gharneshin

تاریخ عضویت:

دی 1403

gharneshin

@gharneshin

25 دنبال شده

109 دنبال کننده

                 جزئی از اقلیتِ کتاب‌خوان!
              
https://www.instagram.com/ghar_neshinn?igsh=MWE0ZDAwaG9sZ212eQ==

یادداشت‌ها

نمایش همه
gharneshin

gharneshin

17 ساعت پیش

2

gharneshin

gharneshin

2 روز پیش

        (( آدم‌ها اغلب خود را با آزادی فریب می‌دهند. همان‌طور که آزادی از والاترین احساس‌ها به شمار می‌آید، فریب حاصل از آن هم جز والاترین فریب‌ها است. ))
(( مسخ )) 
داستانی نمادین در باب نقد دنیای مدرن، دنیایی که انسان را از درون تهی و با خود بیگانه می‌کند. گرگور، وقتی که صبح متوجه می‌شود تبدیل به حشره شده، تنها دغدغه‌‌اش دیر نرسیدن به محل کار است! او نه تنها به بلایی که سرش آمده و راه‌ حل آن فکر نمی‌کند، بلکه دنبال روشی است که در همان شرایط به محل کار برود. خانواده‌ی او بدون ابراز نگرانی، دنبال توجیهی برای کارفرما هستند و در تمام بخش‌های داستان آن‌ها جوری با این مسئله‌ برخورد می‌کنند که خواننده با خود می‌گوید، این گرگور است که مسخ شده یا خانواده‌اش؟ گرگور، در تمام روز‌های زندگی‌اش در بدن یک حشره، حتی یک‌ بار به دنبال راه حل نمی‌گردد و تنها فکر و حسرت او از دست دادن شغل و ندادن خرج خانواده است. او تا کارایی خود را از دست می‌دهد، ارزش، جایگاه و محبوبیت خود را هم از دست می‌دهد، طرد و فراموش می‌شود. مسخ، تنها داستان مردی که تبدیل به حشره شد نیست؛ فریاد کافکا است در اعتراض به دنیای مدرن. 

(( در سرزمین محکومان ))
داستانی بسیار کوتاه درباره‌ی ایدئولوژی و تفکر‌هایی قدیمی و اشتباه، که تغییر نمی‌کنند، سقوط می‌کنند. 
 
(( هنرمند گرسنگی ))
در آخر نتوانستم برداشتی دقیق از این داستان داشته باشم اما داستانی جالب و تفکر برانگیز بود. 

(( لانه ))
داستان‌ موجودی که با دغدغه‌ی خانه، قلمرو، و امنیت، خود را در بند یک لانه‌ی زیرزمینی نگه داشته، رنج می‌کشد، و حق زندگی و آرامش را از خود گرفته‌ است. داستانی نمادین که از دیدگاه من به چسبیدن ما به ارزش‌‌هایی پوچ و غرق شدن در چیز‌های بیهوده می‌پردازد. 
در آخر، همه‌ی داستان‌ها جذاب، روان، ساده و عمیق بودند و بسیار جای بحث دارند. کافکا علاقه‌ای به خودنمایی و گفتن جملات سنگین ندارد، او ساده و روان، در داستان‌هایش منظور خود را بیان می‌کند. قلم کافکا، قلمی روان، عمیق، نمادین و منتقد است.

      

