پریسا زارع مهرجردی

@parisa.zare

49 دنبال شده

64 دنبال کننده

                      متن را وارد کنید
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                این یادداشت من درباره این کتاب نیست.  فقط مقایسه دو بریده از این کتابه که نشون میده:«فرق میکنه کی مسئول باشه.  مهمه که رأی بدیم و به کی رأی بدیم.» 

صفحه 18
درددل ها و صحبت ها تمام شـــد. همه ســـاکت ماندنـــد. آقای نماینده  همـــان طـــور که دانه هـــای تســـبیح را رد می کرد، ایســـتاد و گفـــت: «پیامبر  و ائمـــۀ معصومیـــن هم خیلـــی بـــه روزه داری ســـفارش کردن. تـــوی این  موقعیـــت روزه بگیرین. ثواب هـــم داره.» ایـــن را گفت، بلا گفت. بچه ها از خجالتش درآمدنـــد و جوابش را دادند.  چنـــد روز بعـــد فرماندار هـــم آمد و رفـــت؛ هیچ چی به هیچ چـــی. برعکس  آن نماینـــده و فرمانـــدار، نمایندۀ دیگر شـــهر چنـــد بار آمـــد و دلداری مان  داد. خـــودش را به زمین و آســـمان زد تـــا بتواند گره کار کارخانـــه را باز کند. از آیت الله واعظ طبســـی بگیر تا شـــخص وزیر، برای جمکـــو رو انداخت و  صحبـــت کرد. رفتـــه بود تهـــران و به مدیرعامل گفتـــه بود: «تو شـــهر ما رو  فلج کردی! معلوم هســـت چـــی کار می کنی؟»

صفحه 35
 یکـــی دیگـــر از نماینده هـــای دغدغه منـــد مجلـــس کـــه خبرۀ  قوانیـــن «حمایـــت از تولیـــد ملـــی» بـــود، جلســـه ای هماهنـــگ کـــرد با  رئیـــس بانـــک مرکـــزی. تـــوی مســـیر می گفـــت: «بدهی تـــون بـــه بانک  مشـــمول تبصره هـــای جدیـــد "قانـــون رفـــع موانـــع تولید" می شـــه.»
ایـــن یعنـــی بخشـــیدگی جرائـــم دیرکـــرد بانکـــی کـــه حدود دوســـوم  بدهی مـــان بـــه بانک بود. با هم وارد آن ســـاختمان معروف شیشـــه ایِ  بانـــک مرکـــزی شـــدیم. بعـــد از جلســـه، آقـــای ســـیف، رئیـــس کل بانک  مرکـــزی زنـــگ زد بـــه مدیـــرکل بانـــک تجارت و ســـفارش مـــا را کـــرد. آن  نماینـــده بـــا اینکـــه می توانســـت راحت بگویـــد: «به مـــن ربطی نـــدارد؛  حـــوزۀ انتخابـــی مـــن نیســـت.» امـــا پابه پـــای مـــا می دویـــد که مشـــکل  کارخانـــه حل شـــود.

        
                اصلا تمام دعوا سر همین است. 

همین که اگر اراده کنیم میتوانیم یا نمیتوانیم؟ 
اجازه داریم اراده کنیم و بتوانیم یا اجازه نداریم؟ 
چه کسی میتواند بگوید که اجازه نداریم؟ 

الان هیچکس.  ولی زمانی بود در این مملکت که نمی گذاشتند ایرانی اراده کند،  نمی گذاشتند از یک جایی جلوتر برود.  نمی گذاشتند اراده ها جمع شوند و موج درست کنند و خراب کنند و بسازند و پیش روند. 
استعداد بود،  توانمندی بود اما باور نبود. 
باور اینکه خودمان میتوانیم نبود. 
و افسوس که هنوز هم هستند دیرباورانی که استعداد و توانمندی ایرانی را نمیبینند و از دهان هایشان جز طعنه و تحقیر به...  به چه کسی؟  به خود،  بله جز تحقیر خود از دهان هایشان بیرون نمی آید. خود باخته و خود فروخته اند. 

