яσвεят

تاریخ عضویت:

خرداد 1403

яσвεят

بلاگر
@sinisterjvd

20 دنبال شده

96 دنبال کننده

                رابرت یک مهندسِ معلم، سرنوشتی چون جان کیتینگ ؛ محکوم به ادامه؛ در پناه کتابها

              
sinisterjvd
ketab_easy

یادداشت‌ها

نمایش همه
яσвεят

яσвεят

دیروز

        خوب و اما مسئله سه جسم سه جرم و هر آنچه چیزی که به این سه عنصر کلیدی مرتبط است ، مجموعه جلد اول بی نظیره . ایده اش . ساختارش . عنصر ترسی که باید داشته باشیم از بیگانگان.
سیر تکنولوژی روز دنیا که مطابقا داره بر اساس کتاب جلو می‌ره 
زندگی های فانی ما و حشراتی که از دید سیارات و منظومات دیگر هستیم همه و همه و دو برابر بیشتر میشه سه جرم کیهانی 
داستانی که از ابتدای خودش نفرت علم و تکنولوژی و ترویج آن رو از علوم عرفانی و کمونیستی جمهوری خلق چین نشون میده 
تا اردوگاه های کاری که دانشمندان و پژوهشگران به سخت ترین شیوه صبح را شب سر انجام میرسونن 
از ارتباط سنگین و تلاش خستگی ناپذیر برای مکاتبه با عنصر بیگانه 
تا نابودی خود تو به دلیل ارزش زنده نماندن و اکسیژن هدر کردن 
و توضیح تخصصی ؛
طراحی رادار مخابراتی و تقویت پوشش دهی آن توسط پرتو های آتشین خورشید در رنج مداری باند باریک GEO تا اشاراتی مستقیم به کمربندی ون آلن 
خلاصه اش کنم این کتاب من رو بیشتر به رشته ام علاقه مند کرد 
اما تمام دانسته هایم را به چالش کشید 
و باعث شد ندونم امتحان طراحی و ساخت ادوات نیمه هادی را چطور پست سر بگذارم .
      

6

яσвεят

яσвεят

1404/2/15

        خوب کتاب پر است از روایت های Easter egg از کتاب های قبل نویسنده یعنی دریای آرامش و ایستگاه یازده ؛ ایستراگ هایی که اگر خیلی با اون ها آشنا نباشی می‌تونه مطالعه کتاب را برای تو بجای شفاف و روی غلطک افتاده گاهی گنگ و حوصله سر بر بسازه.
سبک نویسنده به گونه ای هست که مدام دوست داره که پرش های زمانی گوناگونی داشته باشه «چیکار کنیم مدلشه دیگه :) »
اما در این روند پرش های زمانی اغلب نکاتی اصلی و بنیادینی از داستان رو قرار داده که بسته به دید شما می تواند این نکات شفاف و ملموس باشند.
حالا برگردیم به روند اصلی خود کتاب این اثر برای یک فرد عادی که پیش زمینه ای نداره از سنت جان مندل یونیورس ، بهتره که سراغش نیاد چون المان های علمی تخیلی آن کمتر از حد قابل قبول است حتی المان های جنایی معمایی .
در پایان ترجمه ی آقای نصری عزیز رو هم باید در نظر گرفت که به قدرت و به جد متن داستان رو برگردانده فارسی نموده اند.
نتیجه گیری من این است که معرفی این کتاب را در پک جان مندل قرار بدم ، که اگر ایستگاه ۱۱ را خوانده ای و درگیر اپیدمی بیماری شدی  و با دریای آرامش ارتباط برقرار کردی و در زمان سفر کردی  بیا به هتل کایت شیشه ای ، جایی که باید آخرین ذرات شیشه خورد شده را ؛ «تـــــــــو» قورت دهی !!
      

5

        اول از همه بگم، فضای هتل و اون حس مرموز و دلگیرش واقعاً خوب دراومده بود. نویسنده حسابی توی توصیف جزئیات اتاق‌ها و اون آدم‌های عجیب‌وغریب هتل سنگ‌تمام گذاشته بود. شخصیت‌ها هم بد نبودن، یعنی قابل ارتباط بودن، ولی خب خیلی عمق نداشتن. راستش رو بخواین، دلم می‌خواست یکی‌دوتاشون کمتر کلیشه‌ای باشن یا یه چیز متفاوت‌تر ببینم.

داستان هم اولش واقعاً خوب شروع شد؛ کلی کشش داشت. ولی وسطای کار یه جورایی انگار نویسنده خودش هم قاطی ماجرا شد! بعضی جاها انقدر کش‌دار و طولانی شده بود که هی می‌رفتم چک می‌کردم ببینم چند صفحه دیگه مونده. پایان داستان هم متأسفانه از همون نیمه‌ی کتاب قابل حدس بود. یعنی اون twistهایی که قرار بود غافلگیرکننده باشن، دیگه برام هیجان نداشتن.