5

gharneshin

gharneshin

4 روز پیش

        (( می‌گوید آن بیرون همه‌چیز پیوسته در حال از دست رفتن است و حسرت تنها حس حقیقی آن‌جاست. )) 
کتابی که گارد من را جلوی ادبیات معاصر پایین آورد! 
این کتاب، کتابی توصیفی است؛ اما توصیف‌ها آن‌قدر دقیق و هنرمندانه هستند که خواننده را به دنیای یک فرد نابینا می‌برند. شخصیت داستان، دختری که سال‌های زیادی از عمرش را نابینا بوده، از دنیای خود، از احساسات و کتاب‌ها می‌گوید‌. ما با او، جهانش را با گوش‌هایمان، دست‌هایمان، و بویایی‌مان تجربه می‌کنیم. اما این همه‌ی داستان نیست. ما با دختری بزرگ می‌شویم که دنیای او به فضای داخل چهار دیوار خانه محدود شده است. مادر او، فردی که از دنیا بیزار است همیشه او را به دور از دنیای بیرون، در خانه نگه می‌دارد. اما شخصیت داستان به مرور با حقیقت مواجه می‌شود‌. بالاخره می‌فهمد دنیا خانه نیست! 
چیز جالب این کتاب، اشاره به نویسندگان بزرگ و آثارشان مخصوصا فلوبر و ابن‌سینا بود. شخصیت داستان فردی که در خانه حبس شده و شبانه روزش را با کتاب‌ها گذارنده، جهان‌بینی خود را با اشاره به آن‌ها بیان می‌کند. 
داستان فضایی سورئال دارد با شخصیت‌پردازی بسیار جالب و تک‌تک توصیفات نویسنده از احساسات، فضا و افکار شخصیت‌ها آن‌قدر درست و زیبا نوشته شده که زمین گذاشتن کتاب را سخت می‌کند. 
به تعریف من، راهنمای مردن با گیاهان دارویی، بوف کورِ ادبیات معاصر است. داستانی که صفحه به صفحه من را یاد کتاب هدایت می‌انداخت. نه از نظر معنا و مفهوم، از نظر فرم و فضای داستان. 

(( حرف زدن درباره‌ی خوانده‌ها از خواندنشان مهم‌تر است، تازه آن وقت است که می‌توانیم رابطه‌مان را با کتاب‌ها بفهمیم و خودمان را در آن‌ها پیدا کنیم. ))
      

10

gharneshin

gharneshin

1404/4/26

        (( صبر لزوما شکست نیست. بلکه شکست واقعی وقتی شروع می‌شود که صبر را شکست بدانند. ))
زن در ریگ روان، داستان یا یک کابوس فلسفی؟ 
کوبو آبه با خلق آن دنیای شنی، پوچی، عادت، و تلاش برای خلق معنا را نشان می‌دهد. شخصیت در جایی اسیر شده که هر روز مجبور به تکرار کاری پوچ است؛ اما این هدف فرار، این هدف گریختن از آن پوچی، فکرش را رها نمی‌کند. او صبر می‌کند اما نه از روی عادت، صبر را به وسیله‌ای برای رسیدن به هدف تبدیل می‌کند. از دیدگاه من آن خانه زندگی است، شن مرگ است، و آن چرخه‌‌ی جمع کردن و دوباره جمع کردن، فرار از این واقعیت گریز‌ناپذیر است. و مرد انگار تن به تله‌ی عادت نمی‌دهد و در تلاش خلق معنا یا فرار از آن چرخه‌ی پوچ، دست به هر کار و نقشه‌ای می‌زند. اما آیا در آخر، او هم گرفتار عادت شد؟ یا معنا و چیزی در آن شن و تله‌ی ((امید)) پیدا کرد که ماندنی شود؟
نمی‌دانم ایراد از نویسنده بود یا مترجم؛ اما نیمه‌ی دوم، داستان از دست من در رفت و ادامه دادن کتاب بسیار حوصله‌سربر شد. 

      

2

gharneshin

gharneshin

1404/4/14

        (( جهل از علم بد بهتر است. ))
آخرین روز یک محکوم و کلود ولگرد، داستان‌هایی در اعتراض به مجازات اعدام.

آخرین روز یک محکوم
هوگو در این داستان احساساتی که فردِ محکوم به اعدام در تمام روز‌های قبل از اجرای حکم تجربه می‌کند را به تصویر می‌کشد. او تمام ترس‌ها، کابوس‌ها، و اضطراب‌های محکوم را بر ما آشکار می‌کند و تمام امید‌های پوچی که محکوم برای فرار از ترس مرگی زودتر از موعد، که به زنده به گور کردن می‌ماند، به آن‌ها متوسل می‌شود را کاملا ساده و بی‌رحمانه نشان می‌دهد. او شرح حال محکومی را می‌نویسد که در روز‌های نخست با غرور، مرگ را به زندان و اعمال شاقه ترجیح می‌دهد اما آرام آرام هرچه به روز موعود نزدیک می‌شود، به هر روشی به زندگی چنگ می‌اندازد و با التماس خواستار همان زندان، ‌کار اجباری، زنجیر و سلول تاریکش می‌شود؛ تا بتواند فقط راه برورد، خورشید را تماشا کند، و نفس بکشد. هوگو با این داستان می‌گوید که شاید تیغ گیوتین به ثانیه‌ای به زندگی و رنج محکوم بدون درد پایان دهد، ولی آیا تا به حال به رنج وحشتناکی که در روز‌های قبل از اجرای حکم به سراغ محکوم آمده، فکر کرده‌اید؟
گویا هوگو با بیان نکردن دقیق جرم محکوم، می‌خواهد ما بدون کوچک‌ترین رحم یا تنفری رنج و احساساتی که تجربه می‌کند را قضاوت کنیم و ببینیم. 

