یادداشت سودآد

سودآد

سودآد

1404/3/3

«من برای ف
        «من برای فکر کردن ساخته نشده‌ام، به خدا. می‌خواهم  بخورم و بنوشم و... بخوابم».
همین یک جمله، کامل‌ترین تعریفی‌ست که می‌توان از هنری کرد.
این‌که هنری از بدو تولد چنین بوده یا تحت تأثیر جنگ به این حال‌و‌روز افتاده، محل اختلاف است.
اما برای من؛
اوایل کتاب، هنری آدمی مردد، اما عاقل و خوش‌برخورد بود؛ و البته مردی شجاع و افسری قابل. حتی آقازاده بودنش هم او را شبیه بچه‌مایه‌دارهای پاستوریزه نمی‌کرد.
هرچه داستان پیش رفت، هنری از آن افسر شجاع تبدیل شد به انسانی بی‌تفاوت. انسانی که تنها شاید مرگ آدم‌ها کمی او را متأثر کند، اما علاج واقعی‌اش زن‌ها و لبی‌تر کردن بود.
اگر این دو را از هنری می‌گرفتی، گویی قلم را از دست همینگوی گرفته باشی.
تمام صفحات کتاب، هم‌پیاله‌ی هنری بودم و داستان رابطه‌اش با کاترین را گوش می‌دادم؛ کاترینی مهرطلب که ترس از طرد شدن و از دست دادن هنری، شبیه عشق قبلی‌اش، داشت.
 توی داستان رابطه‌ای بین یک افسر بی‌تفاوت نظامی و یک پرستار مستأصل با اعتمادبه‌نفس پایین شکل می‌گیرد. همینگوی گاهی زور می‌زد تا به این رابطه جنبه‌ای عاشقانه بدهد.
اما آن‌چه من بین این دو دیدم، تماماً خواهش‌های تنانه و جسمانی بود.دوستت‌دارم گفتن‌ها، کوتاه آمدن‌ها، توصیف زیبایی‌ها، همه‌اش توی ذوق می‌زد بس که هدف پشت این‌ها واضح بود.
این‌که از من یا هنری بپرسند عشق چیست، هیچ‌کدام جواب را نمی‌دانیم.
من اما،
فقط می‌دانم عشق چه چیز نیست. آن‌چه بین کاترین و هنری بود، هرچه بود، عشق نبود.

برای شخصیت بی‌تفاوتی مثل هنری، کاترین یا هر کس دیگر فرقی نمی‌کرد. هنری خودش را سپرده بود دست غریزه. هر جا غریزه می‌رفت، دنبالش کشیده می‌شد. حتی نجات خودش از مرگ و پریدن در آب هم از روی غریزه بود. آن‌چنان هم برایش فرقی نمی‌کرد که بمیرد یا بماند. اصلاً برای هنری هیچ چیز فرقی نمی‌کرد.

این آقازاده‌ی آمریکایی که نشان شجاعت هم دارد، در جنگ ایتالیا برای دفاع از خاک کشوری دیگر جانش را کف دست می‌گذارد، بی‌آن‌که هدفی داشته باشد.
اگر این کارها را می‌کند، از روی شجاعت نیست؛ چون معنایی در زندگی‌اش وجود ندارد. خودش به کاترین گفت:
«ـ تو چقدر عالی هستی.
_نخیر، نیستم. ولی وقتی آدم چیزی برای باختن نداشته باشد، اداره‌ی زندگی چندان سخت نیست.»

زندگی برایش گنگ و مبهم است. دنبال معنا می‌گردد. فکر می‌کند شاید جایی، چیزی بدون او بلنگد؛ مثلاً تعمیر ماشین‌ها. اما وقتی می‌بیند تعمیرکارها بدون او چه خوب ماشین را تعمیر کرده‌اند، دوباره برمی‌گردد به همان بی‌معنایی. زن‌ها و جام‌های مشروب را دوست دارد، چون عقلش را زایل می‌کنند و از یادش می‌برند که چقدر مردد است، چقدر سؤال بی‌جواب دارد، چقدر از مرگ بیزار است، و از زاده‌شدن بیزارتر؛این‌که بدون اجازه‌ات، تو را به این دنیا بیاورند؛ قوانینشان را در مغزت فرو کنند و هر وقت که زیر پایت خالی شد، سایه‌ی سیاه مرگ را چنان روی سرت هوار کنند که خودت زندگی را تقدیمشان کنی.

هنری هیچ‌وقت از خودش نمی‌گوید؛ مبهم است: خودش، خانواده‌اش، ذهنیتش.
شاید از دور که ببینی‌اش، شخصیتی سرد، کاریزماتیک و مؤدب داشته باشد؛ اما وقتی نزدیک‌تر می‌شوی، جای ابهام را خلأ می‌گیرد، پوچی می‌گیرد.

