فرشته سجادی فر

فرشته سجادی فر

بلاگر
@FereshtehSAJJADIFAR

42 دنبال شده

203 دنبال کننده

            خیلی خودمونی( شما بخونید کوچه بازاری) نظرم رو راجع کتابا می‌نویسم.
          
mooalemam
miss_sajadifar
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
                

بسم الله الرحمن الرحیم

حس میکنم اگر همین الان راجع‌ بهش ننویستم کلمات از سرم محو‌ می‌شن و یادم میره همچین کتابی خوندم!
در وهله اول اصلا نمیخوا غلو کنم( تازه این کلمه رو یاد گرفتم) شما یا از این کتاب خوشتون میاد و شیفته‌اش می‌شید یا ازش متنفر و منزجر می‌شید.
آیا حد وسط وجود نداره؟
 چرا وجود داره،البته اگه بتونید ذهن‌تون رو تا اخر پیش خودتون نگه دارید و نسپریدش به دستای تا ارنج غرق در خون نویسنده.

اول از همه خلاصه داستان: دنیل در ده سالگی وقتی تصویر مادرش رو برای همیشه از دست می‌ده،همراه پدر به مکان عجیبی در شهر بارسلون‌می‌ره.
گورستان کتاب های فراموش‌شده اسمی بود که روی این مکان گذاشته بودن،جایی که از اینجا تا حسینه‌ی کاخ سفید کتاب داره.
دنیل اونجا کتابی به اسم سایه باد پیدا می‌کنه و هشت سال از زندگیش رو می‌ذاره پای پیدا کردن نویسنده و بقایایی مدفون زندگی اون،یعنی خولین کارکاس.
قضایایی کتاب طوری پیش میره که دنیل آرزو می‌کنه ای‌کاش هیچ‌وقت اینقدر پاپی‌نمی‌شد ولی خب...

من از این داستان لذت بردم (شما ممکنه خوشت نیاد) و قلم نویسنده و مترجم رو به شدت ستایش می‌کنم. کلمات قلب و ذهنم رو لمس و درگیر خودشون کردن ( حال روحیم کُوِیت بود🤌😂)

من‌خوندن این کتاب رو توصیه میکنم،به رغم‌تمام چیزهای ناپسندی که داشت قرار نیست شما متزلزل بشید یا به گمراهی بیوفتید، برای فهمیدن نحوه‌زندگی و زیست مردمان دیگه نیاز دارید تا راجع‌ بهشون اطلاعات کسب کنید و من فکر میکنم این کتاب به اندازه‌ی کافی گویا هست .

پی‌نوشت ها

پ‌ن¹:کتاب حاوی شوخی های رکیک و جنسی زیادیه،ابداً دست بچه و نوجوون نباید باشه(الخصوص اقا پسرا) 
پ‌ن²:چارچوب داستان بسیار قدرتمند بود ،اما نویسنده سر حوصله و با آرامش نشسته حتی رنگ دیوارا رو هم برامون توصیف کرده و این لزوما بد نیست . به من تصور روشنی از شهر بارسلون و‌کوچه پس کوچه‌هاش داد.
پ.ن³:شخصیت ها یکی از یکی جذاب‌تر( جز دنیل) و مرموز تر(جز دنیل) بودن.چه شما از شخصیتی بدتون میومد چه خوشتون نمی‌تونستید منکر پرداخت خوب این شخصیت ها بشید.(متاسفانه حتی دنیل)
پ‌ن⁴:حقیقتا از شخصیت اصلی زیاد خوشم نیومد،یک دبه ماست جاش می‌ذاشتیم از خودش ذکاوت بیشتری به خرج می‌داد اما خب نوع روایتش جالب بود.
پ‌ن⁵:عشق یکی از بن‌مایه‌های اصلی این کتاب بود و خب واقعا هم داستان های پرشوری درباره‌ش نوشته بود منتهی از دید من همه‌شون احمقانه و غیرمعقول بودن(حالا شاید بگید عشق منطقش‌کجاست اخه؟!). به عنوان یه مشاور نمیتونم دیدگاه مثبتی به شور نوجوونی و اتفاقات بعد از اون داشته باشم و قطعا اسمش رو عشق نمی‌ذارم(ممکنه باهام هم‌نظر نباشید اما خب) این مدل علاقه‌های بیمارگونه اخرین چیزیه که می‌تونم اسمش رو عشق و علاقه‌ی درست و حسابی بذارم.
پ‌ن⁶: چیزی که اسمش آزادی زنان گذاشته شد رو منکر نمی‌شم،ولی خب آزادی که تو رو به راحتی در اختیار مردان قرار بده بدونه اینکه اهمیتی بده بعدش چی میشه  و چه بلای ممکنه سرت بیاد به تف نمی ارزه.
پ‌ن⁷: خیلی برام جالب بود که ناموس برای بعضی از شخصیت‌های کتاب واقعا مسئله‌ی پررنگی بود و نگران لوث شدنش بودن. هرچند نحوه رفتار درست رو هم بلد نبودن اما رنجی که براش کشیدن ستودنی بود🤌
پ‌ن⁸: دین ستیزی و بیگانه بودن با خدا در جای جای داستان مشهوده اما در آخر بازم دست به دامن خدا شدن😂
پ‌ن⁹:از داستان کتاب میشه برای ساختن مجموعه جدید کلید اسرار استفاده کرد و به نظرم که خیلیم پر بیننده میشه
پ.ن¹⁰:اشاره به همجنسگرایی و تلطیف اون و دلسوزی بقیه اصلا دل من یکی رو نسوزوند😒 


اینجا به بعد یادداشت رو می تونید نخونید،صرفا تخلیه احساسیه

فرمین پسرممممممممممم،الهی دور سرت بگردممممم. چقدر تو مردی آخهههه،حالا درسته دست و دلت هرز می‌ره و یکمم آدم تند و بی ادبی هستی اما این فداکاریایی که برای دنیل انجام دادی ستودنی بود،بگردم دور سرت پسرکم.
خولین،(چپ چپ نگا کردنش) من نمیتونم دوست داشته باشم اما قدرت و جذابیت شخصیتت رو اصلا منکر نمیشم،اعتقاد دارم زاده‌ی گناه سرنوشتی جز گناه نداره و نمی‌تونه سرنوشتی بهتر از این نصیبش بشه. 

نوریا تو نفرت انگیز بودی،نمی بخشمت و خودمم توی جهنم به هیزم‌هات اضافه میکنم. ابدالدهر همونجا بمون.زنک.

میگل،میگل‌،میگل! چطور تونستی اینطور گناهی(بدبخت فلک زده)باشی؟ چرا فدا شدی؟نمیتونم باور کنم کسی دوست نداشت و تو اینطور سوختی و از بین رفتی
*دستمال پر از اشکش را می چلاند

دنیل 😒🙄 ببین تنها دلیلی که می‌تونم برای این عشق و عاشقیات بیارم بی مادر بودنته. همین.

فومرو،فومرو فووووومرووووووووووووووو ،تا این حد از کسی بدم نیومده بود.

دون رویکاردو الدیا! تو توسط گناه‌ها و دلهای که شکستی مجازات شدی و امیدوارم روحت هیچ‌وقت از این عذاب رها نشه.
        

33

                #کتاب_خواندم
#شرافت_و_شیطان
#دختر_نائب‌السلطنه
#الکساندر_دوما

بسم الله الرحمن الرحیم

قبل از هر چیزی اینو بگم که اسم این کتاب در واقع دختر نائب السلطنه‌است اما به نظرم شرافت و شیطان خیلی بهتر از پس توضیح محتواش بر اومده.
این کتاب در آخر قلب شما رو می‌شکنه و اگر ادم رقیق القلبی باشید احتمالش هست براش اشکم بریزید( به شخصه جیگرم سوخت)
این کتاب رو دوبار خوندم،بار اول با کنجکاوی و بار دوم با فریب.
چرا فریب؟ مغزم به کلی این کتاب رو فراموش کرده بود ‌ و برای اولین بار وحشت کردم که دیگه چیا رو ممکنه یادم رفته باشه؟

