یادداشت fatemeh
1404/4/10
۱. برای هر خرس رقصندهی بازنشسته لحظهای پیش میآید که آزادی دردناک میشود. آن وقت چه میکند؟ روی پاهای عقبش بلند میشود و شروع میکند به رقصیدن. همان کاری که کارکنان پارک تمام سعیشان را میکنند از سرش بیرون کنند: رفتار اسیران. گویی ترجیح میدهد که مربی برگردد و دوباره مسئولیت زندگیاش را به عهده بگیرد. انگار میگوید که کتکم بزن، با من بدرفتاری کن، اما من را از این ضرورت لعنتی که مسئول زندگی خودم باشم برهان. . ۲. در این بخش از جهان که ما زندگی میکنیم، مردانی با موهای عجیب و غریب که وعدههای بزرگ میدهند، مثل قارچ بعد از باران، فراوان شدهاند. مردم هم در پیشان میافتند، مثل خرسهایی که دنبال مربیانشان میرفتند، چون آزادی، علاوه بر فرصتهای جدید و افقهای جدید، مخاطرات جدیدی نیز به همراه دارد. مثل بیکاری که در دوران سوسیالیسم مردم چیزی از آن نمیدانستند، یا بیخانمانی . سرمایه داری، در وحشی ترین شکلش ، به سراغشان میآید و مردم ، مثل خرسها گاهی ترجیح میدهند که مربیانشان برگردند و آنهارا لااقل از بعضی از این مخاطرات خلاص کنند، و دست کم بخشی از باری را که بر دوششان سنگینی میکند بردارند. . ۳. ولا روزهای متوالی به بینیاش پنجه میمالید و دنبال حلقه میگشت. نمیتوانست با نبودنش کنار بیاید، با این که حالا که نبود دردی که همهی عمر داشت نیز از بین رفته بود. او که از بچگی به برده بودن عادت کرده بود حالا این آزادی ناگهانی را تهدید تلقی میکرد و بیشتر از درد از آن واهمه داشت... . پن:همین! . . .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.