معرفی کتاب موش ها و آدم ها اثر جان اشتاین بک مترجم سروش حبیبی

با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
42
خواندهام
1,136
خواهم خواند
366
توضیحات
موش ها و آدم ها فلاکت کارگران را در برابر بی رحمی ارباب ها نشان می دهد. عنوان این کتاب، که اولین بار در 1937 منتشر شده است، برگرفته از شعری از رابرت برنز است. جورج و لنی، شخصیت های داستان، کارگرانی هستند که مجال ریشه گیر شدن در جایی و داشتن خانه و خانواده را نیافته اند و به دنبال کار از این مزرعه به آن می روند، اما این دو دوست رؤیای گوشه ای امن، و آزاد از بکن نکن اربابی را در سر می پرورانند. لنی، برخلاف جورج، سبک مغز است اما نیروی جسمی زیادی دارد که اغلب این نیرو وجهی خطرناک به خود می گیرد. همراهی لنی و مراقبت از او هرچند برای جورج بار سنگینی است، اما نمی تواند او را به حال رها کند. عاقبت گزند توان جسمانی لنی از اختیار بیرون می شود و دست سرنوشت رؤیای مشتاقان را درهم می مالد.جان استاین بک، نویسنده ی شهیر امریکایی، در سال 1902 در کالیفرنیا به دنیا آمد. او در دانشگاه استانفورد به تحصیل علوم می پرداخت، اما در سال 1925 دانشگاه را رها کرد و به نیویورک رفت و در آن جا خبرنگاری کرد و دو سال بعد به کالیفرنیا برگشت. استاین بک در کالیفرنیا مدتی به عنوان کارگر ساده، متصدی داروخانه، میوه چین و... به کار پرداخت و با مشکلات برزگران و کارگران آشنا شد. او مدتی پاسبانی خانه ای را پذیرفت و در این زمان وقت کافی برای خواندن و نوشتن پیدا کرد. او در زمانی که جهان به سرعت به سوی مدرنیته و صنعتی شدن پیش می رفت، بیش از هر چیز در اندیشه ی غم و درد و رنج کارگران بود. استاین بک نخستین اثرش را با نام جام زرین در سال 1929 نوشت. کتاب موش ها و آدم ها را در 1937 انتشار داد که شهرتی واقعی و عمیق را برایش به همراه آورد. خوشه های خشم، رمان معروف او، در سال 1939 منتشر شد و جایزه پولیتزر را از آن خود کرد. استاین بک در 1962 به دریافت جایزه ی ادبی نوبل نایل آمد. وی نویسنده ای است کناره گیر و بی اعتنا به شهرت که در سال های پایان عمرش اثر جالب توجهی خلق نکرد. آثار نخستین وی از ادراکی کامل درباره ی زندگی و نظری بلند و وسیع درباره ی مسائل انسانی برخوردار است که با روشی تغزلی، حماسی یا طنزآمیز و لحنی واقع بینانه بیان شده و در ادبیات معاصر امریکا مقامی عالی به دست آورده است. استاین بک در سال 1968 درگذشت.
بریدۀ کتابهای مرتبط به موش ها و آدم ها
نمایش همهلیستهای مرتبط به موش ها و آدم ها
نمایش همه1404/4/18
پستهای مرتبط به موش ها و آدم ها
یادداشتها
1401/5/7
1401/2/25
این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.
از همین ابتدا بهتر است بگویم که داستان موش ها و آدم ها پایان خوشی ندارد و تراژدی محسوب میشود. پس اگر به دنبال مطاله داستانی با پایان خوش هستید خواندن آن را به شما پیشنهاد نمیکنم. اما شخصا آن را دوست داشتم و برایم تجربه متفاوتی بود. داستان آن درباره دو برادر است. یکی باهوش و لاغر اندام و دیگری درشت هیکل و قدرتمند اما شیرین عقل. این دو برادر رویای داشتن مزرعه شخصی خود را در سر میپرورانند و برای رسیدن به این رویا در مزرعه دیگران کار میکنند. اما همه چیز آنطور که انتظار دارند پیش نمیرود.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/4/8
1402/6/16
1404/4/6
1401/9/24
1404/2/22
1404/2/30
این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

«کاشکی خودم سگه رو کشته بودم.جورج،نباس میذاشتم یه غریبه بکشدش».* بوی نفتالین پیچیده توی دماغم. قتلی رخ داده است؛ درست بغل گوش ما. دیشب دوباره توی زیرزمین موش دیده شده. دور تا دورش را با نفتالین مینگذاری کردهاند. به آن نقلهای رنگی اصلاً نمیآید قاتل موشها باشند. به موشها هم، با آن پوست نرم و چشمهای برقزدهی کنجکاو، نمیآید اینقدر خانهخرابکن باشند. موشها از وقتی فهمیدند ۹۸ درصد دیانایشان شبیه انسانهاست، فکر کردند با ما همسفرهاند. حمله کردهاند به خوردنیهایمان، به وسایل چوبیمان، به لباسهایمان. این شبیخونزدنهای گاه و بیگاه را آنها شروع کردند. جنگ بین موشها و آدمها، ریشه در کودکی ندارد؛ ریشه در قدمت بشر دارد. حالا اما یک میانجی پیدا شده؛ میخواهد آتشبس اعلان کند. لنی، این