ببینید قصه یه خط داستانی کاملا صاف و ساده داره، پدر ثروتمند و عیاشی که از فرزندان شرعیش دست شسته، تصمیم می‌گیره دختر نامشروعش رو بیاره پیش خودش،این پدر و دختر هرگز همدیگه رو ندیدن. البته اینطور بگم که دختره باباشو ندیده بود و تنها یک تصور قدیس مانند از باباش داشت.(هر وقت شیطان به ادم سجده کرد بابای اینم قدیس حساب میشه)
اینم بگم شیطان داستان شخص دیگه‌یه از همون لحظه اول متوجهش می‌شید( مردک انگار از خود جحیم بلند شده اومده میون آدما)
خب دختر داستان ما، الحق که دختر پاک دامنیم هست،معشوقی به نام گاستن داره .که گاستن کله‌ش بوی قرمه سبزی میده و برای انجام یک ماموریت( قتل دوک اورلئان یا همون نائب السلطنه) عازمه و با علم به زنده نموندش کلی روضه خوند برای این طفلک.( نه از پدر شانس اورده نع از معشوق)
دیگه نمیگم باقیش رو.(خودتون بخونید،اصلا حیفه نخونده باشیدش)
از جمله دلایلی که شما باید این کتاب رو بخونید،سوای داستان عبرت آموز ‌ و دراماتیکش ،شناخت موقعیت سیاسی ،فرهنگی_اجتماعی اون زمان( قبل از انقلاب کبیر) فرانسه‌ست. ( مثلا شما می‌بینید که زندان باستیل برای اون بدبخت بیچاره ها جای وحشتناکی بوده،وگرنه اشراف بعد از شمنجه‌های که می‌شدن بساط عیش و نوششون به راه بوده)
الکساندر دوما بر خلاف مجموعه‌های دیگه‌ی که ازش خوندم ضر‌ب‌آهنگ تند و کوبنده‌ای برای نوشتن این داستان انتخاب کرده.
خواننده مثل محکوم به اعدام که خبر داره عاقبتش چی میشه در طول داستان زجر می‌کشه اما اونقدر داستان جذاب و پرکشش ساخته و پرداخته شده که نمیشه زمینش گذاشت( حالا شما ممکنه بخوای روی منو زمین بزنی کتاب رو هر پنج دقه ببندی به ریشم بخندی ولی خب)
عملا هیچ چیز اضافه‌ی در داستان وجود نداشت،همه چی به قاعده بود و به قول معروف مو لای درزش نمیره.

تنها مشکل من با کتاب احساساتی شدن گاستون و نائب السلطنه دم آخر بود که اگر شخصا اونجا حضور داشتم میز یا صندلی به سمت‌شون پرت می‌کردم.

کتاب پر از نماده.
 گاستون نماد جامعه انقلابیه پرشور و احساسه که برای رسیدن هدفش از هر چی داره می‌گذره.
هلن نماد مسیحیان مومنیه که در زیادی جانماز ابکشه و ممکنه خیلیا دوستش نداشته باشن اما خب طفلک پدر مادر بالا سرش نبوده .تا همینجاشم خیلی خوب بالا اومده.
نائب السطلنه نماد جامعه قدرتمنده که با وجود داشتن قدرت حوصله رسیدگی به خیلی چیزا رو نداره و ترجیح میده با معشوقش وقت بگذرونه تا به نتایج اعمال و تصمیماتش فکر کنه.بعدشم مثل حیوان. با وفا پشیمون می‌شد.
وزیر نائب السلطنه هم نماد کسانیه که بی رحمانه ترین تصمیم ها رو با اسودگی می‌گیرن و نتایج رو می پذیرن.( این یه مورد رو خوشم میومد چون گردن گیرش مثل دوسش اورلئان خراب نبود)

خلاصه که بخونیدش .
        

37

                به نام خدا

اشتباه نکنم یک یا دوسال پیش این کتاب رو خوندم و بعد تصمیم گرفتم ادامه‌اش ندم( الان پشیمونم🗿)
ما با یه داستان فانتزی رو به رویم،اما نه اون مدلی که از نوک انگشتاشون جرقه بزنه بیرون و دشمناشون رو کباب کنه،برعکس. 
از قدرتهای این مدلی خبری نیست،بلکه ما با ارواح سرگردونی که نیاز به نوازش دارن رو به رو هستیم که یکی باید اونا رو به دنیایی خودشون راهنمایی کنه.
این وظیفه کیه؟
آشا و آموریا(امکانش هست اسما رو درست نگفته باشم) خواهران دوقلوی که در بدو تولد یکی‌شون باید نابود می‌شد اما با فدا شدن مادرشون این قضیه منتفی شد.
دخترای ما مسئول رتق و فتق کردن این ارواح سرگردانن. آموریا از نظر روحی قدرتمند تره و فرماندهی با اونه،آشا دختر کم‌رویه که زیاد خودش رو قبول نداره.
اونا در شهر دور افتاده‌ی ساکنن که جنگل مخوفی در نزدیکیشه.همه چی هم از اونجا شروع شد.
کم کم اتفاقات غیر منتظره‌ای میوفته و کسی که توقعش نمی‌رفت خطای بزرگی مرتکب میشه ،همچنین پای یه دزد اعدامی به داستان باز میشه( البته پاش باز بود،باز تر شد)

در جلد یک نویسنده با عجله مارو از خیلی چیزا رد کرد و سوالای زیادی برامون به وجود اورد که در نگاه اول( نگاه دو سال پیشم) به نظر گیج کننده به نظر می رسید و خواننده رو اذیت می‌کرد.
اما خب الان که نگاه میکنم با خودم میگم کاش دو جلد دیگه‌رم میخوندم تا قشنگ دستم میومد نویسنده قصدش چی بوده.

اهان اینم بگم،نویسنده به اسطوره‌های ژاپنی علاقه خاصی داشته😂

بخشی از کتاب🍃

رنان همراه بقیه کنار آتش نشست و آخرین شام شان را در اصطبل حیوانات خوردند. وقتی از باریکه راه های طولانی می گذشتند، مجبور بودند از خودشان مراقبت کنند. سلاحی نداشتند و در جنگل، زمزمه ی مرگ به گوش می رسید. در آخرین وعده غذایی شان، آب، ماهی خشک و برنج پخته خورده بودند. دست کم آب تمیز بود، البته هوا تاریک تر از آن بود که او بتواند درباره ی آن نظر بدهد. پدرش کنار او، بی حرکت نشسته و به آتش خیره شده بود. دو تبعیدی به غذای دست نخورده اش نگاه می کردند. به محض آن که عموی رنان سرش را برگرداند، کسی تکه ماهی او را قاپید و بلافاصله مچ دستش به زمین میخکوب شد. رنان گفت: بندازش. تو یه کوچولوی... رنان به او فرصت نداد جمله اش را تمام کند. مشت رنان ضربه محکمی به گلوی او وارد آورد. نفس مرد بند آمد و درحالی که می کوشید نفس بکشد، چشم هایش از حدقه بیرون زده بود. بقیه قهقهه زدند. رنان می دانست آن ها از پیروزی او شادی نمی کنند؛ اگر درحالی که خنجر در شکمش فرورفته بود، نقش زمین می شد، بیش تر هم می خندیدند. آن سوی جاده، چشمش به سه تبعیدی مرده افتاد. قاتل های شان یک دیگر را تشویق می کردند. می دانست که مرگ تا یکی دو دقیقه ی دیگر موسیقی یکنواختش را سر خواهد داد.
        

17

                بسم الله الرحمن الرحیم

ترجمه ترجمه ترجمه
ترجمه بد باعث هلاک شدن خواننده و خراب شدن یک داستان خوبه
ان‌شالله در ویرایش جدید هم مشکل ترجمه این مجموعه حل بشه هم دو قسمتی بودنش

خلاصه داستان:
کنترل شهر به دست ناجیان افتاده،مردم از سوراخ سنبه‌هاشون بیرون زدن و حالا اونقدری شجاعت پیدا کردن که به فولادکش(دقیق یادم نیست لقب دیوید همین بود یا نه) توی کشتن اپیک ها جنایت‌کار کمک کنن.
این جلد به نظرم نسبت به جلد قبلی تهور دیوید کمتر شده بود یا شاید من بهش عادت کردم.
ما با دسته‌ی جدیدی از ناجیان اشنا می‌شیم،یه گرو جدید و کاربلد که دیوید باید باهاشون دست و پنجه نرم کنه و با جوکای بی مزه و معنیش سعی کنه باهاشون ارتباط بگیره.

شهر بوستون غرق در ابه. اپیک قدرتمندی به نام ری‌گیلا اونجا رو اداره میکنه و قدرتهای اون خیلی خفن بود و یه حکومت بی چون و چرا روی شهر بوستون راه انداخته،ماموریت ناجیان اینکه اونو نابودش کنن،اما چی میشه اگه اون چیزی که دنبالش باشن درست نباشه؟
این‌سوالیه که دقیقا اخر داستان بعد از کلی زجر کش شدن بهش رسیدیم.

این مجموعه خوب و جذابه،منتهی بهتون پیشنهاد میدم تا وقتی مجدد ترجمه نشده سراغش نرید.


پ‌ن: شهر ری‌گیلا یه چی توی همین مایه‌هاست  ولی خیلی شلخته تر و درب و داغون تر
        

13

                بسم الله الرحمن الرحیم

یادداشت شامل دو بخش است، پی نوشت و نظرات شخصیم. 
پ ن1: داستان روایت جذاب و پر کششی داره.
پ ن2: ترجمه معرکه بود، ذهن و چشمم جلا پیدا کرد و احتمال زیاد یه دور دیگه به همین خاطر بخونمش.( خدا خانم بیدختی نژاد رو برای ما نگه داره)
پ ن3: زاویه دید داستان اول شخص بود، با وجود گویا بودن تفکرات شخصیت اصلی بازم نمیشه حق رو بهش داد( من که اصلا ندادم) و همه چی یک طرفه روایت شده. ایا این ضعف داستانه؟ خیر. 
پ ن4:من پنج امتیاز میدم چون به خوبی درگیر داستان شدم و تونست احساساتم رو بر بیانگیزد( سوال اینکه با کدوم کتاب احساساتم برانگیخته نشده)
پ ن5: ایا توصیه میکنم بخونید؟ در عالی بودن چیزی که خوندم شکی ندارم، منتهی به سلیقه شما بستگی داره پس تنها توصیه ام اینکه صبح تون رو باهاش شروع نکنید.
پ ن6: سوای داستان اصلی، فاصله سنی 24 ساله بین زن و مرد داستان به شدت ناراحتم کرد و نمی تونستم بدون این فکر که یه رابطه ی غیر اخلاقیه بهش نگاه کنم.

