fatemeh

fatemeh

@fatemehebadi994

5 دنبال شده

10 دنبال کننده

                I am looking for myself in books
              
man.va.ketaba

یادداشت‌ها

fatemeh

fatemeh

1404/1/8

        مدتها پیش یکی از دوستانم یه استوری گذاشت که نشون می‌داد خیلی ناراحت و اذیته. وقتی بهش پیام دادم و ازش پرسیدم که چی شده بهم گفت که به خاطر حفظ کارش، توی محل کارش مجبور شده برخلاف میلش کاری رو انجام بده که یه جورایی انجام دادنش خط قرمزی بوده که برای خودش مشخص کرده بوده.
منم در جواب بهش گفتم آره دقیقا میدونم که چی میگه. برای خودمم پیش اومده توی دانشگاه. کاری رو انجام دادم که خط قرمزم بوده؛ ولی به خاطر پاس کردن یه درس مجبور شدم انجامش بدم. بهش گفتم: توی برخورد با اینجور مسائل آدما دو دسته میشن. یه عده اونقدر جنمشو دارن که بیخیال همه چی میشن و پای حرفشون می‌مونن و تحت هیچ شرایطی اون کاری که خلاف میلشونه انجام نمی‌دن.یه عده هم میشن عین من که هرکار می‌کنن نمیتونن قید اون چیزی که درنهایت می‌خوان بهش برسنو بزنن و مجبور میشن اون کاری که خط قرمزشون بوده رو انجام بدن. آدمای دسته‌ی اول خیلی خاص و قوی و باجراتن‌. واقعا مثل اونا بودن سخته...
حالا جریان کتاب هیاهوی زمان دقیقا همینه! داستان تقابل وجدان و عقل. داستان وقتی که عقلت به خاطر مصلحتی بهت میگه کاری رو انجام بدی که از نظرت درست نیست ؛ ولی امان از وجدان که ولت نمی‌کنه و زندگیتو بهت زهرمار می‌کنه.(دوراهی ای که بعید میدونم کسی توی دنیا وجود داشته باشه که تاحالا تجربه‌اش نکرده باشه).
ماها وقتی توی همچین دوراهی هایی گیر می‌کنیم وارد کدوم دسته میشیم؟ اگه تبعات اون دوراهی فقط به خودمون ختم نشه و پای جون عزیزانمون هم درمیون باشه چی؟هیاهوی زمان کتابیه که دقیقا همچین وضعیتیو توصیف می‌کنه...
برشی از کتاب:
بزدلی کار آسانی نبود. قهرمان بودن بسیار ساده‌تر بود از بزدلی. برای قهرمان بودن لازم بود فقط یک لحظه شجاع باشی- وقتی که اسلحه را درمی‌آوردی، بمب را پرتاب می‌کردی، ضامن را می‌کشیدی، هم ظالم را به درک واصل می‌کردی و هم خودت کشته می‌شدی. ولی بزدلی مشغول شدن به شغلی بود که تا پایان عمر بازنشستگی نداشت. حتا فرصت استراحت هم گیرت نمی‌آمد . دایم باید انتظار موقعیت بعدی را می‌کشیدی. کی دوباره مجبور می‌شدی بهانه بتراشی؟ تب ولرز کنی؟ خودت را خوار و خفیف کنی؟ دوباره طعم چکمه‌ی لاستیکی را بچشی و در نهایت با خود سقوط کرده و سرافکنده‌ات کنار بیایی؟ بزدل بودن سرسختی می‌طلبید و سماجت و مقاومت در برابر تغییر- که تمام اینها دست به دست هم می‌دادند و تبدیلش می‌کردند به نوعی شجاعت.
      

