فرشته سجادی فر

تاریخ عضویت:

آذر 1402

فرشته سجادی فر

بلاگر
@FereshtehSAJJADIFAR

71 دنبال شده

483 دنبال کننده

                خیلی خودمونی( شما بخونید کوچه بازاری) نظرم رو راجع کتابا می‌نویسم.
              
mooalemam
miss_sajadifar

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بسم الله الرحمن الرحیم

دومین کتاب از اسلاونکای عزیز:)
اول از همه بگم نشستم و  سخن سرپرست مجموعه و مقدمه کتاب رو خوندم:)بسیار خوشم اومد. برعکس  بقیه کتابهای داستانی که کل داستان رو لو میدن، این مقدمه اینطور نبود. بلکه پیش از خوندن کتاب اماده ام کرد تا بدونم قراره با چه چیزی رو به رو بشم.
فلسفه! که من ازش گریزونم اما انگار اون خیلی علاقه داره همیشه جلو راهم سبز بشه.منتهی چه نوع فلسفه ای؟ 
خشایار دیهمی توضیح میده که فلسفه بر دو بخشه:
بخش اول میره تو دسته سقراط که مردم کوچه و محل رو خفت می‌کرد و  درباره معنای زندگی و امور روزمره سوال پیچ‌شون می‌کرد( تا الان فکر کردی چرا به جای یک کیلو پیاز باید دو کیلو بخری یا برعکس؟)
گروه دوم خیلی شیک و پیک تر از این حرفان که  ارسطو و افلاطونن. اینا خیلی با کارای معمولی سروکار ندارن و کلا به سطح‌شون نمیخوره! پس می‌رن می‌چسبن به معنای عمیق تر زندگی( من چرا زنده ام؟ مُردم کجا می‌رم؟ اگه بمیرم و هیچی تهش نباشه چی؟ بچه اون سم رو بده سر بشکم دیگه زندگی بس است!)
مرور کردن این تقسیم بندی به زبان ساده و شیرین خشایار دیهمی باعث شد فکر کنم که خب فرشته خانم، شما کدومی؟
بعد دیدم من جزو دارودسته سقراط جونم. یک ملت خفت کن.
( کار خدا رو می‌بینی فرشته خانم؟ اینقدر مسخره کردی پیرمرد رو که اخرشم خودت رفتی تو گروهش)
خب حالا اینا رو گفتم تا به چی برسیم؟
به اسلاوانکا جون و نگرشش به زندگی در اروپای شرقی.
اسلاوانکا  از ساکنین کشورهای اروپای شرقیه، جای که زندگیش به قبل و بعد از کمونیست تقسیم می‌شه و در حال تلاش برای پس زدن کمونیست متوجه می‌شه ای بابا! انگار خیلی هم ازش جدا نشدم.

ما 24 فصل فرصت داریم تا حرفهای اسلاوانکا رو بشنویم و تجسم کنیم تو چه فشار و وضعیت بدی زندگی رو از سر گذرونده. زندگی سراسر اضطراب و فشار. زندگی که جای پیشرفت و بهبودی نداشته و حتی بعدها که به سوئد مهاجرت کرد( شوهرش سوئدی بود) باز نمی‌تونه از عادتهای قدیمیش دست برداره .
اسلاوانکا دست گذاشته رو مسائل اجتماعی و سعی داره به ریشه های چرایی این مسائل بپردازه که انصافا خوب هم پرداخت کرده. از شیفتگی مردم اروپای شرقی به اروپای غربی می‌گه و تلاش مردمش برای شبیه اروپایی ها شدن. از عقده‌ها می‌گه اما نکوهش یا تاییدشون نمی‌کنه. بازم به ریشه ها بر می‌گرده و کسی رو مقصر نمی‌دونه. حتی وقتی درباره کمونیست صحبت می‌کنه خیلی خشونت به خرج نمی‌ده ( اما اصلا تاییدش نمیکنه ها)
با خیلی از جستارهاش احساس قرابت کردم، خیلی جاها برام خنده دار بود و یک جاهای هیجان زده شدم.
در بخش های آخر کتاب لحن تندی به خودش می‌گیره و از فاجعه ها صحبت میکنه. از بوسنی و مردم زودباورش می‌گه، از این که برخلاف باور مردم بوسنی این اروپای غربی نبود که به کمک‌شون شتافت، بلکه ایران بود:)

