مریم زندوکیلی

مریم زندوکیلی

کتابدار بلاگر
@mrymzndv

38 دنبال شده

71 دنبال کننده

mrymzndv
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        مالون می‌میرد، نه رمان، بلکه شعر منثوری است که بکت آن را به زبان فرانسه نگاشت و سپس خود به انگلیسی ترجمه کرد. این کتاب از زبان پیرمردی است به نام «مالون» که در بستر مرگ، در دفترچه‌اش با ته‌مدادیی که در دست دارد، تلاش می‌کند تا سیاهه‌ی اموالش را ثبت کند، با داستان‌پردازی خود را سرگرم کند (یا به تعبیر خودش بازی کند) و با مرگ خودش، یا حتی قبل از آن، مرگ شخصیت‌هایش را رقم زند. 
این اثر بیشتر هذیانی ممتد است. داستان‌هایی که مالون می‌گوید تا حد زیادی بازکاوی خاطرات رنگ‌باخته‌اش به نظر می‌آیند. ماموریت خیال و وهم و کلام، نجات این پیرمرد محتضر از ملال است، که با شکست مواجه می‌شود. کیفیت خاص دیگر آثار بکت، در این اثر نیز نمایان است. زمان از توالی و محتوای خود خالی شده است و یک فضای خاکستری غلیظ و ساکن جای گذر شب و روز را گرفته است و مالون تلاش می‌کند تا در این واپسین لحظات وجود، تمام آن چیزهایی را که به او هویت می‌بخشند، احضار کند. تنهایی نیز مفهومی است که به صورت غیرمستقیم بارها در اثر عنوان می‌شود و مالون هربار واکنشی متناقض را در رابطه با آن پی‌گیرد. واکنشی از عشق و عجز و نفرت.

بخشی از کتاب:[ می‌كوشيدم زندگی كنم بدون اين‌كه بدانم چه کوششی می‌کنم. شاید هم بدون این‌که بدانم زندگی کرده‌ام. نمی‌دانم چرا درباره‌ی این چیزها حرف می‌زنم. ها، بله، برای این‌که از ملال آسوده شوم. زندگی کردن و به زندگی واداشتن. متهم کردم کلمه‌ها فایده‌ای ندارد، چون از مفاهیم خود تو خالی‌تر نیستند.بعد از ناکامی و تسکین و آرامش، شروع کردم به کوشیدن و زندگی کردن، به زندگی واداشتن، در خود و در دیگری آدم دیگر بودن. چقدر این‌ها دروغ است. ... اگر می‌شد انتظار چیزی را داشت، من فقط انتظار داشتم که سرد بشوم.]
      

11

        جای خالی سلوچ روایتی است از زنان. جدال، مقاومت، سرسختی، شکست‌، امید، ناامیدی، خستگی، وابستگی و عشق زنان. زنانی که برای حفظ داشته‌هایشان در غیاب مذکری که در سایه‌اش پنهان شوند، باید در جدالی خرد کننده با جامعه‌ای که آن‌ها را به رسمیت نمی‌شناسد، شرکت کنند. و همواره میان آنچه که می‌خواهند و آنچه که باید باشند معلق می‌مانند.
«جایی خالی سلوچ» داستان زنی است به نام مرگان و تصمیم‌ها، تلاش‌ها و مبارزه‌‌هایش برای حفظ آنچه برایش باقی مانده است. هنگامی که همسرش، سلوچ، به ناگاه او و فرزندانش را ترک می‌گوید.
داستان در روستایی دورافتاده در زمان انقلاب سفید و تقسیم اراضی حادث می‌شود. دولت آبادی با استفاده از زبان بومی و با توجه به جزئیات، به خوبی به توصیف فضاها می‌پردازد. اجزاء در کنار هم قرار می‌گیرند و تصویری دقیق و ملموس در نگاه خواننده ایجاد می‌کنند. به واسطه‌ی همین امر، مخاطب در تمام وقایع داستان، نه تنها فعل که احساسات و افکار شخصیت‌ها را نیز درک می‌کند. تصمیم مرگان برای ازدواج هاجر، ترس عباس در چاه و یک شبه پیر شدنش، تصمیم برای فروختن اراضی و حتی دوگانه‌ی عشق و نفرتی که مرگان نسبت به سلوچ احساس می‌کند، برای خواننده ملموس است.
بخشی از کتاب:[دیگر دمی به نبودن مانده بود. دمی به مرگ. اما مرگ، هنگامی که به تو نزدیک می‌شود، تن بر تن تو مماس می‌کند، احساسش نمی‌کنی. و آن لحظه‌ایست که خنثایی دست می‌دهد. مرز دفع دو نیرو. حس رخوتی که از حد تلاش ناشی می‌شود. آستانه‌ی مرگ است آنچه هولناک می‌نماید؛ نه مرکز مرگ.]

