بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

ملیحه سادات حق خواه

@love.is.books

76 دنبال شده

176 دنبال کننده

                      یک عدد ملیحه سادات، متولد ۶۸ که علاقه مندی اصلیش کتاب خوندنه💜
                    
https://www.goodreads.com/loveisbooks
love.is.books
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
                حقیقتا چطور کابرای گودریدز این کتاب رو بهترین معمایی سال انتخاب کرده ان؟ 😶
 
پیشخدمت روند آرامی دارد، چندان هیجان انگیز نیست و حتی بخش معمایی آن هم خیلی چالش برانگیز نبود. توقع من از کتابی که عنوان بهترین معمایی سال گودریدز را گرفته خیلی خیلی بیشتر بود. 
اولین چیزی که برای من اذیت کننده بود، اصرار نویسنده به گفتن تمیزکاری‌های مولی بود، اینکه هر‌چند صفحه یکبار باید بشور و بساب‌های مولی را می‌خواندیم خسته کننده بود.
مورد بعدی شخصیت مولی بود که میخواست از مخاطب همدردی و احساس بگیرد، اما به نظر من اصلا موفق نبود و کاملا برعکس عمل می‌کرد.
بخش معمایی کار هم اصلا پیچیده نبود و داستان جایگزینی هم نداشت که بتواند این خلا را پرکند.
در نهایت هم قرار بود آخر کتاب کمی شگفت‌زده بشویم ولی به خاطر ریتم کند و بی‌هیجان آن اینجوری نشد. شاید تنها حسن کتاب ترجمه خوبش بود😅.
این کتاب را با چند نفری از دوستان همخوانی کردیم و اکثر بچه ها راضی نبودند. اما خب اینطور که در نظراتش دیدم برای خودش طرفدارانی دارد. پس اگر ریتم آرام و یک پیشخدمت وسواسی را می‌پسندید، سراغش برید. در غیر این‌صورت احتمال زیاد تجربه لذت‌بخشی نخواهد‌‌بود.
        
                
💚: "وقتی دلی" داستان مصعب بن عمیر، آقازاده‌ای در زمان صدراسلام است. مصعب از طرفی نازپرورده و نورچشمی مادر و پدر و از طرف دیگر به خاطر چهره و سیمای زیبایش زبانزد تمام مکیان بوده است. اما مهم تر از همه فطرت پاک او بوده که از همان روزهای اول دعوت پیامبر(ص)، جذب سخنان ایشان می شود و به تمام موقعیت و ثروت خانوادگیش پشت می کند. او با پیامبر‌(ص) همراه می شود تا در زمره نخستین کسانی قرار گیرد که مسلمان شدند. "وقتی دلی" داستان زندگی مصعب از نوجوانی تا جوانی، اسلام آوردن و در نهایت شهادت اوست.

💚: وقتی دلی را دوست داشتم چون داستان جذابی داشت، نویسنده خوب توانسته بود با ایجاد تعلیق خواننده را به دنبال اتفاقات و ماجراهای زندگی مصعب بکشاند. نثر روان داستان علت دیگری بود که کتاب سریع پیش می‌رفت و راحت خوانده می‌شد. ماجراهای واقعی صحابه پیامبر(ص) و اهل بیت ایشان که با کمی تخیل نویسنده درآمیخته شده بود، خواننده را به زمان صدراسلام می‌برد و او را با مصعب همراه می‌کرد.
این کتاب به عنوان داستانی تاریخی مذهبی، شامل بخش خوبی از اتفاقات صدراسلام است برای مثال هجرت مسلمانان به حبشه، البته نه به عنوان مرجع تاریخی ولی می تواند در اندازه خود آموزنده هم باشد.

اما بخشی که در طول کتاب به چشم من آمد و به نظرم جای کار داشت برخی اتفاقات حاشیه‌ای و فرعی داستان بودند که خیلی سریع از آن‌ها عبور می‌شد و بین داستان مثل گزارش خبری بودند. به نظرم این قسمت‌ها باید بهتر پرداخته می‌شدند.
        

باشگاه‌ها

باشگاه کتابخوانی هوگو

250 عضو

کارگران دریا

دورۀ فعال

آتش بدون دود

10 عضو

آتش، بدون دود: واقعیت های پرخون، حرکت از نو (کتاب های چهارم و پنجم)

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

من اینقدر با خوشه‌های خشم حال کردم که اندکی بعد از تموم کردنش رفتم سراغ این کتاب دیگهٔ جناب اشتاین‌بک. کتابی که خود نویسنده اون رو مهم‌ترین اثرش می‌دونه...

تو این کتاب با چند تا خانواده طرفیم که داستانشون از اواخر قرن نوزدهم شروع میشه و تا اوایل قرن بیستم ادامه پیدا می‌کنه و در نقاطی به هم گره می‌خوره:

سایروس تراسک و پسراش، آدام و چارلز،
بعد آدام تراسک و پسراش، کالب و آرون.
ساموئل هامیلتون و پسرها و دختراش، مثل ویل، دسی، جو و اولیو،
و البته یه مرد چینی به اسم لی!