نظرات شخصی

در مواجه با اثار داستایفسکی(یوفسکی) همیشه این احساس رو داشتم که آیا مثل بقیه باید تحسینش کنم؟ یعنی کف بزنم براش در حالی که به پهنای صورتم اشک می ریزم؟
خب نه. یعنی از وقتی سنم بیشتر شد نه. ( من  جنایات و مکافات ،ابله ، برادران کارامازوف، همزاد و شب های روشن رو در نوجوونی خوندم) اون وقتا خیلی احساساتی تر می شدم و سرم داغ میشد از نبوغ داستا. نکه الان نشه، نه. چند سالی هست که در عین دوست داشتنش ، بیمار بودنش رو هم لحاظ می کنم. بهرحال چنین نوشته های از یه مغز سالم بیرون نیومدن دیگه.
خب بپردازیم به نازنین که ناراحتم کرد اول صبحی.
تقریبا همه چی داستان رو بود، چیزی برای مخفی کردن وجود نداشت.( خط بعدی داستان رو لو نمیده، اما اگه حساسید نخونید)

مردی در عزای زنش مشغول یک نشخوار ذهنیه تا به خودش ثابت کنه توی مرگ زنش مقصر نبوده.
می بینید؟ توی یه خط به ملال اور ترین شکل ممکن خلاصه اش کردم، قطعا جذاب به نظر نمیاد اما چی شد که  ناراحت شدم بابتش؟ خب این همه آدم می میرن ، نازنینم یکی مثل بقیه دیگه.

روای داستان( شوهره) مردی چهل ساله است، منزوی و عجیب و غریبه. مبتلا به بیماری هیپوکندریا(خود بیمارانگاری) است و برای حضاری که وجود خارجی ندارند توضیح میده که اون نه تنها در مرگ زن محبوبش( زنش 16 سال سن داشت) مقصر نبوده که بسیار مرد بلند طبعی بوده که خانم خانما رو به خونه اش راه داده.
( در مقدمه ذکر شده که این نوع روایت شخصیت اصلی به بیماریش ربط داره کما اینکه من فکر میکنم هر کدوم از ما بارها این کار رو انجام دادیم ، چون بالاخره یکی از راهای مرتب شدن ذهنه دیگه( همون کاری که شخصیت داشت انجامش میداد) حالا اینکه بیماری خطاب شده بابت عادت این فرد به این کار بوده.)
مرد در اوایل داستان از موضع بالا به دختر نگاه می کرد، مثل یه شکارچی از دور تمام حرکات و زندگی دختر رو زیر نظر داشت، به اقرار خودش اول براش یکی مثل بقیه بود اما بعد فهمید که متفاوته. 
اینطور بگم ،به نظر من شخصیت اصلی دنبال کسی می گشت به مراتب از خودش ضعیف تر تا بتونه با خرد کردن اون از جهات مختلف به حقارت خودش ( که خود شخصیت توضیح میده چرا احساس حقارت میکرده) فائق بیاد اما دست روی شخص اشتباهی گذاشت.
نازنین( من نفهمیدم اسم دختره چی بود ، چون بخشش رو صوتی گوش دادم شاید توجهی نکردم بهش اما نصف دیگه رو که خودم خوندم ندیدم اسمی ازش بیاره ) دختر شانزده ساله ایه که برای فرار از ازدواج با مردی پنجا و چند ساله که بچه های قد و نیم قدش فاصله سنی زیادی باهاش نداشتن به پیشنهاد ازدواج مرد داستان ما بله میگه. به توصیف مرد، نازنین زیبا بود، خوش قد و بالا با چشمان ابی درشت. شاید بگید مردک بلهوس چشمش به قشنگی دختره بود، خب پر بیراه هم نیست. منتهی شخصیت دختره و افکارش به مراتب از مرد داستان قوی تر بودن. هر چند من فکر میکنم بیشتر شور نوجوونی بوده و دخترک سنی نداشت که بفهمه داره چیکار میکنه.

در طول داستان شاهد میل افسار گسیخته ی مرد برای خرد کردن دخترک بودیم، بارها گفت که از این کار لذت می بره و حتی به خودش حق میداد این کار رو بکنه. اما  دختر هم با روش خاص خودش اون رو از پا در اورد و مجبورش کرد مثل یه بچه کوچولو به پاش بیوفته و گریه کنه( الله وکیلی مردی  خیلی رقت انگیز شده بود)
برام سوال بود مرد چرا انکار میکرد عاشق دختره شده؟ خجالت میکشید؟ خب بایدم خجالت می کشید، دختره جای بچه نداشتش بود اما اون برای ارضای اون حس برتری و بزرگیش باهاش ازدواج کرد.
        

13

                بسم الله الرحمن الرحیم

فکر‌میکردم با خوندنش یکی دو تا از گره‌های ذهنم باز بشه که خب نشد🗿
اما اینطورم نبود که هیچی بهم اضافه نشه،بیشتر به نظرم شبیه یه در و دل دوستانه اومد که:
_آره داداش،منم اینجا رو مشکل دارم،چقدر سخته باز کردن این گره‌ها
_حق گفتی به ولله،اصلا بیا بیخیال نوشتن شیم
_آره آره،بیا همین کارو بکنیم. مگه تهش چی هست 
_منم که همینو میگم،فقط چیزه...
_چی؟چی چیزه؟
_اگه ننویسیم تکلیف داستانای توی مغزمون چی میشه؟
و بعدش سکوت و همدردی پنهانی که شکل می‌گیره.

چون کتاب رو صوتی گوش دادم و داستان طور هم نبود یکی دوتا نکته‌ی خیلی مهمش الان خاطرمه و همونا برام کافی ان.
اول_ساده و واضح بنویس‌ .حتی اگه قصدت شکل دادن یه معما هم باشه رک و پوست کنده بنویس، لقمه رو دور سرت تاب نده. ( که خب این خیلی برای من اموزنده بود،چون گاهی یه چیز رو خیلییی توضیح میدم(درست مثل الآن🥸))
دوم_کاراکترها باید از یک منطق داستانی پیروی کنن. مخاطب علاقه داره خیلی چیزا رو بدونه،حتی اگه داستان کوتاه هم می نویسی حواست باشه، بگو‌چرا شخصیتت همچین و همچون شد.

در اخر که این کتاب مقدمه‌ی یک مجموعه چهار جلدیه .
اگر علاقه دارید به نویسندگی شروع مطلوبیه

اگه شما پیشنهاد یا راهکاری جهت باز شدن گره‌های ذهنی در رابطه با نوشتن دارید خوشحال میشم باهام به اشتراک بگذارید(ادبی شد که)
        

30

                بسم الله الرحمن الرحیم

چندوقت پیش یکی از معاونین مدرسه اشتباهی سر یکی از بچه‌ها داد زد و اون دانش اموز سابقه تشنج داشت،از شوک وارده بهش اون روز تا شب چهاربار توی بیمارستان تشنج کرد و وقتی از ماجرا مطلع شدم چهار روزی گذشته بود.وقتی مادرش گزارش پزشک رو توی دستش گرفته بود و حرف می‌زد بند بند وجودش می لرزید و من اونجا درگیر بودم که چطور باید مسئله رو فیصله داد، حق با کیه ؟ 
خلاصه بعد از کلی صحبت و این داستانا وقتی پیشنهاد معذرت خواهی معاون از دانش‌آموز رو مطرح کردم اون بچه با نهایت ادب دستش رو گذاشت روی سینه و گفت:
_ایشون از من بزرگ‌تره و من اصلا قصدم جسارت نیست،من حرفم اینه چرا ایشون حرفم رو باور نکرد.
خب من اون لحظه دچار یه فروپاشی ریز شدم😂همچین چیزی از دهن‌آموزای شر و شورم بعید بود اما خب،استثنائات وجود دارن.
میگی این داستانی که گفتم چه ربطی به کتاب داره؟ خیلی ربطا

با توجه به اسم کتاب من توقع یه فضای سیاه و سفید دهه نودی داشتم،حرکات اسلوموشن،گیردادن های بیخود،تنبیهات دهه شصتی و این مدل شکنجه ها ، اما برعکس ، با  فضایی کاملا ملوس، دلنشین و شیرینک مواجه شدم( یه لحظه حتی حس کردم تو دنیایی باربی غرقم🤌😂)
حالا این بده؟ 
ابدا، چون بهرحال مدارس یک دست نیستن‌و همچین فضای قطعا وجود داره.
چیزی که این مسئله رو دور از ذهن می‌کنه پسرونه بودن کاراکتر و مدرسه‌ست.