اگر همه‌ی این پوچی حاصل جنگ باشد، بی‌راه نیست.
جنگ شاید روزی شروع شود و طبق تاریخ، روزی تمام؛ اما برای آن‌هایی که حتی لحظه‌ای در آن کارزارِ حراج وجدان آدمی شرکت کرده‌اند، همیشه ادامه دارد.
دیدن تیری که از پشت سر آیمو، تونلی زده و از چشمش بیرون آمده، شاید برای آیمو یک لحظه باشد و بمیرد و برود پی کارش، اما برای هنری، آن لحظه و آن تصویر، تا ابد ادامه دارد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: ابراز علاقه‌های بین کاترین و هنری ـ به جز چند صفحه‌ی آخر ـ آن‌قدر مشمئزکننده بود که همه اش خداخدا می‌کردم همینگوی دوباره دست هنری را بگیرد، ببردش توی دل جنگ، تا از شر این زن با آن
«عزیزم، عالی هستی»
«عزیزم، تو ماهی»
«عزیزم، ناراحت که نشدی؟»
خلاص شوم.

پ.ن: آخ همینگوی جان، فکر کردم قرار است سال‌های سال به خوبی و خوشی توی جنگل، در آن کلبه‌ی زیبا زندگی کنند. این چه پایانی بود؟ انگار تیری که از پشت سر به آیمو زدی، این‌دفعه قلب مرا نشانه گرفته بود.

پ ن:اگر آن مشروب هایی که هنری میخورد آب  حیات هم بود این اندازه اش موجبات مرگ آدم را فراهم میکرد. تازه آن کاترین بانو تز پزشکی هم میدهد که مشروب برای کاترین کوچولو خوب است.خدا را شکر آن طفل معصوم مرد و زیر دست این پدر و مادر بزرگ نشد

پ ن:این اثر کار همینگوی است. همینگوی بزرگ، ولی چطور آدمی با آن ابعاد هنری باید این قدر از کلمات تکراری در یک دیالوگ یا پاراگراف استفاده کند(شاید مشکل از ترجمه است ولی نجف هم از نظر بزرگی کم از همینگوی ندارد برای ما).و اینکه پیدا شدن آن تخته چوب وقتی هنری خودش را توی آب انداخت یا پیدا شدن خدمتکار و ماهی گرفتنشان و قرض دادن  قایقش به هنری از آن امداد های نویسندگی بود که توی ذوق میزد

پ ن:شخصیت ها تا آخر داستان مبهم اند .نمیدانیم چرا هنری باید اینقدر بی تفاوت باشد چرا  شبیه ماست می ماند نه میترسد نه هیجان زده می شود نه متاثر می شود.شخصیتش عمق ندارد انگار سایه ای بر دیوار است 
کاترین تا آخرین لحظه حتی وقتی دارد از درد زایمان میمیرد همچنان شخصیت آویزان،وابسته،فداکاری احمقانه، ترس طرد شدن ،اعتماد به نفس زیر خط فقر(حتی بزرگ شدن شکمش و تغییرات ظاهری اش به عنوان مادر را ضعف میداند)دارد. میپرسید چرا؟از همینگوی بپرسید چون توی کتاب که چیزی ننوشته بود.هیچ دلیلی برای شخصیت متزلزل هر دو توی کتاب بیان نشده.

پ ن:همینگوی ۳۹بار پایان کتاب را بازنویسی کرده و آخر به این پایان تلخ رسیده به این پایان بسی تلخ بسیار تلخ.

پ ن:این کتاب را با سایه بادی که داشتم تاخت زدم شما فکر کن من فرمو و دنیل و آن کتاب خانه ی ایزاک را داده ام به جایش هنری و کاترین وانواع مشروبات الکلی متناسب با هر ذائقه ای را گرفته ام.چه مال با خته ای هستم من...

پ.ن: چه نام غریبی برای کتاب انتخاب شده: «وداع با اسلحه».
مگر ما آدم‌ها وقتی وداع می‌گوییم، غمگین نیستیم؟ یا مگر کلمه‌ی «وداع» برای خداحافظی‌هایی نیست که پای احساست در میان است و رابطه‌ای عمیق بین دو طرف برقرار است؟
هنری با جنگ و اسلحه چه رابطه‌ی احساسیی داشت؟ اصلاً مگر سلام کرده بود که حالا وداع بگوید؟
با جنگ، با تانک، با اسلحه نمی‌شود وداع کرد؛ همه‌ی آن‌ها باید بروند به جهنم!

پ ن:کسی که کتاب «در جبهه غرب خبری نیست »را خوانده ،این جنگ با این همه مشروب وهتل وعیش برایش صفا سیتی محسوب میشود.زجری که آن نوجوان هایی که جنگ پیرشان کرد کشیدند کجا؟این جنگ کجا؟

کلام آخر این‌که:
پسرم، جنگ چیز خوبی نیست.

      
55

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.