راوی داستان هم پسر اولیوه، یعنی نوهٔ دختری ساموئل هامیلتون.

تو کتاب اصولا یه دور با داستان زندگی همهٔ این شخصیت‌ها  از سر تا ته آشنا میشیم، ولی هستهٔ اصلی کتاب مربوط میشه به ماجرای کالب و آرون. یعنی اشتاین‌بک کل این آسمون‌ریسمون‌ها رو به هم می‌بافه تا ماجرای کال و آرون رو واسهٔ ما تعریف کنه 😄

و این داستان چیه؟ برداشت آقای اشتاین‌بک از ماجرای هابیل و قابیل. از همون اول به دنیا اومدن این دو تا پسر (که خودش کلی ماجرا داره)، نویسنده کاملا به مخاطب حالی می‌کنه که این دو تا هر کدوم نمایندهٔ کدوم شخصیت هستن! (تو انگلیسی قابیل میشه Cain و هابیل میشه Abel، گرفتید کی به کیه اینجا؟)
یعنی برادرمون اشتاین‌بک اینقدر از همون اول در این مورد نشانه گذاشته تو داستان، که خواننده می‌دونه اینجا قراره یه گندی بالا بیاد و هی درگیر و دار اینه که یعنی چی میشه بالاخره؟ 

کلا من شخصیت ساموئل هامیلتون رو دوست داشتم.
لی هم خوب بود.
و تا حدی کال (بله همون جناب قابیل!).

ولی بقیه...

آخر این مرور یه مقدار در مورد موضوع هابیل و قابیل و شخصیت‌ها بیشتر توضیح میدم، ولی چون تا حدی ممکنه داستان کتاب رو لو بده گذاشتمش بعد از اخطار لو دادن کتاب!

🔅🔅🔅🔅🔅

در کل بگم که این کتاب چندان باب میل من نبود و خاطرهٔ خوب خوشه‌های خشم رو تو ذهنم مغشوش کرد 😏
در واقع قسمت‌های زیادی از داستان من رو یاد داستایفسکی مینداخت 😅 و از اونجایی که من خیلی به جناب داستا ارادت دارم 😒 این نکته برام نکتهٔ منفی‌ای حساب میشه 😄 

با اینکه زبان اصلی کتاب انگلیسیه من چون می‌دونستم فرصت نمی‌کنم از روی متنش بخونم، نسخهٔ صوتی کتاب رو با ترجمهٔ آقای شهدی و خوانش آقای سلطان‌زاده گوش دادم... اصولا هم فرصت نکردم خیلی متن اصلی و ترجمه رو با هم مقایسه کنم و تو یکی از معدود دفعاتی که این کار رو انجام دادم غلط واضحی تو ترجمه یافتم که خیلی وقت پیش به صورت بریدهٔ کتاب بهش اشاره کردم. 
و نمی‌دونم اگه به جای گوش دادن به صوت ترجمه، متن اصلی رو می‌خوندم نظرم راجع بهش فرق می‌کرد یا نه...


⚠️ ادامهٔ متن کمی تا قسمتی داستان رو لو میده 


نکتهٔ اول اینکه ما اینجا دو تا شخصیت زن محوری داریم که هر دو تا نابودن! البته واقعا دارم به ساحت لیزا جسارت می‌کنم که با ...ای مثل کیت در یک ردیف قرارش می‌دم!

نمی‌دونم اشتاین‌بک تو فاصلهٔ خوشه‌های خشم تا شرق بهشت چی کشیده که از شخصیت بسیار خواستنی «مامان» تو کتاب اول رسیده به زن‌های این کتاب!

لیزا یه زن بسیار خشکه‌مقدسه که اعتقاد داره باید کتاب مقدس رو مو به مو اجرا کرد ولی نباید سوال پرسید و اصلا بحث درباره دین کفره! و خواننده کلا به حال ساموئل هامیلتون باهوش و دوست‌داشتنی غصه می‌خوره که گیر چنین زنی افتاده! 

اما کیت...
کیت فاسدترین زنیه که در تمام عمر کتابخونیم بهش برخوردم...
اصلا نمی‌تونید میزان فساد این زن رو تصور کنید...
و نکته‌ش اینجاست که این آدم از اول اول اینطوری بوده، یعنی شما هیچ سیر شخصیتی از پاکی به فساد اینجا ندارید.
این زن بدون هیچ‌گونه احساسی فجیع‌ترین جنایات و شنیع‌ترین فسادها رو مرتکب میشه چون کلا «ذاتا» اینطوریه!
و واقعا من تو تمام قسمت‌های مربوط به این زن حال بدی داشتم... چون حتی نمی‌تونستم یه دلیل ذره‌ای درست و حسابی برای کارهاش پیدا کنم! 
پایان کارش هم که...
یعنی سر تا ته این شخصیت برام غیر قابل قبول و اعصاب‌خردکن بود! مدل ارتباطش با بقیهٔ شخصیت‌ها هم که دیگه...