پ‌ن1:کتاب به شکلی نوشته شده که شما عضو هر حزبی باشید( حتی حزب باد) باهاش همذات پنداری می‌کنید و خون‌تون به جوش میاد. منتهی می‌خوام بگم خیلی هم جوگیر نشید و ربطش ندید به شرایط زندگی‌تون. اسلاوانکا زاده کمونیسته و حتی با وجود اینکه فکر می‌کرد مخالفشه با خیلی از اتفاقاتش همراهی کرده و صداشم در نیومده. در ضمن فضای وحشتناکی که در اون زندگی کرده با فضای ما قابل قیاس نیست( انصاف رو باید رعایت کنید عزیزانم)
پ‌ن2: من باید اروپایی باشم تا ادم حساب بشم! تفکری که مردم اروپای شرقی برای فرار از واقعیت کشورهای خودشون بهش پناه بردن و نه تنها باعث بهبود اوضاع‌شون نشده که همه چی رو براشون پیچیده تر کرده! چون از اصالت انچه بودند افتادند و دیگه راه برگشتی هم ندارند. نه راه پس دارن نه راه پیش، پس مجبور میشن به این بازی ساختگی ادامه بدن چون نمی تونن به واقعیت شکست‌شون اعتراف کنن.
پ‌ن3: کمونیست و فاشیسم مصیبت‌های درجه یکی بودند که جهان رو کن فیکون کردند. حرفهای قشنگ گول زنکی که از دهن مردان دیکتاتوری خارج می شدن و مردم رو عقب می روندن.اسلاوانکا خیلی به تیتو( دیکتاتور کرواسی) خیلی پرداخته. تیتو نماد ادمای بود که ( می تونم می کنم ) بوده و مردم هم همراهیش کردن.حالا برام جالبه ملت اون ور جهان دست از این ایده برداشتن تو ایران بعضیا براش یقه می درن( ول بده بابا مومن)
پ‌ن4: یک فصل بود که توضیح میداد مردم کشورهای اروپای شرقی به خودشون این حق رو میدن تا مسافران غربی رو تیغ بزنن:) با این توجیه که گرون ما برای اونا ارزونه( بعد همینا به اختلاس مدیران کشورشون معترضن) اینجا دارم یکی به میخ میزنم یکی به نعل لطفا به خودتون( خودم) بگیریم( بگیرم).
پ‌ن5: شوهر اسلاوانکا مرد نازنینه که حتی بعد از سی سال زندگی کردن در اروپای شرقی هنوز نتونسته با این وضع که چرا ملت ها به دولتها اعتراض نمیکنن کنار نمیاد! خب مرد مومن، تو یه نگاه به زنت بنداز. زنت به جای مواجه مستقیم و تقبل عواقب تبدیل به یه قاچاقچی و دروغگوی حرفه ای شده. مشت هم نشونه خرواره، دیگه تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل( حالا نمیدونم دختر اینا به کی رفته که وزه از اب در اومده)

پ‌ن6:کتاب رو توصیه میکنم؟ البته که انجامش میدم. منتهی پیش پیش یه سری نکات میگم تا قبل از پنچرکردن‌تون بادگیری رو انجام داده باشم.
اولا اینکه تا یه مطلبی توی این کتاب می خونید زرتی نیاید بگید وااااااای ما هم.اصلا اگر تو هم اره جرئت گفتن این حرف رو نداشتی( جدا از اینکه فضاشم نداشتی قطعا)
دوما همخوانیش کنید، نه فقط با کسانی که هم فکر و نظر شما هستن. گفتن که این کتاب همه پسنده، پس برای رسیدن به یک فهم درست جمع‌خوانی بشه بهتره( منم صدا بزنید دوست دارم بازم بخونمش)
سوما پیشاپیش درباره کمونیسم، فاشیسم، لیبرالیسم و تاثیراتش بر کشورها و پیدایشش حتما تحقیق کنید تا متوجه بشید نویسنده داره از چی صحبت می‌کنه.
پ‌ن7:ترجمه کتاب روون بود. خود متن هم خوشخوان بود و حوصله آدم رو سر نمی برد.
پ‌ن8:حالا من کل مجموعه کتابهای تجربه و هنر زندگی نشر گمان رو نخوندم، اما تا اینجا که دوتا کتاب از اسلاوانکا خوندم خوشم اومده و میخوام همه رو بخونم بعد نظر کلیم رو درباره شون میدم.
      

9

        بسم الله الرحمن الرحیم

 بعد از گوش دادن به نسخه صوتی تصمیم گرفتم چاپی این کتاب رو داشته باشم، پس خیلی خوشبینانه گفتم میرم از نمایشگاه می گیریم و میدم اقای علیخانی امضا بزنه.
ولی خب هیچ کدوم اتفاق نیوفتاد و دیشب حین تلاش برای بیدار موندن توی اتوبوس فصلهای اخرش رو هم گوش دادم.
چه فصلای خوبی هم بودن( وسط بر و بیابون بودیم و فصلای آخر هم ترسناک بودن)

خلاصه داستان: کتاب 12فصل داشت که داستانهای کوتاهی درباره میلَک بودن.فضای داستان خیلی هم رئال نیست و قاطی شدن عناصر خرافی با بافت داستان باعث شده بود که یه جاهای از ترس چشمام گرد بشه و یه عجب! بلندی بگم.
البته که به زبان محلی نوشته شده و همین شیرینش کرده اصلا! فکر نمیکنم اصلا زبان معیار می تونست این فضا رو برای داستان بسازه.
تکیه نویسنده بر عناصر خرافی و باورهای کهنه مردم میلک باعث میشد داستان خوب چرخ بخوره و به ذهن خواننده بشینه. هیچ رد یا تاییدی هم در کار نیست و بیشتر می خواد بگه این موضوع هست، حالا شما می خواید بپذیرید یا نه با خودتون!( شایدم قصدش این نباشه)
میدونید خوندن کتابهای اقای علیخانی اون قلنجِ نشکنِ ادبیاتِ وطنی دوستیم رو حسابی می شکونه، طوری که یه آخیش بلند میگم بعدش. ( همینقدر می چسبه بهم کتاباش)

