یادداشت سودآد
1404/1/14

*برای آن محبوبِ نادیده*... خدا یک لیست در دست داشت. سؤال میکرد، تیک میزد: قیافهاش چه شکلی باشد؟ فاصلهی دندانها از هم چطور؟ اهل کجا باشد؟ چه استانی؟ مسلط به کدام زبانها باشد؟ عاشق باشد یا عاقل یا عارف؟ عصاقورتداده باشد یا اهلِ دل؟ سؤالها که تمام شد، خدا رفت... چند سال بعدش مرا به دنیا آورد. اولین بار که دیدمش، توی کتابهای کتابخانه، لابهلای قفسهی تاریخ انقلاب ایستاده بود، با همان نگاهی که همیشه اشک در آن حلقه زده و تو نمیدانی شوقِ زندگیست یا غمِ دلشکستگی، زل زده بود به چشمهایم. او یک ملت بود. روی کتاب را خواندم، زکی گفتم. آن روزها سرم درد میکرد برای دعوا. گفتم: «ما توی من بودنمان هم ماندهایم، تو کی هستی که یکنفره جور یک ملت را میکشی؟» دلم میخواست در موردتان بخوانم تا بهتر بتوانم تخریبتان کنم، تا زیر سوالتان ببرم، تا نشان دهم وقتی من هیچم، تو نمیتوانی یک ملت باشی. آن روز، روز تولد ۲۲سالگیام بود. یادتان هست؟ توی آن غربت که کسی برایم هدیهای نخریده بود، داشتم خودم دستبهکار میشدم. مثل همهی روزهای تولد قبل، دلم سخت گرفته بود. جایی برای گریه نداشتم. به کتابخانه پناه آورده بودم تا لابهلای شلوغی آدمها، زل بزنم به کتابها و آرام اشکهایم را پاک کنم. هدیهی تولد آن سالم، شما بودید. انگار فراموشتان کرده بودم. همهی آن چکلیست خدا و سؤالها یادم رفته بود. چطور یادم رفته بود شما را؟ حافظهی من برای پیدا کردن آدمهای درست، شبیه حافظهی ماهیست. دیر به یادم آمدید، اما آمدید. از آن روز، شما شدید رفیقِ روزهای تنهایی. همهی آن روزهایی که هیچکس حرفم را نمیفهمید. آن روزهایی که حس میکردم فرق دارم با آدمها و این تفاوت، مرا طرد کرده. آقای بهشتیِ مظلوم... خدا شما را خلق کرد، نه برای اینکه عاشقتان شوم، فقط میخواست به من بگوید: «همهی آن چیزهایی که دوست داشتی، و به آنها اعتقاد داشتی، توی یک نفر جا میشود. این هم شاهد زندهاش.» شما همان اسطورهی زمینی بودید که قدرت ماورایی نداشتید. نه با تار عنکبوتتان نصفشبها بین ساختمانها پرواز میکردید و به آدمها کمک میکردید، نه توی غارها مخفی میشدید و نقاب به چهره میزدید. حتی زیادی عادی بودید. لاغر بودید، کفشهای کهنه میپوشیدید، دندانهایتان از هم فاصله داشت. تازه فحشخورتان هم ملس بود. همه بهتان ناسزا میگفتند. تکفیرتان میکردند. اما با همهی چیزهایی که بودید... شما، آقای بهشتیِ ، شاهد زندهی همهی ایدهآلها و تعریفها و خیالپردازیهای من از «آدمی که یک نفر میتواند باشد» هستید. آدمی که یک آدم، باید باشد: مصمم. تنها. فراتر از زمان. تنها. خیلی تنها. مظلوم. کسی که میدانست یک روز بهجای آدمهایی که با حرف زدن از خود دفاع میکنند، کارهایشان، نتیجهی کارهایشان، از آنها دفاع خواهد کرد. همان آدمی که خدا از او دفاع کرد. کتاب دیگری از شما تمام شد. حالا که من بچهی شهرستانم و نمیتوانم به دیدارتان بیایم، آمدهام اینجا، در این گوشهی بهشتِ اصفهان، به مادرتان سر میزنم. بهشان گفتهام سلام مرا خدمتتان برسانند. یادتان هست، آقای بهشتی؟ تا قبل تولد ۲۲سالگی، همیشه دنبال عقل بودم، دنبال پیدا کردن روشهای عقلی... اما شما عشق را یادم دادید. من حرف شما را گوش دادم. عاشق شدم. مسلمان، عاشق است دیگر، مگر نه؟ عاشق شوید.» برادرها، خواهرها، عاشق شوید. زندگی به عشق است. عقل به آدم زندگی نمیدهد. عقل به آدم حساب میدهد که: چهجور بهتر بخورد! چهجور بهتر بخوابد! چهجور بهتر پلاسیده بشود! چهجور بهتر دلمرده باشد! عشق است که در درون انسان، آتشِ زندگی و شعلهی زندگی را روشن میکند.»~ ~شهید بهشتی
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.