🔅🔅🔅🔅🔅

و ماجرای هابیل و قابیل...
من اصولا خودم رجوعی به داستان هابیل و قابیل کتاب مقدس نداشتم ولی روایت اشتاین‌بک از این داستان اینطوری بود که خب، خدا چرا هدیهٔ هابیل رو قبول و پیشکشی قابیل رو رد کرد؟ چون لابد کلا از بره بیشتر از جو خوشش میاد 😒
و بعد همه چیز رو می‌بره حول کلمهٔ عبری «تیمشل»، که گویا در پایان همون داستان خداوند خطاب به قابیل میگه.
 اشتاین‌بک این کلمه رو «تو می‌توانی» معنی می‌کنه:
«تو می‌توانی» مقام انسان را بالا می‌برد او را به منزلت و شأن خدایان می‌رساند، چون در ضعف، در پلیدی و در کشتن برادرش، حق انتخاب دارد. می‌تواند راهش را انتخاب کند، برای پیمودن آن و پیروز شدن مبارزه کند.


یه مقدار در موردش گشتم و دیدم کلی بحث و تحلیل حول همین موضوع وجود داره که خب فرصت نکردم بررسیشون کنم! 

به هرحال برداشت من این بود که قابیل با وجود قتل برادرش همچنان می‌تونه بر این بدی چیره بشه و به زندگی سعادتمند برگرده، اتفاقی که برای قابیل این داستان هم رخ میده.

ولی نکته اینجاست که کالب در واقع بسیار بیشتر از برادرش آرون نظر مخاطب رو جلب می‌کنه.
آرون با اون زیبایی فرشته‌وارش، با پوست سفید و موهای بور و چشم‌های آبی، و خلق و خوی نرم و دوست‌داشتنیش همه رو در نگاه اول عاشق خودش می‌کنه،
کالب چی؟ کالب که مقادیر زیادی خشنه و اصولا از زیبایی برادرش بهره‌ای نبرده اصولا همیشه تو سایه‌ست و با وجود اینکه برادرش رو خیلی دوست داره، اصولا از این در سایه بودن خوشش نمیاد...

ولی آرون واقعا نچسبه، و به اصطلاح پاک و معصوم بودنش بیشتر رو مخه تا خواستنی باشه!
یعنی در واقع اشتاین‌بک کاری می‌کنه که خواننده با تمام وجود طرف کال باشه و از آرون بدش بیاد...
و البته از دست آدام هم حرص بخوره، آدامی که انگار اینجا نمایندهٔ خداست که با وجود پاکی و خوب بودن اصولا با رفتارهاش باعث اتفاقی میشه که نباید...
            من اینقدر با خوشه‌های خشم حال کردم که اندکی بعد از تموم کردنش رفتم سراغ این کتاب دیگهٔ جناب اشتاین‌بک. کتابی که خود نویسنده اون رو مهم‌ترین اثرش می‌دونه...

تو این کتاب با چند تا خانواده طرفیم که داستانشون از اواخر قرن نوزدهم شروع میشه و تا اوایل قرن بیستم ادامه پیدا می‌کنه و در نقاطی به هم گره می‌خوره:

سایروس تراسک و پسراش، آدام و چارلز،
بعد آدام تراسک و پسراش، کالب و آرون.
ساموئل هامیلتون و پسرها و دختراش، مثل ویل، دسی، جو و اولیو،
و البته یه مرد چینی به اسم لی!

راوی داستان هم پسر اولیوه، یعنی نوهٔ دختری ساموئل هامیلتون.

تو کتاب اصولا یه دور با داستان زندگی همهٔ این شخصیت‌ها  از سر تا ته آشنا میشیم، ولی هستهٔ اصلی کتاب مربوط میشه به ماجرای کالب و آرون. یعنی اشتاین‌بک کل این آسمون‌ریسمون‌ها رو به هم می‌بافه تا ماجرای کال و آرون رو واسهٔ ما تعریف کنه 😄

و این داستان چیه؟ برداشت آقای اشتاین‌بک از ماجرای هابیل و قابیل. از همون اول به دنیا اومدن این دو تا پسر (که خودش کلی ماجرا داره)، نویسنده کاملا به مخاطب حالی می‌کنه که این دو تا هر کدوم نمایندهٔ کدوم شخصیت هستن! (تو انگلیسی قابیل میشه Cain و هابیل میشه Abel، گرفتید کی به کیه اینجا؟)
یعنی برادرمون اشتاین‌بک اینقدر از همون اول در این مورد نشانه گذاشته تو داستان، که خواننده می‌دونه اینجا قراره یه گندی بالا بیاد و هی درگیر و دار اینه که یعنی چی میشه بالاخره؟ 

کلا من شخصیت ساموئل هامیلتون رو دوست داشتم.
لی هم خوب بود.
و تا حدی کال (بله همون جناب قابیل!).

ولی بقیه...

آخر این مرور یه مقدار در مورد موضوع هابیل و قابیل و شخصیت‌ها بیشتر توضیح میدم، ولی چون تا حدی ممکنه داستان کتاب رو لو بده گذاشتمش بعد از اخطار لو دادن کتاب!