پ‌ن1:نسخه صوتی رو گوش دادم که سر جمع دو ساعت و خورده ای بیشتر نیست.( خود نویسنده هم خونده بود)
پ‌ن2:حالا فکر میکنم چون من خیلی از این سبک نوشتن و قلم خوشم میاد خیلی دارم بزرگش میکنم ( حالا انصافا بزرگنمایی هم میخواد) ولی کتابهای اقای علیخانی حد وسط اثار ایلاتی به حساب میان. نه مثل کلیدر زشت و تاریکه ، نه مثل آتش بدون دود پر از داستان و پیچش و دلاوریه. شخصیتها واقعی واقعی ان، انگار میشه دست دراز کرد و از لا به لای صفحات کتاب لمس‌شون کرد. 
مثلا سر خرافه باور بودن‌شون اصلا عصبانی نمیشم، برعکس به نظرم خیلی درست میاد. 
بن مایه این مدل داستانها همین خرافه هاست کلا.
پ‌ن3:گاهی فقط نیم جمله کار یه داستان رو توی این کتاب می کرد. مثال (آن که دست تکان میداد، زن نبود) خدا شاهده هر بار می خونمش ترس برم میداره ولی باز میخونمش.
پ‌ن4:توصیه میکنم برای شروع کردن کتابهای اقای علیخانی با همین نسخه صوتی شروع کنید. حجم داستانها کمه، می تونید بهتر روی داستان تمرکز کنید( بهرحال زبان محلی کتاب سرعت خوندن رو خیلی کم می‌کنه)
پ‌ن5: داستان رعنا( سومین داستان) رو خیلی زیاد دوست داشتم.داستان سمک‌های سیاه کوه میلک رو هم همینطور. 
پ‌ن6: توصیه میکنم زیر 18 سال نخونن، شب هم نخونیدش چندتا از داستاناش جن و پری داره.آگر هم ادم حساسی هستید با جمع بخونیدش سبک تر میشه براتون.
      

30

        بسم الله الرحمن الرحیم

اولین کتابیه که درباره رئیسعلی دلواری می‌خونم( فارق از مطالب مدرسه که تو کتابایِ تاریخی در حد تو خط یادم دادن)

کتاب در هشت فصل داستان رشادت و شهادت شهید دلواری رو روایت می‌کنه.
داستان‌ها به‌هم پیوست و پیوندی ندارن(جز خود رئیسعلی) پس چه از اول بخونید چه از آخر فرقی نداره.
داستان اولش به شدت دلربا بود! به زبان محلی هم نوشته شده بود که لذت خوندنش برام دو چندان شد.داستانهای بعدی کمتر این ویژگی رو داشتن که خب یوخده از لطف کتاب برام کم کرد.

پ‌ن¹: فدا شدن در راه وطن کلا خیلی برام جالب و قایل ستایشه. اینکه خلاف جهت شنا کنی و بری کاری که فکر می‌کنی درسته رو بکنی. اینکه جونت رو بذاری کف دستت و نذاری یه مشت از خاکت رو بردارن ببرن، یا بهت زور بگن. 
اینکه نه تنها زیر یوغ اجنبی جماعت نمی‌ری که دست هم‌وطناتم می‌گیری تا پا به پات بیان تا کشورت رو ازاد کنن🥲

پ‌ن²:کتاب پیش رو خیلی روی زندگی شهید دلواری نمی‌چرخه، بیشتر زندگی کسایی که بهش گره خورده بودن رو روایت می‌کنه.

پ‌ن³:تمامی نویسنده‌های کتاب اهل بوشهر هستن، این یعنی ما داستانهای دست اولی رو می‌خونیم که کسی ننشسته احساساتشون رو ترجمه کنه و کاملا بکر و دست نخورده رسیدن دست ما!

پ‌ن⁴:راستش رو بگم توی مترو چشمم خورد به اگهی تبلیغ مجموعه کتابی که مشاهیر تهران رو معرفی می‌کرد و اون لحظه گفتم چرا مثلا از جنوب ندارن؟
خب با رسیدن این کتاب به دستم دیگه همچی  گلایه‌ای ندارن😂🫶🏻

پ‌ن⁵: توصیه می‌کنم  این کتاب رو به خودتون هدیه بدید اگر فکر می‌کنید مردم از سر شکم سیری انقلاب‌کردن( شاید اول خیلی ربط مستقیمی پیدا نکنید اما تلنگرهای انقلاب رو میشه به وضوح دید)
 اگر هم آشنایی دارید که از نوک بینی‌ش اون ور تر رو نمی‌بینه می‌تونید با هدیه دادن این کتاب به دنیایی واقعی برش گردونید تا قدر زندگی کم دردسر فعلیش رو بدونه.
( منم می‌دونم خیلیا دارن امروزه جهاد می‌کنن تا فقط زنده بمونن،اتفاقا به اونا هم توصیه‌می‌کنم بخونن)
      

26

        بسم الله الرحمن الرحیم

این یادداشت به دو بخش تقسیم میشه، خلاصه کتاب و صحبتهای که لازم دیدم مطرح کنم( می تونید نخونید اون بخش رو)
بیشتر از شش هفت ساله توی کتابخونم خاک میخورد و بالاخره طی دو سال اخیر نم نمک خوندمش چون احساس میکردم مطالب مهمی توش هست و نمیتونم همینطور هرتکی بخونمش .
خلاصه : کتاب پیش رو در 17 فصل فرهنگ نفت و مدیریت دولتی رو تحت عنوان مدیران سه‎‌لتی مطرح کرد. با وجود نثر ثقیل و همه کس نفهم اقای امیرخانی مطالب خیلی ساده بودند و اینطور نبود که ادم گاو‌گیجه بگیره و سرش به دوران بیوفته. خیلی هلو برو تو گلوطور گفته نفت چه مصیبتیه و طرز استفاده ازش اینی نیست که ما الان داریم و بهتره یکی بره شیر این نفت کوفتی رو ببنده تا مملکت به خاک عظما نرفته( نه دقیقا اینطوری ولی خب همین )
کتاب نه اونقدر تخصصیه که بگم اینو بخونید دستتون میاد همه چی، نه اونقدر غیرتخصصی که بشه به دیده اهمال نگاهش کرد. 
توصیه میکنم بخونید و حتما اگه تونستید درباره اش فکر کنید.

