سارا کرمانی

تاریخ عضویت:

دی 1399

سارا کرمانی

کتابدار بلاگر
@sarakkermani

1,699 دنبال شده

800 دنبال کننده

                🌱🍃🤓🥳😌🥰💥💦🍏🏔️🧸📜📚
              
Sarakkermani
sarakkermani

یادداشت‌ها

نمایش همه
        این کتاب رو یک نفس خوندم.
کتاب قطوریه
تقریبن دو روز طول کشید.
برای من که بعد زنانه ی وجودم رو تو جامعه کمتر زندگی می‌کنم مثل یه لیوان آب خنک بود بعد از یه عالمه تشنگی.

نگرانی های یک زن در جامعه ی مردانه، در ارتباطش با مادر، پدر، همسر، فرزند و ... 

من همسر و فرزند ندارم. اما نگرانی های مربوط بهش رو دارم‌. با قسمت‌هاییش که زندگی کرده بودم اشک ریختم. با ماجرای مستوره با پدرش، با دلتنگی برای مادرش و آرامش اسطوره ای که ازش می گیره.
سعی کردم مادر آرامش بخش درونم رو بیدار کنم.
با فهم پدرش و اینکه رمز آشتی باهاش رو توی تواضع پیدا کرد. سعی کردم خودم رو جای پدرم بذارم و از دید اون به ارتباطمون فکر کنم.
 اینکه چطور تونست حرف بزنه و خودش رو و انتظاراتش رو شرح بده و اونا رو محقق کنه. سعی کردم تلاش کنم به شرح دادن خودم حداقل برای خودم.
این کتاب انگار یه بار نگرانی بزرگی رو از دوشم برداشت. با چالش هام مواجه شدم. اعتماد به نفس گرفتم.

جمله جمله ی کتاب فکر شده و حساب شده بود. حس نمی کردم هیچ جمله‌ای الکیه و میشه حذف بشه.

و اینکه می خوام اعتراف کنم که زن ها بُعد زنانه ی خودشون، دغدغه ها و رویکرد های خودشون رو سانسور می کنند. یا لااقل من اینطوری ام. این کتاب و حس هایی که در حینش تجربه می کردم رو هم دوست داشتم برای خودم نگه دارم و حتا خجالت می کشیدم از نوشتن همین یادداشت. 
به دلیل همین میل به سانسور هر گونه حس زنانه، همین یادداشت رو هم دارم با دو ماه تاخیر می نویسم. 

 کتاب بسیار تاثیر گذاری بود برای من.
مثل چند سال زندگی کردن با کسی که انگار خود من باشه بود.
      

35

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 61

کتاب ها علی را از راه به در نبرده بودند و به دنبال سواد نرفت... اما ماهی او را کشت تا امروز باور نمی‌کنم چطور ماهی او را از پای در آورد! هر وقت به آن اتفاق فکر میکنم نزدیک است دیوانه شوم. ابتدای همین تابستان برای ماهیگیری رفتیم تا علی شانسش را در اولین صید با دینامیت امتحان کند. از شانس او شکار موفقیت آمیز بود و ماهیهای زیادی روی آب شناور شدند... او خوشحال در آب پرید و شروع کرد ماهی ها را به قایق بیندازد، و به خاطر تعداد زیادشان با شادی در هر دست ماهی بزرگی گرفت و با دندانش ماهی سوم را و به سمت قایق شنا کرد. ماهی هنوز زنده بود و تکان می خورد یک دفعه به حلقش پرید... و او خفه شد. به راستی خفه شد، مرد، به همین راحتی! به جای اینکه او ماهی را صید کند ، ماهی تو را صید کرد. جنازه اش را برای مادرش آوردیم. سعی کردیم به او بفهمانیم پسرمان مرده است ولی او نمی‌فهمید. درد زایمان داشت و بچه‌ی آخری در راه بود، و عرق صورتش را که از درد مچاله شده بود، بدنش به رعشه افتاده بود، من توی صورتش داد می‌زدم، ام مصطفی علی مُرد! اما او انگار در آن لحظه معنی مرگ را نمی‌فهمید.اولین گربه‌ی نوزاد را شنیدیم که در آغوش قابله بود و هنوز از بند نافش خون می‌چکید، ام مصطفی خسته و درمانده، آرام گفت اسمش را علی می گذاریم!

12

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.