امواج اراده ها کاری از انتشارات راهیار که در 280 صفحه به چاپ رسیده است و از تاریخ شفاهی پیشرفت برایمان میگوید. 
از نمیشودها و نمیتوانیم هایی میگوید که عده ای تبدیلش کردند به میشود و میتوانیم و بعد هم شد و توانستیم. 
از دست های خالی و امکاناتی که نبود می گوید و از باور و همت و غیرت و نبوغی که بود... 

و همه دعواها با ایران بر سر همین است که چرا اراده کردید،  چرا خواستید و چرا توانستید
        
                سر رشته مادری کردن و بندگی خدا رو کردن یه جاهایی به هم میپیچن. انگار کنار هم جمع نمیشن. انگار یکی شون مانع اون یکیه.
باید یکیشو انتخاب کنیم؟ اصلا میشه ؟
یا باید توقعات مون رو بیاریم پایین؟
شاید راهکاری وجود داشته باشه.
در سر رشته همقدم میشیم با ماجرای مادران مختلف که در مسیر بندگی خودشون و بچه هاشون با چالش هایی مواجه شدن و چه ترفندی به کار بردن، چه رشدی کردن و...  
به اشتراک گذاشتن دو سه تا از روایتها هرچند نام صاحب ماجراها نامعلومه ولی باز جسارت و شهامت لازم داشت که آفرین داره.
من با بعضی شون خیلی ارتباط برقرار کردم و خودم رو نزدیک دیدم با دغدغه ها و مسائل شون.
واقعاً جا داره از همه مامان هایی که تجارب این چنینی شون رو باهامون در میون گذاشتن، تشکر کنیم😁

بهترین شرح از محتوای این کتاب رو خود نویسنده یعنی خانم مژده پورمحمدی در مقدمه کتاب، نوشتند:

سر رشته روایت لحظه هایی از زندگی زنانی است که مادری شان با رشد معنوی آن ها پیوند خورده و نردبانی شده تا قدم بر روی پله های آن بگذارند و بالا بروند.
شرح احوال مادران است در بزنگاه های تحول در نگاه و بینش، تلنگر خوردن، تغییر مسیر دادن، شروع دوباره، احساس عجز، گشوده شدن راهی نو، پایبندی به عمل و... به سمت بهتر شدن و بهتر ماندن‌‌.
        
                واقعاً چه بر بشریت گذشته
چه ها که بر سر انسان نیامده

صنعتی شدن و سرمایه داری. تقصیرها را به گردن اینها می اندازیم. بله. مقصرند. اما آنها که اختیار و انتخاب و عقلی نداشتند.
انسان. خود خود انسان است که به هم نوع خود رحم نمی کند. 
وقتی خدا را فراموش کرد و خود را حاکم بر سرنوشت خود دانست، وقتی مستانه و پای افشان دنیا و مافیها را تحت سلطه و سیطره خود در آورد، وقتی خیال کرد از آن روز که گفت خدا مرد، زندگی بهتری را تجربه خواهد کرد...
بله، چنین میشود.  خوشه های خشم با آن صحنه پردازی های دقیق و شخصیت پردازی های عمیقش کتابی بود که لحظاتی بس بلند و انسانی و لحظاتی بس ذلیل و حیوانی را آنچنان به تصویر می کشد که تا سالها فراموش نکنی.
چقدر انسان میتواند فرومایه باشد و چقدر می تواند بلندنظر باشد. چقدر می تواند ستم پیشه باشد و چقدر ستم پذیر‌
چقدر می تواند حیوان باشد و چقدر انسان
چقدر می تواند خودخواه باشد چقدر دیگر خواه
و در این کتاب تمام اینها را میبینیم.
و امید... امیدواری عجیبی که در بدترین شرایط هم انسانی را به ادامه حیات و حفظ جان سوق می دهد.
و حفظ جان در چنین شرایطی چقدر سخت میشود و انسان را به چه کارها می تواند وادار کند