      

9

        تنهایی پرهیاهو روایت مردی است به نام «هانتا». او شغلی دارد که نیازمند مدرک الهیات است. سی و پنج سال از زندگی‌اش را در زیرزمینی تاریک و نمور به پرس کردن کاغذهای باطله، کتاب‌ها، موش‌ها و مگس‌ها پرداخته است. او فردی است که [مغزش توده‌ای از اندیشه‌هاست که زیر پرس هیدرولیک بر هم فشرده شده است.]
هانتا یک شاعر است که با بسته‌های کاغذ باطله شعر می‌سراید. هنرپرور و زیبایی‌پرداز است. این‌ها تمام آن چیزی است که به زندگی‌اش معنا می‌بخشد.
اما ناگاه خود را در جهانی می‌یابد که به یکباره خالی از معنا شده است. مرحله‌ای از تمدن، که بشر در آن به سوی آینده پسرفت می‌کند. و او که تمام رویایش را از دست داده و «بی‌قابلیت» خطاب گشته است، تمام معنایش را می‌بازد. و همان‌گونه که خود همواره می‌دانست، مقدر این بود که بر بستر شکنجه‌ای ساخته‌ی دست خودش، به عاقبت کتا‌ب‌ها و موش‌هایش دچار شود. 
[نه! نه در آسمان‌ها نشانی از رأفت و عطوفت وجود دارد، نه در زندگی بالای سر و نه زیر پای ما و نه در درون من. صبح به خیر، آقای گوگن.]
••••••
هرابال هم‌زمان با پرداختن به روح فرهنگ چک، ریشه‌های کلاسیسیسم در آن و تقابلش با هنر سوسیالیستی، ظرافت‌های روانی و شناختی بشر را نیز در نظر دارد و به خوبی آن را نمایان می‌سازد.
••••••
بخشی از کتاب:[ ... چهره‌ای قاچ قاچ مثل قارچ، چهره‌ی مردی که هنر و مشروب او را به لبه‌ی ابدیت کشانده است و می‌بیند که دستی ناپیدا دارد دستگیره‌ی درِ آخری را از بیرون می‌چرخاند و درْ هر لحظه است که باز شود.]
      

19

        صد سال تنهایی روایت یک قرن از زندگی نفرین شده‌ی خانواده‌ی بوئندیا است. زندگی از پیش مقدر شده‌ای که در دست‌نوشته‌های ملکیادس از صدسال پیش آمده است. آنان را از سرنوشت محتوم‌شان گریزی نیست. نسل‌هایی محکوم به تنهایی که از ازل تا ابد تکرار می‌شوند.
 در این سیل تکرار وقایع، خواننده روح فرهنگ لاتین را لمس می‌کند. مارکز در این اثر از رئالیسم اجتماعی مرسوم در زمان خودش فاصله می‌گیرد و چنان تارو پود واقعیت را با خیال می‌آراید که گویی هیچ مانعی جز عادت‌های مغز بشر میان این دو تمایز نگذاشته است. 
ماکوندو، آرمان‌شهری که مارکز توصیف می‌کند، نیز مانند بوئندیاها رو به تباهی و نابودی دارد. و این آینده‌ی مقدّر تمام آرمان‌ها است.
بخشی از کتاب:[آمارانتا در تورهای زیرپیراهنی خود احساس لرزشی مرموز کرد و درست در لحظه‌ای که رمدیوس خوشگله داشت از زمین بلند می‌شد، ملافه‌ها را چسبید تا به زمین نیفتد. اورسولا که در  آن زمان، تقریبا نابینا شده بود، تنها کسی بود که با آرامش خیال، معنی آن باد را درک کرد. ملافه‌ها را به دست نور سپرد و در لرزش نور کور کننده‌ی ملافه‌ها، رمدیوس خوشگله را دید که دستش را برای خداحافظی به طرف او تکان می دهد و سوسک‌ها و گل‌ها را ترک می‌کند؛ همچنان که ساعت چهار بعدازظهر به انتها می‌رسید، همراه ملافه‌ها در سپهر اعلی، جایی که حتی بلندپروازترین پرندگان خاطرات نیز به او نمی‌رسیدند، برای ابد ناپدید شد.]
      