کلود ولگرد 
اکنون هوگو پس نشان دادن رنج محکوم، اتفاقات، اشتباه‌ها در تربیت، و عوامل مخربی که در جامعه باعث می‌شوند فردی به جنون برسد و مرتکب قتل شود، را به تصویر می‌کشد. او معتقد است که اگر ما به جای بریدن سر، عواملی که باعث می‌شوند فرد به آن عمل دست بزند را بهبود ببخشیم، دیگر نیاز به بریدن آن سر‌ها نیست. او پیدا کردن راه حل و حلِ مسئله را به جای پاک کردن آن پیشنهاد می‌کند. او خواستگار نگاه عمیق به ریشه‌ی آن اتفاق و پیشگیری و حذف آن است؛ نه فقط حذف یک فرد که به آن دست زده. 

در داستان اول ما رنج محکوم را مشاهده کردیم و در داستان دوم عواملی را دیدیم که توانست مردی آرام را مجبور به عملی وحشتناک کند. 
این بار از زبان کلود می‌گویم: (( چه چیزی محکوم را مجبور به قتل کرد؟ چه چیزی او را مجبور به دزدی کرد؟ )) شاید جواب مسئله در همین سوال باشد، نه دار، نه گیوتین، نه صندلی برقی و نه در هر روشی برای حذف تنها عاملی کوچک از اتفاقی بد و وحشتناک. 

(( کسی که بر سر گردنه آدم می‌کشد و مال مردم را می‌دزدد، اگر هدایت و تربیت می‌شد، ممکن بود بهترین و عاقل‌ترین خدمتگزار ملت شود. هرچه هست، در سر افراد ملت است. شما در این سر‌ها تخم دانش و اخلاق بکارید، آن‌ها را آبیاری کنید، حاصلخیر کنید، روشن و تربیت کنید، خواهید دید که دیگر نیازی به بریدن این سر‌های نازنین نیست. ))
      

7

gharneshin

gharneshin

1404/4/6

        ژرمینال، خواننده را با خود همراه با کارگران به اعماق معدن می‌برد؛ او را از تک تک راه‌های تنگ و تاریک عبور می‌دهد، کلنگ به دستش می‌دهد، و او را وادار به چشیدن طعم کار در معدن می‌کند. زولا در این کتاب قصه‌ای ساده نمی‌گوید، انسان را بیان می‌کند، ظلم را نشان می‌دهد، درد شکم‌های گرسنه را به رخ می‌کشد‌. خواندن ژرمینال سفر به دنیای گرسنگی، درد، ضعف، ظلم، و عصیان است. 
زولا کارگران را کاملا خوب و مظلوم، مالک‌ها را کاملا بد و ظالم، و انقلابی‌ها را قهرمان نشان نمی‌دهد؛ او عادلانه به تصویر می‌کشد دنیای آن زمان را. در کنار گرسنگی کارگران، فساد و خیانت‌‌‌های جامعه‌شان را می‌نویسد، در کنار ظلم مالک‌ها، کمک و دلسوزی‌شان را هم می‌نویسد، در کنار شجاعت انقلابی‌ها، خشونت و ترس و خراب‌کاری‌شان را هم می‌نویسد. او نه از کسی اسطوره و قهرمان می‌سازد، نه از کسی شیطان. زولا در این کتاب فقط حقیقت را به تصویر می‌کشد.
پایان این‌ کتاب، پایانی واقعی، تلخ، و امید‌بخش بود. در این کتاب چند ایده‌ و روش برای اداره و ساختن جامعه بیان می‌شود اما نویسنده آن‌ها را کاملا بی‌طرفانه بیان می‌کند. ژرمینال تجربه‌ای لذت‌بخش توام با درد بود. گرسنگیِ کارگران، عشقِ پنهان اتی‌این، مظلومیتِ کاترین، خشم سووارین، ایمان زن ماهو، حسرت‌های هن‌بو با تمام ثروتش، و خستگی و ناامیدی‌های سگ‌جان پیر برای همیشه با این کتاب باقی خواهند ماند.
راجع به این کتاب می‌شود سطر‌ها نوشت. خیلی دوست داشتم یادداشتی کامل بنویسم اما جنگ، من را از دنیای معدن و گرسنگی بیرون کشید، و به درون دنیای موشک و انفجار انداخت. 
به امید روز‌های بهتر که دوباره این کتاب را بخوانم و درباره‌اش بنویسم. 
      