خلاصه اینکه "هتل مگنیفیک" یه کتابِ «بد نبود، خوندیمش» حساب میشه. نه حوصله‌سربر بود، نه شاهکار. اگه دنبال یه داستان معماییِ سبک برای وقت‌گذرونی هستین، می‌تونه گزینه بدی نباشه. ولی اگه دنبال یه چیزی با عمق بیشتر یا پایان غیرقابل‌پیش‌بینی می‌گردین، این یکی احتمالا اون چیزی نیست که دنبالشین!
      

2

яσвεят

яσвεят

1404/1/30

        7️⃣🔺 اول بگم این کتاب رو واقعا دوست داشتم، ولی یه چیزایی هست که نمیشه ازشون چشم‌پوشی کرد. بهش میدم چهار ستاره از پنج تا. چرا؟ چون ناکامورا توی این رمان یه جورایی توی خط باریک بین «عمیق بودن» و «زیاده روی توی فلسفه بافی» راه رفته. شخصیت اصلی، همون دزدِ بی قرار، خیلی خوب پرداخت شده... انگار خودت رو توی پوستش حس میکنی، مخصوصاً موقع هایی که داره با خودش کلنجار میره، مثلاً وقتی بعد از یه دزدی موفق بازم احساس پوچی میکنه. این بخش ها واقعاً آدم رو میخکوب میکنه.

اما یه مشکل کوچیک: بعضی جاها حس میکنم نویسنده داره دور خودش میچرخه. مثلاً توصیفهای طولانی از خیابان‌های توکیو یا فکرکردن های بی‌پایان شخصیت اصلی... آره، فضاسازی عالیه، ولی یه کم کشدار میشه. انگار توی یه روز بارونی نشستی کافه و دارین به همدیگه نگاه میکنین... قشنگه، ولی گاهی حوصله سربر میشه.

نکته قوی کتاب همینه که هیچ چیز سیاه‌وسفید نیست. حتی کارای بد شخصیت‌ها یه جورایی قابل درکه. مثلاً اون صحنه‌ای که دزد اصلی تصمیم میگیره به جای دزدی، به یه پیرزن کمک کنه... اینجور لحظه‌ها به داستان عمق میدن. اما بازم، یه احساس میمونه که چرا نویسنده یه کم بیشتر روی رابطه‌اش با اون زن مرموز داستان کار نکرده؟ این قسمت برام یه کم نصفه نیمه موند.

پایان بندی...  بدون اسپویل بگم: غیرمنتظره بود، ولی در عین حال کاملاً منطقی. انگار نویسنده از اول داره آدم رو برای همین لحظه آماده میکنه. ولی یه چیزی کم داشت... نمیدونم، شاید یه ضربه احساسی تر؟ یا شاید من زیادی نارک شدم!

خلاصه که اگه دوس داری ادبیات ژاپنی رو با یه چاشنی فلسفه و کمی تعلیق تجربه کنی، این کتاب حتماً ارزش خوندن داره. نه شاهکاره، نه معمولی. یه چیزی بینابین... همون چهار ستاره! ✨
      

11

яσвεят

яσвεят

1404/1/29

        6️⃣🔺مترو ۲۰۳۳» اثر دیمیتری گلوخوفسکی تنها یک رمان علمی-تخیلی معمولی یا یک ماجراجویی پُرهیجان در دنیای پسا آخرالزمانی نیست؛ این اثر یک تجربه چندلایه است که مرزهای ادبیات، فلسفه، و رسانه های تعاملی را درمینوردد. سه گانه ی مترو، که بعدها به یک بازی ویدیویی پُرطرفدار نیز تبدیل شد، صرفاً یک داستان سرگرم کننده نیست، بلکه آیینهای است که جامعهی بشری را در چالش برانگیز ترین شرایط ممکن به نقد میکشد: انزوا در تاریکیِ زیرِ زمین، ترس از ناشناخته ها، و تقلای بی پایان برای بقا. این رمان از همان صفحات نخست، خواننده را به پرسشی عمیق فرامیخواند: «آیا آنچه ما را «انسان» نگه میدارد، اخلاق است… یا صرفاً زنده ماندن به هر قیمتی؟»  