بخش هایی از کتاب من را یاد «نفرین زمین» جلال آل احمد انداخت.
یک جمله از کتاب: 
بترس از آن زمان که انسان در راه یک اندیشه دشواری نبیند و در راه آن نمیرد
زیرا این صفت، پایه و اساس آدمیزاد است و این صفت آدمی در دنیای هستی بارز و بی همتاست


و راستی چه میکنه این آرمان سلطان زاده با گویندگی عجیبش و این همه صداسازی خلاقانه و متحیر کننده
        
                نادر ابراهیمی است دیگر.
با همه جذابیت های قلم و اندیشه اش و گاه (البته تاکید میکنم گاه) ملال آوری و اغراق آمیزی اش.
نمیدانم و نمیتوانم بدانم که چنددرصد وقایع کتاب، واقعیت دارند ولی اکثرشان جذاب و گاه متحیرکننده بودند و البته خود نویسنده داعیه واقعی بودن اتفاقات را دارد
احساس لذت واقعی، احساس غالبی ست که هنگام خواندن آثار جناب شان دارم. اینگونه بود نیز ابوالمشاغل. ابوالمشاغلی که از پی ابن مشغله آمده است؛ بعد از گذر ایامی نسبتاً طولانی.
بعد از پختگی و انبوه شدن تجربیات یک زندگی بسیار پر کار و فعالیت. 
ابوالمشاغل قصه همین کار و فعالیت هاست و شغل عوض کردنها و نوک بر هر هنری زدن ها.
نویسندگی، ترانه سرایی، فیلمنامه نویسی، مستند سازی، برنامه سازی تلویزیون، آواز، نقاشی روی پارچه و... از آن جمله اند.
از جذابیت های کتاب آن بخش هایی بود که مینوشت:
ابن مشغله می‌گفت....
ابوالمشاغل میگوید...

گویی در حال اصلاح خود است. باورهای قبلی خود را به چالش میکشد، گاه زیر سوال میبرد، گاه اصلاح میکند و گاه تکمیلش میکند. انگار همیشه در حال پاییدن اندیشه های خود است.

اواخر کتاب چند صفحه ای ملال آور شده بود اما یک باره با مطرح کردن ماجرای نوشتن ادامه ی آتش بدون دود، اوج میگیرد و در اوج هم تمام میشود.

تا امروز که از خواندن هیچ یک از آثار مرحوم نادر ابراهیمی پشیمان و دلزده نشده ام. ابوالمشاغل هم تا ۹۵ درصد راضی ام کرد

        
                کتابنوش:
آتش بدون دود، اثر فاخر و ارزشمند نادر ابراهیمی که از نظر من،درخشان ترین نگین انگشترِ آثار او به حساب میاد، در میان نگین های زیبا و چشم گیر دیگه مثل یک عاشقانه آرام، مردی در تبعید ابدی، بر جاده های آبی سرخ و...
دو شبانه روز کتابو زمین نذاشتم، شبها تا صبح بیدار موندم و خوندم و خوندم. روزها با بچه بازی میکردم و میخوندم، غذا میپختم و میخوندم، راه میرفتم میخوندم، مینشستم میخوندم. دختر رو برده بودم حمام و وقتی داشت آب بازی میکرد، کتابو برداشتم و نیم ساعت ایستاده خوندم.
آتش بدون دود کتابی که اشک و لبخند، بُهت و شگفتی، عشق و تنفر، ترحم و بی رحمی، انسانیت و رذالت، صداقت و دو رویی، جهل و آگاهی، پاکی و آلودگی، ترس و شجاعت، غرور و فروتنی رو به زیبایی مقابل هم به تصویر در میاره و گاهی مرز اینها با هم چنان باریک میشه که نمیشه تشخیص داد این رفتار انسانیت بود یا رذالت؟ترس بود یا شجاعت؟
این کتاب پر از تضادهای شگفت انگیزه و پر از عبرت. درسته که داستان، مربوطه به ایل ترکمن در حدود یک قرن قبل، ولی بعضی چیزها همیشه تو جوامع انسانی وجود دارن و تاریخ تکرار میشه.
مثل تحریف کردن حقایق، یک کلاغ چهل کلاغ هایی که میتونه کسی رو به خاک سیاه بنشونه، تقدس گرایی های جاهلانه، سواستفاده از نا آگاهی مردم و...
آتش بدون دود کتابی چند بعدیه: عاشقانه، سیاسی، اجتماعی، مذهبی، تاریخی و... . 
کتابی که نویسنده ش ۳۰ سال از عمر خودش رو صرف نوشتن اون کرد. سالها در ترکمن صحرا کنار مردمان خوب و نجیبش زندگی کرد، تحقیق کرد، اسناد و مدارک جمع کرد، نوشت، خط زد، اصلاح کرد، دوباره نوشت و نوشت تا بالاخره شد آنچه شد.
آتش بدون دود کتابی که نویسنده ش زیر بار رنجی که در نوشتنش تحمل میکرد، دوبار تصمیم به خودکشی گرفت😲
البته هر کتابی قطعا ضعف ها و حتی اشتباهاتی هم داره که گاهی واقعا قابل اغماضه.