🔅🔅🔅🔅🔅

در کل بگم که این کتاب چندان باب میل من نبود و خاطرهٔ خوب خوشه‌های خشم رو تو ذهنم مغشوش کرد 😏
در واقع قسمت‌های زیادی از داستان من رو یاد داستایفسکی مینداخت 😅 و از اونجایی که من خیلی به جناب داستا ارادت دارم 😒 این نکته برام نکتهٔ منفی‌ای حساب میشه 😄 

با اینکه زبان اصلی کتاب انگلیسیه من چون می‌دونستم فرصت نمی‌کنم از روی متنش بخونم، نسخهٔ صوتی کتاب رو با ترجمهٔ آقای شهدی و خوانش آقای سلطان‌زاده گوش دادم... اصولا هم فرصت نکردم خیلی متن اصلی و ترجمه رو با هم مقایسه کنم و تو یکی از معدود دفعاتی که این کار رو انجام دادم غلط واضحی تو ترجمه یافتم که خیلی وقت پیش به صورت بریدهٔ کتاب بهش اشاره کردم. 
و نمی‌دونم اگه به جای گوش دادن به صوت ترجمه، متن اصلی رو می‌خوندم نظرم راجع بهش فرق می‌کرد یا نه...


⚠️ ادامهٔ متن کمی تا قسمتی داستان رو لو میده 


نکتهٔ اول اینکه ما اینجا دو تا شخصیت زن محوری داریم که هر دو تا نابودن! البته واقعا دارم به ساحت لیزا جسارت می‌کنم که با ...ای مثل کیت در یک ردیف قرارش می‌دم!

نمی‌دونم اشتاین‌بک تو فاصلهٔ خوشه‌های خشم تا شرق بهشت چی کشیده که از شخصیت بسیار خواستنی «مامان» تو کتاب اول رسیده به زن‌های این کتاب!

لیزا یه زن بسیار خشکه‌مقدسه که اعتقاد داره باید کتاب مقدس رو مو به مو اجرا کرد ولی نباید سوال پرسید و اصلا بحث درباره دین کفره! و خواننده کلا به حال ساموئل هامیلتون باهوش و دوست‌داشتنی غصه می‌خوره که گیر چنین زنی افتاده! 

اما کیت...
کیت فاسدترین زنیه که در تمام عمر کتابخونیم بهش برخوردم...
اصلا نمی‌تونید میزان فساد این زن رو تصور کنید...
و نکته‌ش اینجاست که این آدم از اول اول اینطوری بوده، یعنی شما هیچ سیر شخصیتی از پاکی به فساد اینجا ندارید.
این زن بدون هیچ‌گونه احساسی فجیع‌ترین جنایات و شنیع‌ترین فسادها رو مرتکب میشه چون کلا «ذاتا» اینطوریه!
و واقعا من تو تمام قسمت‌های مربوط به این زن حال بدی داشتم... چون حتی نمی‌تونستم یه دلیل ذره‌ای درست و حسابی برای کارهاش پیدا کنم! 
پایان کارش هم که...
یعنی سر تا ته این شخصیت برام غیر قابل قبول و اعصاب‌خردکن بود! مدل ارتباطش با بقیهٔ شخصیت‌ها هم که دیگه...

🔅🔅🔅🔅🔅

و ماجرای هابیل و قابیل...
من اصولا خودم رجوعی به داستان هابیل و قابیل کتاب مقدس نداشتم ولی روایت اشتاین‌بک از این داستان اینطوری بود که خب، خدا چرا هدیهٔ هابیل رو قبول و پیشکشی قابیل رو رد کرد؟ چون لابد کلا از بره بیشتر از جو خوشش میاد 😒
و بعد همه چیز رو می‌بره حول کلمهٔ عبری «تیمشل»، که گویا در پایان همون داستان خداوند خطاب به قابیل میگه.
 اشتاین‌بک این کلمه رو «تو می‌توانی» معنی می‌کنه:
«تو می‌توانی» مقام انسان را بالا می‌برد او را به منزلت و شأن خدایان می‌رساند، چون در ضعف، در پلیدی و در کشتن برادرش، حق انتخاب دارد. می‌تواند راهش را انتخاب کند، برای پیمودن آن و پیروز شدن مبارزه کند.


یه مقدار در موردش گشتم و دیدم کلی بحث و تحلیل حول همین موضوع وجود داره که خب فرصت نکردم بررسیشون کنم! 

به هرحال برداشت من این بود که قابیل با وجود قتل برادرش همچنان می‌تونه بر این بدی چیره بشه و به زندگی سعادتمند برگرده، اتفاقی که برای قابیل این داستان هم رخ میده.

ولی نکته اینجاست که کالب در واقع بسیار بیشتر از برادرش آرون نظر مخاطب رو جلب می‌کنه.
آرون با اون زیبایی فرشته‌وارش، با پوست سفید و موهای بور و چشم‌های آبی، و خلق و خوی نرم و دوست‌داشتنیش همه رو در نگاه اول عاشق خودش می‌کنه،
کالب چی؟ کالب که مقادیر زیادی خشنه و اصولا از زیبایی برادرش بهره‌ای نبرده اصولا همیشه تو سایه‌ست و با وجود اینکه برادرش رو خیلی دوست داره، اصولا از این در سایه بودن خوشش نمیاد...

