یادداشت سودآد

سودآد

سودآد

دیروز

اولین بار
        اولین بار که از زبان حاج صادق شنیدم:
«درِ باغ شهادت بازِ باز است»،با خودم گفتم: این جمله مال همان زمان خودش است؛ همان موقعی که می‌رفتی زیر رگبار گلوله و تانک، و راه دررویی از فشنگ‌های بی‌امان نداشتی.توی ذهنم، شهید نشدن در جنگ، هنر بود.وگرنه، زیر باران گلوله چطور جان سالم به در ببری؟
این فکر با من بود، تا... خورد به حرفی که چمران توی فیلم «چ» به اصغر وصالی زد:
– مجروحا اسیر بشن بهتره یا کشته بشن؟
– کشته بشن؟ منظورت شهیده دیگه، دکتر؟
– *اون مقام که دست خداست، اصغر جان.
به من و تو چه مربوط؟*
با خودم گفتم:
درِ باغ شهادت آن‌قدرها هم که حاج صادق می‌گفت، باز نیست.آن‌طرف در، یک راه‌بندان سفت و سختی هست.عبدالبصیر که آمد سراغم،
همه‌چیز منتفی شد.تقریباً بیشتر از نصف کتاب را خوانده‌ام. تا این‌جای کار، عبدالبصیر برایم هیچ شباهتی به حر ندارد.حر، همه‌چیزش جای خودش بود.همان‌جایی که می‌لنگید، همان‌جا ایستاد، برگشت، و نجات پیدا کرد.اما عبدالبصیر؟
هیچ‌چیزش درست نیست...حداقل تا این‌جایی که من خوانده‌ام.اگر همین حالا، توی همین صفحه‌ها بمیرد، من نمی‌توانم پای نماز میتش بایستم و بگویم:«لا نعلم منهم إلا خیراً».حتی اگر در ادامه‌ی کتاب، عبدالبصیر منجی دنیا شود، باز هم اشک‌های نفیسه،آه‌های عبدالرشید،و نگاه ترسیده‌ی عاطفه، میان دود و ساقی‌های مواد...از یادم نمی‌رود.
فقط یک چیز بعدِ عبدالبصیر برایم فرق کرده:
دیگر دغدغه‌ام اندازه‌ی درِ باغ شهادت نیست.
دارم به این نتیجه می‌رسم که خدایی آن بالا نشسته...که هم امام حسین را می‌خرد، هم حر را.
همان خدا، هم قاسم سلیمانی را می‌خرد،
هم عبدالبصیر را.
این‌که چند می‌خرد، کی می‌خرد، چطور می‌خرد... نمی‌دانم.فقط می‌دانم:خدا مثل ما آدم‌ها نیست که نصف کتاب زندگی آدم را خوانده و نخوانده، قضاوت کند.خدا، پیش از آن‌که کتاب زندگی‌مان نوشته شود، همه‌اش را از بَر است.تهش را هم می‌داند.می‌داند و می‌بخشد.می‌داند و آبرو می‌خرد.می‌داند و جار نمی‌زند.
اما ما آدمها...
به قول نادر
*«اما مردم...
مردم...
وای به حالت، اگر مردم
بخواهند اشتباهاتت را جمع بزنند،
و بر اساس آن، خوب و بدت را بسنجند.»*


---------------------------------------------
پ ن:اسم کتاب را دوست دارم.پرتگاه همیشه توی ذهنم جایی بود دور از اینجا.جایی نزدیک دره ای عمیق، که تا نرفته بودم سمتش کاری به کارم نداشت.پرتگاه های زندگی ولی اصلا از آدم دور نیستند. چسبیده اند بغل گوشت،پشت پاشنه ی پایت.برای سقوط کردن نیاز نیست پرت شوی ته دره،یک سکندری خوردن هم میتواند نسخه ات را بپیچد برای ابد.

پ ن:کتاب تمام شد.هنوز کلی سوال بی جواب دارم.خیلی چیز هارا نشد یا من نتوانستم هضم کنم.یک چیزی درگیرم کرده.این همه برای دعا به هم میگوییم:« عاقبتت بخیر باشه».تازه انگار معنیش را فهمیدم.عاقبت یعنی ته ته داستان،آن یک صفحه مانده به منابع و مآخذ.آن جایی که بعدش کتاب بسته می شود.وقتی یکی ته داستانش خوب باشد یعنی خدا نخواسته خیلی از صفحه های زندگیش را بخواند.یعنی داستان بلند زندگیت را خدا تبدیلش کرده به یک داستان خیلی کوتاه یک‌صفحه ای.داستان زندگی تو بوده پایانش را ولی خدا نوشته.



#همیشه_سرمون_توی_کتابه
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
      
18

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.