تکمله: به نظر من اوایل داستان رو باید با صبوری بگذرونی. چون اسم و  واژه های ناآشنا زیاد داره چون مربوط به ترکمنهاست. بعد دیگه متوجه میشی.یه خوبی که داره جاهای مختلف داستان وقتی نسلها یا فضاها عوض میشه، اول شروع میکنه شخصیت هایی رو که در ادامه میاد معرفی میکنه. اون صفحه رو یادت بمونه که وقتی رفتی جلو یادت نبود فلانی کی بود یه نگاه بندازی یادت بیاد. قشنگ همه یه جا جمعه. معمولا قاطی نمیکنی با اینکه کتاب پرشخصیتیه و اسمها هم نا مأنوسه.
بعدم نگاهت در وهله اول فقط خوندن داستان باشه. همین.
دنبال چیز دیگه باشی شاید لذتش نصف بشه.
هرچند به نظرم خیلی چیزا داره.
البته خیلی مهمه که کلا از سبک نادرابراهیمی خوشت بیاد یا نه. من که عاشق سبکشم. دیالوگها، فضاسازیهاش حتی حرفای طولانی و به ظاهر نامربوط لابه لای داستان برام جذابه
        
                کتاب انگیزشی میخوای؟ تندتر از عقربه ها حرکت کن
کتاب مدیریتی میخوای؟ تندتر از عقربه ها حرکت کن
کتاب جهادی میخوای؟ تندتر از عقربه ها حرکت کن
کتاب امیدآفرین میخوای؟ تندتر از عقربه ها حرکت کن
کتاب موفقیت میخوای؟ تندتر از عقربه ها حرکت کن
کتاب کارآفرینی میخوای ؟ تندتر از عقربه ها حرکت کن
کی؟ مدرسان شریف؟ چی؟ مدرسان شریف

بعله. اگه بری تو اینترنت سرچ کنی : نوید... گوگل برات اینا رو لیست می‌کنه: نوید محمدزاده، نوید زردی، نوید افکاری، نوید محمودی و...
نوید نجات بخش اما پیشنهاد دهمش هم نیست.
اینم از بدبختی های ماست که آدمای موثر، آدمای بزرگ، آدمای مفید برای کشور و جامعه اینقدر ناشناخته و بی اهمیتن در بین مردم.

مهندس نوید نجات بخش پسر پزشکه اما خودش پزشک نشد. خودش عاشق کارای فنی و مهندسی بود و رفت تو کار تعمیر تجهیزات پزشکی. از تعیمر تجهیزات ساده میرسه به تعمیر تجهیزات پیچیده، بعد هم تولید قطعه های کوچیک و بزرگ و بعد هم ساخت دستگاه های مهم در عرصه پزشکی و درمان. تا جایی که دستگاهی میسازه که فقط ۴ تا شرکت در دنیا به تکنولوژی ساختش رسیدن... اونم نه تو یه فضای گل و بلبل که همه تشویقش کنن و براش کف و سوت بزنن و بگن آفرین برو جلو ما پشتتیم.
مسخره ش کردن، دست کمش گرفتن، نا امیدش کردن، سنگ هم انداختن اگه تونستن اما اون به راهش ادامه داد.
البته که حمایت ها و کمک هایی هم براش میرسید و خدا بزرگترین حامی ش بود‌.
وقتی کتاب رو میخوندم یه جاهایی آهنگ «پروا» محمد معتمدی تو ذهنم پلی میشد. 