بخش دوم:
حرفای که میخوام بزنم ناله و تضرع به درگاه کسی نیست، شرح حال یک زیست بیست و سه ساله توی استانیه که هر لحظه ممکنه یه چاه نفت وسط خونه‌ی آدم بیرون بزنه و به جای مال ادم، مال دولت تلقی بشه و در ازای هیچ زندگیش رو از دست بده. 
پس ازتون میخوام بخونید چون هیچ کدوم از ماها مقام یا مسئولی نیستیم که بتونیم این روند نفتی رو عوض کنیم( طبیعتا ایده هامونم به درد لای جرز دیوار میخوره در این زمینه)
فکر نمیکنم کسی رو بشه توی استانهای جنوبی پیدا کرد که با نفت میونه خوبی داشته باشه، کما اینکه نفت با خون خیلی از جوونا و نفس نوزادا و بزرگسالا قاطی شده پس پر واضحه که زیاد محبوب نباشه. از چشم یک بیننده خارجی ما باید شکر گذار این نعمت( شما بخونید نقمت و نکبت) باشیم چون یک جهان دارن برای رسیدن بهش می جنگن( میخوام نجنگن احمقای مغز فندقی!)
گاهی میشه دعا کنم قلم پایِ دارسی می‌شکست و به مسجد سلیمان نمی رسید تا بخواد اصلا چاه نفتی پیدا کنه و بعد سرنوشت این استان رو کن فیکون کنه! 
یک نظر همگانی وجود داره که این چه نفتیه که فقط گند و کثافتش به ما رسیده و پولش رو خرج استانهای دیگه می‌کنن و ما هنوزم که هنوزه لنگه یه اسفالت یا لوله اب شهری هستیم؟
خب مطالبه‌ی کاملا به حقیه که هیچ بزک دولتی نمیتونه اون رو مخفی کنه. 
امیرخانی توی کتابش از مدیریت سه‌لتی میگه که هر کسی که بلند شد یه شیر نفت دادن دستش و دم و دستگاهش رو ساخت و پاخت و به خیال خودش رفت بالا اما چیزی که نصیب ما شد چی بود؟ هیچ و هیچ.
نرخ بیکاری رو بدون سرشماری هم میشه به وضوح توی کوچه پس کوچه های استانهای جنوبی دید، چرا؟ نیروی کار غیر بومی.
 چرا؟ مدیر غیربومی( ملیح لبخندینگ)
انگار که مردم این استانها غریبه ترینن و باید یه متولی یا لله بالا سرشون باشه چون خودشون عرضه یا تخصصش رو ندارن تا اوضاعش رو ، رو به راه کنن.
نفت خلاقیت کشه. جایی برای این نمی مونه که از ظرفیت استانت استفاده کنی و جای اینکه با ناترازی  کذایی گولت بزنن کل سقف خونه ها رو پنل خورشیدی نصب کنی تا توی گرمای شصت درجه( بیشتر از این حرفهاست ولی اعلام نمیشه تا ادارات تعطیل نشن!) از گرما له له نزنی و اگه بچه کوچیک داشتی باشی تا کفر نری و بیایی.
زندگی کردن اینجاها سخت تره، چون تو شاهد مهاجرت خانواده و عزیزانت هستی چون دیگه اب شهری هم تمیز نیست( هیچ وقت نبوده!) تا ادم بتونه وضو بگیره پس مثل اواره ها برای دریافت امکانات بهتر کوچ میکنن به استانهای دیگه. تا اینجا خالی شه و راحت تر بشه از این نفت خلاقیت کش استفاده کرد و وقتی تموم شد پوسته خالی جنوب رو مثل یه پاکت ابمیوه بندازن جلوی پامون.
من میدونم دارم خیلی تند میرم و ممکنه حتی باورتون نشه اما واقعیت همینه. 
نفت هیچ چیز به ارمغان نیاورده، نه عدالت آموزشی نه عدالت اجتماعی( حداقل نه برای ما!)
پس حقه که نعمت ندونیمش.
شاید بگید نه تو متخصص نیستی و این صحبتا، خب بفرماید متخصصان عزیز بهم بگید چطور جلوی ویرانی که روز به روز داره اتفاق میوفته رو بگیرم؟ وقتی این نفت اصلا مولد نیست؟ وقتی بالاتر رفتن قیمتش و فروشش به جهان توی سفره مردم دیده نمیشه؟

*با خودم گفته بودم هر پنج هزار کلمه رو خرج میکنم اما هر چی بیشتر می نویسم بیشتر به پوچی در این مورد می رسم و تهش میگم سر پل صراط مگر یقه خیلیا رو بچسبم بابت این وضعیت.
      