🌱یه خلاصه بگم برم سراغ صحبت‌های تکمیلیم🌱

راپای ۱۳ساله هنوز از دنیایی بچگیش،سوگ درگذشت پدربزرگش و ناز و نوازش‌های والدینش جدا نشده وارد دوره بلوغ و مدرسه راهنمایی میشه.
خب،ضربه‌ی کمی نیست و راپا مدرسه رو مقصر می‌بینه ، حالا که مدرسه مقصره پس بیا نابودش کنیم.
کلاس‌های خشک،معلم‌های خشن و مهم‌تر از همه زنگ ورزشی که فقط در اون فوتبال  بازی میشه همه و همه خون راپا رو به جوش میاره و اصطلاحا پسر ما می‌زنه به سیخ آخر و چه به سیم آخر زدنی🤌😂.

پی ‌نوشت ها

پ‌ن۱:کتاب رو صوتی گوش دادم‌. اولین تجربه‌م بود و با صدای اقای  سعید شیخ‌زاده که نهایت تلاشش رو کرده بود یه پسر بچه ۱۳ ساله باشه.
پ‌ن۲:من بین توصیه این کتاب به نوجوون ها یکم دودلم،ترجیحم بیشتر اینکه بدم دست والدین و معلما بخوننش تا بدم به بچه‌ها ( اما الان که فکر می‌کنم می‌بینم بچه‌ها کتاب‌ها و بازی‌هایی به مراتب خشن‌تریم دم دست‌شون هست و شاید من دارم حساسیت نشون‌میدم که برای خودمم عجیبه🥶)
پ‌ن۳: خانوم التج نهایت زحمت‌شون رو کشیدن تا یه دنیایی پسرونه رو به تصویر بکشن،حالا من نمیدونم ایشون چقدر با همچین فضایی آشنا هستن ولی پسرا یوخده  دنیایی خشن تری دارن 
پ‌ن۴:من به شدت از تاثیری که مرگ باباجی روی راپا گذاشته بود خوشم اومد، ارتباط قوی که بین این نوه و پدربزرگ بود چیزیه که خلیا خواهانش ان. خلاقیت باباجی توی اموزش تجربی مسائل به راپا و تثبیت اونها توی ذهنش واقعا درخور توجه بود.تازه بالاتر از این, تربیت متمدنانه پدر مادر راپا و روابط بین‌فردی‌شون الگوی مطلوبیه که گله‌ی من نسبت به یک خانواده درست حسابی ایرانی رو برطرف کرد😄
پ‌ن۵:من پایان بندی کتاب رو دوست نداشتم، توقع داشتم کشش بیشتری داشته باشه و بیشتر به اتفاقات بین راپا و اقای اسحاقی پرداخته بشه . یا حتی یه گریز‌های به گذشته اقای اسحاقی و پدر راپا داشته باشیم. 
پ‌ن۶: چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد رابطه‌ی راپا با دختر‌خالش بود،هر موقع من یادم می‌رفت اینا نامحرم ان ،نرگس دست مینداخت و‌گره‌ی روسریش رو محکم تر می‌کرد و به نوعی نویسنده به ما‌ می‌گفت( بابا من حواسم هست به اینا) خلاصه که این بخش رو راضی بودم
پ‌ن۷:در یادداشت‌های دیگه‌ی این کتاب دیدم که گفته شده راپا زیادی لوس و دخترونه‌ست و این صحبت‌ها،خب ما دقیقا چه توقعی باید از یه پسربچه ۱۳ساله داشته باشیم که‌تک فرزندم هست؟ نمیدونم حالا اگه پسرای بقیه توی این سن رستم دستانن به ماهم بگن چیکار کردن😂
پ‌ن۸:یه مدرسه هم‌چقدرم بد و داغون باشه بی در و پیکر نیست که بچه‌ها بتونن خرابی‌های به این وسع به بار بیارن و خب برای پیش برد داستان لازم بودن
پ‌ن۹: اون ماجرای که اول یادداشت نوشتم رو یادتونه؟ مسئله دانش اموز درک نشدن و شنیده نشدنه. برای همینه که مدرسه نفرت انگیز میشه( الزاما نه برای همه) و اینکه آیا  من معلم/مدیر/مشاور میتونم همچین فضایی رو‌مهیا کنم یا نه؟
که خب البته جواب من نه هست💔😅
در نهایت ما می‌بینیم که راپای معترض در همون مدرسه‌ای که ازش متنفر بود حل شد و خب این نشون میده هرچقدرم که معترض به اون روند باشیم بدون خلاقیت توام میشی یکی مثل بقیه( حالا بماند که راپا یاغی شرور بود😂)
پ‌ن۱۰:نویسنده به خوبی نشون داد که دنیایی یه نوجوون امروزی چه مدلیه، مدلای متنوعیم نشون داد،صرفا اینطور نبود که همه بچه‌ها از دم فیلم باز یا گیمر باشن.

آیا این کتاب رو توصیه می‌کنم؟
البته.
        

28

                بسم الله الرحمن الرحیم
با سپاس از  دوست عزیزی که کتاب رو معرفی کرد و دوستی که هدیه‌ش داد.

به جرئت میتونم بگم متمایز ترین کتابی بود که خوندم و کاملا شگفت زده‌ام. سبک و سیاق این کتاب با هر چی که تا الان خونده بودم متفاوت بود و هوش از سرم پروند. 

یه خلاصه بسیط میدم و بعد می‌ریم سراغ باقی صحبت ها.⁦◉⁠‿⁠◉⁩

آین ماموریتی از طرف شینیگامی( خدای مرگ ژاپنی ها) دریافت کرده‌.کشتن امپراطور ده پادشاهی .
 اما آین یه پسربچه بیشتر نیست و نمی تونه امپراطور نامیرا رو بکشه،پس مجبوره چندتا قهرمان پیدا کنه.
اما قبل از اون باید اونا رو بکشه، اما خب چی میشه اگه اونا مرده باشن؟ 
خب قطعا آین خیلی خوش‌شانسه که قهرمان‌هاش جلوی چشمش توی میدون نبرد کشته شدن و نیازی نیست دستاشو به خون الوده کنه... اما می دونید....( برید خودتون بخونید تا بفهمید چی میشه)

خب من به این داستان پنج ستاره کامل میدم( به خود داستان، یکم ویراستاریش اذیتم کرد اونو جدا حساب میکنم)
پ‌ن¹: یکی از خوبی های این کتاب فصل های کوتاهش بود. نویسنده اصلا کشش نداد و در کوتاه ترین جملات ممکن منظورش رو رسوند.
پ‌ن²: نویسنده در عین توضیح ندادن خیلی چیزها، همه چیز رو توضیح داد و این خیلی منو شگفت زده کرد، همش با خودم می گفتم دقیقا چطوری داری انجامش میدی راب!!!!
پ‌ن³: همه چیز دقیقا جلوی چشم شما اتفاق میوفته اما شما نمی تونید متوجهش بشید. نویسنده درختش رو توی جنگل قایم کرده.
پ‌ن⁴: داستان در شرق میگذره، در ژاپن . برای منی که با فرهنگ اونجا یه آشنای نسبی دارم خیلی آسون بود که هر چی نویسنده گفته بود رو تخیل کنم، هر چی که راجع به دین، خرافات،نیروهای عجیب و غریب و افسانه ها گفته بود رو راحت متوجه می‌شدم.
پ‌ن⁵: داستان قطعا فانتزی بود، یه فانتزی تر و تمیز . بدون ابهام  و کاملا روون.
پ‌ن⁶: تمام شخصیت ها به خوبی تصویر سازی شدن،به راحتی میشه باهاشون همدلی کرد ،الخصوص ژیهائو. 
پ‌ن⁷: و اما کاراکتر ها. یکی از یکی بهتر و درخشان‌تر. آدم نمیدونه قلبش رو به کی بده اصلا( من خودم مخلص بینگ ووی ما هستم🫶) 
پ‌ن⁸: زاویه دید های کتاب دائم می چرخید و ما یه دید کامل نسبت به اتفاقات کتاب داشتیم و این یکی از نکات مثبت کتاب بود.

آیا توصیه میکنم این کتاب رو بخونید؟
معلومه، ارزش وقتی که می‌زارید رو داره و نسخه چاپیش رو تهیه کنید( وی خودش کتاب را برای تولدش هدیه گرفته و بسیار خوش‌خوشانش است🌚)

ترجمه خوب بود،منتهی یک سری افعال جمله به زمان کتاب نمی خورد و شاید مشکل از ویراستاری باشه،شایدم خود نویسنده شیطنت کرده.

در پایان باید بگم که این کتاب رو جمع خوانی کنید، این یه توصیه‌ی کاملا دوستانه‌ست چون قطعا اینطوری راحت تر می تونید ضربه‌های که نویسنده به احساساتتون می زنه رو  پشت سر بزارید.
        

