gharneshin

تاریخ عضویت:

دی 1403

gharneshin

@gharneshin

22 دنبال شده

108 دنبال کننده

                 جزئی از اقلیتِ کتاب‌خوان!
              
https://www.instagram.com/ghar_neshinn?igsh=MWE0ZDAwaG9sZ212eQ==

یادداشت‌ها

نمایش همه
gharneshin

gharneshin

دیروز

        (( جهل از علم بد بهتر است. ))
آخرین روز یک محکوم و کلود ولگرد، داستان‌هایی در اعتراض به مجازات اعدام.

آخرین روز یک محکوم
هوگو در این داستان احساساتی که فردِ محکوم به اعدام در تمام روز‌های قبل از اجرای حکم تجربه می‌کند را به تصویر می‌کشد. او تمام ترس‌ها، کابوس‌ها، و اضطراب‌های محکوم را بر ما آشکار می‌کند و تمام امید‌های پوچی که محکوم برای فرار از ترس مرگی زودتر از موعد، که به زنده به گور کردن می‌ماند، به آن‌ها متوسل می‌شود را کاملا ساده و بی‌رحمانه نشان می‌دهد. او شرح حال محکومی را می‌نویسد که در روز‌های نخست با غرور، مرگ را به زندان و اعمال شاقه ترجیح می‌دهد اما آرام آرام هرچه به روز موعود نزدیک می‌شود، به هر روشی به زندگی چنگ می‌اندازد و با التماس خواستار همان زندان، ‌کار اجباری، زنجیر و سلول تاریکش می‌شود؛ تا بتواند فقط راه برورد، خورشید را تماشا کند، و نفس بکشد. هوگو با این داستان می‌گوید که شاید تیغ گیوتین به ثانیه‌ای به زندگی و رنج محکوم بدون درد پایان دهد، ولی آیا تا به حال به رنج وحشتناکی که در روز‌های قبل از اجرای حکم به سراغ محکوم آمده، فکر کرده‌اید؟
گویا هوگو با بیان نکردن دقیق جرم محکوم، می‌خواهد ما بدون کوچک‌ترین رحم یا تنفری رنج و احساساتی که تجربه می‌کند را قضاوت کنیم و ببینیم. 

کلود ولگرد 
اکنون هوگو پس نشان دادن رنج محکوم، اتفاقات، اشتباه‌ها در تربیت، و عوامل مخربی که در جامعه باعث می‌شوند فردی به جنون برسد و مرتکب قتل شود، را به تصویر می‌کشد. او معتقد است که اگر ما به جای بریدن سر، عواملی که باعث می‌شوند فرد به آن عمل دست بزند را بهبود ببخشیم، دیگر نیاز به بریدن آن سر‌ها نیست. او پیدا کردن راه حل و حلِ مسئله را به جای پاک کردن آن پیشنهاد می‌کند. او خواستگار نگاه عمیق به ریشه‌ی آن اتفاق و پیشگیری و حذف آن است؛ نه فقط حذف یک فرد که به آن دست زده. 

در داستان اول ما رنج محکوم را مشاهده کردیم و در داستان دوم عواملی را دیدیم که توانست مردی آرام را مجبور به عملی وحشتناک کند. 
این بار از زبان کلود می‌گویم: (( چه چیزی محکوم را مجبور به قتل کرد؟ چه چیزی او را مجبور به دزدی کرد؟ )) شاید جواب مسئله در همین سوال باشد، نه دار، نه گیوتین، نه صندلی برقی و نه در هر روشی برای حذف تنها عاملی کوچک از اتفاقی بد و وحشتناک. 

(( کسی که بر سر گردنه آدم می‌کشد و مال مردم را می‌دزدد، اگر هدایت و تربیت می‌شد، ممکن بود بهترین و عاقل‌ترین خدمتگزار ملت شود. هرچه هست، در سر افراد ملت است. شما در این سر‌ها تخم دانش و اخلاق بکارید، آن‌ها را آبیاری کنید، حاصلخیر کنید، روشن و تربیت کنید، خواهید دید که دیگر نیازی به بریدن این سر‌های نازنین نیست. ))
      

