ماحصلی جز سردرگمی نداشته است. او همه‌ی این تکاپوها را پوچ می‌بیند. این کتاب آینه‌ای از خستگی و کلافگی او از همه‌ی این تلاش‌های ناکام برای یافتن سعادت است. 
لنی، شخصیت اصلی داستان، همان‌گونه که در افکار رومن گاری پررنگ است، از تمام نزاع‌های زمانه‌ی خویش بریده است. او معنایی در جنگیدن و بحث کردن و تلاش برای کسب آزادی نمی‌بیند. و نیز از به ثمر ننشستن رویای آمریکایی به ستوه آمده است. تمام این‌ها باعث شده تا از دل هیاهوی آمریکا بگریزد و به قلب سرد کوه‌های آلپ، جایی که گذر زمان چندان آزاردهنده نیست، پناه ببرد. در آن‌جا او از هر بندی آزاد است. زندگی باب طبع است و تنها تلاشی اندک برای زنده ماندن نیاز است و همین هم کافی است.
داستان لنی دو بخش کاملاً مجزا دارد، با روایت‌های متفاوت ولی نتیجه‌گیری گاری یکی است، او سرنوشت انسان را گره‌خورده به همین شلوغی‌ها و دویدن‌ها و نرسیدن‌ها می‌بیند. تلاش‌های بشر برای فرار از این چرخه‌ی باطل و کسب آزادی با جبری که گویی بر او حاکم است ناکام می‌ماند. عشق، همان بندی است که هرچقدر از آن فرار کنی، باز هم تضمینی برای به دام افتادنش نیست و انگار در این فرایند اراده‌ای از خود انسان وجود ندارد. 
گاری گرچه جهان پست‌مدرن را خالی از شور و احساس می‌داند و معتقد است که بشر به سبب ترس از عواقبی که تمدن برایش ساخته از بسیاری امیال دست می‌کشد، اما همچنان در زیر این لایه‌ی ترس، همان تمایل به زندگی کردن و رهایی حقیقی را می‌بیند و انسان را در گریز از آن ناتوان می‌داند، این شاید اندوه‌بار باشد و شاید هم یک موهبت باشد که زندگی را دارای معنا می‌کند.

        

13

3

سودآد

سودآد

1404/3/12

آخ لنی...
        آخ لنی... آخ پسر چرا آن کوه، آن برف، آن سکوت را ول کردی آمدی این پایین؟
رومن گاری... حالا گیریم لنی عاشق شد، عقل نداشت...
ولی تو چرا؟ چرا برش نگرداندی بالا؟ چرا گذاشتی بیاد این پایینِ لعنتی؟

تا صفحه‌ی هفتاد، قبل از اینکه جس بیاد، همه‌چیز عالی بود.
استدلال های باگ مورِن،آن کلبه،آن یاغی ها همه چیز  لذت‌بخش بود.
حیف...
آدم از روزمرگی فرار می‌کند به آغوش ادبیات،
ولی آن‌جا هم عشق پیدایش می‌شود...
می‌خزد توی داستان...
ول‌کن هم نیست...

دوباره همه‌چیز می‌شود همان معمولی همیشگی.
برف... سفیدی... سکوت...
همه‌ش جایش را می‌دهد به سروصدا، به سوءتفاهم، به توضیح دادن خودت برای بقیه،
به کلمات...
کلمات...
کلمات...

امان از دیوار کلمات.

خداحافظ گاری کوپر.
خداحافظ لنی.
خداحافظ سفیدی قشنگ برف
خداحافظ چند قدم نرسیده به قله، 
خداحافظ اسکیت‌برد...

سلام روزمرگی.
سلام آدم‌ها.
سلام کلمات.
سلام شلوغیِ شهر.
سلام عشق‌های دوزاری...
سلام نزدیک ترین نقطه به سطحِ ...

