معرفی کتاب موشها و آدمها اثر جان اشتاین بک مترجم پرویز داریوش

موشها و آدمها

موشها و آدمها

جان اشتاین بک و 1 نفر دیگر
4.0
580 نفر |
170 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

42

خوانده‌ام

1,128

خواهم خواند

359

شابک
9789643314675
تعداد صفحات
136
تاریخ انتشار
1399/3/17

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        «جورج میلتون» و «لنی اسمال» دو دوست هستند که با مهتری در آخور اسب ها در اسب داری ها روزگار می گذرانند. آرزوی دیرین هردویشان آن است که روزی جایی را بخرند و در آن خرگوش پرورش دهند، یعنی از بچگی از نوازش چیزهای نرم خوششان می آید و زور بازوی بسیاری دارند، ولی چندان باهوش نبودند. از همین رو دچار دردسر می شوند به ویژه هنگامی که زن پسر ارباب، «کرلی» از آن ها می خواهد تا موهایش را نوازش کنند ناخواسته زن بیچاره را می کشند و از ترس می گریزند... .
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به موشها و آدمها

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به موشها و آدمها

پست‌های مرتبط به موشها و آدمها

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

24

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

24

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

13

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        از همین ابتدا بهتر است بگویم که داستان موش ها و آدم ها پایان خوشی ندارد و تراژدی محسوب می‌شود. پس اگر به دنبال مطاله داستانی با پایان خوش هستید خواندن آن را به شما پیشنهاد نمی‌کنم. اما شخصا آن را دوست داشتم و برایم تجربه متفاوتی بود.
داستان آن درباره دو برادر است. یکی باهوش و لاغر اندام و دیگری درشت هیکل و قدرتمند اما شیرین عقل. این دو برادر رویای داشتن مزرعه شخصی خود را در سر می‌پرورانند و برای رسیدن به این رویا در مزرعه دیگران کار می‌کنند. اما همه چیز آنطور که انتظار دارند پیش نمی‌رود.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

9

رها

رها

1400/12/2

          این کتاب برام یاد آور چندتا چیز خیلی مهم تو زندگی بود که فراموششون کرده بودم. خیلی وقت پیش ها یه کتابی خوندم که الان اسمش رو فراموش کردم اما تو یه بخشی از کتاب چیز جالبی نوشته بود که هنوز خیلی خوب یادم مونده. نوشته بود : ما آدم ها صاحب تمام اون چیزهایی هستیم که بهشون نگاه میکنیم. کافیه سرت و رو برگردونی و به خونه ی بزرگ و زیبای اونور جاده نگاه کنی و بعد توی ذهنت تصور کنی که صاحب اون خونه هستی .اونوقت چه کسی می تونه جلوت رو بگیره و بگه که داری اشتباه میکنی.همم...؟

گاهی اوقات خوبه که بی خیالِ این دنیا و همه ی خبرهای بد و غم انگیزش بشیم و فقط زندگی کنیم. خوبه که برای خودمون یه فنجون چای بریزیم و راحت و آسوده کنار پنجره بشینیم و چای مون رو سر بکشیم و بگیم اصلا بی خیال این دنیا، بی خیال اینکه نتوستم دور دنیا سفر کنم، بی خیال اینکه نشد تو خونه ی رویاییم زندگی کنم، بی خیال اینکه نتوستم به خیلی چیزها تو زندگیم برسم. عوضش چشم هام رو که می بندم صاحب قشنگ ترین و دوست داشتنی ترین خونه ی دنیا هستم، صاحب تمام اون چیزهایی که همیشه دلم می خواست داشته باشم و نشد، هستم . توی رویا به همه جای دنیا سفر می کنم بدون اینکه دیگه نیازی به پول و ویزا و اجازه ی کسی داشته باشم و دائم بخوام غصه ی بالا و پایین رفتن قیمت ارز و دلار رو بخورم
^^
اصلا یه وقت هایی خوبه که آدم خودش رو به نفهمیدن بزنه و بگذره . یه وقتایی اونایی که هیچی از دور و برشون نمی فهمن، اونایی که اتفاقات بد زندگی زود یادشون میره، اونایی که تمام زندگیشون خلاصه میشه تو دوست داشتن یه گلوله ی پشمالوی پنبه ای، همونا خوشبخت ترین و خوشحال ترین آدم های این دنیای خاکی هستن. خوبه که گاهی اوقات به حال این آدم ها غبطه بخوریم و بدونیم که همیشه بیشتر دونستن نمی تونه ما رو خوشحال تر کنه، که اصلا خیلی وقت ها با خبر بودن از همه ی خبرهای دنیا، درد و رنج بیشتری برامون داره. اکثر اوقات درد و رنج از همون دری وارد میشن که پیش تر، آگاهی و حقیقت اونو به صدا در آورده بودن. 