ولی آرون واقعا نچسبه، و به اصطلاح پاک و معصوم بودنش بیشتر رو مخه تا خواستنی باشه!
یعنی در واقع اشتاین‌بک کاری می‌کنه که خواننده با تمام وجود طرف کال باشه و از آرون بدش بیاد...
و البته از دست آدام هم حرص بخوره، آدامی که انگار اینجا نمایندهٔ خداست که با وجود پاکی و خوب بودن اصولا با رفتارهاش باعث اتفاقی میشه که نباید...
          
آره فک کنم یه چیزایی یادمه با اینکه خیلی وقته بازبینی نکرده ام😁

این تیکه‌های کارادراس خیلی خوب بود :) عاشق گفتگوهای کتابم 😍 تا اینجای کتاب هم که شخصیت بورومیر خیلی بهتر از فیلم بود و کلا ازش خوشم اومد! لگولاس هم باحال‌تر بود :) اونایی که فیلم رو دیدید، تو تیکهٔ کارادراس آیا دقت کردید وقتی همه تا کمر تو برف بودن لگولاس راحت رو سطح برف راه می‌رفت؟ 😎 خودم تازه بعد از اینکه اولین بار کتاب رو خوندم به این نکته تو فیلم دقت کردم 😅

این سوال اصولا تو «مه‌زاد» هم بود... اینکه آیا می‌ارزه انقلاب کنی و حالت پایدار فعلی رو، هرچند بد، به هرج و مرج تبدیل کنی؟ آیا رها شدن از چنگ یه مستبد ارزش جان و مال و زندگی‌هایی که باید فدا بشه رو داره؟ این سوال تو «بابل» هم بود... آیا باید برای رهایی از استعمار دست به خشونت زد؟ یا باید ظلم رو تحمل کرد، چون گزینهٔ جایگزینش بسیار سخت‌تر و طاقت‌فرساتره؟ آیا باید زیر یوغ بردگی به سختی نفس بکشیم یا باید قیام کنیم و خون بدیم؟ و این سوال تو «نگاهی به تاریخ جهان» نهرو هم بود، البته که نهرو به مبارزهٔ بدون خشونت اعتقاد داشت، ولی اونجا هم مبارزه در برابر استعمار و استبداد نقطهٔ مقابل «قانون و نظم» (law and order) بود... واقعا هم جواب دادن به این سوال ساده نیست و فکر می‌کنم خیلی بستگی به درجهٔ ظلم و استبداد اون نظام حاکم داشته باشه... بعضی وقت‌ها میشه به بهبود اوضاع با اصلاح (reform) امید داشت ولی گاهی، واقعا بهترین راه انقلابه و انقلاب لاجرم هزینه‌های سنگینی داره که هر کسی حاضر به قبولش نیست...

تقریبا تو ۳۰-۴۰ درصد اولیهٔ داستان خبری از عناصر فراطبیعی نبود و به قول خود کتاب همه چیز خیلی «مادی» بود. از این ۳۰-۴۰ درصد به بعد یهو ابعاد فانتزی کار اوج گرفت :) ولی غیر از این، این بخش‌ها ذهنم رو درگیر قدرت ایمان و باور کرده... یقین قلبی به یه حقیقت، قدرت زیادی به آدم میده، حتی وقتی اون حقیقت در واقع اشتباه باشه! و اصولا اینجاها باید خیلی بیشتر از نتایج کار ترسید!

اولین مواجههٔ من با آقای اومبرتو اکو که باعث شد دو تا کتاب دیگه‌ش رو هم بذارم تو فهرست انتظارم :)


داستان کتاب تو قرون وسطی می‌گذره، در اوایل قرن ۱۴ میلادی.
راوی یه راهب پیره که در زمان رخداد وقایع کتاب نوآموز جوونی بوده که در کنار استادش، ویلیام، راهی صومعه‌ای ایتالیایی میشه.
ویلیام که در واقع برای شرکت در مذاکره‌ای بین طرفداران فرقهٔ فرانسیسیان و نمایندگان پاپ به این صومعه اومده، در بدو ورود با معمای یه قتل مواجه میشه و به درخواست دیرسالار شروع می‌کنه به کنکاش دربارهٔ وقایع عجیب رخ‌داده در صومعه...
کل این ۸۸۰ صفحه هم در واقع در هفت روز اتفاق می‌افته...

 🔅🔅🔅🔅🔅

ویلیام یه دانشمنده، آدم باهوشی که می‌تونه با به کار بردن منطق، از مشاهداتش به علل وقایع برسه و مدل برخوردش با معماها من رو یاد شرلوک هلمز می‌انداخت (این آقای ویلیام اصولا باسکرویلی هم بود که باز یادآور «درندهٔ باسکرویل» آرتور کانن دویله).
و آدسو، راوی داستان، یه پسر نوجوونه که به سلک راهبان دراومده و به درخواست خانواده‌ش ملازم ویلیام شده و همه جا اون رو استاد خطاب می‌کنه.

