یادداشت سودآد
1404/3/12

آخ لنی... آخ پسر چرا آن کوه، آن برف، آن سکوت را ول کردی آمدی این پایین؟ رومن گاری... حالا گیریم لنی عاشق شد، عقل نداشت... ولی تو چرا؟ چرا برش نگرداندی بالا؟ چرا گذاشتی بیاد این پایینِ لعنتی؟ تا صفحهی هفتاد، قبل از اینکه جس بیاد، همهچیز عالی بود. استدلال های باگ مورِن،آن کلبه،آن یاغی ها همه چیز لذتبخش بود. حیف... آدم از روزمرگی فرار میکند به آغوش ادبیات، ولی آنجا هم عشق پیدایش میشود... میخزد توی داستان... ولکن هم نیست... دوباره همهچیز میشود همان معمولی همیشگی. برف... سفیدی... سکوت... همهش جایش را میدهد به سروصدا، به سوءتفاهم، به توضیح دادن خودت برای بقیه، به کلمات... کلمات... کلمات... امان از دیوار کلمات. خداحافظ گاری کوپر. خداحافظ لنی. خداحافظ سفیدی قشنگ برف خداحافظ چند قدم نرسیده به قله، خداحافظ اسکیتبرد... سلام روزمرگی. سلام آدمها. سلام کلمات. سلام شلوغیِ شهر. سلام عشقهای دوزاری... سلام نزدیک ترین نقطه به سطحِ ...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.