5

gharneshin

gharneshin

1404/4/6

        ژرمینال، خواننده را با خود همراه با کارگران به اعماق معدن می‌برد؛ او را از تک تک راه‌های تنگ و تاریک عبور می‌دهد، کلنگ به دستش می‌دهد، و او را وادار به چشیدن طعم کار در معدن می‌کند. زولا در این کتاب قصه‌ای ساده نمی‌گوید، انسان را بیان می‌کند، ظلم را نشان می‌دهد، درد شکم‌های گرسنه را به رخ می‌کشد‌. خواندن ژرمینال سفر به دنیای گرسنگی، درد، ضعف، ظلم، و عصیان است. 
زولا کارگران را کاملا خوب و مظلوم، مالک‌ها را کاملا بد و ظالم، و انقلابی‌ها را قهرمان نشان نمی‌دهد؛ او عادلانه به تصویر می‌کشد دنیای آن زمان را. در کنار گرسنگی کارگران، فساد و خیانت‌‌‌های جامعه‌شان را می‌نویسد، در کنار ظلم مالک‌ها، کمک و دلسوزی‌شان را هم می‌نویسد، در کنار شجاعت انقلابی‌ها، خشونت و ترس و خراب‌کاری‌شان را هم می‌نویسد. او نه از کسی اسطوره و قهرمان می‌سازد، نه از کسی شیطان. زولا در این کتاب فقط حقیقت را به تصویر می‌کشد.
پایان این‌ کتاب، پایانی واقعی، تلخ، و امید‌بخش بود. در این کتاب چند ایده‌ و روش برای اداره و ساختن جامعه بیان می‌شود اما نویسنده آن‌ها را کاملا بی‌طرفانه بیان می‌کند. ژرمینال تجربه‌ای لذت‌بخش توام با درد بود. گرسنگیِ کارگران، عشقِ پنهان اتی‌این، مظلومیتِ کاترین، خشم سووارین، ایمان زن ماهو، حسرت‌های هن‌بو با تمام ثروتش، و خستگی و ناامیدی‌های سگ‌جان پیر برای همیشه با این کتاب باقی خواهند ماند.
راجع به این کتاب می‌شود سطر‌ها نوشت. خیلی دوست داشتم یادداشتی کامل بنویسم اما جنگ، من را از دنیای معدن و گرسنگی بیرون کشید، و به درون دنیای موشک و انفجار انداخت. 
به امید روز‌های بهتر که دوباره این کتاب را بخوانم و درباره‌اش بنویسم. 
      

12

gharneshin

gharneshin

1404/3/8

        (( روشن‌دلی لازم است تا بتوان با روشنفکری و بی‌دخالت غیر، برای مردم این مملکت‌ کاری کرد. ))
سووشون، رمانی که جان من را گرفت تا تمام شد. تاریخ و احساسات درونی انسان‌ در آن موقعیت‌ها به خوبی بیان شده‌. اما شخصیت‌پردازی اگر افتضاح نباشد، قطعا بد است. به شخصه طرفدار داستان‌هایی که اکثر شخصیت‌ها در آن یا کاملا سفید یا کاملا سیاه هستند، نیستم و فکر می‌کنم این از واقعیت بسیار دور است. توصیف‌های داستان در جاهایی بسیار بیهوده و خسته کننده می‌شود. آیا بهتر نبود بجای یک فصل توصیف حمام رفتن زری بیشتر به شخصیتش پرداخته می‌شد؟ 
شخصیت‌های رمان سووشون برای من نمی‌توانند چیزی بیش از داستان باشند و به واقعیت حتی نزدیک هم نیستند. کاملا سطحی هستند و به آن‌ها آنقدری که باید پرداخته نشده. اما اینکه  احساساتِ درونی انسان‌ها در موقعیت‌هایی که پیش می‌آید به خوبی بیان می‌شوند، و آن حس به خواننده منتقل می‌شود، را نمی‌توان انکار کرد. 
برای من رمانی ضعیف بود که فقط تاریخی که به ما مربوط می‌شود باعث شد آن را تمام کنم. البته اینکه داستان کتاب در شهر خودم شیراز بود و تمام مکان‌ها برای من آشنا بودند هم بی‌تاثیر نبود. نظر من را بخواهید می‌گویم خواندش ضرری ندارد اما اگر نخوانید هم چیزی از دست نمی‌دهید. 
در نهایت فکر می‌کنم اگر این رمان با همین ویژگی‌ها صد صفحه بود بهتر بود.  
      