25

        بسم الله الرحمن الرحیم

خلاصه داستان:
پسر ۱۵ ساله‌ی عزمش رو جزم می‌کنه تا از منزل پدری فرار کنه و اینکار رو هم انجام می‌ده. هدفش اینکه سرسخت‌ترین پسر ۱۵ ساله‌ی دنیا بشه، اما دنیا دلش نمی‌خواد بهش سخت بگیره و برعکس با قرار دادن مهربون‌ترین موجودات جهان یعنی زنان! جلوی راهش خوشی زاید الوصفی رو نصیبش می‌کنه.
در خط دیگر داستان پرونده مرموزی مطرح میشه، ۱۶ کودک بدون دلیل مشخص از هوش میرن و وقتی به هوش میان هیچی به خاطر ندارن، این بین یکی از این بچه‌ها مدت زمان بیهوشیش بیشتر میشه و در آخر تمامی خاطراتش رو از دست می‌ده. اسم این بچه تاناکاست.

این دو خط روایی در نگاه اول جدا و بی ربط بهم میان اما هر چی می‌ریم جلوتر بیشتر درهم تنیده میشن که باید بگم خیلی جذاب بود!

داستان سیر آروم و سیالی داشت، دیالوگ‌ها اصلا روی هوا نبودن و هر چیزی که گفته میشد یه اشاره مخصوصی به سیر اتفاقات داشت. مخصوصا چیزای که اوشیما می‌گفت تا جای که من حس کردم اوشیما چیزی بیشتر از یه کتابدار معمولیه!

پ‌ن¹: خیلی کتاب معروفیه نه؟ البته که هست، من خودم سالها قبل توی سریال نوارد زرد دیدمش و توی ذهنم موند که حتما یه روزی  بخونمش و خب خوندم اما و هزار اما.
پ‌ن²: وقتی یه کتاب ژاپنی می‌خونم پیش‌فرض ذهنیم اینکه قراره با اساطیرشون رو به رو بشم اما چیزی که خوندم این نبود.
اودیپ پدر را کشت و با مادر خود ازدواج کرد.
من همیشه از داستان اودیپ  دوری می‌کردم چون حتی با‌وجود اینکه اینطور هم نبود اما هتک حرمت بزرگی به حساب میومد و نمی‌شد ساده از کنارش رد شد.
پس طبیعتا می‌تونید حدس بزنید که پسر ما پدر خودش رو کشت و بعد با مادرش ...
( جدا برام جالبه چرا اشاره‌ی به این مسئله نشده بود تو معرفیا، اینقدر مسئله ساده و طبیعیه براتون؟)
پ‌ن³: زیباترین بخشهای کتاب تماما مختص به ناکاتا بود، پیرمرد مهربونی که طی یک اتفاق اسرار امیز( به نظرم خودخواهی دختر ۱۸ ساله‌ی ننری که نتونست از عشقش بگذره) زندگیش رو از دست داد اما با چیزای خیلی ساده خودش رو تسلا داد و جز خوبی کار دیگه‌ای نکرد.
ناکاتا مردی با نصف سایه بود که نمیدونم با چه منطقی اما قربانی خودخواهی میس سائه‌کی( خراب شه خونت زن😒) شد.
حتی ماجرا فراتر از این حرفهاست( پسر میس سائه کی هم باعث بدبختیش بود)
توی کتاب یه نظریه درباره سایه‌ها وجود داشت که من فکر میکنم از دست موراکامی در رفته و ناکاتای بیچاره سایه‌ش رو با دو نفر تقسیم کرده نه یه نفر!( سائه‌کی و پسرش)
پ‌ن⁴: حالا بالاخره شرور داستان کی بود؟ بابای کافکا؟ من که بعید میدونم اون شرور تر از سائه‌کی مهربون و زیبا باشه🥹 ( خبرش بیاد)

تا جای که داستان به اون نقطه زنای با محارم نرسیده بود من به شدت ازش خوشم‌اومد اما بعد از این اتفاق که کاملا اگاهانه و‌خودخواسته بود و نویسنده تلاش میکرد تا تلطیفش کنه و براش تئوری بچینه از لذت افتادم و فقط خواستم تموم بشه.

پ‌ن⁵: اگر شما از اون دست آدمهای حساس به محتوا هستید من پیشنهاد نمی‌کنم این کتاب رو بخونید، حتی با وجود سانسورهای زیادش هم خیلی واضح بود چه اتفاقاتی داره میوفته و خب واقعا مجبور نیستید هر کتاب معروفی رو بخونید!

پ‌ن⁶: داستان گره‌های بازنشده زیادی داره که موراکامی به امان خدا( شایدم کامی‌ساما) ولشون کرده . انگار که خودشون خود به خود حل می‌شن.

پ‌ن⁷: اره من بهش نیم میدم چون خیلی نرم و نازک داشت چیزای رو ساده انگاری می‌کرد که حتی یه آدم کور هم میفهمه و شعورش می‌رسه که غلط ان.
( زنای با محارم و دو جنس یا هیچ جنسیتی بودن اوشیمای نازنین)

پ‌ن⁸: اوشیما واقعا کاراکتر نازنینی بود، اما خب فکر میکنم با ضعیف و قابل ترحم‌نشون دادنش( بیماریش) و زیبایی ساده‌ش تبدیل به ابزاری شده بود تا موراکامی ماجرای جنسیتیش رو پیش ببره( برادر این واقعا نخ‌نما شده دیگه)


      

38

        بسم الله الرحمن الرحیم

صدمین یادداشت من ،هدیه ای از جانب دوست عزیزم نعیمه.