24

                بسم الله الرحمن الرحیم
این یادداشت رو به سه قسمت تقسیم میکنم، بخش اول خلاصه و پیشنهادم بابت خوندنشه، بخش دوم پ ن های همیشگیم و بخش آخر احساساتی که طی خوندنش بهم دست داد. اگر حوصله تون نمیکشه همون بخش اول رو بخونید حساب کار دستتون میاد که بخونید یا نه. 
ممنون که می خونید.

بخش اول_ خلاصه داستان
داستان حول تصمیم دو تا از دخترای داستان می چرخه ( کشتن شوهراشون) و نجات دادن خودشون از وضعیتیه که توسط همون شوهر ها براشون فراهم شده. تم داستان فانتزی جادویی بود اما خب اون بخش جادویش خیلی کمرنگ بود و شما اصلا نمی فهمیدی این از کجا میاد و به کجا میره، مگه اینکه مثل من به شکل خوره وا بهش فکر کنید. داستان شش راوی داشت، سه راوی اصلی و سه راوی فرعی و خب برای من پسند ترین ها روایت میریِم و میرناتیوس( شخصیت فرعی ) بود.
من به این کتاب چهار ستاره میدم چون ازش لذت بردم، نکه چون بی اشکال و ایراد نبود.
ترجمه خوب  بود اما کلا نویسنده خیلی لفت داده بود همه چی رو و من به زحمت می تونستم روزی پنجاه صفحه بخونم، تهشم به سیم آخر زدم دویست صفحه باقی مونده رو تو یه روز خوندم.
آیا این کتاب رو توصیه میکنم؟ اگر ادم کم حوصله ای هستید نه.
اگر دنبال یه عاشقانه تند و تیز هستید نه.
اگر دنبال یه فانتزی قوی هستید نه.

بخش دوم _پی نوشت ها
پ ن 1: تا 190 صفحه اول همه چی برام ملال آور بود، همش میگفت خب ، حالا که چی؟ میخوای چه کنی؟ جون بکن دیگه
پ ن 2: دیالوگ و ما ادراک ماالدیالوگ. راوی اول شخص بود و شخصیت ها به خودشون زحمت نمی دادن خیلی حرف بزنن، یعنی من سر چهارتا دیالوگی که رد و بدل میشد سجده شکر گذاشتم
پ ن3: تا وقتی اقایون وارد داستان نشدن واقعا همه چی به شکل دلسرد کننده ای پیش می رفت اما خب بعدش اونا اومدن و بانوان محترم داستان یه تکونی خوردن.
پ ن 4: من از شخصیت میریِم از همون اول داستان مشکل داشتم اونم چون نزول خور بود. اما خب کاملا منطقی بود تمام کارا و فکراش. حتی خودخواهی و جاه طلبیش به نظرم معقول اومد و آخرشم که گل کاشت بانو.
پ ن5: اگه از من می شنوید و دوست دارید این کتاب رو بخونید همون نسخه الکترونیک رو تهیه کنید، من به شخصه پول نمیدم برای خرید نسخه چاپیش ( با وجود اینکه ممکنه بازم برگردم و یه تیکه هایش رو بخونم)
پ ن6: این کتاب به صبر و حوصله نیاز داره تا بهتون نشون بده چرا باید بخونیدش. 
پ ن7: توی نظراتی که دیشب راجعش خوندم خیلیا ناراضی بودن  و این صحبت ها. خب بله، شما با این توقع بخونید کتاب رو که فانتزی محشریه و ال و بل می خوره توی ذوق تون. خودم فقط اسمش رو شنیده بودم و هیچ دید خاصی بهش نداشتم، از سر خستگی هم رفتم سراغش و دیدم بله من چهار پنج روزه درگیرشم.
پ ن 8: شما همه مدل شخصیتی توی این کتاب می بینید و از این نظر اصلا حوصلتون سر نمی ره.

بخش سوم_ احساسات شخصیم نسبت به این کتاب-

خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداوندا، این دختر( نویسنده) چه کرد با من. انگار دقیقا میدونست چی باعث تحریک احساساتم میشد. یه داستان فانتزی با عاشقانه اروم و کم. خدایاااااا من برای همچین چیزی آدم میکشم .* اشک شوق ریختن

بزارید براتون بگم چی شد و اینا چیکار کردن( توی یکی از گزارش پییشرفت هام توضیح دادم که چی شده و اینا، یه کلیتی اینجا میگم اما اگه میخواید دقیق تر بدونید چی شده اونجا رو چک کنید)
خب ما سه تا دختر داریم، میریِم ، نزول خور یهودی. واندا دختر یه کشاورز دائم الخمره . ایرینا تنها دختر یه کنت از زنی که فکر میکرد قدرت جادویی داره. 
خب تک به تک بگم براتون اینا چه جور شخصیتی داشتن، اول از همه میریم که داستان با اون شروع شد اصلا.
میریم دختر یه نزول خوره، اما باباش اونقدری ادم کم رویی که به جای پولدار کردنشون کاری کرد به زمین گرم بخورن و میریم روزی که حس کرد قراره مادرش بمیره رفت و شروع کرد به جای پدرش بدهی هاشون رو طلب کردن و معلوم شد از باباش با عرضه تره و شبیه پدربزرگ مادریشه( اون یه نزول خور معروف و محترم بود. الحق هم مرد محترم و عاقلی بود )
زندگی میریم دستخوش تغیرات اساسی میشه اما غمی که پدر و مادرش توی سینه تحمل میکردن رو نمی تونست ندید بگیره. اونا میدیدن دختر کوچولوشون تبدیل به یه زنه سرد شده که رحمی توی کارش نیست، اما خب میریم راضی بود. این تنها راهی بود که از گرسنگی نمی مردن. طبیعتا میریم نه فقط به دلیل نزول خور بودن که به واسطه یهودی بودنش اصلا کاراکتر محبوبی نبود و خب اصلا اهمیتی به این مسئله نمی داد. حقیقتا تمرکزش روی هدفاش رو خیلییی دوست داشتم.
یه روز میریم حین دعوا با مادرش میگه من دختریم که تونستم نقره رو تبدیل به طلا بکنم و اونی که نباید می شنید شنید( هیهیهیهی)
خب بیاید یکم اون بخش فانتزی رو براتون باز کنم تا متوجه بشید اوضاع از چه قراره. توی دنیایی نقره ریس جادو وجود داره، اما نگاه های متفاوتی بهش هست.مثلا از دید واندا سواد نوشتن و اعداد جادو بود که از میریم یاد گرفت اما از نظر مردم دیگه جادو چیزی بود که استاریک ها اون رو داشتن. حالا استاریک ها کیان؟
الف های زمستون. یه جاده ی نقره ای توی داستان داشتیم که صاحبش لرد استاریک( شاهشون) بود و هر کسی که به اون جاده پا بزاره یا به نحوی به محدوده اونها وارد بشه رو بدون رحم سلاخی میکرد. خب لرد استاریک عاشق طلاست و وقتی شنید یه دختر فانی میتونه نقره رو به طلا تبدیل کنه اومد سراغش .
افسانه ای ( این داستان توی روسیه اتفاق افتاده) وجود داشت راجع به دختر اسیابون که میتونست کاه رو به طلا تبدیل کنه و داستان میریم و شاه استاریک از اونجا میاد. شاه به میریم سه بار فرصت داد تا توانیش رو ثابت کنه و در اخر تاج و خودش رو به میریم داد( هر چند هیچ کدومشون این ازدواج رو نمی خواستن و من کلی حرص خوردم از دستشون)
هر سه بار که میریم نقره ها رو به طلا تبدیل میکرد ( با اون نقره ها یه انگشتر،گردنبند و تاج ساختن) کنت اونها رو می خرید و به عنوان جهیزیه به دخترش داد و تونست به همین وسیله دخترش رو تزارینا کنه
        

22

                بسم الله الرحمن الرحیم

دیشب یه بار تا نصف یادداشتم برای این کتاب رو نوشتم و پاک کردم. حس کردم حق مطلب ادا نمیشه و خب باید برم یه دوری بزنم هوا به کله ام بخوره تا بتونم یه دید بهتر پیدا کنم.

کتاب درباره چیست:
تجربه دختر 12 ساله ای به نام هستی از جنگ و تغییر و تحولات او.
کتاب در چه حد خوب است: 
بابت پرداخت به افکار شخصیت اصلی و چینش خوب داستان من چهار ستاره میدم.