29

gharneshin

gharneshin

1404/3/3

        (( گاهی نمی‌توانم به گذشته فکر نکنم. می‌دانم که باید در لحظه زندگی کرد. بله، خیلی از آدم حسابی‌ها گفته‌اند که‌ تا می‌توانم باید بنده‌ی دم باشم. اما گذشته گاهی سر و کله‌اش پیدا می‌شود. گذشته یک‌باره نمی‌آید. پاره پاره از سر می‌رسد. ))
خواندن چگونگی نوشتن این اثر کمک زیادی به درک و فهمیدن داستان کرد. سم شپرد در جاسوس اول شخص انگار بیماری، کهنسالی، خاطرات گذشته، و آرام آرام به مرگ نزدیک شدن را به تصویر می‌کشد. او انگار از خودش فاصله گرفته، دور نشسته، و به خود می‌نگرد. جسمی پیر و بیمار، و ذهنی خسته و آشفته غرق در خاطرات گذشته. انگار شپرد خواسته در آخرین اثر خودش را بنویسد. او در پایان لحظات آخر را نمی‌نویسد، بلکه خودش نفس‌های آخر را می‌کشد، و تصویری ساده و زیبا از مرگ خلق می‌کند. در پایان اثر، داستان که نه، او تمام می‌شود. نه کاملا دردناک، نه کاملا قهرمانانه. پایانی ساده. او با قرار دادن خانواده‌ و بازماندگان پشت سرش در پایان روزی عادی تنهایی به سوی مرگ می‌رود. جاسوس اول شخص یک خداحافظی ادبی توسط نویسنده است با دنیا. 
رمانی کوتاه خالی از اضافه‌گویی، پُر و غمگین. خواندن این داستان مثل دیدن نمایشی مونولوگ می‌ماند با شخصیتی پیر، بیمار، غرق در گذشته شتابان به سوی مرگ.
      

3

gharneshin

gharneshin

1404/2/28

        (( این دنیا از همه طرف ما رو تحت فشار می‌ذاره. خاکمون رو این‌جا و اون‌جا مشت مشت به باد می‌ده و وجودمون رو تکه‌تکه می‌کنه، انگار می‌خواد با خونمون زمین رو بشوره. مگه ما چه گناهی کرده‌ایم؟ ))
خواندن پدرو پارامو مثل قدم زدن در شهر مردگان است. شهری تاریک، غم‌زده با خانه‌هایی متروک. تنها صدا و نجوای مردگان است که در آن به گوش می‌رسد؛ و خاطرات به شکلی در آن شهر جاری‌ست که انگار دوباره تکرار می‌شوند. خوان رولفو به شکل متفاوتی مرگ، خاطرات، رنج و شرم را نشان می‌دهد. او با طنزی که در تمام داستان‌هایش به کار می‌گیرد اعتقادات و خرافات را نقد می‌کند و با در هم‌ تنیدن خیال با واقعیت، دنیایی مرموز و عجیب خلق می‌کند. در این داستان زمان، مکان، شخصیت‌ها و راوی دائم تغییر می‌کند و خواننده باید هر تکه از داستان را مثل پازل کنار هم بگذارد تا شاید به نتیجه‌ای برسد. 
پررنگ ترین موضوعاتی که در این کتاب به چشم من آمد، مرگ و خاطرات بود. خاطرات در این شهر به صورت صدا‌ و نجوا جاری بودند و سال‌های گذشته را تکرار می‌کردند انگار که زنده‌اند. 
پدرو پارامو کتابی نیست که با یک بار خواندن بتوان کاملا درکش کرد و من امیدوارم بار بعدی یادداشتی کامل‌تر و بهتر بنویسم. 
      