جهانی که از ذهنیت بشر سربرآورده، یا واقعیتی ترسناک؟  
گلوخوفسکی با خلق متروهای مسکو، که پس از جنگ اتمی به پناهگاههای بشری تبدیل شدهاند، نه فقط یک دنیای خیالی، بلکه جامعه شناسی پیچیده را به تصویر میکشد. هر ایستگاه مترو به مثابه یک «کشور» کوچک عمل میکند که ایدئولوژی، قوانین، و حتی خدایان خود را دارد؛ از کمونیستها و نازیها گرفته تا فرقههای مذهبی و تاجران مرموز. این تناقض تلخ است: انسانها از ترس «هوا» و هیولاهای بیرون، در تاریکیِ زیرِ زمین به جان هم افتادهاند. آیا این جوامعِ کوچک، بازتابی از جهان امروز ما نیستند؟ جایی که مرزهای ساختگی، انسانها را به جای اتحاد، به ستیز با یکدیگر وا میدارد؟  

سفر آرتیوم: از کاراکتر بازی ویدیویی تا نماد «انسان معصوم»  
سفر آرتیوم، شخصیت اصلی داستان، به گونه ای طراحی شده که خواننده را مدام به یاد رابطۀ بین «بازیکن» و «کاراکتر» در یک بازی ویدیویی می اندازد. هر فصل مانند یک «لول» جدید است که آرتیوم باید از موانع عبور کند، با هیولاها بجنگد، و برای ادامۀ مسیر، انتخابهای دشواری انجام دهد. راوی اول شخص، این حس را تشدید میکند که گویی کنترلِ تصمیماتِ آرتیوم را در دست دارید: آیا به یک غریبه اعتماد کنید؟ آیا اسلحه را به سمت یک انسان نشانه بگیرید؟ یا تسلیم ترس شوید؟ این سبک روایت، هوشمندانه مرز بین ادبیات و گیمینگ را محو میکند و خواننده را از تماشاگر صرف به «شریکِ گناهکار» ماجرا تبدیل مینماید.  

پوستۀ علمی-تخیلی، هستۀ فلسفی  
در پسِ صحنه های اکشن و موجودات جهش یافته، رمان به مفاهیمی عمیق تر می پردازد: آیا «پیشرفت» تکنولوژی، نابودی بشر را اجتناب ناپذیر می کند؟ آیا انسان بدون نور خورشید، به مرور به موجودی پست تر تبدیل میشود؟ و آیا «هیولاها» واقعاً در بیرون اند… یا در ذهن ما؟ حضور «تاریکی» به عنوان یک نیروی آنتاگونیست نامرئی، استعارهای است از ترسهای جمعی بشر؛ ترس از تفکر نقادانه، ترس از تغییر، و ترس از مواجهه با حقیقت.  

بازی ویدیویی: ادامۀ منطقی داستان، نه صرف یک اقتباس 
اقتباس بازی ویدیویی Metro 2033 (اثر استودیوی 4A Games) نهفتمام یک بازسازی، بلکه تکمیلکنندۀ تجربۀ رمان است. فضای تُنُک و تاریک مترو، صدای نفسهای آرتیوم هنگام ماسک گاز زدن، و طراحی موجودات بر پایۀ توصیفات کتاب، به بازیکن این حس را القا میکند که گویی وارد صفحات رمان شدهاست. جالب تر آنکه بازی نیز مانند کتاب، بازیکن را با پرسشهای اخلاقی رو به رو میکند؛ مثلاً سیستم «اخلاق پنهان» که پایان داستان را بر پایۀ انتخابهای شما شکل میدهد. این همگرایی بین ادبیات و گیمینگ، نشان میدهد که هر دو رسانه میتوانند در خدمت روایت یک داستان فراموش نشدنی قرار گیرند.  

حرف آخر: 
«مترو ۲۰۳۳» کتابی است که پس از بستنِ آخرین صفحه، همچنان در ذهن نقش می بندد. این اثر به ما یادآوری میکند که آخرالزمان شاید نه یک انفجار اتمی، بلکه سقوط تدریجی انسانیت در پیِ ترس، تعصب، و فراموشیِ «آنچه ما را انسان میکند» باشد. و شاید آرتیوم، با چراغ قوه به دست، استعارهای از خود ماست که در تاریکیِ دنیای مدرن، به دنبال پرتوهای امید میگردیم… حتی اگر آن نور، تنها در ژرفای متروها پنهان شده باشد.»
      

2

яσвεят

яσвεят

1404/1/21

        5️⃣🔼 انتظار داشتم «آتش و شوکران» هم منو درگیر کنه. اما متاسفانه، ارتباط عاطفی چندانی با داستان برقرار نکردم. شاید بخشی از مشکل به ساختار غیرخطی و ابهام های عمدی داستان برمیگرده که گاهی بهجای جذابیت، حس سردرگمی ایجاد میکرد. مثلاً رابطه‌ی پالی و توماس لین برام بیش ازحد انتزاعی و سرد بود؛ دیالوگها و خاطرات مشترکشون به نظرم به اندازه ی کافی باورپذیر یا عمیق از آب درنیومده بود تا بتونم دردِ پیوند عاطفی بینشون رو درک کنم.  