14

15

        1984 را اورول در سال 1949، هم‌زمان با قدرت گرفتن بلوک شرق، منتشر کرد. این کتاب جامعه‌ی سوسیالیستی توتالیتری را بر مبنای کشورهای کمونیستی وقت ترسیم می‌کند و پیش‌بینی درستی را از وضعیت آن‌ها در آینده‌ای نزدیک ارائه می‌کند. زمانی که آرمان‌ها و اهداف حزب برای مردم رنگ می‌بازند و چهره‌‌ی واقعی «قدرت»، بدون هیچ بزکی نمایان می‌شود.
سلطه و نفوذ این نظام «سوسیانگل» چنان است که حوزه‌ی ‌فردی و زندگی شخصی در آن از بین می‌رود و تماما تحت کنترل و نظارت حاکمیت در می‌آید. نقش «ناظر بزرگ» تمثیلی از رهبران بلوک شرق به ویژه استالین و سیستم‌های کنترلی-نظارتی منصوب به اوست. و نیز افرادی که تنها به عنوان جزء‌ی از یک کل شناخته می‌شوند، چنان به خدمت اهداف حزب‌ در می‌آیند که هریک به یک دستگاه کنترل‌گر تقلیل می‌یابند. آن از خودبیگانگی که مارکس مذمت می‌کرد به نوعی دیگر خود را نشان می‌دهد. افرادی که تنها در جهت اهداف حزب  معنا می‌یابند و به کارکرد اجتماعی‌شان تقلیل یافته‌اند، به جاي از خودبيگانگی با فرآيند توليد، از خویشتن خود بیگانه می‌شوند. ممنوعیت عشق و هرگونه عواطف بشری که در کتاب مطرح می‌شود نیز اشارتی است به همان از دست رفتن مفهوم فرد(individual).
در تحلیلی جامعه‌شناختی، این کتاب را می‌توان نقدی بر کارکردگرایی ساختاری نیز دانست. تاکید بر مفاهیمی چون نظم ساختاری، یکپارچگی اجتماعی، کارکرد نظام‌های بروکراتیک (وزارت‌خانه‌ها) و مذموم دانستن هرگونه تضاد اجتماعی نشان از نگاه انتقادی اورول بر مبانی این نظریه است. شاید بتوان گفت باوجود این‌که استالینیسم بر مبانی تضاد استوار است، اما نهایتا به بدیل آن پیوند می‌خورد.
 .
بخش از کتاب:[ قدرت در وارد آوردن درد و خواری نهفته است. قدرت در تکه تکه کردن ذهن‌ها  و پیوند دادن آن‌ها در شكلی تازه، به اختیار خود ما نهفته است. ... اگر تصویر آینده را بخواهی، پوتینی را مجسم کن که جاودانه چهره‌ی انسان را لگدمال می‌کند. ... تنها با آشتی دادن تناقضات است که می‌توان قدرت را ابدالاباد حفظ کرد.]