بر من همه درها بسته شد و از پا ننشستم
آمد سوی من سنگ از هم سو اما نشکستم...

گاهی توضیحات تخصصی کار برام خسته کننده میشد. به نظرم میتونست کتاب کم حجم تری باشه. اما در مجموع شیرین بود. بخونید و لذتش رو ببرید. 
        
                دالان بهشت

اون سالهایی که دبیرستانی بودم، تب خوندن #رمان_ های_عاشقانه بین بچه ها حسابی بالا بود. منم چندتایی خوندم و از هیچکدوم خوشم نیومد. تا اینکه بعد از سال سوم، کار عاقلانه ای کردم و رشته مو از ریاضی به انسانی تغییر دادم و رفتم سراغ علاقه م. تو پیش دانشگاهی #معلم ادبیاتی داشتیم به نام خانم ایزدی که از هرلحاظ برامون یه معلم جذاب و دلخواه بود. یه بار با آب و تاب خاص و لحن گیرایی که داشت برامون از این کتاب گفت. یکی از بچه ها آوردش و دست به دست بین مون گشت و واقعا شیفته مون کرد.
اگه دقت کرده باشین اکثر فیلمها و داستان های عاشقانه درست جایی تموم میشه که دو نفر به وصال میرسن. و اگر کتاب تراژدی باشه، جایی تموم میشه که به فراق ابدی دچار میشن. هیچ جا بعد از وصال رو نشون نمیده. بعد از وصاله که عشق به چالش کشیده میشه و میشه محکش زد. تازه بعد از وصاله که تضاد منافع، تضاد دیدگاه ها و فرهنگ ها و روحیات آدما خودش رو نشون میده و اونجاست که معلوم میشه عشق چقدر عشقه.
اونجاست که فراتر از عشق چیزی معنا پیدا میکنه به اسم هنر زندگی کردن. بعد از اینکه به تکرار و روزمرگی دچار شدیم، بعد از اینکه نقطه ضعف ها و تضادها خودشون رو نشون دادن، باز هم پای عشق مون هستیم؟بلدیم زندگی کنیم؟

شاید بعضیا این کتاب رو هم جزو رمان های زرد حساب کنن، اما از نظر من ابدا اینطور نیست. و به عنوان یه شخص متنفر از رمان های زرد اصلا این کتاب رو مستحق این عنوان نمیدونم.
        
                تکه هایی از یک کل منسجم

کتابی که حین خوندنش مدام این عبارات رو به کار میبردم: آفرین، آهان همینه، دقیقا و...
میتونم بگم کتاب آنچنان حرف جدیدی برای شخص من نداشت و خیلی از حرف هاش رو تو زندگیم بهش رسیدم، عمیقا بهشون باور دارم و سعی کردم تو زندگیم پیاده کنم؛
 امااا
 نوشتن تمام این حرف ها و نکات درست درباره روابط انسانی، به طور منسجم، روان و یک جا کار مفیدیه که این کتاب انجام داده. خوندن شون باعث یادآوری دلچسبی میشه و البته خالی از نکات جدید و جالب هم نیست.
برای همه ما که تو زندگیمون درگیر روابط انسانی مختلف هستیم و با چالش ها، ندانستن ها و گاهی استیصال ها مواجهیم کتاب مفیدیه. گاهی وقتا میگی عه پس این حسی که من دارم، یه چیز عمومیه؟ پس همه همینطورن؟ یا گاهی میگی عه پس برای حل این مشکل باید یه درمانگر کمکم کنه؟
یکی از اهداف این کتاب اینه که بگه فقط روانپریشی و مشکلات حاد نیستن که نیاز به درمان دارن و گاهی مسائلی که به نظرمون پیش پاافتاده و سطحی میان اما آزارمون میده، میتونه به راحتی با کمک یه متخصص، مشاور و درمانگر، رفع بشه. 
        