1

fatemeh

fatemeh

1404/1/7

        سقوط! کتابی که زمانی که داشتم میخوندمش حس می‌کردم این منم که توی میخونه‌ی مکزیکو سیتی روبه روی ژان باتیست کلمانس نشستم و دارم به حرفاش گوش می‌دم نه اون همشهری پاریسی. کتابی که جزء اون دسته از کتابایی بود که آلن دوباتن توی کتاب سیر عشقش دربارشون گفته:"کتابهای مهم باید آنهایی باشند که باعث شوند ما در کمال آرامش و رضایت خاطر، متحیر شویم از اینکه چگونه ممکن است نویسنده اینقدر خوب درباره زندگی ما بداند." (البته با این تفاوت که اگر بخوایم برمبنای همین حرف آلن دوباتن هم پیش بریم این کتاب از مهم هم خیلی مهم تره چون نه فقط درباره زندگی خود خواننده، بلکه درباره‌ی زندگی نوع بشر اینقدر خوب می‌دونسته) ، کتابی که می‌دونم هرچی دربارش بگم بازم نمیتونم ذره‌ای از ارزششو به تصویر بکشم ،ودر آخر کتابی که بعضی قسمتاش چنان محشر بودن که موقع خوندنشون چشمام برق می‌زد و ذوق سراسر وجودمو می‌گرفت و از خوشحالی این که همچین جملاتی رو خوندم به خودم مباهات می‌کردم و سر از پا نمی‌شناختم. اگر بخوام سیر کتابو توی یه پاراگراف به صورت خلاصه بگم به نظرم بهترین انتخاب همینه که از این قسمت خود کتاب استفاده کنم:
"هنگامی که می‌گویم من رذلترین اراذل بوده‌ام وقت آن می‌رسد که تدریجا و به طور نامحسوس در سخنرانیم ((من)) را به ((ما)) تبدیل کنم. وقتی به اینجا می‌رسم که ما چنین موجوداتی هستیم بازی به آخر رسیده است و آنگاه می‌توانم حقیقت وجودشان را به آنها بگویم. البته من هم مثل آنها هستم، ما همه از یک قماشیم. معذلک من از یک جهت بر آنها برتری دارم، اینکه خود می‌دانم، همین به من حق سخن گفتن می‌دهد. "
ودقیقا همین محتوای کتابه که باعث میشه که منی که  یه زمانی فکر می‌کردم برای پیدا کردن مشکلات اخلاقی و حل کردنشون باید حتما رفت سراغ روانشناس و کتابای روانشناسی الان پی برده باشم به این نکته که گاهی وقتا بعضی رمانا از ۱۰۰ تا روانشناس و کتاب روانشناسی کارآمدترن توی این قضیه.
      

45

fatemeh

fatemeh

1403/12/24

        داشتم فکر می کردم چه طور میتونم حسی که کتاب به آدم القا می‌کنه رو براتون توصیف کنم که به فکرم رسید توی نت سرچ کنم شاید بتونم عکس خوبی که همون حسو القا کنه پیدا کنم و خداروشکر حین گشتن چشمم به تصویر اسلاید دوم خورد که با تقریب خوبی وقتی نگاهش می کردم همون حسیو پیدا می کردم که موقع خوندن کتاب بهم دست می داد.
آره، دقیقا همون حس، حس یه فریاد جمع شده توی سینه، حس فشار، حس سردی، حس سختی سنگ، حس این که نمی خوای جزء یه عده باشی ولی راه فراری نداری و به دام افتادی، و یه عالمه حس بد و تلخ و آزار دهنده شبیه همینا...
داستان حول محور وینستون اسمیت می گرده؛ وینستون اسمیتی که توی یه جامعه به شدت دیکتاتوری زندگی می‌کنه؛ جامعه‌ای که تحت کنترل حزبیه که حتی از کوچیک ترین تغییر حالت چهره ی فرد  توی خونه اش هم نمیگذره و همه چیزو به شدت زیر نظر داره. جامعه ای که حتی فکر کردن هم توش جرم حساب میشه(جرم اندیشه) و بدترین جرم هم همین فکر کردنه که کمترین مجازاتش  تبخیر شدن و محو شدن از صفحه روزگاره وگرنه با جرمای دیگه راحت تر میشه کنار اومد. جالب اینجاست که خود وینستون از کارمندای حزبه، حزبی که باهاش مخالفه، و کارش جعل اسناد به نفع حزبه،کاری که باهاش مخالفه، و جالب تر اینجاست که کارشو دوست داره و به نحو احسن هم انجامش میده.
داستان از جایی شروع میشه که وینستون مرتکب بزرگترین جرم از نظر حذب میشه، جرم اندیشه، جرم دفترچه یادداشت شخصی داشتن، برخلاف تمایل حزب فکر کردن؛ و می خواد پا توی راهی بذاره که برگشتی براش نداره و فکر هم می کنه که پی همه چیزو به تنش مالیده، و این که هرچی می خواد بشه بذار بشه ، دیگه فرقی نمی کنه ولی... 
پ‌ن: داستان یه تیکه ی فوق العاده داره که اگر کل کتاب فراموشم بشه بعید می دونم این تیکه رو از یاد ببرم . جایی که وینستون به اوبراین می گه عقاید حزب انسانی نیست و اوبراین با پخش کردن صدای خود وینستون متعلق به یکی از دیدار هاشون  بهش یادآوری میکنه  که اگه قراره تویی که خودت گفتی  برای شکست دادن حزب حتی حاضری روی صورت بچه های بی گناه اسید بپاشی انسانی...
 پ‌ن۱: کتاب فوق العاده ای بود ! حتی به نظرم خیلی بهتر از مزرعه‌ی حیوانات، ازدستش ندید! 
      