----
یادگاری از کتاب
آدم واسه اینکه خوب باشه شعور نمی خواد، گاهی به نظر من میاد که آدم شعور نداشته باشه بهتره. یه آدمی که واقعا باهوش باشه خیلی کم اتفاق میافته که خوب هم باشه!

----
ترجمه ی آقای "داریوش" رو اصلا به کسی توصیه نمیکنم. گویش روستایی وقتی شنیده میشه قشنگه اما وقتی نوشته میشه ، موقع خوندن به یه فاجعه تبدیل میشه.

تاریخ خوانش : 2018/09/21
        

8

gharneshin

gharneshin

1403/12/9

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          (( خیلی کم پیش میاد دو نفر باهم سفر کنن! نمی‌دونم چرا. شاید برای اینه که توی این دنیای کوفتی همه از هم می‌ترسن. ))
آیا می‌شود در ساده‌ترین شکل ممکن به درد سیاه‌پوستان، تنهایی کارگرانِ دوره گرد، رویای شیرین داشتن آشیانه‌ای گرم و امن برای خود‌ و چیره شدن هوس و لذت بر هدف را به تصویر کشید؟ 
جواب شما را جان اشتاین بک در یک رمان ۱۶۰ صفحه‌ای با قطع جیبی به خوبی می‌دهد! 
رمانی بسیار ساده و اما عمیق که حال روزِ رکود بزرگ آمریکا را به تصویر می‌کشد. روزگاری که کارگران حاظر به کار در مزرعه‌ها به‌دلیل حقوق کم نبودند ‌و کشاورزان مجبور بودند به کارگران دوره گردی کار بدهند که جز دوتا پتو و لباس تنشان دارایی نداشتند و آن‌ها را به دوش می‌کشیدند و در هر مزرعه چند روز مشغول می‌شدند و به مزرعه‌ی بعدی می‌رفتند. 
نویسنده در این اثر بسیار ساده شروع می‌کند، ساده به موضوعات مدنظرش می‌پردازد و داستان را جوری تمام می‌کند که شما مات و مبهوت خیره به جملات پایانی، چندین بار تک تک صحنه‌های توصیف شده‌ی پایان را تجسم می‌کنید. پایانی دردناک و غیر قابل پیش‌بینی. 
اما سوال اینجاست آیا عاقلان کارگرانی بودند که کار می‌کردند و در عیاشی خرج می‌کردند یا لنی که رویا و هدف آشیانه‌ای گرم و امن داشت؟ جایی که محصولاتشان را پرورش دهند و او فقط به خرگوش‌هایش برسد... عاقل اصلی کدام است؟
آیا در شرایطی مثل کارگران داشتن هدفی بزرگ دیوانگیست یا لنی فقط به هوس خود باخت؟ 
        

20

zeinvzfh

zeinvzfh

1402/6/16

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        به نام خداوند رنگین کمان

لنی بیچاره رو مثل سگ کندی ، کشتنش.
کندی گفت کاش خودم میکشتم ؛
ولی جورج خودش کشتش.
چقدر گریه کردم سرش .

