یادداشت سودآد

سودآد

سودآد

1404/2/30

«کاشکی خود
        «کاشکی خودم سگه رو کشته بودم.جورج،نباس میذاشتم یه غریبه بکشدش».*


بوی نفتالین پیچیده توی دماغم. قتلی رخ داده است؛ درست بغل گوش ما.
دیشب دوباره توی زیرزمین موش دیده شده. دور تا دورش را با نفتالین مین‌گذاری کرده‌اند.
به آن نقل‌های رنگی اصلاً نمی‌آید قاتل موش‌ها باشند.
به موش‌ها هم، با آن پوست نرم و چشم‌های برق‌زده‌ی کنجکاو، نمی‌آید این‌قدر خانه‌خراب‌کن باشند.

موش‌ها از وقتی فهمیدند ۹۸ درصد دی‌ان‌ای‌شان شبیه انسان‌هاست، فکر کردند با ما هم‌سفره‌اند.
حمله کرده‌اند به خوردنی‌هایمان، به وسایل چوبی‌مان، به لباس‌هایمان.
این شبیخون‌زدن‌های گاه‌ و بی‌گاه را آن‌ها شروع کردند.
جنگ بین موش‌ها و آدم‌ها، ریشه در کودکی ندارد؛ ریشه در قدمت بشر دارد.

حالا اما یک میانجی پیدا شده؛ می‌خواهد آتش‌بس اعلان کند.
لنی، این دوست موش‌ها و خرگوش‌ها، فرمانده‌ی این جنگ ریشه‌ای است.
به لنی و آن هیکل هیولاگونه‌اش نمی‌آید رویای زندگی‌اش داشتن چندتا خرگوش و موش باشد؛
موش‌هایی که فقط می‌خواهد نازشان کند.
لنی، ناز کردن چیزهای نرم را دوست دارد.
همین دوست‌داشتنش مایه‌ی عذاب جورج شده.
از این روستا به آن روستا آواره‌اند، چون هفتاد درصد بدن لنی نه از آب، که از مهربانی کودکانه‌ای تشکیل شده.

موش‌ها، خودِ لنیِ ساده‌دل‌اند؛ جورج، خیال‌پرداز است؛ کاندی، عزادار رفیق قدیمی‌اش؛ و کورکس، تشنه‌ی هم‌صحبت.
لنی، این ساده‌دلِ دردسرساز، وبال گردن جورج است؛
جورجی که بار سنگین مراقبت از لنی، کمرش را خم کرده.
این خشمگینِ دلسوز، از مراقب لنی‌ بودن خسته شده؛ اما نمی‌شود ولش کند توی دنیای آدم‌ها.

حالا این چهار نفر:
لنیِ دردسرساز، جورجِ حمایت‌گرِ خسته، کورکسِ کاکاسیاه، و کاندیِ یک‌دستِ تنها،
قرار است با هم به رویایشان برسند.

رویای جورج فقط یک خانه است که مال خودش باشد؛
که هر وقت خواست، جایی برود یا بیاید، از هیچ سرکارگری اجازه نگیرد،
و به‌جای آن‌همه کار کردن، فقط هفت‌هشت ساعت کار کند.

کاندیِ یک‌دست؟
رویایی ندارد؛ فقط نمی‌خواهد اوضاع از این بدتر شود.
نمی‌خواهد شبیه رفیق باوفایش دور انداخته شود.

کورکس اما
مرز خیال و واقعیت را گم کرده.
فقط
می‌خواهد بدون توجه به رنگ پوستش، کسی با او حرف بزند؛
یک آدم باشد، بیاید، برود؛ حتی اگر حرف هم نزد، فقط کسی باشد که در مورد چیزهایی که دیده، به او بگوید؛
تا مطمئن شود آن‌ها خیال نبودند.

ناتورالیسم اما داستان را جور دیگری پیش می‌برد.
آدم‌ها در مقابل وراثت و طبیعت، همان‌قدر بی‌دفاع‌اند
که موش‌ها در برابر نفتالین‌ها؛
که لنی در برابر ژن‌های بدون سلول خاکستریِ یادگار اجدادش.
دستِ برتر داستان، آدم‌ها نیستند؛ طبیعت است.
زورش به همه‌ی آن استعدادهای خارق‌العاده‌ی آدمی می‌چربد.