🔅🔅🔅🔅🔅

بخش‌های زیادی از کتاب به گفتگوهای فلسفی و الهیاتی اختصاص داده شده که احتمالا از حوصلهٔ خیلی‌ها خارج باشه :) ولی من به شخصه از این تیکه‌ها هم لذت بردم.

البته یه جاهایی بود که موقع گوش دادن بهش جدا قیافه‌م اینطوری می‌شد: 😵‍💫
😂
اومبرتو اکو اصولا خودش یه تاریخ‌دانه با تخصص قرون وسطی. اینجا هم کلی بحث‌های تاریخی داریم مثل درگیری کهتران فرقهٔ فرانسیسیان با پاپ یوآنس بیست و دوم، که جدا از نصفشم سر در نیاوردم 😄
البته اینم هر چی می‌گذره واضح‌تر میشه، یعنی اولش یهو میاد چندین صفحه تاریخ میگه که آدم می‌مونه چی به چیه ولی بعد که پیش می‌ره کم‌کم می‌فهمه هر کی کجای این دعوا ایستاده و اصلا درگیری سر چیه 😅
دلم می‌خواست الان که کتاب رو تموم کردم برگردم یه دور از اول اون بخش‌های تاریخی رو بخونم، و کلا یه مقدار بیشتر در موردشون جستجو کنم...

🔅🔅🔅🔅🔅

وسط بحث‌های فلسفی/الهیاتی و تاریخی خط معمایی داستان هم ادامه داره و با اضافه شدن قتل‌ها گره‌های بیشتری ایجاد میشه.

من این بخش‌های معمایی رو هم خیلی دوست داشتم، مخصوصا به خاطر نوع حل مسئلهٔ ویلیام.
البته که اینجا هم یه سری چیزا رو نفهمیدم، مثلا تصور نقشهٔ  هزارتوی کتابخونه جدا از توانایی اندک من در تجسم فضایی برنمی‌اومد 😵‍💫😄
ولی اینقدر بخش‌های دیگه‌ش جالب بود که خیلی غصهٔ این قسمت‌ها رو نخورم :)

🔅🔅🔅🔅🔅

یکی از نکات مهم جذابیت داستان هم برای من شخص ویلیام بود.
آدمی که در عین دینداری، عقل‌گرا و علم‌گراست.
صادقانه بگم که در تصور عامیانه‌م از قرون وسطی این دیدگاه‌های علمی جایی نداشت.
اینجا با رویکردهایی طرفیم که باز در نظر غیر تخصصی من چندان تفاوتی با رویکردهای علم جدید ندارن (از دوستان فلسفه علمی و دیگر متخصصان تقاضا دارم که این اظهارنظر غیر تخصصی رو بر من ببخشایند 😂). ویلیام در موارد متعددی از استادش راجر بیکن نام می‌بره، یه شخصیت واقعی که در نوع خودش خیلی جالب به نظر می‌رسه و توصیفاتش به نظرم قشنگ به یه ساینتیست می‌خوره 😄

من از شخصیت ویلیام خیلی خوشم اومد و جدا دلم می‌خواست می‌تونستم مدتی مثل آدسو ملازمش باشم 😅

تو بحث‌های فلسفی/الهیاتی کتاب هم می‌شد موضوعاتی رو پیدا کرد که هنوز که هنوزه بین دینداران ادیان مختلف، حداقل ادیان ابراهیمی، در جریانه.
عجیب هم نیست. ما هنوز دین داریم و دنیا و با پرسش‌هایی که در مورد نسبت این دو تا وجود دارن درگیریم...
در واقع، کتاب خیلی جاها اشارات مسیحی داره که ممکنه برای ما غیر مسیحی‌ها ملموس نباشه ولی هستهٔ اصلی بحث‌ها به نظرم محدود به نسخهٔ خاصی از ادیان الهی نیست.

کلا هم به نظرم رویکرد نویسنده در قبال دین و قرون وسطی منصفانه بود...

🔅🔅🔅🔅🔅

من نسخهٔ صوتی کتاب رو با صدای آقای رضا عمرانی (با برنامهٔ نوار) گوش دادم و از اجرای ایشون جدا راضی بودم. 
البته نسخهٔ متنی کتاب رو هم خریدم و تو خیلی از موارد بعد از گوش دادن به صوت، یه مروری هم از روی متن می‌کردم :)
زبان اصلی کتاب هم ایتالیاییه و تا جایی که می‌دونم این نسخهٔ فارسی از روی همین نسخهٔ اصلی ایتالیایی ترجمه شده.
اینجا من دیگه امکان مقایسهٔ متن اصلی با ترجمه رو نداشتم ولی در همون حد فارسی که می‌دیدم ترجمهٔ آقای علیزاده خیلی خوب بود.
البته ترجمهٔ انگلیسی کتاب رو هم گرفتم ولی اینقدر سنگین بود و پر از جملات لاتین ترجمه‌نشده که کلا بی‌خیالش شدم 😄 (آقای اکو اعتقاد داشته باید لاتین بلد باشی اگه نیستی همون بهتر که نصف متن کتاب رو نفهمی 😅).