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

سودآد

سودآد

1404/2/30

«کاشکی خود
        «کاشکی خودم سگه رو کشته بودم.جورج،نباس میذاشتم یه غریبه بکشدش».*


بوی نفتالین پیچیده توی دماغم. قتلی رخ داده است؛ درست بغل گوش ما.
دیشب دوباره توی زیرزمین موش دیده شده. دور تا دورش را با نفتالین مین‌گذاری کرده‌اند.
به آن نقل‌های رنگی اصلاً نمی‌آید قاتل موش‌ها باشند.
به موش‌ها هم، با آن پوست نرم و چشم‌های برق‌زده‌ی کنجکاو، نمی‌آید این‌قدر خانه‌خراب‌کن باشند.

موش‌ها از وقتی فهمیدند ۹۸ درصد دی‌ان‌ای‌شان شبیه انسان‌هاست، فکر کردند با ما هم‌سفره‌اند.
حمله کرده‌اند به خوردنی‌هایمان، به وسایل چوبی‌مان، به لباس‌هایمان.
این شبیخون‌زدن‌های گاه‌ و بی‌گاه را آن‌ها شروع کردند.
جنگ بین موش‌ها و آدم‌ها، ریشه در کودکی ندارد؛ ریشه در قدمت بشر دارد.

حالا اما یک میانجی پیدا شده؛ می‌خواهد آتش‌بس اعلان کند.
لنی، این دوست موش‌ها و خرگوش‌ها، فرمانده‌ی این جنگ ریشه‌ای است.
به لنی و آن هیکل هیولاگونه‌اش نمی‌آید رویای زندگی‌اش داشتن چندتا خرگوش و موش باشد؛
موش‌هایی که فقط می‌خواهد نازشان کند.
لنی، ناز کردن چیزهای نرم را دوست دارد.
همین دوست‌داشتنش مایه‌ی عذاب جورج شده.
از این روستا به آن روستا آواره‌اند، چون هفتاد درصد بدن لنی نه از آب، که از مهربانی کودکانه‌ای تشکیل شده.

موش‌ها، خودِ لنیِ ساده‌دل‌اند؛ جورج، خیال‌پرداز است؛ کاندی، عزادار رفیق قدیمی‌اش؛ و کورکس، تشنه‌ی هم‌صحبت.
لنی، این ساده‌دلِ دردسرساز، وبال گردن جورج است؛
جورجی که بار سنگین مراقبت از لنی، کمرش را خم کرده.
این خشمگینِ دلسوز، از مراقب لنی‌ بودن خسته شده؛ اما نمی‌شود ولش کند توی دنیای آدم‌ها.

حالا این چهار نفر:
لنیِ دردسرساز، جورجِ حمایت‌گرِ خسته، کورکسِ کاکاسیاه، و کاندیِ یک‌دستِ تنها،
قرار است با هم به رویایشان برسند.

رویای جورج فقط یک خانه است که مال خودش باشد؛
که هر وقت خواست، جایی برود یا بیاید، از هیچ سرکارگری اجازه نگیرد،
و به‌جای آن‌همه کار کردن، فقط هفت‌هشت ساعت کار کند.

کاندیِ یک‌دست؟
رویایی ندارد؛ فقط نمی‌خواهد اوضاع از این بدتر شود.
نمی‌خواهد شبیه رفیق باوفایش دور انداخته شود.

کورکس اما
مرز خیال و واقعیت را گم کرده.
فقط
می‌خواهد بدون توجه به رنگ پوستش، کسی با او حرف بزند؛
یک آدم باشد، بیاید، برود؛ حتی اگر حرف هم نزد، فقط کسی باشد که در مورد چیزهایی که دیده، به او بگوید؛
تا مطمئن شود آن‌ها خیال نبودند.

ناتورالیسم اما داستان را جور دیگری پیش می‌برد.
آدم‌ها در مقابل وراثت و طبیعت، همان‌قدر بی‌دفاع‌اند
که موش‌ها در برابر نفتالین‌ها؛
که لنی در برابر ژن‌های بدون سلول خاکستریِ یادگار اجدادش.
دستِ برتر داستان، آدم‌ها نیستند؛ طبیعت است.
زورش به همه‌ی آن استعدادهای خارق‌العاده‌ی آدمی می‌چربد.