2

fatemeh

fatemeh

1403/12/19

        قبلنا به صورت جسته گریخته از اینور اونور شنیده بودم که بمب اتم کار اینشتینه(در صورتی که الان می‌دونم که اینطور نیست و اون فقط سر نخِ جریان بمب اتم رو پیدا کرده بود و بعد از اون هرکی یه رشته به اون نخ اضافه کرده بود تا درنهایت طناب دهشتناک بمب اتم بافته شده بود) و با شنیدن این مسئله چه قدر متنفر شده بودم ازش و چه قدررررر سرزنشش می‌کردم و... حالا فکر کنین یکی که انقدر از یکی متنفر شده باشه باید چه طور تحت تاثیر یه روایت قرار بگیره که شروع کنه با اون شخصیت همدردی کردن...
آلن دوباتن توی کتاب اضطراب منزلتش میگه که یکی از راهای تسکین اضطراب منزلت تراژدیه، تراژدیه که کمک می‌کنه انسانها توی سرتیتر اخبار خلاصه نشن، مثلا میگن اگر قرار بود ماجرای اتللو توی خبرها قرار بگیره ، روزنامه ها همه تیتر میزدند که:"مهاجر دیوانه‌ای دختر سناتور را کشت! " ولی فقط این تراژدیه که میتونه به ما بفهمونه اتللو چه درد و رنجیو متحمل شده بود، این تراژدیه که میتونه به ما بفهمونه اون واقعه خیلیییییییی فراتر از این که توی اون چندتا کلمه خلاصه بشه بود.‌..
حالا غرض از گفتن این حرفا این بود که توصیف کنم این کتاب دقیقا با من چه کار کرد . چه طور باعث شد من از آدمی که به شدت اینشتین رو سرزنش می‌کرد تبدیل بشم به کسی که حتی دقایقی خودشو جای اون گذاشت و دردشو با تمام وجودش حس کرد...
موقع خوندن کتاب یه لحظه با تمام وجود انگار حس کردم اینشتین چه دردی رو متحمل شده از این که قصدش از جریان بمب اتم یه چیز دیگه بوده ولی یه عده آدمِ... ازش یه استفاده‌ی دیگه کردن.یه لحظه با خودم فکر کردم چه دردی داره اینکه تو با یه قصدی یه کاری رو انجام بدی ولی دیگران از کار تو به بدترین شکل ممکن سوء استفاده کنن. تازه اونم  نه توی یه مسئله‌ی پیش پا افتاده‌ی روزمره؛ که  تو‌ی موضوعی به وحشتناکی بمب اتم ...واقعا وحشتناکه، واقعا وحشتناکه، واقعا وحشتناکه، حتی تصورش هم برام غیر ممکنه...
و صد البته که تازه با خوندن این کتاب بود که دست و پا زدنای اینشتین توی نامه‌نگاریاش با فروید درباره‌ی پدیده‌ی جنگ (توی کتاب چرا جنگ) که موقع خوندن کتاب به نظرم کاملا بیهوده میومد ، درسته که باز هم برام بیهوده به نظر می‌رسید ولی با این حال کمی، بازم تاکید می‌کنم کمی رنگ و معنا پیدا کرد و‌ دلیل پشتش برام روشن شد.
پ‌ن:آلن دوباتن توی کتاب اضطراب منزلتش معتقده که ما توی این دنیا دوجور آدم داریم :
اونایی که برای خودشون کسی هستن، و هر حرکتشون مهمه و هر لبخندشون تحلیل میشه
و اونایی که هیچکس نیستن، و نامرئین و دیده نمیشن و به همین خاطر به بدترین شکل ممکن از این جهان شکست عشقی می‌خورن.
بر خلاف قبلنا که منم جزء اون شکست عشقی خورده ها بودم  بعد از خوندن این کتاب واقعا دقایقی خدارو از ته دل شکر کردم که من جزء اون دسته‌ی دومم...
.
برشی از کتاب:
خلاصه و فرمول زندگی من اینه: من یک فرشته‌ی آگاه و یک ابلیس ناخودآگاهم.
      