                
#کتاب_خوندم
#غرور_و_سقوط

نویسنده کتاب آنتونی پارسونز است، سفیر انگلستان در ایران در ۵ سال پایانی حکومت پهلوی.
کتاب، ۶ سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نوشته شده است.
مولف ادعا میکند کتاب را به این دلیل نوشته که پاسخی دهد به این سوال که چطور در آن سالها متوجه نشد در ایران انقلابی در حال وقوع است. پاسخی به خود و احتمالا به دولت و ملتش.🤔😒
هر چند باید به اطلاعاتی که یک سفیر روباه پیر، نوشته با دیده شک نگاه کرد اما به نظرم اطلاعات خام آن (و نه تحلیل هایش) قابل اطمینان است، از آن جهت که زمان زیادی از آن ایام نگذشته بوده است.
کتاب بسیار جذابی برایم بود و با اینکه پایان وقایع را میدانستم(خروج شاه از کشور و در نهایت پیروزی انقلاب) اما انگار رمان جذابی را میخواندم که مدام منتظر بودم ببینم بعدش چه میشود.

به چه کسانی توصیه میکنم؟ به طرفداران جمهوری اسلامی مخصوصا توصیه میکنم. اطلاعاتی داد که من قبل از خواندن این کتاب نداشتم و وقتی بعد از آن با پدرم  که هم اهل مطالعه است و هم آن زمان را درک کرده، در میان گذاشتم، صحتش را متوجه شدم. 
گاهی شرح وقایع و اعتراضات مردم ناخودآگاه مرا یاد اتفاقات این چند ماه اخیر می انداخت.
نگاهم را به بعضی مسائل تغییر داد و تعدیل کرد. 
تصویری که از شاه و حکومت پهلوی در ذهن داشتم به تصویر واقع بینانه تری تبدیل کرد. شاید کسی که بخواهد تحلیلهای آنتونی پارسونز را هم بپذیرد یا پازل کاملی در ذهنش نسازد، نظرش درباره جمهوری اسلامی منفی و درباره حکومت پهلوی مثبت شود.
اعتراف میکنم روند وقایع در این کتاب به گونه ای ترسیم شده بود که به صحنه خروج شاه از کشور که رسیدم بغض گلویم را گرفت و در مجموع دلم برایش سوخت. 
اما به نظرم ما (مخصوصا نسل جدید انقلاب) شدیداً نیاز داریم نگاه افراد متفاوت را درباره موضوعات مختلف و مخصوصا حکومت پهلوی بدانیم. خواندن کتابهای یک‌طرفه که مدام فقر و فلاکت و بدبختی مردم آن زمان را نشان میدهد، ما را دچار نقص تحلیل میکند.

این که بدانیم حکومت پهلوی روند رشد اقتصادی ایران را آغاز کرده و تغییرات جدی انجام داده بود و وضعیت معیشت مردم با همه ی بدی هایش اما از دوران قبل بهتر شده و رو به بهبود می رفت، این که بدانیم ریشه اعتراضات مردم دقیقاً چه بود و چرا انقلاب «باید» رخ می داد، این که بدانیم همه مردم آنقدرها آگاهانه وارد مبارزه نشده بودند و خیلیها با جو ایجاد شده همراهی کردند و... به تحلیل بهتر ما و دفاع ما از انقلاب اسلامی کمک بیشتری می کند.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            آتش بدون دود نمی شود، جوان بدون گناه!
در دل این جمله کوتاه، کل مغز کتاب نهفته است و داستان در بین این جمله مدام بست پیدا می‌کند و بزرگ‌تر می‌شود...