آدم‌ها قربانی‌اند؛
قربانیِ اتفاقات زندگی‌شان، شبیه دستِ کاندی که دیگر نیست.
قربانیِ محل تولدشان، شبیه کورکس که سیاه‌بودنش، در میان آن‌همه سفید، شده گناه نابخشوده‌اش و علت تنهایی‌اش.
از کسی پرسیدند: شما دیوانه‌اید؟
گفت: ما فقط تعدادمان کم است. اگر بیشتر بودیم، شما دیوانه می‌شدید.

توی این دنیا، آدم‌ها بیچاره‌اند؛
شبیه موش‌ها، حتی بیشتر.
.
.

به موش، هنگامی که لانه‌اش را با خیش زیر و رو کردم
رابرت برنز – نوامبر ۱۷۸۵

موش کوچولوی باریک و لرزون و ترسون،
ای جانور بی‌پناه!
چه وحشتی افتاده توی سینه‌ات!
لازم نیست این‌قدر با هراس فرار کنی،
با آن دویدن شتاب‌زده‌ات!
من هرگز دلم نمی‌خواهد دنبالت کنم
یا با آن چوب تیزِ کشنده، اذیتت کنم!

راستش، متأسفم که سلطه‌ی انسان،
رشته‌ی همزیستیِ طبیعت را پاره کرده
و باعث شده این‌قدر از من بترسی—
از من، رفیق بی‌نوا و زمینی‌ات،
که مثل خودت فانی‌ام!

می‌دانم گاهی ممکن است چیزی بدزدی،
اما چه اشکالی دارد؟ تو هم باید زنده بمانی!
یه دونه خوشه از یه مزرعه‌ی پُرمحصول،
درخواست کوچکی‌ است.
من سهم خودم را از بقیه می‌گیرم
و اصلاً هم کم نمی‌آورم!

آخ، آن خانه‌ی کوچکت هم نابود شد!
دیوارهای نازکش را باد با خودش برده،
و حالا دیگر چیزی نداری
تا با علف سبز، خانه‌ی تازه‌ای بسازی!
بادهای سرد و خشکِ دسامبر
دارند از راه می‌رسند،
تلخ و گزنده!

تو دیدی که مزرعه‌ها خالی و ویران شدند
و زمستانِ خسته‌کننده نزدیک می‌شود،
و این‌جا، زیر بادهای سهمگین،
گمان کردی می‌توانی گرم و امن بمانی—
تا ناگهان! تیغه‌ی بی‌رحمِ خیش
از دل لانه‌ات گذشت!

آن توده‌ی کوچک برگ و ساقه‌ی خشک‌شده،
که برای ساختنش زحمت بسیاری کشیدی،
حالا، با تمام تلاشت،
بی‌خانه و بی‌پناه شده‌ای،
و باید سرمای زمستان را تاب بیاوری،
با باران سرد و یخِ سوزان!

اما ای موش کوچولو، تنها نیستی
در اینکه پیش‌بینی آینده گاهی بیهوده است:
برنامه‌های بهترینِ موش‌ها و آدم‌ها
اغلب به بیراهه می‌رود
و چیزی جز اندوه و درد به‌جا نمی‌گذارد
از آن شادیِ وعده‌داده‌شده!

با این حال، تو از من خوشبخت‌تری!
تو فقط از حال رنج می‌بری،
اما من—آه!—همیشه به گذشته نگاه می‌کنم،
به چشم‌اندازهای تیره و تار،
و رو به آینده، هرچند نمی‌بینمش،
اما گمان می‌زنم و می‌ترسم...


----------------------------------------
پ ن:چقدر این داستان سینمایی است یاد فارست گامپ افتادم لنی شبیه نمکی خودمان است؛چیه چرا میزنی (با صدای نمکی بخوانید)

پ ن:*بخشی از کتاب
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

8