یادداشت پریسا
1404/2/10
بعضی کتابها رو که میخونی، حس میکنی یه چیزی توی وجودت تکون میخوره. «خداحافظ گاری کوپر» یکی از هموناست. یه جور وداع با افسانههای قهرمانی، با تصویرهای قدیمی از معنا داشتن زندگی. برای من، این کتاب دربارهی نسلی بود که دیگه نمیخواد نقشهایی رو بازی کنه که جامعه براش نوشته. دربارهی آدمایی که به جای قهرمان بودن، فقط میخوان خودشون باشن… حتی اگه معنیش این باشه که هیچکس نفهمتشون. لنی، شخصیت اصلی، یه جور بیاعتنایی جذاب داره. یه بیحوصلگی عمیق نسبت به دنیای دروغها و جنگها و موفقیتهای قلابی. انگار رومن گاری با زبون لنی داره فریاد میزنه که: «بسّه دیگه، نمیخوایم قهرمان باشیم، نمیخوایم نجات بدیم، فقط میخوایم زندگی کنیم، اونجوری که خودمون میخوایم.» جملهها گاهی تیزن، گاهی بیرحم، گاهی شاعرانه. بعضی جاها دلم گرفت. بعضی جاها لبخند زدم. اما مهمتر از همه، حس کردم این کتاب یه آینهست. یه آینه که اگه با جرأت توش نگاه کنی، شاید خودت رو یه کم بهتر بشناسی. یا شایدم گیجتر بشی. ولی خب، گاهی گیج شدن هم یه قدمه، نه؟ این کتابو که بستی، دلت نمیخواد گاری کوپر قهرمان باشه. دلت میخواد همون کسی باشی که وقتی آفتاب میزنه، توی برف راه میره، دستای یخزدهاش تو جیبشه، ولی نگاهش هنوز دنبال یه معنیه… حتی اگه هیچوقت پیداش نکنه.
(0/1000)
رجا
1404/2/15
1