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

          "خداحافظ گاری کوپر" اثر "رومن گاری" با ترجمه سروش حبیبی 
یک رمان عاشقانه فلسفی سیاسی
زمان داستان مربوط میشه به دوران جنگ ویتنام ،روی کار آمدن کندی، جنگ سرد، ظهور چگوارا و تحرکات ضد امریکایی
[البته در صفحه ۱۷۶ میگه این جوجه ماجراجوی آلمانی که تازگی‌ها این قدر اسمش سر زبان‌هاست کیه؟ آدولف هیتلر!
 نمیدونم این جمله یعنی چی؟ زمان‌ها خیلی بی ربطن! ممنون میشم اگر کسی توضیحی داره به منم بگه]
شخصیت اول داستان پسر جوانیست ظاهر تیپیکال آمریکایی وسترن شبیه "گری کوپر" بازیگر وسترن که عکسش هم همیشه همراه لنی هست. یک آمریکایی که از رفتن به جنگ ویتنام سربازده و تو ارتفاعات کوههای سوئیس هم اسکی بازی میکنه و هم تو ویلای دوست میلیونرش تو ارتفاع بالای ۲۰۰۰ متر زندگی میکنه. تابستونا که برف نیست و تعلیم اسکی نمیتونن بدن، علیرغم میلشون مجبورن بیان پایین برای امرار معاش یک کارهایی بکنن تا پولی دربیارن. تو این قضایا لنی با "جس" آشنا میشه دختر یک دیپلمات الکلی آمریکایی که آه در بساط ندارن ولی با سیلی صورتشونو سرخ نگه داشتن. لنی که هیچ وقت نخواسته تو رابطه با دخترها گیر بیوفته و بقول خودش قبل از اینکه ترک بشه خودش طرف رو ترک کنه، دلش پیش جس گیر میکنه و جس هم عاشق میشه. و ادامه داستان...
اوایل رمان تا شخصیت ها شناخته بشن و بفهمیم چی به چیه و کی به کیه، جذابه و پرکشش ولی بعد میره تو دیالوگ های سیاسی و فلسفی که شاید برای اون زمان خوب بوده باشه ولی الان دیگه خیلی لطفی نداره و فقط قدرت نویسنده رو در تحلیل رویدادها و مخالفتش با نظام امپریالیستی رو نشون میده و دوباره داستان هیجان پیدا میکنه و خیلی قشنگ هم تموم میشه و خاطره خوبی از این کتاب تو ذهن خواننده باقی میمونه.
 
 "من واقعا کاتولیکم؟باید چیزی در همین مایه ها باشم. آخر من چه میدانم که وقتی یک ماهم بوده با من چه کرده اند؟ من چه می دانم چه هستم؟ من هستم، همین."
"یک روز انتخاب خواهی کرد. هنوز وقتش نرسیده است. آدم در بیست سالگی انتخاب نمی کند، چون بیست سالگی فکرها تازه اند و قهار. در بیست سالگی آدم حقایقی می‌بیند و متوجه نیست که آنچه دیده است حقیقت نیست، فقط زیبایی است."

۲۸۸ صفحه
#خداحافظ_گاری_کوپر #رومن_گاری #سروش_حبیبی #انتشارات_نیلوفر

        

1

fatemeh

fatemeh

1403/11/25

          .
یه جوون بیست ساله(البته فضای کتاب بیشتر یه پسربچه ی بیست ساله رو برام تصویر می‌کرد) که خستست، که بریده، که نا و توانایی مبارزه برای به دست آوردن چیزی رو نداره و برای همینم قبل از این که بخواد توی مبارزه برای به دست آوردن چیزی شکست بخوره خودشو از همه‌ی مبارزه ها بیرون کشیده (در واقع از ترس مرگ خودکشی کرده). که البته به نظرم این جملات پدر جس آخرای کتاب خطاب به دخترش:« یک روز انتخاب خواهی کرد؛ هنوز وقتش نرسیده است. آدم در بیست سالگی انتخاب نمیکند، چون بیست سالگی فکرها تازه اند و قهار. در بیست سالگی آدم حقایقی میبیند و متوجه نیست که آنچه دیده است حقیقت نیست، فقط زیبایی است.» یه جورایی خطاب به خواننده کتاب هم هست که یعنی حتی همین تصمیمات و حرفای لنی رو هم خیلی جدی نگیر چون به احتمال خیلی زیاد در آینده(حتی آینده های بعد تر از پایان داستان) قراره تغییر کنه. که تغییر هم میکنه حتی در طول داستان هم تغییر میکنه. اون پسر بچه‌ی بیست ساله در طول داستان کمی بزرگ تر میشه و یاد میگیره هر چقدر هم که تا یه جایی بتونی بازی نکرده به انتخاب خودت ببازی، هرچقدر هم که بتونی نجنگیده فرار کنی؛ از یه جایی به بعد نمیشه، گاهی خودش نمیشه گاهی هم خودت می‌خوای که نشه...
کتاب خوبی بود(البته نه اونقدر که ازش تعریف می‌کنن) بیشتر از خود داستان جملات و‌تیکه های ناب و حق پرومکسی که داشت برام جذاب بود و همون جملات هم بودن که منو ترغیب به به پایان رسوندن کتاب می‌کردن( و صد البته این فکر که احتمالا قراره پایان کتاب شگفت انگیز باشه وگرنه چرا اینهمه ازش تعریف می‌کنن؟)  وگرنه سیر خود داستان اونقدرا برام جذابیتی نداشت و با تصویری که از کتاب برام ساخته بودن زمین تا آسمون فاصلش بود. در کل تجربه‌ی ارزشمندی بود و شاید با اغماض حتی بشه گفت خوب؛ ولی درهرصورت جذاب نبود. یالااقل اونقدری که ازش تو ذهن من ساختن جذاب نبود.
        

