یادداشت سودآد
1403/12/26

بخاطر توست نازلی آدم باید مؤدب باشد، بهخصوص اگر کتابخوان باشد. عینک به چشم بزند، مطالعهی کتاب را تمام کند، لیوان آبپرتقالش را که خورد، بنشیند پای نقد. البته دوستان قهوه را بیشتر توصیه میکنند؛ فاز روشنفکریاش بالاتر است. حالا همانطور که شقیقهاش را جوری فشار میدهد که انگار دکمهی کنترل افکار آنجاست و با فشار دادنش دریایی از فضایل بر زبانش جاری میشود، شروع به نقد کند. "توصیفها با جزئیات بود. کتابی با ۲۱۲ صفحه، پر از کلمه نبود؛ بیشتر شبیه یک آلبوم عکس بود، شبیه گالری نقاشی یک نقاش، نه کتابی از یک نویسنده. احساسات بهخوبی منتقل شده بود. همان اوایل داستان چند بار با دستمال کاغذی گردن و صورتت را خشک کردی تا جای لیس سگ وامانده را پاک کنی. داستان با تعلیق شروع شد، از همان اول خواننده را درگیر میکرد. پایان داستان از قبل روشن بود. این قابلپیشبینی بودن ضربهای به داستان نمیزد. ریتم روایت متفاوت بود؛ یک جاهایی داستان کش میآمد، یک جاهایی تلگرافی پیش میرفت. رفتوآمد بین ذهنیات شخصیت و عینیات لطمهای به داستان نمیزد. نویسنده در روایت ذهنیات دچار واگویههای اضافی نمیشد. فلشبکها در زمان درست زده میشدند. در کل، کتاب درخوری است. خواننده با شخصیتها مسیر پرپیچوخم را ذرهبهذره طی میکند، درد میکشد، رها میشود." حالا باید نقد را تمام کنی. قلپ آخر قهوه را میخوری، معدهات میسوزد. سوزشش فرق میکند با بقیهی دردها؛ انگار اسید روی معدهات ریختهاند، جلز و ولز میکند. ادامه میدهی."پرشهای داستانی بهجاست. میفهمی کجای داستانی. نویسنده این طرف و آن طرف میکشاندت تا اطلاعات را ذرهذره به خوردت دهد."میدانی دارد بازیت میدهد.بازی را دوست داری.همیشه همینطور بوده. بیشتر از خودِ بازی، آدمهایی که بازیات میدهند را دوست داری. حتی اگر برای بازی مجبور شوی بروی توی دخمهی تاریک. حتی اگر مجبور شوی با دستهای خونی قایق درست کنی تا بریزیشان توی جوی. حتی اگر وقتی چشمش به جم افتاد، کلاً تو را فراموش کند و برود دنبال همبازی جدیدش. حتی اگر مجبور شوی بچپی توی لانهی سگ!. لعنت به تو، نازلی! بهخاطر توست که بهجای افاضهی فیض یک منتقد، باید اسائهی ادب کنم. اگر تو نبودی، اگر آن بازیهایت نبود، اسید معده سوزشش مثل همیشه بود، نه حالا که دردش شبیه ریختن اسیدی روی جنازهای داخل چاه ویل است. دردش شبیه یک جای کار لنگیدن است، اینکه حتی وقتی همهچیز خوب است، باز خوشحال نباشم. تو یادم بیندازی که میلنگم، که کمتر از توام، که لنگیدن پایم فقط یک استعارهی کوچک از درهم بودن همهی زندگیام است.که یادم بیاوری این درهمی هیچجوره درمان نمیشود.اینکه یادم بیاوری فقط دوست داشتن تو به زندگی ناموزونم تعادل میدهد. تعادلی که روی گسل است،که با یک بازی جدید دود هوا میشود. دوست داشتنت بوی خون میدهد، نازلی. دوست داشتنت بدتر از گوش دادن به یامفت های آن بوگندوی الکلی است. دوست داشتنت شبیه دوست داشتن ضیغم است، شبیه سفرههای شجری برای آن کاسهلیسهای درجهدار. دوست داشتنت را میخواهم نقاشی کنم، بعد بفروشم تا تمام شود.تا برود. قلم مو را برمیدارم، باید یک ملکه بکشم که ایستاده، یک گدا هم که نشسته... نه، این خوب نیست. بوم دیگری برمیدارم. باید دقیق بکشم، باید مثل نویسنده با جزئیات نقاشی کنم تا درد را منتقل کنم. یک جای تاریک میکشم. کسی کنج آن جای تاریک نشسته، سگی دارد گردنش را لیس میزند. مرد اما حرکتی ندارد، انگار نباید کسی از حضورش باخبر شود.«چپیدهام توی لانهی سگ.بهخاطر توست، نازلی. بهخاطر توست که دارم بوی سگ میگیرم.»* *بخشی از کتاب
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.