21

fatemeh

fatemeh

1403/12/19

        کتابی درباره زندگی و کارهای ۸ دیکتاتور قرن بیستمی.کتابی که یه جاهاییش مو به تن آدم راست می‌کنه، یه جاهاییش آدم رو از آدم بودن منزجر می‌کنه،یه جاهاییش مخاطب از خوندن کارای مشابه و تکراری بین همه‌ی شخصیتا ، دیگه حوصلش سر میره و یه جاهاییش هم آدم متعجب میشه مگه چشما اینقدر هم میتونستن از حدقه خارج بشن؟!
.
برش هایی از کتاب:
۱. باری! کیش شخصیت کاری می‌کند که حتی خود شخصیتی که بادکنک وجودش را تا مرز ترکیدن باد کرده‌اند باورش شود که یگانه‌ی دوران است و از همه‌چیز سر در می‌آورد و همیشه هم دفترچه به دستانی هستند که حرف‌های صد من یک غاز او  را یادداشت کنند و روز بعد روزنامه‌هایی که به هرزنامه بدل شده‌اند، جملات نغز اورا به تیترهای درشت بدل و در چشم و چال ملت گرفتار در زندگی دونی که دیکتاتور به آنها تحمیل کرده فرو کنند.
.

۲.دیکتاتورها به شکل عجیبی به هم شبیه‌اند. ذهن پیشوایان مردم نگون بخت، به یک گونه فکر می‌کند و اسیر توهماتی از یک نوع است. پیشوا به کیش شخصیت خود زنده‌است و روزی که مردم دیگر فریب آنچه می‌نمایاند را نخورند و از زور و قدرت او نترسند، پایان فرا خواهد رسید. پایانی که گاه حقارت آمیز و عبرت آموز است : آن دم که قدرتمند ترین مرد زمانه، با صورت در حوضچه‌ی ادرار خود افتاده است و اطرافیان از ترسی که در عمق جانشان ریشه دارد جرئت نمی‌کنند حتی اورا برگردانند، آن لحظه که جسد باد کرده‌اش را از پا آویزان در دسترس مردمان ظلم‌دیده می‌گذارند تا با سنگ و چوب ، خشم چندین و چند سال برباد رفتن عمرشان را بر سر جنازه‌ی گندیده‌اش خالی کنند و یا آن لحظه که تکیه داده به دیوار مستراح، با تیرهای پیاپی بدنش را به دیوار می‌دوزند.
 البته این سرنوشت همه‌ی دیکتاتور ها نیست. هستند دسته‌ای که بی آنکه تقاص پس دهند در بستر می‌میرند درحالی‌که تا آخرین دم پا از گلوی مردمان برنمی‌دارند و مجال نفس کشیدن به آنان نمی‌دهند و بعد از مرگ هم با جانشین کردن تخم و ترکه‌شان میراث نفرت خود را رها نمی‌کنند.

برای اینان مکافات تنها نفرین تاریخ است...