****************
هستی دخترکم، تو با من چه کردی؟ نازنین دخترم، نازنین دلبرکم؟
داستان حول محور هستی ، دختری که یکپارچه شور و هیجانه میگذره. هستی با باباش مشکل داره و انگاری که همو دوست نداشته باشن دائم باهم گلاویز میشن. بابای هستی اونو ادبار ( یعنی بدبختی) صدا میزنه و هستی همیشه شاکیه که:
_ولی مو فرشته نجاتتم مرد
اما خب، انگاری گوش باباش بدهکار نیست و ترجیح میده هستی رو همون ادبار ببینه.
هستی همیشه میگه که ابی( اسم باباشه) پدر واقعیش نیست و مامانش هر چه زودتر باید بهش بگه اونو از کجا پیدا کردن تا بره دنبال خانواده واقعیش بگرده.
عمده دعواهای هستی با پدرش سر فوتبال بازی کردن و پلکیدنش با پسراست. چون هستی مثل بقیه دخترا سانتیمانتال طور نمی چرخه و ترجیح میده توی زمین فوتبال دستش بشکنه اما عروسک بازی نکنه.
هستی خانم ما رابطه بسیار خوبی با خانواده مادری داره،یه خاله نسرین داره که تفریح مورد علاقش شعر خونی و چپکی کردن کلماته . یه دایی جمشید هم داره که از دار دنیا یه موتور لکنته داره و هستی عاشق موتور سواری کردن با دایی شه.یه بی بی هم این وسط هست که بنده خدا میاد و میره کاریم به کسی نداره. 
القصه می زنه و  جنگ میشه، هستی خوشحال از اینکه باباشم مثل خودش دست شکسته است یه مدت شنگوله اما بعد همه چی عوض میشه. مجبور میشن از آبادان دل بکنن و برن ماهشهر، کل زار و زندگی شون خلاصه میشه توی یه بقچه لباس و یه موتور .
به هر مکافاتی که هست خودشون رو می رسونن ماهشهر، یکی دوماهی که اونجا ساکنن، هستی خیلی تغییر میکنه. انگاری که یکم خانم تر شده باشه دیگه خیلی کارا نمیکنه، اما همچنان سرش درد میکنه برای دردسر و اتفاقات ماجراهای جذابیم خلق میکنه.
بعیده شما این کتاب رو بخونید و از این قند و نبات خانم خوشتون نیاد. همه ماها توی دلمون یه هستی داریم که کلی لگد زده به در و دیوار و آخرش شده یه خانم عاقل بالغ.

چه چیز این کتاب شگفت زده ام کرد؟
رابطه هستی و پدرش به نحو خیلی شیک و تر تمیزی اصلاح شد. درست مثل یه صحنه دراماتیک یه فیلم هالیوودی با همون ملات غلیظ و دلنشین که آه و اشک ادم رو در میاره.

کتاب مانور زیادی روی جنگ و وقایعش نداده، البته ممکنه برای بچه های 12 ساله کاملا مناسب باشه و خب در حدی که متوجه بشن چه بلای خانمان سوزیه و مردم چه تجربه های از سر گذروندن کافیه.
این کتاب رو توصیه میکنم بخرید ، هم خودتون بخونید هم بدید دست بچه هاتون.
        

21

                بسم الله الرحمن الرحیم

این تن بمیره بگید این کتاب رو داستا ننوشته.
دوست داشتم برم اینو به مترجم و نشر هرمس بگم اما خب، هر چی جلوتر رفتم بیشتر برام مسجل شد کار اخوی روسی مون، داستایفسکیه.
چرا اولش شک داشتم؟
هوم، خب ببینید، همه چی خیلی درهم برهم و تند تند اتفاق افتاد. درست مثل زنگ ریاضی که یه لحظه خوابت می گیره و وقتی بیدار میشی تخته پر از فرمولایی که تو نمی دونی کی معلم اونا رو درس داده. منم همینطور بودم، حس میکردم یه جای کار می لنگه یا چیزی رو جا انداختم یا نفهمیدم اما مسئله این نبود.
من عادت کرده بودم وقتی اسم داستایوفسکی رو میشنوم حتما باید یه دنیایی تیره و تار یا جنایت رو تصور کنم، عادت کردن به یه خونواده روستای آشفته با کشمکش های سطحی که تا عرش بالا میرن.
ساده بگم، قرار نیست که داستا همیشه از کشتن حرف بزنه.

خب خلاصه داستان:
ما یه دایی خوش قد و بالای خوش قلب داریم که وقتی جوون بوده میره یه زن میگیره که پسند مادرش نیست و مادر محترم سر همین حرکت بسیار جسورانه ( حرکت مردونه بسیار پسند) انگ اولاد ناصالح بهش می چسبونه و ناله و نفرینش میکنه.
حالا داستان جایی جالب میشه که خود مادر جان میرن سر پیری زن یه ژنرال میشن( نخند مصیب، نخند). خب آیا این زن در زندگیش با ژنرال جونش خوشی می بینه؟ 
خیر. 
اما اینجا و در داستان نه ژنرال مهمه نه مادره. ژنرال یه دلقک داره به اسم فاما فامیچ( به زمین گرم بخوری مرد) که وظیفش ارضای حس خودپسندی ژنراله. القصه معلوم نیست فاما چه ورد و جادوی میخونه که زن ژنرال واله اش میشه و به نوعی میشه نوکر حلقه به گوشش!
می زنه و ژنرال می میره ، مادر محترم خدم و حشمش رو جمع میکنه و میره پیش پسرش. خب نکه سربار پسرش شده باشه ها، خیر!
خود پسره( خوش قد و بالای که اول متن گفتم) برای جلب رضایت والده محترمش خودش رو به آب و آتیش زد و ان رو آورد پیش خودش.
در این زمان همسرش فوت شده بود و دو بچه از اون ازدواج داشت. تا قبل از اومدن مادرش و فاما جونش همه چی خوب بود اما بعدش...

خب اینکه بعدش چی شد خودتون برید بخونید مثل من لذت ببرید.

پ ن 1:روند داستان خیلی تند بود، حوصله تون سر نمی ره که هیچ خیلیم حرصی میشید که بابا آروم تر! چه خبرته.
پ ن2: حال و هوای داستان اصلا تیره و تار نیست، من که تا حدودی روشن و طوفانی تصورش کردم 
پ ن3: جو حاکم بر این کتاب محاوره محوره. انگار شخصیت ها دائم در حال دویدنن و تند تند باهم حرف می زنن، سر هر مسئله ای که فکرش رو بکنید و غالب مشکلات به شکل مسخره ای پیش پا افتاده بودن، اما خب چی شده بود که اهمیت پیدا کرده بودن؟؟؟ ( 
پ ن4: ایا این کتاب رو توصیه میکنم؟
بله. فقط روزی یک فصل بخونید تا اعصابتون متشنج نشه
پ ن5: توصیه شخصی این جانب اینکه اگه میخواد شروع کنید داستا خوندن از همین کتاب شروع کنید، اینکه شما برید سراغ جنایات مکافات( مثل خودم) و بعدش سیس آزاد اندیشی بگیرید هنر خاصی نیست. 
پ ن6: این کتاب رو تجویز میکنم برای بیشتر شدن صبر و بردباری. واقعا جواب میده.
پ ن7: ترجمه چطور بود؟ 
عالی! هلو بیا تو گلو بود. 
و در پایان باید بگم که دلم میخواد بشینم رو بلندی و بابت خیلی از اتفاقات این کتاب نعره ها بزنم. چون واقعا نشد خوب تخلیه هیجانی کنم و هنوزم به وقایعش فکر میکنم حرصم میگیره. تازه کلی تحلیل روان شناختی- شخصیتی اماده کرده بودم بنویسم که الآن دیگه لزومی براش نمی بینم.
        

42

                بسم الله الرحمن الرحیم

یه پیام دارم برای نشر پیدایش، چرا آشغال چاپ می‌کنی؟

این نظر کلی من راجع کتابیه که خوندم.آیا ممکنه نظرم‌عوض شه؟ 
خیر.


اقای قدیمی رو خیلی وقته می‌شناسم و چه ناخجسته آشنایی هست که با ایشون دارم. اولین کتابی که از ایشون خوندم و نصفه موند تهران تارین بود، با هدف اینکه سر در بیارم ادبیات ژانری چیه سراغش رفتم و متوجه شدم در این سبک داستان نویسی برای من ،چیزی جز ناامیدی نیست.

یادمه یه بار انتقاد کردم به کتابشون که عزیزی فرمودند از نظر فرمی خوب نوشتن و من فرم و متعلقاتش رو به ایشون و لقاشون بخشیدم ، برن خوش باشن باهم😒🥱

بریم سراغ محتوای کتاب.
سه داستان کوتاه پیش روی ماست که شاید بهترین و منسجم‌ترین‌شون همون داستان اول بود.
داستان درباره‌ی آدم کاغذی‌ها بود، انسان‌های واقعی سالهاست که منقرض شدن و حالا آدم کاغذیا کنترل دنیا رو به عهده دارن و جالب اینکه چیزی از ریشه و تبار خودشون نمی دونن.
داستان دوم مثل یه کابوس بود،یا خوابی که بعد از خوردن یک شام سنگین(ترجیحا ترکیب قرمه سبزی _کله‌پاچه) دیده باشید.
ما‌اونجا با هیولاساز دمشقی آشنا می‌شیم، کسی که کارش ساخت هیولا و وسایل عجیب و غریبه. خب محوریت داستان، هیولا ساز دمشقی بود؟
خیر. مردی بود که رفته بود برای نامزد ملوسش  ( که هفت سگ گنده اونو تیکه پاره کردن و خوردن )  یه هدیه بخره، یه هدیه ترسناک.

