یادداشت سودآد

سودآد

سودآد

1404/2/25

چند ساعتی
        چند ساعتی می‌شود کنارت نشسته‌ام، زل زده‌ام به دست‌هایت، متوجه حضورم نشدی. انگار توی یک هزار‌توی ذهنی گیر کرده بودی. چیزی را سبک‌سنگین می‌کردی. گاهی سنگینی آن گردنت را به طرفی کج می‌کرد. داشتی به نتیجه می‌رسیدی که یک‌دفعه، ابروهایت را با بی‌حوصلگی بالا بردی، آهی عمیق کشیدی. دست‌هایت ولو شد روی نیمکت. سرت خم شد توی یقه‌ی کتت.

یک‌دفعه، چراغ‌های پارک شبیه دومینو شروع کردند روشن شدن. سرت را بلند کردی. مسیر روشن شدن چراغ‌ها را دنبال کردی. نوبت رسید به چراغ پشت نیمکت. برگشتی سمت میله‌ی چراغ؛ پیرمردی به آن تکیه داده بود... چراغ داشت ته‌مانده‌ی حیاتش را جمع می‌کرد تا روشن بماند. چند باری روشن و خاموش شد. یک‌دفعه بویی از آن بلند شد. دیگر روشن نشد.

پیرمرد توی تاریکی خیره شده بود به سنگ‌فرش‌ها. چند باری دست به میله‌ی چراغ گرفت. با نفس‌هایی کوتاه و سنگین که پره‌های بینی‌اش را تکان می‌داد، طبق آداب خاصی خم شد، دست‌ها را روی زمین کشید. دوباره بلند شد. انگار چیزی گم کرده بود.

نگاهم رفت سمت تو. با دست زدم روی شانه‌ات. حرکتی نکردی. سرم را جلوتر آوردم. آرام توی گوشت گفتم: «استیو، تو پدرت نیستی. آن چراغ هم نیستی.» نگاهت را از من دزدیدی. حواست را پرت جوان‌های غریبه‌ای که آن‌طرف‌تر داشتند می‌خندیدند، کردی.

این‌دفعه با صدای بلندتری گفتم: «استیو، اینجا خبری نیست. پشت سرت چیزی دستت را نمی‌گیرد. سرت را برگردان این طرف. دریا را ببین، چقدر عظمت دارد. تشخص هم دارد. راه خودش را می‌رود. دلش خواست می‌کوبد روی صخره‌ها، دلش نخواست آرام جزر و مد می‌کند. این پشتِ سری که زل زدی به آن فقط درد هست، فقط رنج هست، فقط پشیمانی هست.»

حرف‌هایم را نشنیده گرفتی. گفتم: «بیا، فقط برای یک بار به این طرف نگاه کنیم. انگار هیچ گذشته‌ای نبوده. انگار تازه به دنیا آمده‌ای. دنیایی که مرکزش تویی.»

به ساعتت نگاه کردی. گفتی باید بروی، دیرت شده، باید برگردی به عمارت. سریع بلند شدی. با قدم‌های تند و کوتاه دور شدی و رفتی. از کنار پیرمرد و غریبه‌ها گذشتی. رفتنت را دنبال کردم. گم شدی توی جمعیت.

سرم را برگرداندم. حالا زل زده‌ام به دریا. گاهی صدایی از پشت سر می‌شنوم. برنمی‌گردم. نمی‌گذارم حواسم را پرت خودش کند. من متعلق به این طرف‌ام، این دریای جلوِ چشمانم. کفش‌ها را درآوردم. می‌خواهم بروم توی دل دریا. توی دل ناشناخته‌ها.

قبل از رفتن، روی برگه، یادداشتی برایت می‌گذارم. شاید یک روز برگشتی، و آن را خواندی؛
«تقدیم به استیونز:
تو می‌شد جنگلی انبوه باشی از خودت،اما
قناعت کردی و از خاک گلدان سر درآوردی*...»


*حسن قریبی
---------------------------------------------
پ ن:وقتی کتاب رو خوندم تو ذهنم همش میگفتم خدایا من این استیونز رو کجا دیدم یکی از دوستان حلقه کتاب خوانی مبنا گفتن چقدر استیو شبیه دابی توی هری پاتره و واقعا چقدر به جا بود.مثل دابی، هم از این همه وفاداریش حالم بهم میخورد هم دوستش داشتم و هم دلم براش میسوخت.انتخاب تصویر دابی بخاطر همینه
      
53

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.