      

1

fatemeh

fatemeh

1403/11/25

        .
یه جوون بیست ساله(البته فضای کتاب بیشتر یه پسربچه ی بیست ساله رو برام تصویر می‌کرد) که خستست، که بریده، که نا و توانایی مبارزه برای به دست آوردن چیزی رو نداره و برای همینم قبل از این که بخواد توی مبارزه برای به دست آوردن چیزی شکست بخوره خودشو از همه‌ی مبارزه ها بیرون کشیده (در واقع از ترس مرگ خودکشی کرده). که البته به نظرم این جملات پدر جس آخرای کتاب خطاب به دخترش:« یک روز انتخاب خواهی کرد؛ هنوز وقتش نرسیده است. آدم در بیست سالگی انتخاب نمیکند، چون بیست سالگی فکرها تازه اند و قهار. در بیست سالگی آدم حقایقی میبیند و متوجه نیست که آنچه دیده است حقیقت نیست، فقط زیبایی است.» یه جورایی خطاب به خواننده کتاب هم هست که یعنی حتی همین تصمیمات و حرفای لنی رو هم خیلی جدی نگیر چون به احتمال خیلی زیاد در آینده(حتی آینده های بعد تر از پایان داستان) قراره تغییر کنه. که تغییر هم میکنه حتی در طول داستان هم تغییر میکنه. اون پسر بچه‌ی بیست ساله در طول داستان کمی بزرگ تر میشه و یاد میگیره هر چقدر هم که تا یه جایی بتونی بازی نکرده به انتخاب خودت ببازی، هرچقدر هم که بتونی نجنگیده فرار کنی؛ از یه جایی به بعد نمیشه، گاهی خودش نمیشه گاهی هم خودت می‌خوای که نشه...
کتاب خوبی بود(البته نه اونقدر که ازش تعریف می‌کنن) بیشتر از خود داستان جملات و‌تیکه های ناب و حق پرومکسی که داشت برام جذاب بود و همون جملات هم بودن که منو ترغیب به به پایان رسوندن کتاب می‌کردن( و صد البته این فکر که احتمالا قراره پایان کتاب شگفت انگیز باشه وگرنه چرا اینهمه ازش تعریف می‌کنن؟)  وگرنه سیر خود داستان اونقدرا برام جذابیتی نداشت و با تصویری که از کتاب برام ساخته بودن زمین تا آسمون فاصلش بود. در کل تجربه‌ی ارزشمندی بود و شاید با اغماض حتی بشه گفت خوب؛ ولی درهرصورت جذاب نبود. یالااقل اونقدری که ازش تو ذهن من ساختن جذاب نبود.
      

1

fatemeh

fatemeh

1403/11/19

        .نمی‌دونم تقارن خوندن این کتاب با روزایی که بیشتر از همیشه به مهاجرت و انتخاب یه کشور برای تبدیل شدن به عشق و رویام برای مهاجرت به اونجا فکر می‌کردم؛ تصادفیه، یا همون چیزیه که بهش می‌گن صدای الهی یا طبیعت یا کائنات یا هرچیزی که شما اسمشو می‌ذارید و کاربردش باز کردن چشمای آدم برای عاقلانه تر پیش‌رفتن قبل از اقدام به یه کاره ...
ولی چیزی که می‌دونم اینه که این کتاب به بهترین شکل تک تک لحظات درد آورِ یکی از شایع ترین و مخرب ترین عاشق یه هدف شدن و برای به دست آوردنش به هردری زدنِ آدما رو به تصویر کشیده.
از اون‌ نوع عاشق شدن هایی که چشمای آدم رو حتی به روی مهم ترین چیزای زندگیش می‌بنده و باعث میشه آدم نفهمه که درسته، تلاش کردن برای رسیدن به رویات خوبه، به اب و آتیش زدن برای رسیدن به رویات تحسین‌برانگیزه؛ ولی نه به قیمتِ فدا کردن چیزایی که هرچقدر هم رویات ارزشمند باشه بازم کفه‌ی ترازویی که اونا توش قرار می‌گیرن سنگین تره، نه به قیمت خراب کردن همه‌ی پلای پشت سرت، نه به قیمت خودتو به جایی رسوندن که وقتی یه زمانی برگردی نگاه کنی، ببینی به جای این که پیشرفت کنی صدها پله عقبگرد کردی، نه به قیمتِ...
.
.
.
پ‌ن: و این کتاب برای من تبدیل شد به یکی از ارزشمند ترین رمانهایی که وقت و زندگیمو صرفشون کردم و خوندمشون. از معدود رمانهایی که ارزش عمری که پاش رفتو داشت❤
      