برای نوشتن این یادداشت خیلی دست نگه داشتم، قطعا یکی از دلایلش وجود دو دیدگاه مختلف در ذهن خودم نسبت به این کتاب بود( این جدا از دو دسته کاملا متفاوتی هست که نظراتشون رو نوشتن).
پس دست نگه داشتم و صبر کردم. اخیرا اطراف لیستی منتشر کرده از کتابهای محبوبش و این کتاب در صدر این لیست بوده که خیلی خبر خوشحال کننده ایه.( برای نویسنده و انتشاراتش دیگه:)
پس این یادداشت حاوی هیچ گونه بازیگوشی از پیش  تعیین شده نیست ^ ^ چنانچه اگرم می بود به کسی ضرری نمی رسوند.

بخش اول: 
من این کتاب رو به دلایلی که حالا میگم دوست داشتم.
پ ن1: نثر روون، تمیز و شیوای کتاب من رو شیفته خودش کرد. به زبان ساده بگم بهتره. من عاشق ترکیب بندی جملات و فضاسازی این کتاب شدم.
پ ن2: جسارت عنصر قابل ستایشی در هر نوشته ای به حساب میاد و خب آیا نیازه این رو هم ذکر کنم؟ بله که نیازه. خانم الیاسی زن جسوریه ( در قالب معنایی دنیایی خودش) دنیایی خودش رو به چالش می کشه، جرئت قدم گذاشتن توی کشورهای مختلف رو داره و از تجربه های جدید نمی ترسه( یا اگر می ترسه اونها رو به فرصت تبدیل میکنه) و از تجربیات تلخ و شیرین برای ما می نویسه.
پس من خواننده قطعا خسته نشدم از خوندن کتاب ، خیلی مشتاقانه خط به خطش رو خوندم و لذت بردم.
پ ن3: توی خیلی از یادداشتها دیدم که اشاره کردن این یه سفرنامه به درون خوده تا یک سفرنامه ی معمولی. نیازه بگم هیچ سفرنامه ای معمولی نیست و همه شون سفر درونی نویسنده رو در بطن خود دارن پس این هم همونه عزیزان. اصولا کشف و شهود چیز خوبیه و اینکه تو پیگیر خودِ درونت باشی بد نیست.

دلایلی که این کتاب رو دوست نداشتم:
پ ن1: خب من هنوز خیلی جوونم و بر اساس همین جوونی میخوام چندتا نکته که اذیتم کردن رو ذکر کنم. ممکنه نظرم در آینده تغییر کنه؟( به قید حیات دو سال بعد یادم بندازید بازم بخونمش نظر بدم:))
 نظریه مرگ مولف : چیزی که من ازش به خاطر دارم اینکه  اثر یا کتاب توی دستت رو فارغ از نویسنده و آنچه بودنش می بینی و نقد می کنی( حالا من نقد نمی کنم) و خب من نمی تونم فعلا این چنین نگاهی داشته باشم. بهرحال نویسنده کلی تلاش کرده ذهنش رو نظم بده و برای مخاطب قلم فرسایی کرده ، حیفه اگر  این زحمات دیده نشن:)

پ ن2: من ادمی حساس به مذهب و مناسک هستم. پس وقتی در یک بخش از کتاب به این می رسم که نویسنده هول شده و عزاداری امام حسین رو مثل یک ادم هیچی ندون برای یک خارجی پرسشگر توضیح میده خندم می گیره. بهرحال هرچقدر هم دور از این چیزا بوده باشی باید اطلاعات بهتری به یه خارجی بدی، نکه بگی خودکشی خودخواسته:) 
پ ن3: من ادمی حساس به وطنم هستم. در عمر اندکی که خدا بهم بخشیده یکبار هم اه حسرت نکشیدم برای کشور دیگه ای، پس طبعا بیشتر خنده تلخ رو لبم می شینم وقتی توصیف نویسنده از خودش یک شرقی غمگینه:) شرقی غمگین عزیزم، شما هر کجا دنیا هم که باشی( کما اینکه بودی) بازم این غم با تو بوده، پس باید یکجای دیگه دنبال علت غمت بگردی نکه گره اش بزنی به این بخش از کره زمین.
کما اینکه غم در جایگاه خود حس شیرین و عزیزیه.
پ ن4: اشاره کردم کتاب چیدمان کلمات و جملات خیلی قشنگی داشت، اما زهر نوشته و محتواش تا ته قلبم رو زد . 

*************
این تنها امتیاز عادلانه ای بود که من تونستم به این کتاب بدم.اگر این کتاب رو خوندید خوشحال میشم تجربه خودتون رو برام بنویسید، اگر نخوندید من توصیه می کنم بخونید.
      

30

        بسم الله الرحمن الرحیم

در آخر ما باید چه قضاوتی درباره سیاهان داشته باشیم؟ اونها رو نژاد کهتر به حساب بیاریم ، بهشون متن کتاب مقدس رو یاد بدیم تا اونها رو مطیع خودمون کنیم و بزرگواری خودمون رو به رخ شون بکشیم؟ بعدها هم که سر به شورش گذاشتن برای ساکت کردن‌شون حق و حقوق اندکی رو مثل یه تیکه استخون بندازیم جلوشون تا صداشون بریده بشه؟
یا اصلا ما در جایگاه قضاوتگران این انسانها هستیم؟ اگر نیستیم این برتر بینی از کجا اومده؟