از طرفی، تم های فلسفی و نمادهای مرموز به جای اینکه لای های به داستان اضافه کنن، بیشتر حس میکردم داره تو ذهنمون بازیِ پیچیده‌ی بیهوده‌ای راه میندازه. مثلاً انتظار داشتم تقابل پالی با نیروهای اهریمنی پررنگ‌تر و ملموس‌تر باشه، اما بیشتر شبیه یک سری تصادفِ گیج کننده بود تا نبردِ واقعی خیر و شر.  

مقایسه با «قلعه هاوْل»:  
در «قلعه هاوْل»، حتی با وجود پیچیدگی های فانتزی، تعادل بین طنز، شخصیت پردازی و عمقِ احساسی کاملاً حفظ شده. مثلاً رابطه‌ی سوفی و هاوْل با وجود تمام غرابت هاش، از طریق دیالوگ‌های طنزآمیز و کنش‌های عینی، به قلب خواننده راه پیدا میکنه. اما در «آتش و شوکران»، رابطه ی پالی و توماس بیشتر در حدِ گفت‌وگوهای انتزاعی و خاطرات مه‌آلود باقی مونده. حتی عناصر جادویی هم به پای دنیای قلعه هاوْل نمی رسید؛ اونجا جادو زنده و ملموس بود، اینجا بیشتر شبیه سایه های مبهم روی دیوار.  

نکته ی مثبت؟
سبک نویسندگی وین جونز هنوز در بخشهایی میدرخشد، مثلاً وقتی پالی برای نجات توماس از قربانیِ خودخواسته اش استفاده میکنه، میشه ردپای اون نبوغ نویسنده رو دید. ولی به طور کلی، حس میکنم این کتاب بیشتر برای کسانی جذابه که از تحلیل نمادها و کند و کاو در لایه های پنهانِ روایت لذت میبرن تا کسانی که به دنبال داستانی با ریتم سریع و شخصیت های دلبستنی هستن.  

شاید مشکل از من باشه که با این سبک از فانتزیِ «گُنگ» ارتباط نگرفتم، ولی به هر حال… دو ستاره برای ایده های ناب و تلاش نویسنده، ولی نه بیشتر! ✨
      

2

яσвεят

яσвεят

1404/1/16

        4️⃣🔺شمشیر کایگن کتابیه که جسورانه بین فانتزی حماسی و درام شخصی حرکت می‌کنه. داستان در دنیایی جریان داره که تهدید جنگی واقعی، یک امپراتوری ناپایدار، و آموزه‌های سنتی و نظامی‌گری در هم تنیده شدن. بخش‌هایی از داستان، به‌ویژه میانه‌ی کتاب که نبرد اصلی رخ می‌ده، واقعا چشمگیرن؛ نبردی گسترده، خشونت‌بار و غافلگیرکننده که نویسنده با جزئیاتی دقیق و نفس‌گیر به تصویرش کشیده. این قسمت‌ها بدون شک نقطه‌ی اوج کتابه و پتانسیل بالایی برای درگیر کردن خواننده داره.

اما چیزی که باعث شد تجربه‌ی من کاملاً رضایت‌بخش نباشه، بالانس ناپایدار روایت بود. قبل از رسیدن به نبردها، بخش زیادی از کتاب صرف معرفی دنیای داستان، نظام ارزشی خانواده‌ی ماتسوکا، و گذشته‌ی میساکو می‌شه. گرچه این عمق دادن به شخصیت‌ها ضروریه، اما ریتم کند و گاهی پرگویی دیالوگ‌ها باعث شد احساس کنم کتاب داره به‌سختی خودش رو به نقطه‌ی اوج می‌رسونه.

بعد از نبرد اصلی هم، داستان به‌جای دنبال کردن یک مسیر روشن، وارد فاز جمع‌بندی‌های احساسی و فلسفی می‌شه که شاید برای برخی خواننده‌ها غنی باشه، اما برای من، بعد از اون همه هیجان و تراژدی، نیاز به انسجام بیشتری حس می‌شد.

در نهایت، شمشیر کایگن کتابی بود که درخشش‌هایی واقعی داشت، اما برای من، این درخشش‌ها در لابه‌لای روایت بعضاً کش‌دار و ضرب‌آهنگ ناهماهنگ پنهان شدن. با این حال، برای طرفداران نبردهای حماسی و فضای شرقی-فانتزی، ارزش یک بار خواندن رو داره.
      

12

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.