gharneshin

تاریخ عضویت:

دی 1403

gharneshin

@gharneshin

9 دنبال شده

86 دنبال کننده

                 جزئی از اقلیتِ کتاب‌خوان!
              
https://www.instagram.com/ghar_neshinn?igsh=MWE0ZDAwaG9sZ212eQ==

یادداشت‌ها

نمایش همه
gharneshin

gharneshin

دیروز

        (( گاهی نمی‌توانم به گذشته فکر نکنم. می‌دانم که باید در لحظه زندگی کرد. بله، خیلی از آدم حسابی‌ها گفته‌اند که‌ تا می‌توانم باید بنده‌ی دم باشم. اما گذشته گاهی سر و کله‌اش پیدا می‌شود. گذشته یک‌باره نمی‌آید. پاره پاره از سر می‌رسد. ))
خواندن چگونگی نوشتن این اثر کمک زیادی به درک و فهمیدن داستان کرد. سم شپرد در جاسوس اول شخص انگار بیماری، کهنسالی، خاطرات گذشته، و آرام آرام به مرگ نزدیک شدن را به تصویر می‌کشد. او انگار از خودش فاصله گرفته، دور نشسته، و به خود می‌نگرد. جسمی پیر و بیمار، و ذهنی خسته و آشفته غرق در خاطرات گذشته. انگار شپرد خواسته در آخرین اثر خودش را بنویسد. او در پایان لحظات آخر را نمی‌نویسد، بلکه خودش نفس‌های آخر را می‌کشد، و تصویری ساده و زیبا از مرگ خلق می‌کند. در پایان اثر، داستان که نه، او تمام می‌شود. نه کاملا دردناک، نه کاملا قهرمانانه. پایانی ساده. او با قرار دادن خانواده‌ و بازماندگان پشت سرش در پایان روزی عادی تنهایی به سوی مرگ می‌رود. جاسوس اول شخص یک خداحافظی ادبی توسط نویسنده است با دنیا. 
رمانی کوتاه خالی از اضافه‌گویی، پُر و غمگین. خواندن این داستان مثل دیدن نمایشی مونولوگ می‌ماند با شخصیتی پیر، بیمار، غرق در گذشته شتابان به سوی مرگ.
      

2

gharneshin

gharneshin

6 روز پیش

        (( این دنیا از همه طرف ما رو تحت فشار می‌ذاره. خاکمون رو این‌جا و اون‌جا مشت مشت به باد می‌ده و وجودمون رو تکه‌تکه می‌کنه، انگار می‌خواد با خونمون زمین رو بشوره. مگه ما چه گناهی کرده‌ایم؟ ))
خواندن پدرو پارامو مثل قدم زدن در شهر مردگان است. شهری تاریک، غم‌زده با خانه‌هایی متروک. تنها صدا و نجوای مردگان است که در آن به گوش می‌رسد؛ و خاطرات به شکلی در آن شهر جاری‌ست که انگار دوباره تکرار می‌شوند. خوان رولفو به شکل متفاوتی مرگ، خاطرات، رنج و شرم را نشان می‌دهد. او با طنزی که در تمام داستان‌هایش به کار می‌گیرد اعتقادات و خرافات را نقد می‌کند و با در هم‌ تنیدن خیال با واقعیت، دنیایی مرموز و عجیب خلق می‌کند. در این داستان زمان، مکان، شخصیت‌ها و راوی دائم تغییر می‌کند و خواننده باید هر تکه از داستان را مثل پازل کنار هم بگذارد تا شاید به نتیجه‌ای برسد. 
پررنگ ترین موضوعاتی که در این کتاب به چشم من آمد، مرگ و خاطرات بود. خاطرات در این شهر به صورت صدا‌ و نجوا جاری بودند و سال‌های گذشته را تکرار می‌کردند انگار که زنده‌اند. 
پدرو پارامو کتابی نیست که با یک بار خواندن بتوان کاملا درکش کرد و من امیدوارم بار بعدی یادداشتی کامل‌تر و بهتر بنویسم. 
      