هارپر لی هر کی بود و هر زندگی که داشت زن/یا مرد خیلی باهوش و با ظرافتی بوده. اون با انتخاب کردن اسکات به عنوان راوی داستان جلوی خیلی از هجمه های وارده به داستان رو گرفته، به این صورت که ما در حد یه بچه هفت ساله کنجکاو و شیطون پایین میایم و از زاویه دید اون به اتفاقات اطراف نگاه می کنیم. تا جای که ما شدیدا درگیر میشیم و ناخوادگاه با احساسات این بچه همدلی می کنیم و سوالاتی که از خودش می پرسه رو ما هم می پرسیم و براشون دنبال جواب می گردیم.
برای اسکات خیلی عجیب بود که چرا باید با سیاها بدرفتار بشه، چرا کلیسایِ جدا دارن، چرا از ما دوری میکنن؟ چرا بچه های دورگه شون در هیچ دسته ای جا نمی گیرن و به اصطلاح رانده شده از هر دو طرف ان؟ و هزارتا سوال دیگه
یکی از بزرگترین نقاط قوت داستان وجود آتیکوس بود، نه تنها در نقش یک وکیل خیلی خوب ظاهر شد که در نقش یک پدر، فوق العاده ستایش امیز بود تک تک رفتارهاش. 

این داستان با وجود نثر و روایت ساده  و کودکانه‌اش حرف خیلی مهمی داره که به ما بزنه.
تو نژاد پرستی مگه اینکه غیرش ثابت بشه!
که در اغلب اوقات ادم توی شرایطی قرار می‌گیره که غیرش ثابت میشه:)

داستان از دو بخش تشکیل میشه، بخش اول نقشه های جیم،اسکات و دیل برای دیدن بو رادلی  معروف که هر بار به نحوی با شکست مواجه میشن و مای مخاطب ای بخشکی شانس گویان پا رو زمین می کوبیم، دست مثل بچه‌های  هفت ساله.
بخش دوم ، پر معناتر، دردناک‌تر و عمیق تر داستان بر میکرده به محاکمه. ابنجا ما اون اثر تربیتی که آتیکوس کلی براش زحمت کشیده رو می بینیم، جیم در دوره‌ی که تازه به بلوغ رسیده دچار تب‌های احساسی منطقی زیادی میشه و تا مدتها با خودش کلنجار میره که حکم دادگاه رو چطور بپذیره.


پ‌ن¹: شخصیت پردازیها اونقدر خوب، به جا و به اندازه بود که من فقط و فقط می‌توانم غبطه بخورم و اشک ریزان لذت ببرم.

پ‌ن²: پناه امن داشتن به ادم جسارت میده، این درست همون دلیله که من احساس نکردم جیم و اسکات بچه‌های شیطون یا خراب کاری ان. اونا خوب می دونستن امکان نداره پدرشون بدون توضیح خواستن ازشون اونها رو تشویق یا تنبیه کنه، شنونده بودن آتیکوس درسته که کفر خواهرش رو در اورده بود امل در عوض این اطمینان رو به آدم می‌داد که دوتا ادم درست و حسابی تحویل جامعه میداد.

پ‌ن³:یک جامعه بدوی، پر از خاله زنک‌های دهن بین، با افکاری مقدس ماب و ما از همه بهتریم بقیه بو میدن. راستش من از اینکه نویسندگان غربی این وجه از جامعه‌شون رو نشون میدن خیلی کیف می‌کنم، چون واقعا  ادم به این نتبجه می‌رسه اوناهم زیاد فرقی با ما ندارن و حتی یه جاهای واقعا رفتارهای خجالت آوری دارن که بهش افتخار میکنن!

پ‌ن⁴: قاعدتا باید از دادگاه بیشتر میگفتم اما اخه چطور؟ من هنوز احساس میکنن یکی چنگ زده قلبم رو از جا‌کنده انداخته زیر پا! تا لحظه اخر امید داشتم ورق برگرده اما خب ظاهرا نویسنده قصد نداشته با ما مهربون باشه و خوب چَک‌کاری‌مون کرد.
من نمی‌گم رفتارهای غلط نداشتن، اما کفه ترازوی رفتارهای بیخود و مسخره و تحقیر امیز سفیدا اونقدر سنگینه که مال سیاها اصلا به چشم نمی‌خوره‌

پ‌ن⁵: چقدر اون زنه مری‌ودر چرت بود😒 دلقک خانوم فکر کرده ما گول اون ظاهر متدینش رو می خوریم! حقش بود یه دست کتک حسابی بخوره تا یکم اون ور تر از نوک بینیش رو ببینه

پ‌ن⁶:حتما باید توصیه کنم بخونید؟ نه شما بچه‌های خوبی هستید خودتون می‌خونید.

پ‌ن⁷:عکس هم تزئینی نیست.
      

73

        بسم الله الرحمن الرحیم

بیست و هشت سال و نه ماه ، کمتر از حبس ابد اما سخت تر از اعدام.

پنج ماه خوندن چهره پنهان رو کش دادم، نه به این دلیل که دوستش نداشتم( که عجیبه ) و نه به این دلیل که متن ملال آوری داشت، نه. راستش دوست نداشتم تموم بشه، می خواستم ازش یک کتاب بالینی بسازم، کتابی که شب به شب بهش ناخونک می زنم و مطمئنم حالا حالاها قرار نیست تمومش بشه و قضاوت کردن درباره اش رو هی عقب و عقب تر میندازم.

چهره پنهان یا گریس دیگر دلخواه ترین کتاب تا به این لحظه( بعد از آدمکش کور) از نویسنده ناموردعلاقه ام مارگارت اتووده.