6

gharneshin

gharneshin

1404/2/26

        (( براستی که هیچ‌چیز ارزش جستجو نداشت؛ همه‌چیز دروغ بود! هر لبخندی خمیازه‌ای از ملال را پنهان می‌کرد و هر شادی‌ای لعنتی را، هر لذتی چندشش را، و از بهترینِ بوسه‌ها چیزی جز میل تحقق‌ناپذیرِ خوشیِ بزرگ‌تری روی لب‌ها نمی‌ماند. ))
شاهکار فلوبر تنها داستان زنی که به شوهرش خیانت می‌کند نیست. بهترین جمله‌ای که می‌توانم با آن شروع کنم تحلیل یا بررسی این رمان را جمله‌ای از آلبر کامو هست: ((انسان تنها موجودی است که نمی‌خواهد آن باشد که هست. )) 
رمان نخست از نوجوانی شارل بوواری شروع می‌شود تا زمانی که با شخصی به نام اما ازدواج می‌کند. اما بعد از ازدواج پی می‌برد، ازدواجش آن‌چیزی که فکر می‌کرده و در رمان‌ها می‌خوانده نیست؛ و هر روزِ زندگی‌اش در حسرت عشق‌های آتشین، زندگی شهری و اشرافی، و هرچیزی که نیست می‌گذرد. اما او هربار که به عشقی دیگر، رویایی دیگر می‌رسد، باز هم احساس پوچی و شکست می‌کند. اِما نماد تقابل رویا با واقعیت است. شخصیتی که همیشه از وضع حال ناراضی‌ است و رویای ‌چیز‌های دیگری را در سر می‌پروراند و هر بار می‌فهمد که دنیایش با چیزی که او هست، با چیزی که در کتاب‌ها خوانده است، و با چیزی که رویای آن را دارد متفاوت است. اِما بوواری تنها یک شخصیت خیال‌باف یا خیانت‌کار نیست بلکه می‌توانیم همه‌ی ما یک اِما بوواری باشیم. 
شخصیت‌پردازی کتاب بسیار دقیق و زیباست. داستانی بدون قهرمان با شخصیت‌هایی که هرکدام به نوعی تمام بخش‌های انسان را نشان می‌دهند. 
فلوبر با این رمان و شخصیت، انسان را به تصویر می‌کشد. انسانی که از دنیا و زندگی‌ حقیقی‌اش فاصله می‌گیرد و درگیر هوس دنیایی‌ست که در رویای خود، رمان‌ها، دیگران‌ و... دیده‌ است. همان‌طور که فلوبر در جواب سوالِ (( مادام بوواری چه کسی است؟ ))، گفت: مادام بوواری خودِ من هستم. 
      

6

gharneshin

gharneshin

1404/2/16

         (( از پدرم می‌پرسیدم که ما فقیریم یا جزو طبقه متوسط؟ او هم پاسخ می‌داد پول مسئله‌ای نیست، مهم شأن و عزت انسان است. این موضوع نشان می‌داد ما فقیر بودیم. ))
روایت فقر خانواده‌ای شلوغ در کشوری که روز به روز پولش بی‌ارزش‌تر می‌شود. نویسنده با قلمی طنز داستانی واقعی آمیخته با خیال خلق می‌کند که جامعه‌ و حاکمیت مکزیک را می‌کوبد. او اشاره‌‌های زیادی به تورم، اختلاف طبقاتی، تقلب در انتخابات، و شرایط هولناکی که قشر ضعیف در این‌چنین کشوری دارند می‌کند. طنز قلم نویسنده داستان را جذاب‌تر می‌کند اما ضعف‌هایی در شخصیت‌پردازی، توصیف و روند داستان وجود دارد.  سبک کتاب رئالیسم جادویی است اما خیال‌پردازی‌های نویسنده اگر بد نباشند شاهکار هم نیستند. درکل ارزش یک‌بار خواندن را دارد.
(( کشوری که باید هر شب به اخبارش گوش دهیم تا همه‌ی هوشیاری‌مان را از دست ندهیم و همیشه در حالت دفاع و آماده‌باش به سر ببریم. ))
(( فقر چاهی است که ته ندارد. ))
      

25

gharneshin

gharneshin

1404/2/14

        مرگ فروشنده، نمایش‌نامه‌ای غم‌انگیز که سیستم سرمایه‌داری را نقد می‌کند. در صحنه‌ی صحبت‌های ویلی با رئیس شرکت میلر نگاه سرمایه‌دار به کارگر به عنوان یک کالا‌ که هر وقت از کار افتاد باید آن را دور ریخت و یا عوض کرد، را به خوبی به تصویر می‌کشد. 
فروشنده‌ای ‌که بالای سی سال برای شرکت کار کرده اما از
 کارافتادگی و کنار گذاشته شدنش باعث شوک و افسردگی در او می‌شود. ویلی خود را در آرزوی موفقیت فرزندانش و خرید زمینی به دور از شهری شولوغ که ساختمان‌های دور تا دور آن‌ها جلوی نور را نگرفته باشند غرق کرده است و واقعیت را فراموش می‌کند.
و در نهایت ویلی، بعد از سال‌ها کار و رویا پردازی حقیقت را نمی‌پذیرد و خودش را فدای رویای موفقیت فرزندانش می‌کند. 
چه غم‌انگیز بود صحنه‌ی آخر و جمله‌ی لیندا که میگفت: ما تازه آزاد شده بودیم. 
میلر با این نمایش‌نامه‌ی درخشان فقط سرمایه‌داری را نقد نکرد، بلکه فرار از واقعیت، تقابل آرزو با زندگی واقعی، و تبعات نپذیرفتن شکست را به تصویر کشید.
کاش روزی بتوانم اجرای این نمایش‌نامه را ببینم. 
      

17

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.