2

fatemeh

fatemeh

1403/11/19

        .
برای توصیف این متنی که اول برای ایراد سخنرانی توی مدرسه نوین پژوهش های اجتماعی تنظیم شده و بعد با یه سری یادداشت دیگه جمع شده و به صورت کتاب در اومده و برای همینم هست که خیلی بلند نیست(حداکثر ۴۱ صفحه)، بهتر دیدم از دو قسمت از خودش استفاده کنم. قسمت اول اون قسمتیه که درباره آیشمن جنایتکار بزرگ جنگی صحبت می‌کنه. از تعجبش از این که آدمی که اینهمه جنایات وحشتناک مرتکب شده، همچین شکل ظاهری عادی ای مثل اکثر مردم دیگه داره میگه: «با آنکه واقعیات بینهایت هولناک بود اما شخص مرتكب نه هراس انگیز بود و نه دیوانه.» ومیگه با دیدنش در آخر متوجه شده که:«تنها ویژگی او در گذشته و نیز در رفتارش در جریان دادرسی و بازجوییهای پلیس، واقعیتی منفی(سلبی) بود.حماقت نبود؛ ناتوانی شگفت انگیز و ذاتی اندیشیدن بود.او در نقش جنایتکار بزرگ جنگی همانگونه ظاهر میشد که در رژیم نازی. پذیرش قواعدی کاملاً مغایر، کوچک ترین دشواری برایش نداشت.»و بعد از این حرفاش رو اینطوری ادامه میده که دیدن آیشمن و «نبود کامل اندیشه» در اون باعث شده توجهش به شدت به این مسئله جلب بشه و این سوالات براش پیش بیاد:«آیا بدی کردن، نه تنها ارتکاب گناهان ناشی از ترک فعل بلکه گناهان ناشی از انجام فعل، نیز در صورتی که علاوه بر نداشتن انگیزه های سزاوار سرزنش ،به عبارت حقوقی فاقد هر انگیزه ای کمترین سودی و یا منظور خاصی باشد، امکان پذیر است؟ آیا بدی هرگونه تعریف شود یعنی ((قصد آشکارا بدی کردن)) شرط لازم برای تحقق یک عمل بد نیست؟ آیا توانِ قضاوت کردن نیک را از بد و زشت را از زیبا تشخیص دادن با استعداد اندیشیدنِ انسان بستگی ندارد؟ آیا ناتوانی از اندیشیدن نبودِ فاجعه بار آن چیزی نیست که وجدانش می نامیم؟ مسئله اینگونه مطرح میشد:آیا عمل اندیشیدن به خودی خود، عادت به آزمودن و پژوهیدنِ هر پیش آمدی بدون توجه به محتوای خاص و بی اعتنا به نتایج آن میتواند باشد که آدمیان را مقید به پرهیز از بدی کند؟ »
 کتاب موضوع بینهایت جذابی برای من داشت و با شرح موضوعی که توی صفحات اولیه انجام داد و بعدم سوالایی که مطرح کرد(که همه رو در بالا ذکر کردم) جذابیت کتاب و‌کنجکاوی منو نسبت به موضوع حتی بیشتر هم کرد.ولی از اونجایی که کتاب متن یک سخنرانی علمی و تخصصیه، جذابیت‌ها وکششهایی که جزء ذات کتاب‌های داستانی و رمان ها هستن رو نداره و کاملا منطبق بر هدفی که براش طراحی شده شامل متنی با ساختار علمی و خشکه. پس اگر قرار باشه چیزی محرک‌این باشه که کسی به سراغ کتاب بره و‌تمومش کنه، اون محرک فقط و فقط میتونه جذابیت موضوع و رسیدن به پاسخ سوالاتش باشه و بس.

      

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.