13

gharneshin

gharneshin

1404/3/8

        (( روشن‌دلی لازم است تا بتوان با روشنفکری و بی‌دخالت غیر، برای مردم این مملکت‌ کاری کرد. ))
سووشون، رمانی که جان من را گرفت تا تمام شد. تاریخ و احساسات درونی انسان‌ در آن موقعیت‌ها به خوبی بیان شده‌. اما شخصیت‌پردازی اگر افتضاح نباشد، قطعا بد است. به شخصه طرفدار داستان‌هایی که اکثر شخصیت‌ها در آن یا کاملا سفید یا کاملا سیاه هستند، نیستم و فکر می‌کنم این از واقعیت بسیار دور است. توصیف‌های داستان در جاهایی بسیار بیهوده و خسته کننده می‌شود. آیا بهتر نبود بجای یک فصل توصیف حمام رفتن زری بیشتر به شخصیتش پرداخته می‌شد؟ 
شخصیت‌های رمان سووشون برای من نمی‌توانند چیزی بیش از داستان باشند و به واقعیت حتی نزدیک هم نیستند. کاملا سطحی هستند و به آن‌ها آنقدری که باید پرداخته نشده. اما اینکه  احساساتِ درونی انسان‌ها در موقعیت‌هایی که پیش می‌آید به خوبی بیان می‌شوند، و آن حس به خواننده منتقل می‌شود، را نمی‌توان انکار کرد. 
برای من رمانی ضعیف بود که فقط تاریخی که به ما مربوط می‌شود باعث شد آن را تمام کنم. البته اینکه داستان کتاب در شهر خودم شیراز بود و تمام مکان‌ها برای من آشنا بودند هم بی‌تاثیر نبود. نظر من را بخواهید می‌گویم خواندش ضرری ندارد اما اگر نخوانید هم چیزی از دست نمی‌دهید. 
در نهایت فکر می‌کنم اگر این رمان با همین ویژگی‌ها صد صفحه بود بهتر بود.  
      

30

gharneshin

gharneshin

1404/3/3

        (( گاهی نمی‌توانم به گذشته فکر نکنم. می‌دانم که باید در لحظه زندگی کرد. بله، خیلی از آدم حسابی‌ها گفته‌اند که‌ تا می‌توانم باید بنده‌ی دم باشم. اما گذشته گاهی سر و کله‌اش پیدا می‌شود. گذشته یک‌باره نمی‌آید. پاره پاره از سر می‌رسد. ))
خواندن چگونگی نوشتن این اثر کمک زیادی به درک و فهمیدن داستان کرد. سم شپرد در جاسوس اول شخص انگار بیماری، کهنسالی، خاطرات گذشته، و آرام آرام به مرگ نزدیک شدن را به تصویر می‌کشد. او انگار از خودش فاصله گرفته، دور نشسته، و به خود می‌نگرد. جسمی پیر و بیمار، و ذهنی خسته و آشفته غرق در خاطرات گذشته. انگار شپرد خواسته در آخرین اثر خودش را بنویسد. او در پایان لحظات آخر را نمی‌نویسد، بلکه خودش نفس‌های آخر را می‌کشد، و تصویری ساده و زیبا از مرگ خلق می‌کند. در پایان اثر، داستان که نه، او تمام می‌شود. نه کاملا دردناک، نه کاملا قهرمانانه. پایانی ساده. او با قرار دادن خانواده‌ و بازماندگان پشت سرش در پایان روزی عادی تنهایی به سوی مرگ می‌رود. جاسوس اول شخص یک خداحافظی ادبی توسط نویسنده است با دنیا. 
رمانی کوتاه خالی از اضافه‌گویی، پُر و غمگین. خواندن این داستان مثل دیدن نمایشی مونولوگ می‌ماند با شخصیتی پیر، بیمار، غرق در گذشته شتابان به سوی مرگ.
      

4

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.