داستان سوم راجع به هیولایی که در طی هزاره‌های مختلف اشکال متفاوتی به خودش گرفته و چیزی از کاراش یادش نمیاد چون به مرض ریزش مبتلاست.( اعضا و جوارحش مدام از تنش میوفتن)

حال و هوای کتاب بسیار چندش و حال بهم زنه. نویسنده زور می‌زنه که بنویسه و چیزی جز فحش و شراب( در قالب جوهر برای آدم کتابی‌ها) و روابط نامشروع نداره . 
چی در این کتاب منو خیلی عصبانی کرد و باعث شد بخونمش؟
در جای از آخرین داستان یک تشبیه استفاده میکنه که توهین به ساحت شهداست، با هر عقل و دیدگاهی که نگاه کردم نتونستم بپذیرم چنین تشبیهی رو. اون بخش از متن و تشبیه رو پایین قید می‌کنم و قضاوتش با شما باشه👇🏻

[ از بیماری ام پرسید و به او گفتم که بیماری نیست؛ طلسم است. و بعد توضیح دادم که اگر نخورم تمام می شوم کنجکاوی میکرد که چه چیزی میخورم و همان پاسخ همیشگی را دادم که همه چیز بعد که دیدم زیاد باورش نمیشود نمایشی به جهت اثبات طلسمی که بر من روا رفته است اجرا کردم دستم را پیش بردم همان دستی که دیگر الان نیست و نشانش دادم که چطور دارد می ریزد روی زمین ذره ذره مانند کثافت های زهرآلودی که از چرک زخم کهنه جسد گندیده شهیدی که هزار سال است جنازه لامذهبش زیر آفتاب افتاده است غلیظ و چگال میخزد و میچکد همان جلوی چشم فرشته هه دستم ذره ذره ریخت و تمام شد بعد که حسابی به گریه افتاده بود برایش توضیح دادم که لازم نیست نگران باشد چون مدت هاست روزه گرفته ام و چیزی نمیخورم و گفتم که گرسنگی روحم را پاره پاره کرده است و اینکه بخواهم منتظر شوم که گرسنگی تمامم کند خیلی برایم دردناک است. منظورم این بود که از تحملم خارج است.]

پ‌ن¹: اگر ارشاد چشم و گوش نداره که جلوی چاپ هر چیزی رو بگیره ،بگه ما تکلیف‌ خودمون رو بدونیم.
پ‌ن²: من نشر پیدایش رو چاپ کتاب‌های فانتزی جذاب می‌شناسم و واقعا تعجب کردم با چه منطقی چنین چیزی رو چاپ کردن، اگر هدف فروش بوده که اصلا کمتر کسی می‌تونه نثر سنگین آقای قدیمی رو متوجه بشه. اگر هدف حمایت از نویسندگاه وطنی بوده باید بگم به کاهدون زدن.

پ‌ن³: ناامیدی من از این جهت که نویسندگان مرد انگار از تخیل صحیح خالی ان. حتما باید به نوشته هاشون فرم جنسی و بی اخلاقی بدن. چرا مرد مومن؟ کی بهت گفته این مدلی بنویسی برات سور می‌دیم؟ کی گولت زده با این فَرمون جلو بری؟ انشالله که نتیجه افکار خودت نباشن این چرت و پرتا.

پ‌ن⁴: باز هم تکرار می‌کنم، به هیچ‌وجه نمی‌تونم تشبهه به کار رفته رو درک کنم. شاید بگید ای بابا، داری زیادی مته به خشخاش می‌زاری، باید بگم دوبار همچین تشبیه استفاده کرد و تاکید خاصی روی اون لفظ داشت. مرد حسابی تو فحشی نموند که ننوشتی، نمی تونستی جای کلمه _ شهید_ ( که برای ما معنای والایی داره ) از کلمه‌ی که لایق داستان سخیفت بود استفاده کنی؟

پ‌ن⁵: نیم نمره بیشتر بهش امتیاز نمیدم،از سرشم زیاده.

پ‌ن⁶: آیا این کتاب رو توصیه میکنم؟
خیر،مگه وقتتون رو از سر راه آوردید؟

پ‌ن⁷:ان‌شا‌الله که خدا این وقتی که تلف کردم رو بهم ببخشه
        

17

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کتابخوانی فلکسن

40 عضو

پدر، عشق و پسر

دورۀ فعال

دنیای خیال

533 عضو

تلماسه

دورۀ فعال

آفتاب‌گردان 🌻

378 عضو

ترجمه نهج البلاغه حضرت امیرالمومنین (ع)

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

وااااا،مگه نباید بفهمیم خیلی اسمای قشنگی دارن🙄

پ‌ن¹: بولگاکف مست بوده یا مست بولگاکف بوده؟ پ‌ن²: نویسنده واقعا فکر کرده با توصیف غذاها دهنمون آب میوفته؟ برادر من ختی نمیدونم اینی که تعریفش رو میدی چیه،چه برسه به وسوسه شدن برای خوردنش پ‌ن³: اگر این اسمای روسی نبودن سرعت خوندنم خیلی کند می‌شد، می پرسید ربطش چیه؟ واضحه، اصلا نمی خونم‌شون🗿

12

بعید می‌دونم مال منم فرق کنه

پ‌ن¹: بولگاکف مست بوده یا مست بولگاکف بوده؟ پ‌ن²: نویسنده واقعا فکر کرده با توصیف غذاها دهنمون آب میوفته؟ برادر من ختی نمیدونم اینی که تعریفش رو میدی چیه،چه برسه به وسوسه شدن برای خوردنش پ‌ن³: اگر این اسمای روسی نبودن سرعت خوندنم خیلی کند می‌شد، می پرسید ربطش چیه؟ واضحه، اصلا نمی خونم‌شون🗿

12

دقیقا😂😂 ببین اصلا چقدر بدبخت و رقت انگیز‌ان،و با همین ذهنیت هم حضرت مسیح رو توصیف کردن😐یعنی چی که مضطرب و هراسون بود؟ درسته مهربون بوده ولی اراده میکرد سوسک میکرد ملتو

پ‌ن¹: بولگاکف مست بوده یا مست بولگاکف بوده؟ پ‌ن²: نویسنده واقعا فکر کرده با توصیف غذاها دهنمون آب میوفته؟ برادر من ختی نمیدونم اینی که تعریفش رو میدی چیه،چه برسه به وسوسه شدن برای خوردنش پ‌ن³: اگر این اسمای روسی نبودن سرعت خوندنم خیلی کند می‌شد، می پرسید ربطش چیه؟ واضحه، اصلا نمی خونم‌شون🗿

12

                حدود ۱۷-۱۸ صفحهٔ پیش فهمیدم که مترجم تو کل کتاب به جای واژه جهاد (Jihad) از واژه کروساد استفاده کرده 😐 این به نظرم به مراتب بدتر از جایگزین کردن «شریعت» با وخشوربند و «مهدی» با هوشیدره! چون این واژهٔ جهاد اصولا یه مفهوم محوری تو این کتابه. 

این کروساد هم که گذاشته قاعدتا باید همون Crusade باشه که اشاره داره به جنگ‌های صلیبی، یعنی انگار مترجم مفهوم مورد نظر نویسنده رو از اسلام چرخونده سمت مسیحیت 😏 ولی خدایی خواننده فارسی‌زبان وقتی به واژه کروساد برمی‌خورده چی میاد تو ذهنش؟!
البته جهاد تو این کتاب معنای منفی‌ای داره ولی الان یعنی ارشاد اینقدر دقیق شده؟ اگه اینطوریه ای کاش یه مقدار از این دقت رو صرف بقیهٔ کتاب‌ها هم می‌کرد 😐

حالا غیر از این بحث سانسوری با معادل‌گذاری‌های دیگهٔ مترجم هم مشکل دارم.
الان چرا باید به جای واژهٔ ساده و واضح Maker بذاره خدیو؟! خب باشه، خدیو از خدا اومده ولی واقعا همون معنی Maker رو به ذهن خوانندهٔ فارسی‌زبان متبادر می‌کنه؟ 
یا برای چی Usul رو به جای «اصول» نوشته اُصُل؟ در صورتی که تو کتاب این واژه دقیقا همون معنی اصول رو می‌ده؟ 
        
Dune
517 / 892 % 57

23

                پ‌ن¹:  بولگاکف مست بوده یا مست بولگاکف بوده؟
پ‌ن²: نویسنده واقعا فکر کرده با توصیف غذاها دهنمون آب میوفته؟ برادر من ختی نمیدونم اینی که تعریفش رو میدی چیه،چه برسه به وسوسه شدن برای خوردنش
پ‌ن³: اگر این اسمای روسی نبودن سرعت خوندنم خیلی کند می‌شد، می پرسید ربطش چیه؟ 
واضحه، اصلا نمی خونم‌شون🗿
        

12

زری از یوسف می‌پرسد: "تو می‌دانی سووشون چیست؟"
یوسف می‌گوید: "یک نوع عزاداری است. همهء اهل ده بالا امشب می‌روند."
کتاب سووشون روایت زندگی زری و یوسف در بازه زمانی جنگ جهانی دوم(حضور متفقین در کشور یعنی حدود سال ۱۳۲۰) در شیراز است...
.
نمیدونم چی میتونم درمورد این کتاب بنویسم، حس می‌کنم هرچه بنویسم تکراریه!
«سووشون» به عنوان یه شاهکار شناخته می‌شود و منم با همین تصور شروعش کردم، شاید یکی از دلایلی که باعث شد کمی توی ذوقم بخورد همین بود؛ اینکه توقع خیلی زیادی از این کتاب داشتم.
.
✨چند نکته:( فاقد اسپویل)
۱. این کتاب بیشتر حول محور نگرانی‌ها، دل‌مشغولی‌ها و دغدغه‌های زری است. وقتی کتاب‌رو می‌خواندم کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» در ذهنم تداعی می‌شد.
به نظرم کتاب خوبی برای علاقمندان آثار خانم پیرزاد است.