5

gharneshin

gharneshin

1404/2/26

        (( براستی که هیچ‌چیز ارزش جستجو نداشت؛ همه‌چیز دروغ بود! هر لبخندی خمیازه‌ای از ملال را پنهان می‌کرد و هر شادی‌ای لعنتی را، هر لذتی چندشش را، و از بهترینِ بوسه‌ها چیزی جز میل تحقق‌ناپذیرِ خوشیِ بزرگ‌تری روی لب‌ها نمی‌ماند. ))
شاهکار فلوبر تنها داستان زنی که به شوهرش خیانت می‌کند نیست. بهترین جمله‌ای که می‌توانم با آن شروع کنم تحلیل یا بررسی این رمان را جمله‌ای از آلبر کامو هست: ((انسان تنها موجودی است که نمی‌خواهد آن باشد که هست. )) 
رمان نخست از نوجوانی شارل بوواری شروع می‌شود تا زمانی که با شخصی به نام اما ازدواج می‌کند. اما بعد از ازدواج پی می‌برد، ازدواجش آن‌چیزی که فکر می‌کرده و در رمان‌ها می‌خوانده نیست؛ و هر روزِ زندگی‌اش در حسرت عشق‌های آتشین، زندگی شهری و اشرافی، و هرچیزی که نیست می‌گذرد. اما او هربار که به عشقی دیگر، رویایی دیگر می‌رسد، باز هم احساس پوچی و شکست می‌کند. اِما نماد تقابل رویا با واقعیت است. شخصیتی که همیشه از وضع حال ناراضی‌ است و رویای ‌چیز‌های دیگری را در سر می‌پروراند و هر بار می‌فهمد که دنیایش با چیزی که او هست، با چیزی که در کتاب‌ها خوانده است، و با چیزی که رویای آن را دارد متفاوت است. اِما بوواری تنها یک شخصیت خیال‌باف یا خیانت‌کار نیست بلکه می‌توانیم همه‌ی ما یک اِما بوواری باشیم. 
شخصیت‌پردازی کتاب بسیار دقیق و زیباست. داستانی بدون قهرمان با شخصیت‌هایی که هرکدام به نوعی تمام بخش‌های انسان را نشان می‌دهند. 
فلوبر با این رمان و شخصیت، انسان را به تصویر می‌کشد. انسانی که از دنیا و زندگی‌ حقیقی‌اش فاصله می‌گیرد و درگیر هوس دنیایی‌ست که در رویای خود، رمان‌ها، دیگران‌ و... دیده‌ است. همان‌طور که فلوبر در جواب سوالِ (( مادام بوواری چه کسی است؟ ))، گفت: مادام بوواری خودِ من هستم. 
      

5

gharneshin

gharneshin

1404/2/16

         (( از پدرم می‌پرسیدم که ما فقیریم یا جزو طبقه متوسط؟ او هم پاسخ می‌داد پول مسئله‌ای نیست، مهم شأن و عزت انسان است. این موضوع نشان می‌داد ما فقیر بودیم. ))
روایت فقر خانواده‌ای شلوغ در کشوری که روز به روز پولش بی‌ارزش‌تر می‌شود. نویسنده با قلمی طنز داستانی واقعی آمیخته با خیال خلق می‌کند که جامعه‌ و حاکمیت مکزیک را می‌کوبد. او اشاره‌‌های زیادی به تورم، اختلاف طبقاتی، تقلب در انتخابات، و شرایط هولناکی که قشر ضعیف در این‌چنین کشوری دارند می‌کند. طنز قلم نویسنده داستان را جذاب‌تر می‌کند اما ضعف‌هایی در شخصیت‌پردازی، توصیف و روند داستان وجود دارد.  سبک کتاب رئالیسم جادویی است اما خیال‌پردازی‌های نویسنده اگر بد نباشند شاهکار هم نیستند. درکل ارزش یک‌بار خواندن را دارد.
(( کشوری که باید هر شب به اخبارش گوش دهیم تا همه‌ی هوشیاری‌مان را از دست ندهیم و همیشه در حالت دفاع و آماده‌باش به سر ببریم. ))
(( فقر چاهی است که ته ندارد. ))
      

26

gharneshin

gharneshin

1404/2/14

        مرگ فروشنده، نمایش‌نامه‌ای غم‌انگیز که سیستم سرمایه‌داری را نقد می‌کند. در صحنه‌ی صحبت‌های ویلی با رئیس شرکت میلر نگاه سرمایه‌دار به کارگر به عنوان یک کالا‌ که هر وقت از کار افتاد باید آن را دور ریخت و یا عوض کرد، را به خوبی به تصویر می‌کشد. 
فروشنده‌ای ‌که بالای سی سال برای شرکت کار کرده اما از
 کارافتادگی و کنار گذاشته شدنش باعث شوک و افسردگی در او می‌شود. ویلی خود را در آرزوی موفقیت فرزندانش و خرید زمینی به دور از شهری شولوغ که ساختمان‌های دور تا دور آن‌ها جلوی نور را نگرفته باشند غرق کرده است و واقعیت را فراموش می‌کند.
و در نهایت ویلی، بعد از سال‌ها کار و رویا پردازی حقیقت را نمی‌پذیرد و خودش را فدای رویای موفقیت فرزندانش می‌کند. 
چه غم‌انگیز بود صحنه‌ی آخر و جمله‌ی لیندا که میگفت: ما تازه آزاد شده بودیم. 
میلر با این نمایش‌نامه‌ی درخشان فقط سرمایه‌داری را نقد نکرد، بلکه فرار از واقعیت، تقابل آرزو با زندگی واقعی، و تبعات نپذیرفتن شکست را به تصویر کشید.
کاش روزی بتوانم اجرای این نمایش‌نامه را ببینم. 
      

