یادداشت مریم زندوکیلی

بیگانه
        بیگانه در آغاز، به نقل از سارتر، ترجمان سکوت است. مورسو، شخصیتی که داستان را روایت می‌کند، در سکوت با جهانی که تبدیل به شیء شده، مواجه می‌شود و آن را نظاره ‌می‌کند و همین ناظر بودن جرم اوست. او به بازی جامعه تن نمی‌دهد و از این جهت با آن بیگانه است. 
بیگانه کتابی است که خواننده را به درون شخصیت‌ها فرو می‌برد بی‌آنكه هيچ تصويری از كيفيات ذهنی آن‌ها ارائه كند. تصور ذهنی رنگ می‌بازد و تمام آنچه مطرح می‌شود در محوریت فرم عینی است. خواننده همچو یک تماشاگر، ناظر حوادثی است که مورسو روایت می‌کند و هیچ راه شناختی جز این شناخت بیگانه وجود ندارد. مورسو را تنها از طریق اعمالش می‌توان بازشناخت. 
در این نوع از روایت‌های اول شخص، که اغلب مختص اعترافات یا مونولوگ‌های درونی است، تمام تحلیل‌های وضعیت درونی و امکانات تخیل پس زده می‌شود تا توسط مخاطب دوباره به کار گرفته شده و فرد خود فاصله‌ی میان حقیقت انسان و فرم‌هایی که اعمال و حوادث را آشکار می‌کند، از میان بردارد و شناخت در خود صورت بگیرد.
سوژه‌ی واقعی در بیگانه، وجود است. وجودی که پوچ است و معنایی ندارد.
[با الهام از نقد بلانشو و بارت]
بخشی از کتاب:[ امروز مادرم مرد. شاید هم دیروز. نمی‌دانم. از آسایشگاه یک تلگراف دریافت کردم:« مادر فوت شد. خاکسپاری فردا. احترام فائقه.» این معنایی ندارد. شاید دیروز بود.]
      
12

12

(0/1000)

نظرات

زینب

1400/4/16

جایی خوانده بودم جهان برهوتِ بی‌معنایی‌ست یا چیزی مثلِ آن.
مورسو تجسدِ همین است. چه خوب کتابی و چه خوب یادداشتی.

0