داستان درمورد قبایل ترکمنی است
در جلد اول به دو قبیله‌ی
یموت و گوکلان پرداخته شده

یموت فرزندان سه برادر: چونی، قجق و شرف الدین هست (ماجرا، ماجرای نوادگان چونی است)
قبلیه‌ی یموت در ایری بوغوز ساکن هستند..
عراز از نوادگان چونی بوده و به او لقب یازی اوجا داده اند ..
یازی اوجا (از بزرگان قبیله) سه پسر به نام های: گالان، تلی و کرم داشته است!

در طرف دیگر صحرا 
قبلیه‌ی گوکلان را داریم
گروه دیگر، فرزندان مردی به نام قراخان بوده‌اند..
مردی سوار بر اسب روزی به کمکشان آمده و به افتخار آن مرد نام قبیله‌شان را گوکلان می‌گذارند. (تقریبا یعنی مردی که سوار اسب آمد)
گومیشان مرکز قبلیه‌ی گوکلان بوده..
بیوک اوچی بزرگ قبیله‌ی گوکلان، ۴ فرزند به نام های: یت میش، قاباغ ، آیدین و یک دختر به نام سولماز داشته است..

« گوکلان به یموت دختر نمی‌دهد و از یموت دختر نمی‌آورد، هنوز هم.» 
دشمنی میان این دو قبیله از سال‌ها قبل آغاز شده است و در طول سال‌ها دایره ارتباطشان با یکدیگر را حسابی تنگ کرده است..
جنگ اول بر سر آب بود!
جنگ آخر بر سر گندم..
ولی در تمامی این سال‌ها جنگ اصلی بر سر، کینه ،خودخواهی و غرور بود!

داستان فوق العاده است!
نادرخان زیبا نوشته، از ته قلب نوشته و اثرش بر جان خواننده می‌نشیند :))

از شاعرانه و زیبا بودن قلم نادرخان که بگذریم
من مشکل اساسی با گالان و سولماز دارم!

گالان اوجا: پسری اهل قومِ یموت است که جنگاوری و شجاعتش زبان‌زد خاص و عام است. انسانی خودپسند که تنها بر باور‌های خود معتقد است. 
مغرور و سنگ‌دل جلوه می‌کند اما زمانی که زبانِ شاعری به سراغش می‌آید دلی نرم و نازک دارد. کینه، دشمنی، کشت و کشتار به خواستِ خود در دلش ریشه نزده!
 از کودکی او را با این افکار و عقاید پرورش داده‌اند.
گالان تمامی این‌ها بود
ولی به راستی، قهرمان نبود!
چرا از او به عنوان قهرمان یاد می‌کنند؟
قهرمان کسی است که فقط در جنگ موفقیت به دست آورده؟
یا قهرمان کسی است که دو قبیله را نابود می‌کند؟

گالان به کنار، سولماز اصلاااا قابل درک نبود!
گالان از کودکی با رویای بدست آوردن دریا بزرگ شده، سولماز چی؟
 چجوری تونستی انقد بی رحم باشی دختر :(((

شخصیت محبوبم در این فصل بویان میش بود ^_^ 
 یت میش رو هم دوست داشتم البته :((( 

《 قلب خاک خوبی دارد.
هر دانه که در آن بکاری،از هر جنس،از همان جنس،صدها دانه برداشت میکنی..》
          
            #یادداشت_کتاب 
#جین_ایر
سال‌ها بود کتاب عاشقانه کلاسیک نخوانده بودم. نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم همه‌ی عاشقانه‌های کلاسیک را خوانده‌ام. شاید دلیلش این باشد که در همان نوجوانی یک کتاب را که باز هم یادم نیست اسمش چه بود ۳ بار خواندم و بار دوم و سوم وسط کتاب یادم افتاد این داستان را خوانده‌ام. از آن روز این فکر رفت توی مغزم که همه را خوانده‌ام حتما!