۲. سبک نوشتاری سیمین دانشور خاص خودش است.
از جلال آل احمد فقط «مدیر مدرسه» را خوانده‌ام( امیدوارم در آینده بیشتر از او بخوانم) ولی باز هم تفاوت سبک نوشتاری آن‌ها براحتی قابل تشخیص است.
جایی می‌خواندم از خانم دانشور نقل شده بود: «بسیاری از نویسندگان از سبک جلال آل‌احمد تأثیر گرفته‌اند. اما من ترجیح می‌دهم خودم باشم و سبک خودم را دنبال کنم.»

۳. داستان روند ملایمی دارد و از قهرمان خودش، اسطوره‌ نمی‌سازد. یوسف قهرمان داستان است ولی او با همه جوانب شخصیتی‌ش تصویر می‌شود. 
و همینطور زری، که ترس زنانه‌ش روی تمام داستان سایه انداخته و زمان خواندن کتاب خواننده هم همراه زری واهمه و اضطراب‌ رو احساس می‌کند.

۴. از کلمات عامیانه در کتاب زیاد استفاده شده که باعث شد کتاب رو بیشتر دوست داشته باشم.
«عمه به حوضخانه رفت تا بقیه‌ی دینارهای طلا را در کت آخر جا بدهد‌ و دور آن‌ها را شلال بکند.»
آخرِ کتاب بعضی از این کلمات به همراه معنی‌شان فهرست شده‌اند.

۵. کتاب تماما حال‌و‌هوای شیراز رو برام تداعی می‌کرد. خانه یوسف و زری، عزت‌الدوله و همگی رو برای خودم معادل‌سازی می‌کردم. یکی ساکن نارنجستان و آن یکی صاحب ملک زینت‌الملوک بود...

۶. « دو جان گرفتار » اصطلاحیه که خیلی ازش استفاده می‌کنم و بدون آن انگار دست و بالم برای انتقال منظورم بسته می‌شود. البته نباید دنبال معنی‌ش گشت، فکر نمی‌کنم پیدا بشود؛ این یه اصطلاح مربوط به زادگاه منه.
ولی مفهومش میشه بین دو حالت گیر کردن، یا وقتی که تصمیم‌گیری سخت میشه و نمی‌دانی باید چه کار کنی!
وضعیت مردم در بازه زمانی کتاب سووشون همینطور است، از یک طرف شراب می‌خورند، از طرفی دیگر راهی حرم معصومین‌اند. حسابی «دو جان گرفتارند».
مردم بین عقایدشان و ارزش‌هایی که به آن‌ها عرضه شده بود، معلق مانده بودند.

۷. فکر و خیال‌های زری خیلی اذیتم کرد! صفحات زیادی باید توی تفکرات زری دست و پا بزنی، بلکه داستان کمی جلو برود.

.
📔متن کتاب:
زن، آرامشی که براساس فریب باشد چه فایده‌ای دارد؟ چرا نباید جرأت داشته باشی که تو روی آن‌ها بایستی... زن، کمی فکر کن. وقتی خیلی نرم شدی همه تُرا خم می‌کنند...

نزدیک‌های ظهر به خانه برمی‌گشت و به مجرد ورود به جای سلام می‌گفت:« بنده مسیحی هستم.» اما هنوز ظهر نشده یادش می‌رفت و به ابوالفضل‌العباس قسم می‌خورد.
.
عکس‌ها:
پایین سمت چپ، باغ عفیف آباد و باقی عکس‌ها مربوط به عمارت شاپوری است.( مربوط به ۰۲ و ۰۳ شیراز🌱)
.
۳ مرداد ۰۳
            زری از یوسف می‌پرسد: "تو می‌دانی سووشون چیست؟"
یوسف می‌گوید: "یک نوع عزاداری است. همهء اهل ده بالا امشب می‌روند."
کتاب سووشون روایت زندگی زری و یوسف در بازه زمانی جنگ جهانی دوم(حضور متفقین در کشور یعنی حدود سال ۱۳۲۰) در شیراز است...
.
نمیدونم چی میتونم درمورد این کتاب بنویسم، حس می‌کنم هرچه بنویسم تکراریه!
«سووشون» به عنوان یه شاهکار شناخته می‌شود و منم با همین تصور شروعش کردم، شاید یکی از دلایلی که باعث شد کمی توی ذوقم بخورد همین بود؛ اینکه توقع خیلی زیادی از این کتاب داشتم.
.
✨چند نکته:( فاقد اسپویل)
۱. این کتاب بیشتر حول محور نگرانی‌ها، دل‌مشغولی‌ها و دغدغه‌های زری است. وقتی کتاب‌رو می‌خواندم کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» در ذهنم تداعی می‌شد.
به نظرم کتاب خوبی برای علاقمندان آثار خانم پیرزاد است.

۲. سبک نوشتاری سیمین دانشور خاص خودش است.
از جلال آل احمد فقط «مدیر مدرسه» را خوانده‌ام( امیدوارم در آینده بیشتر از او بخوانم) ولی باز هم تفاوت سبک نوشتاری آن‌ها براحتی قابل تشخیص است.
جایی می‌خواندم از خانم دانشور نقل شده بود: «بسیاری از نویسندگان از سبک جلال آل‌احمد تأثیر گرفته‌اند. اما من ترجیح می‌دهم خودم باشم و سبک خودم را دنبال کنم.»

۳. داستان روند ملایمی دارد و از قهرمان خودش، اسطوره‌ نمی‌سازد. یوسف قهرمان داستان است ولی او با همه جوانب شخصیتی‌ش تصویر می‌شود. 
و همینطور زری، که ترس زنانه‌ش روی تمام داستان سایه انداخته و زمان خواندن کتاب خواننده هم همراه زری واهمه و اضطراب‌ رو احساس می‌کند.

۴. از کلمات عامیانه در کتاب زیاد استفاده شده که باعث شد کتاب رو بیشتر دوست داشته باشم.
«عمه به حوضخانه رفت تا بقیه‌ی دینارهای طلا را در کت آخر جا بدهد‌ و دور آن‌ها را شلال بکند.»
آخرِ کتاب بعضی از این کلمات به همراه معنی‌شان فهرست شده‌اند.

۵. کتاب تماما حال‌و‌هوای شیراز رو برام تداعی می‌کرد. خانه یوسف و زری، عزت‌الدوله و همگی رو برای خودم معادل‌سازی می‌کردم. یکی ساکن نارنجستان و آن یکی صاحب ملک زینت‌الملوک بود...

۶. « دو جان گرفتار » اصطلاحیه که خیلی ازش استفاده می‌کنم و بدون آن انگار دست و بالم برای انتقال منظورم بسته می‌شود. البته نباید دنبال معنی‌ش گشت، فکر نمی‌کنم پیدا بشود؛ این یه اصطلاح مربوط به زادگاه منه.
ولی مفهومش میشه بین دو حالت گیر کردن، یا وقتی که تصمیم‌گیری سخت میشه و نمی‌دانی باید چه کار کنی!
وضعیت مردم در بازه زمانی کتاب سووشون همینطور است، از یک طرف شراب می‌خورند، از طرفی دیگر راهی حرم معصومین‌اند. حسابی «دو جان گرفتارند».
مردم بین عقایدشان و ارزش‌هایی که به آن‌ها عرضه شده بود، معلق مانده بودند.

۷. فکر و خیال‌های زری خیلی اذیتم کرد! صفحات زیادی باید توی تفکرات زری دست و پا بزنی، بلکه داستان کمی جلو برود.

.
📔متن کتاب:
زن، آرامشی که براساس فریب باشد چه فایده‌ای دارد؟ چرا نباید جرأت داشته باشی که تو روی آن‌ها بایستی... زن، کمی فکر کن. وقتی خیلی نرم شدی همه تُرا خم می‌کنند...

نزدیک‌های ظهر به خانه برمی‌گشت و به مجرد ورود به جای سلام می‌گفت:« بنده مسیحی هستم.» اما هنوز ظهر نشده یادش می‌رفت و به ابوالفضل‌العباس قسم می‌خورد.
.
عکس‌ها:
پایین سمت چپ، باغ عفیف آباد و باقی عکس‌ها مربوط به عمارت شاپوری است.( مربوط به ۰۲ و ۰۳ شیراز🌱)
.
۳ مرداد ۰۳
          

77

12

1

6