 


      

9

        «در انتظار گودو» نمایشی از پوچی، معناباختگی و ملال است. تمام آنچه که حادث می‌شود، گفت وگوی میان ولادیمیر و استراگون، دو شخصیت اصلی داستان، است که در پای درختی در ناکجاآباد در انتظاری بی‌پایان برای ملاقات با گودو به سر می‌برند. این سیر تنها با دو بار سررسیدن افرادی به نام‌های پوزو و برده‌اش، لاکی، شکسته می‌شود. اما گودو نمی‌آید. نه در آن روز و نه روز بعد (پرده‌ی دوم نمایشنامه). 
ملال و پوچی که بکت در خلال گفت‌وگوی میان شخصیت‌ها بیان می‌کند و خلأ حادثه همان‌چیزی است که این اثر را به نمونه‌ای بی‌بدیل در ادبیات پوچی تبدیل می‌کند. [عادت] تمام آن‌چیزی است که شخصیت‌ها را نگه داشته است و آنان را وادار به ادامه دادن می‌کند. یک نتوانستن آموخته شده که تمام آن‌ها را از شکستن خط خالی، عذاب‌آور و یکنواخت زندگی باز می‌دارد. مردمانی که به رنج عادت کرده‌اند و مفری را نمی‌جویند. 
زمان نمی‌گذرد. در این کتاب نیز، همچو دیگر آثار بکت، وقایع تا ابدیتی کشدار و چسبنده ادامه پیدا می‌کنند. گذاری مدام میان امید و ناامیدی. هیچ پایانی در کار نیست. هیچ امیدی برای رهایی.
بخشی از کتاب:
[-از نفس کشیدن خسته شدم.
+حق داری...
...
-اون‌ها بالای قبر به دنیات می‌آرن، لحظه‌ای نوری سوسو می‌زنه، بعدش بازم شبه.]

      

8

        بیگانه در آغاز، به نقل از سارتر، ترجمان سکوت است. مورسو، شخصیتی که داستان را روایت می‌کند، در سکوت با جهانی که تبدیل به شیء شده، مواجه می‌شود و آن را نظاره ‌می‌کند و همین ناظر بودن جرم اوست. او به بازی جامعه تن نمی‌دهد و از این جهت با آن بیگانه است. 
بیگانه کتابی است که خواننده را به درون شخصیت‌ها فرو می‌برد بی‌آنكه هيچ تصويری از كيفيات ذهنی آن‌ها ارائه كند. تصور ذهنی رنگ می‌بازد و تمام آنچه مطرح می‌شود در محوریت فرم عینی است. خواننده همچو یک تماشاگر، ناظر حوادثی است که مورسو روایت می‌کند و هیچ راه شناختی جز این شناخت بیگانه وجود ندارد. مورسو را تنها از طریق اعمالش می‌توان بازشناخت. 
در این نوع از روایت‌های اول شخص، که اغلب مختص اعترافات یا مونولوگ‌های درونی است، تمام تحلیل‌های وضعیت درونی و امکانات تخیل پس زده می‌شود تا توسط مخاطب دوباره به کار گرفته شده و فرد خود فاصله‌ی میان حقیقت انسان و فرم‌هایی که اعمال و حوادث را آشکار می‌کند، از میان بردارد و شناخت در خود صورت بگیرد.
سوژه‌ی واقعی در بیگانه، وجود است. وجودی که پوچ است و معنایی ندارد.
[با الهام از نقد بلانشو و بارت]
بخشی از کتاب:[ امروز مادرم مرد. شاید هم دیروز. نمی‌دانم. از آسایشگاه یک تلگراف دریافت کردم:« مادر فوت شد. خاکسپاری فردا. احترام فائقه.» این معنایی ندارد. شاید دیروز بود.]
      