اما کتاب جین ایر را که شروع کردم همان اول فهمیدم نخوانده بودمش. کتاب با کودکی جین شروع می‌شود و ماجراهای عاشقانه‌اش در بزرگسالی را بیان می‌کند.
زاویه دید اول شخص است و درواقع جین دارد برای خواننده عزیز (که بارها در داستان با همین عنوان خطابش می‌کند!) داستان زندگی‌اش را بیان می‌کند.
هیچ توضیحی درباره داستان نمی‌دهم تا ماجرایش لو نرود. چون چند وقت قبل در گروهی یک نفر داستان جین ایر را با داستان دیگری مشابه دانسته بود و من چون آن کتاب دیگر را قبلا خوانده بودم، بیشتر داستان جین ایر برایم لو رفت. هرچند اتفاقات و پایان بندی کمی متفاوت بود و ظاهرا کتاب جین ایر قدیمی تر است (۱۸۴۷) و آن یکی کتاب (۱۹۳۸) ایده را از جین ایر سرقت کرده است!

جین ایر از معدود کتاب‌هایی بود که بعد از خواندنش سریع رفتم سراغ فیلم‌های اقتباسی‌اش. زیرا هیچ تصوری از چهره شخصیت‌های اصلی نداشتم. فقط مدام نوشته بود زشت هستند! جدیدترین نسخه اقتباسی آن در سال ۲۰۱۱ ساخته شده که انتخاب بازیگرش خوب است (واقعا زشت هستند) ولی دستکاری‌اش در داستان زیاد است. اما نسخه سریالی آن در سال ۱۹۹۶ ساخته شده که بسیار زیاد به داستان وفادار است و تقریبا همه اتفاقات کتاب در آن آمده است.

نسخه‌ای که من خواندم ترجمه رضا رضایی بود از نشر نی که سانسور نشده بود. هرچند کتاب به جز چند صحنه اشاره به بوسه، چیز دیگری نداشت و داستان پاک و تمیزی بود. حتی در محتوای داستان، اشاره زیادی به پاک ماندن و انجام ندادن اعمال نامشروع شده بود، چیزی که در قرن نوزدهم هنوز برای مسیحیان (مثل مسلمانان) اهمیت داشته و این مساله خیلی خوب به تصویر کشیده شده است. 
ولی اگر خواستید به نوجوان بدهید، این نسخه را ندهید خصوصا نوجوان متوسطه اول. هرچند من نمی‌دانم بچه‌های این دوره زمانه تا چه حد در فیلمها و کتابها این چیزها را دیده و خوانده‌اند. 

پی‌نوشت: مدتی قبل کتاب "و تنها باد می‌داند" را خوانده بودم که آن هم عاشقانه جذابی بود ولی باز هم عاشقانه‌های کلاسیک یک چیز دیگر است! عشق در این کتاب‌ها پاک و معصوم به تصویر کشیده می‌شود و هر چیزی که بخواهد این پاکی را از بین ببرد به بعد از ازدواج موکول می‌شود (برخلاف عاشقانه‌های مدرن)

پی نوشت ۲: جین ایر بدجوری من را گرفته. بعد از اتمام کتاب فیلمش را ۳،۴ بار دیدم ، دوباره قسمتهای جالب کتاب را خواندم و باز دارم کتاب صوتی اش را گوش می‌کنم. کتاب صوتی خوانش نسخه انتشارات افق است و آن هم بدون سانسور است و ترجمه روانی دارد. نمی‌دانم کی از دست جین ایر خلاص می‌شوم.

https://eitaa.com/macktubat
          
منم اولین و تنها کتابی که ازش خوندم همینه. اولین بار که اسمشو از زبون یه خانم بازیگر تو برنامه دورهمی شنیدم، یه ایشـــی گفتم و گارد گرفتم🫢😅 ولی وقتی خوندم راضی بودم. اما راستش هنوز رو بقیه کتاباش گارد دارم. فکر میکنم این شانسی خوب شده😂
وای یاد همشهری جوان بخیر. آقای احسان رضایی خانم مصطفی زاده آقای ناظم بکایی چقدر تیم خوبی بودن. با نظرتون درباره ترجمان هم موافقم. واقعا جای ترجمه مقالات علوم انسانی خالی بود.