🔅🔅🔅🔅🔅

در نهایت اینکه کتاب واقعا سخت‌خوانه و اگه صرفا می‌خواستم متنی بخونم تموم کردنش بیشتر از اینها طول می‌کشید. با این حال ولی خیلی دوستش داشتم و دو تا کتاب دیگهٔ نویسنده، یعنی آونگ فوکو و گورستان پراگ، رو هم گذاشتم که بعدا گوش بدم. البته آتئیست بودن یا در واقع شدن جناب اومبرتو یه مقدار زد تو ذوقم ولی خب اصولا تو دنیای کتابخونی و درسی من از این چیزا زیاد پیدا میشه و اینا باعث نمیشه از کسی دست بکشم 😂
            اولین مواجههٔ من با آقای اومبرتو اکو که باعث شد دو تا کتاب دیگه‌ش رو هم بذارم تو فهرست انتظارم :)


داستان کتاب تو قرون وسطی می‌گذره، در اوایل قرن ۱۴ میلادی.
راوی یه راهب پیره که در زمان رخداد وقایع کتاب نوآموز جوونی بوده که در کنار استادش، ویلیام، راهی صومعه‌ای ایتالیایی میشه.
ویلیام که در واقع برای شرکت در مذاکره‌ای بین طرفداران فرقهٔ فرانسیسیان و نمایندگان پاپ به این صومعه اومده، در بدو ورود با معمای یه قتل مواجه میشه و به درخواست دیرسالار شروع می‌کنه به کنکاش دربارهٔ وقایع عجیب رخ‌داده در صومعه...
کل این ۸۸۰ صفحه هم در واقع در هفت روز اتفاق می‌افته...

 🔅🔅🔅🔅🔅

ویلیام یه دانشمنده، آدم باهوشی که می‌تونه با به کار بردن منطق، از مشاهداتش به علل وقایع برسه و مدل برخوردش با معماها من رو یاد شرلوک هلمز می‌انداخت (این آقای ویلیام اصولا باسکرویلی هم بود که باز یادآور «درندهٔ باسکرویل» آرتور کانن دویله).
و آدسو، راوی داستان، یه پسر نوجوونه که به سلک راهبان دراومده و به درخواست خانواده‌ش ملازم ویلیام شده و همه جا اون رو استاد خطاب می‌کنه.

🔅🔅🔅🔅🔅

بخش‌های زیادی از کتاب به گفتگوهای فلسفی و الهیاتی اختصاص داده شده که احتمالا از حوصلهٔ خیلی‌ها خارج باشه :) ولی من به شخصه از این تیکه‌ها هم لذت بردم.

البته یه جاهایی بود که موقع گوش دادن بهش جدا قیافه‌م اینطوری می‌شد: 😵‍💫
😂
اومبرتو اکو اصولا خودش یه تاریخ‌دانه با تخصص قرون وسطی. اینجا هم کلی بحث‌های تاریخی داریم مثل درگیری کهتران فرقهٔ فرانسیسیان با پاپ یوآنس بیست و دوم، که جدا از نصفشم سر در نیاوردم 😄
البته اینم هر چی می‌گذره واضح‌تر میشه، یعنی اولش یهو میاد چندین صفحه تاریخ میگه که آدم می‌مونه چی به چیه ولی بعد که پیش می‌ره کم‌کم می‌فهمه هر کی کجای این دعوا ایستاده و اصلا درگیری سر چیه 😅
دلم می‌خواست الان که کتاب رو تموم کردم برگردم یه دور از اول اون بخش‌های تاریخی رو بخونم، و کلا یه مقدار بیشتر در موردشون جستجو کنم...

🔅🔅🔅🔅🔅

وسط بحث‌های فلسفی/الهیاتی و تاریخی خط معمایی داستان هم ادامه داره و با اضافه شدن قتل‌ها گره‌های بیشتری ایجاد میشه.

من این بخش‌های معمایی رو هم خیلی دوست داشتم، مخصوصا به خاطر نوع حل مسئلهٔ ویلیام.
البته که اینجا هم یه سری چیزا رو نفهمیدم، مثلا تصور نقشهٔ  هزارتوی کتابخونه جدا از توانایی اندک من در تجسم فضایی برنمی‌اومد 😵‍💫😄
ولی اینقدر بخش‌های دیگه‌ش جالب بود که خیلی غصهٔ این قسمت‌ها رو نخورم :)

🔅🔅🔅🔅🔅

یکی از نکات مهم جذابیت داستان هم برای من شخص ویلیام بود.
آدمی که در عین دینداری، عقل‌گرا و علم‌گراست.
صادقانه بگم که در تصور عامیانه‌م از قرون وسطی این دیدگاه‌های علمی جایی نداشت.
اینجا با رویکردهایی طرفیم که باز در نظر غیر تخصصی من چندان تفاوتی با رویکردهای علم جدید ندارن (از دوستان فلسفه علمی و دیگر متخصصان تقاضا دارم که این اظهارنظر غیر تخصصی رو بر من ببخشایند 😂). ویلیام در موارد متعددی از استادش راجر بیکن نام می‌بره، یه شخصیت واقعی که در نوع خودش خیلی جالب به نظر می‌رسه و توصیفاتش به نظرم قشنگ به یه ساینتیست می‌خوره 😄