12

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

          مالون می‌میرد، نه رمان، بلکه شعر منثوری است که بکت آن را به زبان فرانسه نگاشت و سپس خود به انگلیسی ترجمه کرد. این کتاب از زبان پیرمردی است به نام «مالون» که در بستر مرگ، در دفترچه‌اش با ته‌مدادیی که در دست دارد، تلاش می‌کند تا سیاهه‌ی اموالش را ثبت کند، با داستان‌پردازی خود را سرگرم کند (یا به تعبیر خودش بازی کند) و با مرگ خودش، یا حتی قبل از آن، مرگ شخصیت‌هایش را رقم زند. 
این اثر بیشتر هذیانی ممتد است. داستان‌هایی که مالون می‌گوید تا حد زیادی بازکاوی خاطرات رنگ‌باخته‌اش به نظر می‌آیند. ماموریت خیال و وهم و کلام، نجات این پیرمرد محتضر از ملال است، که با شکست مواجه می‌شود. کیفیت خاص دیگر آثار بکت، در این اثر نیز نمایان است. زمان از توالی و محتوای خود خالی شده است و یک فضای خاکستری غلیظ و ساکن جای گذر شب و روز را گرفته است و مالون تلاش می‌کند تا در این واپسین لحظات وجود، تمام آن چیزهایی را که به او هویت می‌بخشند، احضار کند. تنهایی نیز مفهومی است که به صورت غیرمستقیم بارها در اثر عنوان می‌شود و مالون هربار واکنشی متناقض را در رابطه با آن پی‌گیرد. واکنشی از عشق و عجز و نفرت.

بخشی از کتاب:[ می‌كوشيدم زندگی كنم بدون اين‌كه بدانم چه کوششی می‌کنم. شاید هم بدون این‌که بدانم زندگی کرده‌ام. نمی‌دانم چرا درباره‌ی این چیزها حرف می‌زنم. ها، بله، برای این‌که از ملال آسوده شوم. زندگی کردن و به زندگی واداشتن. متهم کردم کلمه‌ها فایده‌ای ندارد، چون از مفاهیم خود تو خالی‌تر نیستند.بعد از ناکامی و تسکین و آرامش، شروع کردم به کوشیدن و زندگی کردن، به زندگی واداشتن، در خود و در دیگری آدم دیگر بودن. چقدر این‌ها دروغ است. ... اگر می‌شد انتظار چیزی را داشت، من فقط انتظار داشتم که سرد بشوم.]
        

11

          مالون می‌میرد، نه رمان، بلکه شعر منثوری است که بکت آن را به زبان فرانسه نگاشت و سپس خود به انگلیسی ترجمه کرد. این کتاب از زبان پیرمردی است به نام «مالون» که در بستر مرگ، در دفترچه‌اش با ته‌مدادیی که در دست دارد، تلاش می‌کند تا سیاهه‌ی اموالش را ثبت کند، با داستان‌پردازی خود را سرگرم کند (یا به تعبیر خودش بازی کند) و با مرگ خودش، یا حتی قبل از آن، مرگ شخصیت‌هایش را رقم زند. 
این اثر بیشتر هذیانی ممتد است. داستان‌هایی که مالون می‌گوید تا حد زیادی بازکاوی خاطرات رنگ‌باخته‌اش به نظر می‌آیند. ماموریت خیال و وهم و کلام، نجات این پیرمرد محتضر از ملال است، که با شکست مواجه می‌شود. کیفیت خاص دیگر آثار بکت، در این اثر نیز نمایان است. زمان از توالی و محتوای خود خالی شده است و یک فضای خاکستری غلیظ و ساکن جای گذر شب و روز را گرفته است و مالون تلاش می‌کند تا در این واپسین لحظات وجود، تمام آن چیزهایی را که به او هویت می‌بخشند، احضار کند. تنهایی نیز مفهومی است که به صورت غیرمستقیم بارها در اثر عنوان می‌شود و مالون هربار واکنشی متناقض را در رابطه با آن پی‌گیرد. واکنشی از عشق و عجز و نفرت.

بخشی از کتاب:[ می‌كوشيدم زندگی كنم بدون اين‌كه بدانم چه کوششی می‌کنم. شاید هم بدون این‌که بدانم زندگی کرده‌ام. نمی‌دانم چرا درباره‌ی این چیزها حرف می‌زنم. ها، بله، برای این‌که از ملال آسوده شوم. زندگی کردن و به زندگی واداشتن. متهم کردم کلمه‌ها فایده‌ای ندارد، چون از مفاهیم خود تو خالی‌تر نیستند.بعد از ناکامی و تسکین و آرامش، شروع کردم به کوشیدن و زندگی کردن، به زندگی واداشتن، در خود و در دیگری آدم دیگر بودن. چقدر این‌ها دروغ است. ... اگر می‌شد انتظار چیزی را داشت، من فقط انتظار داشتم که سرد بشوم.]
        

11