1

          در مجموع کتاب لذت‌بخشی بود و من دوستش داشتم. معتقدم نیمه ی ابتدایی داستان پرکشش تر و جذاب تر بود. اگر بخوام یک شمایلی از داستان رو بهتون بدم، داستان لِنی، یک جوانِ آمریکاییِ عصیان‌گرِ بیست، بیست و یک ساله است که برای فرار از شرکت در جنگ ویتنام به کوه های آلپ و برف و اسکی پناه برده. به نظرم کتاب سه بخش داره. بخش اول، همون بخش حضور ِلنی در خونه ی باگ مورن در ارتفاعات آلپ هست. این بخش حاوی جملات درخشان سیاسی و اجتماعی زیادیه. اکثریت خوانندگان کتاب متفق القولن که این بخش، بسیار درخشان و جذابه. شروع داستان خوبه و آدم رو گیر میندازه. این کتاب نه تنها ضدآمریکایی که تقریبا ضد همه ی ایسم ها و ایدئولوژی هاست و هیچ تفکری از زیر تیغ هجو نویسنده نتونسته جون سالم در ببره. 
بخش دوم اما عاشقانه می‌شه. این جاست که جِس داناهیو تازه وارد داستان میشه.جِس داناهایو دختر یک دیپلمات آمریکائی در سوئیسه. اکثرا معتقدن این بخش، نسبت به بخش اول ضعیف تر اما نسبت به بخش انتهایی قوی تره. اما من این بخش رو خیلی دوست داشتم حتی بیشتر از بخش اول! خیلی ها با شخصیت لِنی همذات پنداری می‌کنن و این شخصیت داستان رو دوست دارن اما من به شدت با جِس عزیز همذات پنداری کردم و بسیار شیفته اش شدم. جسارتش، تردیدهاش و قاطعیتش برای من جذاب و قابل درک بود و اغراق نکردم اگر بگم جزو اون شخصیت هاییه که همیشه در ذهن و قلبم جای خودش رو خواهد داشت. زیبا ترین و پرحسرت ترین توصیف کتاب هم به نظر من، که همون توصیف رستوران لوشاپوروژ و حسرت هاش بود تو این قسمت بود. اون جملات رو بارها خوندم و بسیار لذت بردم... 
اما بخش سوم و انتهایی کتاب. برای لو ندادن داستان سعی می‌کنم خیلی واردش نشم! این جا ماجرا یه مقدار پلیسی میشه و به نظرم منطق حاکم بر داستان یک مقدار ضعیف میشه. بعضی از اتفاقات خیلی خوب پرداخته نمی‌شن و ازشون به سرعت گذر میشه. جملات انتهایی لِنی هم بد نبود اما تو بخش انتهایی این حس القا می‌شد که انگار نویسنده سریع میخواد جمعش کنه و هرآنچه ایده داشته تو بخش اول خرج کرده. می‌دونین من تصور می‌کنم بعضی فیلم ها و کتاب ها این جورین که آدم رو تا لب چشمه میبرن اما تشنه برمی‌گردونن؛ بخش انتهایی این داستان هم همین طور بود از نظر من. من هی منتظر بودم توضیح و پرداخت بیشتری روی تصمیم های جِس یا لِنی صورت بگیره اما این اتفاق نمیفتاد. 
با همه‌ی این حرفا، خداحافظ گاری کوپر کتاب زیبا و جذابیه و قطعا ارزش خوندن رو داره.

[Who took the cookie from the cookie jar? 
من نمی‌دونم کی شیرینیتون رو دزدیده؟ شاید کار علمه یا فروید یا مارکس یا رفاه بیش از اندازه یا شاید خودتان به زور حشره کش نابودش کردید اما خیلی بهش احتیاج دارید. جاش در دلتون خیلی خالیه. میخواهید با هر آشغالی که به دستتون رسید جاشو پر کنید! 

کاش بفهمیم کی cookie مون رو برداشته... کاش بتونیم جاش رو پر کنیم...!
        

0