17

gharneshin

gharneshin

1404/2/9

        (( بله سرنوشت همین است، فراموش‌مان خواهند کرد. هیچ کاری نمی‌شود کرد. تمام آن‌چه را که جدی، بزرگ و پر اهمیت می‌دانیم، با گذشت زمان، فراموش و بی‌اهمیت خواهد شد. ))
داستان ملال و تلاش سه‌ خواهر برای معنا دادن به زندگی‌. شخصیت پردازی داستان بسیار جالب، تفکر بر‌انگیز و زیباست. شخصیت‌هایی که شاید هر روز آن‌ها را در واقعیت می‌بینیم. 
سه‌ خواهر و یک برادر که فکر می‌کنند با رفتن به موسکو، عاشق شدن، پیدا کردن کاری بهتر و با ادامه دادن درس خواندن مشکلات‌شان حل می‌شود و به آرامش می‌رسند؛ اما در واقع هیچ تلاشی برای تحقق بخشیدن به آن رویا‌ها نمی‌کنند. انگار ناخودآگاه می‌دانند بر طرف شدن میل آن‌ها نه‌تنها ملال و بی‌معنایی زندگی‌شان را بر طرف نمی‌کند، بلکه آن‌ها را افسرده‌تر می‌کند چون دیگر میل، هدف یا آرزو و رویایی ندارند. شخصیت‌هایی که قابلیت‌های زیادی دارند اما نمی‌توانند از آن‌ها استفاده کنند به طوری که چخوف به آن قابلیت‌ها می‌گوید (( تزیینات اضافه! ))
چخوف چه زیبا به تصویر می‌کشد ملال انسان در زندگی را. انسان‌هایی که دائم فکر ‌می‌کنند اگر آن کار دیگر را می‌کردم بهتر بود، اگر آن‌جا بودم بهتر بود و حتی خودشان می‌دانند تحقق آن رویا‌ها چیزی از ملال یک انسان در این زندگی را کم نمی‌کند.
شخصیت‌ها کار کردن را ستایش می‌کنند. کار کردن، گذراندن زمان با کار و فکر نکردن به معنا‌ و هدف زندگی‌شان و خسته برگشتن و خوابیدن را راه رهایی از آن ملال می‌دانند. 
(( اگر زندگی را غم‌انگیز می‌یابیم، اگر به نظرمان گرفته‌ و افسرده‌کننده می‌آید، به این دلیل است که کار نمی‌کنیم. ما جزو آدم‌هایی به دنیا آمده‌ایم که کار کردن را تحقیر می‌کنند. ))
درکل ترجیح می‌دادم نمایش این داستان را ببینم. نمایشنامه و تک تک شخصیت‌ها جای بحث بسیار دارند و نمی‌توان به سادگی از آن‌ها گذشت. 
      

