یادداشت fatemeh
1403/12/19
قبلنا به صورت جسته گریخته از اینور اونور شنیده بودم که بمب اتم کار اینشتینه(در صورتی که الان میدونم که اینطور نیست و اون فقط سر نخِ جریان بمب اتم رو پیدا کرده بود و بعد از اون هرکی یه رشته به اون نخ اضافه کرده بود تا درنهایت طناب دهشتناک بمب اتم بافته شده بود) و با شنیدن این مسئله چه قدر متنفر شده بودم ازش و چه قدررررر سرزنشش میکردم و... حالا فکر کنین یکی که انقدر از یکی متنفر شده باشه باید چه طور تحت تاثیر یه روایت قرار بگیره که شروع کنه با اون شخصیت همدردی کردن... آلن دوباتن توی کتاب اضطراب منزلتش میگه که یکی از راهای تسکین اضطراب منزلت تراژدیه، تراژدیه که کمک میکنه انسانها توی سرتیتر اخبار خلاصه نشن، مثلا میگن اگر قرار بود ماجرای اتللو توی خبرها قرار بگیره ، روزنامه ها همه تیتر میزدند که:"مهاجر دیوانهای دختر سناتور را کشت! " ولی فقط این تراژدیه که میتونه به ما بفهمونه اتللو چه درد و رنجیو متحمل شده بود، این تراژدیه که میتونه به ما بفهمونه اون واقعه خیلیییییییی فراتر از این که توی اون چندتا کلمه خلاصه بشه بود... حالا غرض از گفتن این حرفا این بود که توصیف کنم این کتاب دقیقا با من چه کار کرد . چه طور باعث شد من از آدمی که به شدت اینشتین رو سرزنش میکرد تبدیل بشم به کسی که حتی دقایقی خودشو جای اون گذاشت و دردشو با تمام وجودش حس کرد... موقع خوندن کتاب یه لحظه با تمام وجود انگار حس کردم اینشتین چه دردی رو متحمل شده از این که قصدش از جریان بمب اتم یه چیز دیگه بوده ولی یه عده آدمِ... ازش یه استفادهی دیگه کردن.یه لحظه با خودم فکر کردم چه دردی داره اینکه تو با یه قصدی یه کاری رو انجام بدی ولی دیگران از کار تو به بدترین شکل ممکن سوء استفاده کنن. تازه اونم نه توی یه مسئلهی پیش پا افتادهی روزمره؛ که توی موضوعی به وحشتناکی بمب اتم ...واقعا وحشتناکه، واقعا وحشتناکه، واقعا وحشتناکه، حتی تصورش هم برام غیر ممکنه... و صد البته که تازه با خوندن این کتاب بود که دست و پا زدنای اینشتین توی نامهنگاریاش با فروید دربارهی پدیدهی جنگ (توی کتاب چرا جنگ) که موقع خوندن کتاب به نظرم کاملا بیهوده میومد ، درسته که باز هم برام بیهوده به نظر میرسید ولی با این حال کمی، بازم تاکید میکنم کمی رنگ و معنا پیدا کرد و دلیل پشتش برام روشن شد. پن:آلن دوباتن توی کتاب اضطراب منزلتش معتقده که ما توی این دنیا دوجور آدم داریم : اونایی که برای خودشون کسی هستن، و هر حرکتشون مهمه و هر لبخندشون تحلیل میشه و اونایی که هیچکس نیستن، و نامرئین و دیده نمیشن و به همین خاطر به بدترین شکل ممکن از این جهان شکست عشقی میخورن. بر خلاف قبلنا که منم جزء اون شکست عشقی خورده ها بودم بعد از خوندن این کتاب واقعا دقایقی خدارو از ته دل شکر کردم که من جزء اون دستهی دومم... . برشی از کتاب: خلاصه و فرمول زندگی من اینه: من یک فرشتهی آگاه و یک ابلیس ناخودآگاهم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.