دوست موشها و خرگوشها، فرماندهی این جنگ ریشهای است. به لنی و آن هیکل هیولاگونهاش نمیآید رویای زندگیاش داشتن چندتا خرگوش و موش باشد؛ موشهایی که فقط میخواهد نازشان کند. لنی، ناز کردن چیزهای نرم را دوست دارد. همین دوستداشتنش مایهی عذاب جورج شده. از این روستا به آن روستا آوارهاند، چون هفتاد درصد بدن لنی نه از آب، که از مهربانی کودکانهای تشکیل شده. موشها، خودِ لنیِ سادهدلاند؛ جورج، خیالپرداز است؛ کاندی، عزادار رفیق قدیمیاش؛ و کورکس، تشنهی همصحبت. لنی، این سادهدلِ دردسرساز، وبال گردن جورج است؛ جورجی که بار سنگین مراقبت از لنی، کمرش را خم کرده. این خشمگینِ دلسوز، از مراقب لنی بودن خسته شده؛ اما نمیشود ولش کند توی دنیای آدمها. حالا این چهار نفر: لنیِ دردسرساز، جورجِ حمایتگرِ خسته، کورکسِ کاکاسیاه، و کاندیِ یکدستِ تنها، قرار است با هم به رویایشان برسند. رویای جورج فقط یک خانه است که مال خودش باشد؛ که هر وقت خواست، جایی برود یا بیاید، از هیچ سرکارگری اجازه نگیرد، و بهجای آنهمه کار کردن، فقط هفتهشت ساعت کار کند. کاندیِ یکدست؟ رویایی ندارد؛ فقط نمیخواهد اوضاع از این بدتر شود. نمیخواهد شبیه رفیق باوفایش دور انداخته شود. کورکس اما مرز خیال و واقعیت را گم کرده. فقط میخواهد بدون توجه به رنگ پوستش، کسی با او حرف بزند؛ یک آدم باشد، بیاید، برود؛ حتی اگر حرف هم نزد، فقط کسی باشد که در مورد چیزهایی که دیده، به او بگوید؛ تا مطمئن شود آنها خیال نبودند. ناتورالیسم اما داستان را جور دیگری پیش میبرد. آدمها در مقابل وراثت و طبیعت، همانقدر بیدفاعاند که موشها در برابر نفتالینها؛ که لنی در برابر ژنهای بدون سلول خاکستریِ یادگار اجدادش. دستِ برتر داستان، آدمها نیستند؛ طبیعت است. زورش به همهی آن استعدادهای خارقالعادهی آدمی میچربد. آدمها قربانیاند؛ قربانیِ اتفاقات زندگیشان، شبیه دستِ کاندی که دیگر نیست. قربانیِ محل تولدشان، شبیه کورکس که سیاهبودنش، در میان آنهمه سفید، شده گناه نابخشودهاش و علت تنهاییاش. از کسی پرسیدند: شما دیوانهاید؟ گفت: ما فقط تعدادمان کم است. اگر بیشتر بودیم، شما دیوانه میشدید. توی این دنیا، آدمها بیچارهاند؛ شبیه موشها، حتی بیشتر. . . به موش، هنگامی که لانهاش را با خیش زیر و رو کردم رابرت برنز – نوامبر ۱۷۸۵ موش کوچولوی باریک و لرزون و ترسون، ای جانور بیپناه! چه وحشتی افتاده توی سینهات! لازم نیست اینقدر با هراس فرار کنی، با آن دویدن شتابزدهات! من هرگز دلم نمیخواهد دنبالت کنم یا با آن چوب تیزِ کشنده، اذیتت کنم! راستش، متأسفم که سلطهی انسان، رشتهی همزیستیِ طبیعت را پاره کرده و باعث شده اینقدر از من بترسی— از من، رفیق بینوا و زمینیات، که مثل خودت فانیام! میدانم گاهی ممکن است چیزی بدزدی، اما چه اشکالی دارد؟ تو هم باید زنده بمانی! یه دونه خوشه از یه مزرعهی پُرمحصول، درخواست کوچکی است. من سهم خودم را از بقیه میگیرم و اصلاً هم کم نمیآورم! آخ، آن خانهی کوچکت هم نابود شد! دیوارهای نازکش را باد با خودش برده، و حالا دیگر چیزی نداری تا با علف سبز، خانهی تازهای بسازی! بادهای سرد و خشکِ دسامبر دارند از راه میرسند، تلخ و گزنده! تو دیدی که مزرعهها خالی و ویران شدند و زمستانِ خستهکننده نزدیک میشود، و اینجا، زیر بادهای سهمگین، گمان کردی میتوانی گرم و امن بمانی— تا ناگهان! تیغهی بیرحمِ خیش از دل لانهات گذشت! آن تودهی کوچک برگ و ساقهی خشکشده، که برای ساختنش زحمت بسیاری کشیدی، حالا، با تمام تلاشت، بیخانه و بیپناه شدهای، و باید سرمای زمستان را تاب بیاوری، با باران سرد و یخِ سوزان! اما ای موش کوچولو، تنها نیستی در اینکه پیشبینی آینده گاهی بیهوده است: برنامههای بهترینِ موشها و آدمها اغلب به بیراهه میرود و چیزی جز اندوه و درد بهجا نمیگذارد از آن شادیِ وعدهدادهشده! با این حال، تو از من خوشبختتری! تو فقط از حال رنج میبری، اما من—آه!—همیشه به گذشته نگاه میکنم، به چشماندازهای تیره و تار، و رو به آینده، هرچند نمیبینمش، اما گمان میزنم و میترسم... ---------------------------------------- پ ن:چقدر این داستان سینمایی است یاد فارست گامپ افتادم لنی شبیه نمکی خودمان است؛چیه چرا میزنی (با صدای نمکی بخوانید) پ ن:*بخشی از کتاب
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.