5

gharneshin

gharneshin

1404/2/9

        (( انگار زیر آسمان تابستان آن گذر آشنا، به همان راحتی که به خوابی معصومانه ختم می‌شد، می‌توانست به زندان هم ختم شود. ))
مورسو، شخصیتی که انگار به طور ذاتی و ناخودآگاه پوچ‌گراست. تفکر مورسو فقط محدود به محسوسات زندگی‌ست و این باعث می‌شود او بیشتر از هر انسانی از لحظه‌ی حال استفاده و لذت ببرد. مورسو به دنبال دلیل برای انجام کاری نمی‌گردد، همین که دلیلی برای انجام ندادنش نباشد کافی‌ست. پیشنهاد دوستی را قبول می‌کند چون دلیلی ندارد که با آن شخص دوست نباشد، می‌خواهد با ماری ازدواج کند چون دلیلی برای ازدواج نکردن ندارد. 
مورسو شخصی بی احساس نیست، او بیش از ظرفیت جامعه صداقت دارد. شاید هرچیزی که باور داشته باشد را به زبان نیاورد اما بی شک به هرچیزی که به زبان می‌آورد باور دارد. مورسو با انسان‌ها بیگانه نیست. او با قرارداد‌ها و قوانین نانوشته، و با عرف جامعه‌ی انسان‌ها بیگانه است. درحالی که تمام انسان‌ها در جامعه‌ ظاهری برای خود می‌سازند تا باطن خود را پنهان کنند، مورسو صادقانه از احساسات خود می‌گوید. 
مورسو، نمادی از پوچ‌انگاری، در دادگاه به ظاهر برای قتل محاکمه می‌شود اما‌ دادگاه او را برای شخصیتش و برای مبارزه کردن با پوچی و معنا دادن‌ به آن‌چه بی‌معناست به مرگ‌ محکوم می‌کند. 
شخصیتی که در دادگاه هم حاظر به دروغ گفتن و تظاهر کردن نشد و برای حقیقت جان داد. شخصی که پوچی زندگی را با تمام وجود درک کرده و پذیرفته است. 
سومین بار بود که این کتاب را می‌خوانم و مثل بار اول برای‌ من جذابیت و حرف‌ها داشت. خواندن کامو مثل همیشه جز شیرین‌ترین تجربه‌هاست از ادبیات.‌ 

      

6

gharneshin

gharneshin

1404/1/29

        (( شانه‌های مردانه‌ی او نباید بلرزند. او نباید بگرید. گریستن نه کار مرد است و ابراوِ مرگان مرد بود. پسرم سنگ‌تر باش. ))
جای خالی سلوچ تنها یک رمان نیست. تاریخ است. حقیقت است. و‌ هرچند کمتر از گذشته، دنیای امروز است. 
یکی از واقعی‌ترین داستان‌های ادبیات فارسی. این داستان نه آرمان‌شهری‌ست و نه ویران‌شهری، نه قهرمان دارد و نه ضد‌قهرمان، نه سراسر نور است و نه تاریک؛ مثل دنیای حقیقی خاکستری‌ست. 
آقای دولت آبادی با قلمش نشان داد که انسان کاملی همچون فرشته وجود ندارد. با خلق شخصیت‌هایش به خوبی در‌هم‌آمیختگیِ خوبی و پلیدی را در یک انسان نشان می‌دهد؛ به شکلی که همزمان که خواننده برای شخصیتی دل می‌سوزاند و با او هم‌دردی می‌کند، از او تنفر و کینه هم دارد.
فضا‌سازی خوب بود. شخصیت پردازی عالی، و بهترین بخش این کتاب بود. پایانی نه‌ چندان خوب و کمی مبهم. اما توصیفات اضافی که بودن‌شان ضرورتی نداشت، در کتاب زیاد بود. 
کتاب تا نیمه من را عصبی کرد اما تا پایان نظرم را به کلی عوض کرد. 
شاید آقای دولت آبادی نویسنده‌ی محبوب من نباشد و سبک قلمش از سلیقه‌ی من دور باشد اما باید او را برای شخصیت‌ پردازی‌‌های هنرمندانه و‌ حقیقی‌اش ایستاده تشویق کرد. 
 و در آخر، (( کمرت بشکند، مرگان! )) ایشالا!

      

36

gharneshin

gharneshin

1404/1/25

        (( خورشید که می‌پیماید فرسنگ‌ها راه را
در دقیقه‌ای، 
ستارگان این گنبد مینا، که مسافت‌های بیشتری را 
می‌پیمایند، 
چندان تیزرو نیستند که تن من 
در راه خاک. ))
خولیو کورتاسار خواننده را با این کتاب می‌برد در کوچه پس کوچه‌های بوینس آیرس و در دلهره‌آور‌ترین لحظه، درست در زمانی ‌که خواننده دلواپس شخصیت‌ها، داستان را ادامه می‌دهد، قلم را غلاف می‌کند. و چه شاعرانه ما را با شخصیت‌هایش در شهری گرم، مه گرفته، در سیاهی شب تا صبح با استرس امتحان نهایی فردا، در کنسرت، در کافه، و در گفتگو‌ها و بحث‌های آن‌ها،همراه می‌کند، دلواپس و نگران‌مان می‌کند، و در حساس‌ترین لحظه به آرامی ما را رها می‌کند. 
این کتاب پر از متن‌ها، دیالوگ‌ها و توصیفات زیبا و دل‌نشین است؛ اما خواندن آن کمی دشوار است. زمانی به سراغ این کتاب بروید که قلم و داستان‌های کورتاسار را تجربه کرده‌اید و به دلتان نشسته.
تجربه‌ای لذت‌بخش و سخت بود. 
برای همه پیشنهاد نمی‌شود. 
      

5

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.