من از شخصیت ویلیام خیلی خوشم اومد و جدا دلم می‌خواست می‌تونستم مدتی مثل آدسو ملازمش باشم 😅

تو بحث‌های فلسفی/الهیاتی کتاب هم می‌شد موضوعاتی رو پیدا کرد که هنوز که هنوزه بین دینداران ادیان مختلف، حداقل ادیان ابراهیمی، در جریانه.
عجیب هم نیست. ما هنوز دین داریم و دنیا و با پرسش‌هایی که در مورد نسبت این دو تا وجود دارن درگیریم...
در واقع، کتاب خیلی جاها اشارات مسیحی داره که ممکنه برای ما غیر مسیحی‌ها ملموس نباشه ولی هستهٔ اصلی بحث‌ها به نظرم محدود به نسخهٔ خاصی از ادیان الهی نیست.

کلا هم به نظرم رویکرد نویسنده در قبال دین و قرون وسطی منصفانه بود...

🔅🔅🔅🔅🔅

من نسخهٔ صوتی کتاب رو با صدای آقای رضا عمرانی (با برنامهٔ نوار) گوش دادم و از اجرای ایشون جدا راضی بودم. 
البته نسخهٔ متنی کتاب رو هم خریدم و تو خیلی از موارد بعد از گوش دادن به صوت، یه مروری هم از روی متن می‌کردم :)
زبان اصلی کتاب هم ایتالیاییه و تا جایی که می‌دونم این نسخهٔ فارسی از روی همین نسخهٔ اصلی ایتالیایی ترجمه شده.
اینجا من دیگه امکان مقایسهٔ متن اصلی با ترجمه رو نداشتم ولی در همون حد فارسی که می‌دیدم ترجمهٔ آقای علیزاده خیلی خوب بود.
البته ترجمهٔ انگلیسی کتاب رو هم گرفتم ولی اینقدر سنگین بود و پر از جملات لاتین ترجمه‌نشده که کلا بی‌خیالش شدم 😄 (آقای اکو اعتقاد داشته باید لاتین بلد باشی اگه نیستی همون بهتر که نصف متن کتاب رو نفهمی 😅).

🔅🔅🔅🔅🔅

در نهایت اینکه کتاب واقعا سخت‌خوانه و اگه صرفا می‌خواستم متنی بخونم تموم کردنش بیشتر از اینها طول می‌کشید. با این حال ولی خیلی دوستش داشتم و دو تا کتاب دیگهٔ نویسنده، یعنی آونگ فوکو و گورستان پراگ، رو هم گذاشتم که بعدا گوش بدم. البته آتئیست بودن یا در واقع شدن جناب اومبرتو یه مقدار زد تو ذوقم ولی خب اصولا تو دنیای کتابخونی و درسی من از این چیزا زیاد پیدا میشه و اینا باعث نمیشه از کسی دست بکشم 😂
          

تنها عشق است که می‌تواند شقاوت را تکیه گاه خویش کند. فقط عشق می‌تواند بی رحمانه نگاه کند و فروتنی را به مسخره بگیرد. عشق مثل انقلاب است، خنجرش را که زمین بگذارد، دیگر چیزی نیست... خبببب شروع طوفانی با اسامی زیادی داشت 🤝 اسامی رو به صورت کلی برای خودم می‌نویسم، اسپویل نمیشه ولی اگه دوست ندارید بدونید، ادامه رو نخونید✋️ دو قبیله‌ی بزرگ ترکمن داریم به نام های، یموت و گوکلان این دو قبیله‌ دشمنی قدیمی باهم دارند.. یموت فرزندان سه برادر: چونی، قجق و شرف الدین هستند (شرف الدین عزیز دردونه بوده ولی اصل کاری چونی بوده) قبلیه‌ی یموت در ایری بوغوز ساکن هستند. عراز از نوادگان چونی بوده و بهش یازی اوجا می‌گفتند یازی اوجا (از بزرگان قبیله) سه پسر به نام های: گالان، تلی و کرم داشته ^_^ گروه دیگه، فرزندان مردی به نام قراخان بودند،مردی سوار بر اسب کمکشون میکنه و نام قبلیشون رو به افتخار اون میذارن گوکلان (تقریبا یعنی مردی که سوار اسب آمد ) گومیشان مرکز قبلیه‌ی گوکلان بوده.. بیوک اوچی بزرگ قبیله‌ی گوکلان بوده و ۴ فرزند داشته: یت میش، قاباغ ، آیدین و تنها دخترش سولماز جان 😂🤝 فصل اول تقریبا به معرفی ها گذشت و از فصل دوم ماجرا شروع شد ^_^