آدم‌ها قربانی‌اند؛
قربانیِ اتفاقات زندگی‌شان، شبیه دستِ کاندی که دیگر نیست.
قربانیِ محل تولدشان، شبیه کورکس که سیاه‌بودنش، در میان آن‌همه سفید، شده گناه نابخشوده‌اش و علت تنهایی‌اش.
از کسی پرسیدند: شما دیوانه‌اید؟
گفت: ما فقط تعدادمان کم است. اگر بیشتر بودیم، شما دیوانه می‌شدید.

توی این دنیا، آدم‌ها بیچاره‌اند؛
شبیه موش‌ها، حتی بیشتر.
.
.

به موش، هنگامی که لانه‌اش را با خیش زیر و رو کردم
رابرت برنز – نوامبر ۱۷۸۵

موش کوچولوی باریک و لرزون و ترسون،
ای جانور بی‌پناه!
چه وحشتی افتاده توی سینه‌ات!
لازم نیست این‌قدر با هراس فرار کنی،
با آن دویدن شتاب‌زده‌ات!
من هرگز دلم نمی‌خواهد دنبالت کنم
یا با آن چوب تیزِ کشنده، اذیتت کنم!

راستش، متأسفم که سلطه‌ی انسان،
رشته‌ی همزیستیِ طبیعت را پاره کرده
و باعث شده این‌قدر از من بترسی—
از من، رفیق بی‌نوا و زمینی‌ات،
که مثل خودت فانی‌ام!

می‌دانم گاهی ممکن است چیزی بدزدی،
اما چه اشکالی دارد؟ تو هم باید زنده بمانی!
یه دونه خوشه از یه مزرعه‌ی پُرمحصول،
درخواست کوچکی‌ است.
من سهم خودم را از بقیه می‌گیرم
و اصلاً هم کم نمی‌آورم!

آخ، آن خانه‌ی کوچکت هم نابود شد!
دیوارهای نازکش را باد با خودش برده،
و حالا دیگر چیزی نداری
تا با علف سبز، خانه‌ی تازه‌ای بسازی!
بادهای سرد و خشکِ دسامبر
دارند از راه می‌رسند،
تلخ و گزنده!

تو دیدی که مزرعه‌ها خالی و ویران شدند
و زمستانِ خسته‌کننده نزدیک می‌شود،
و این‌جا، زیر بادهای سهمگین،
گمان کردی می‌توانی گرم و امن بمانی—
تا ناگهان! تیغه‌ی بی‌رحمِ خیش
از دل لانه‌ات گذشت!

آن توده‌ی کوچک برگ و ساقه‌ی خشک‌شده،
که برای ساختنش زحمت بسیاری کشیدی،
حالا، با تمام تلاشت،
بی‌خانه و بی‌پناه شده‌ای،
و باید سرمای زمستان را تاب بیاوری،
با باران سرد و یخِ سوزان!

اما ای موش کوچولو، تنها نیستی
در اینکه پیش‌بینی آینده گاهی بیهوده است:
برنامه‌های بهترینِ موش‌ها و آدم‌ها
اغلب به بیراهه می‌رود
و چیزی جز اندوه و درد به‌جا نمی‌گذارد
از آن شادیِ وعده‌داده‌شده!

با این حال، تو از من خوشبخت‌تری!
تو فقط از حال رنج می‌بری،
اما من—آه!—همیشه به گذشته نگاه می‌کنم،
به چشم‌اندازهای تیره و تار،
و رو به آینده، هرچند نمی‌بینمش،
اما گمان می‌زنم و می‌ترسم...


----------------------------------------
پ ن:چقدر این داستان سینمایی است یاد فارست گامپ افتادم لنی شبیه نمکی خودمان است؛چیه چرا میزنی (با صدای نمکی بخوانید)

پ ن:*بخشی از کتاب
      
70

8

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.