کتاب درباره دختری به نام گریس مارکزه که در سن شانزده سالگی متهم به همدستی در قتل تامس کینر( اربابش ) میشه. در یک قدمی اعدام حکمش به حبس ابد تغییر میکنه و همه چی در همون نقطه آغاز و پایان می یابد.
داستان گریس متفاوت تر یا  جذابتر از زندانی های دیگر نیست، حتی خود گریس هم آدمی نیست که بخواد  تظاهر به چیزی کنه که نیست. سوال پیش میاد که چه چیز این کتاب جذابه؟
هیچیش. حتی اهل توصیه کردنش هم نیستم اما دلم میخواد درباره اش حرف بزنم.

پ ن1:بعد از چندبار دیدن مجموعه کوتاهش و یکبار خوندن کتابش گره اصلی داستان برای من باز نشد. آیا گریس واقعا دست به کشتن نانسی زد یا نه؟ ایا واقعا چیزی یادش نبود؟ بالاتر از اینها، ایا واقعا کار مری بود؟ جواب این سوالها رو هیچ کس جز خود گریس نمیدونه که باید بگم همچین شخصی واقعا وجود داشته و داستان بر اساس واقعیت بوده. منتهی این راز و جوابش همراه با صاحبش طوری از روی زمین محو شد انگار هیچ وقت وجود نداشته. پس دیدار من و گریس به قیامت، کنار رود خروشان جهنم در کافه زقوم.

پ ن2: بستگی داره شما چه نوع نگاهی داشته باشید، به چه چیزی؟ همه چیز. کتابهای مارگارت اهرم فشار خوب و ظریفی ان برای کسانی که میخوان سنگ فمنیسم یا زن ستیزی رو به سینه بزنن، خب من که مانع این عزیزان نمیشم فقط باید دقت کنید که این کتاب مربوط به چه دوره و چه کشورهایه. 
گریس از بچگی تا وقتی که از زندان ازاد شد مورد آزارهای متفاوتی قرار گرفت، جسمی، جنسی، روانی و هر مدل آزار دیگه ای که از دست بشر ساخته است. ایا فکر میکرد حقشه که ازار ببینه؟ برعکس، با وجود اینکه یه دختر فقیر از کف جامعه مهاجر بود اما شرافتش براش مهم بود. هر چند خودشم گاهی دخیل بوده در لکه دار شدنش که خب این بحث مفصلی داره که از این مقال خارجه.

پ ن3: کتاب اصرار داره که بر اساس علم و مباحث روز روانشناسی و روانپزشکی پیش بره اما راستش شخصیت گریس و اعتقادات مذهبی خرافیش به قدری قدرتمند بودن که همه اینها رو تحت شعاع قرار می دادن. برای من که لذت بخش بود، چون فارغ از اینکه چقدر چیزای که بهشون اعتقاد داشت درست یا غلط بودن باعث اون نگاه جالبش به زندگی و رک گویش شده بود. 

پ ن4: دکتر جردن شخصیتی که برای کشف رازهای گریس اومده بود نقطه مقابل گریس بود. به نظر من مردی فاقد پیچیدگی اومد ، تا یک جای حتی ساده لوح . از اینکه گریس اون رو درگیر داستان خودش کرد و باعث سردرگمی و تلاشش برای کشف حقیقت شد خیلی خوشم اومد، دروغه اگه بگم خندم نمی گرفت به واکنشهای ساده دلانه و حمایت گرایانه اش. مرد نگون بخت.

پ ن5: یکم درباره شخصیتهای دیگه حرف بزنم، مری ویتنی تجسمی از جوانی و انقلاب کانادایی هایِ اون دوره بود که توسط طبقه بورژوا فریب خورد و در حالی که از درد به خودش می پیچید در خون خودش غرق شد و مرد. می بینید چه تمثیل قشنگ و زیبایه؟ حالا این روح سرکش سعی میکنه یقه صمیمی ترین دوسش ( گریس رو) بگیره و جاش رو بگیره. گریس به نظرم نماد طبقه فرودستیه که سرش به کار خودشه و ظلمهای که بهش میشه رو روا نمی دونه اما دیدگاهش واقعگرایانه تر از این حرفاست که خودش رو فریب بده و زندگی ( با عرض معذرت) سگی اش رو با ارمانهای والا عوض کنه.
شما تصور کنید چه کشمکش شخصیتی در درون این شخص به وجود میاد وقتی دو روح در یک جسم لونه کردن.( خنده شایطانی)
جرمیا دوره گرد، یه متلون متغلب اما مهربون و شیرین که تنها شانس گریس در زندگی نکبتش بود و هر جا که گریس فکرش رو نمی کرد سروکله اش برای کمک کردن به گریس پیدا میشد.

پ ن6: کتاب صحنه زیاد داشت ولی خیلی واضح نبودن( نمیدونم سانسور یا چی ولی من این مدل توصیفات رو فقط توی کتابهای اتوود دیدم) بیشتر بر افکار و تمایلات اون افراد چرخ می خورد.

اگر تا ته این یادداشت همراه من بودید خیلی ازتون متشکرم و باید بگم دیدن مجموعه آلیاس گریس که دقیقا از روی هم کتاب ساخته شده( با کمترین تحریف موجود) میتونه جایگزین بهتری برای خوندن این کتاب باشه.
      

53

        بسم الله الرحمن الرحیم

میخوام یه طوری بنویسم که به نظر نرسه خیلی شیفته قلم سندرسون و چینش صحنه‌ها و خصوصیات دیگه‌ش به عنوان یک نویسنده‌ام اما خب اونقدر گزارش پیشرفت‌هام رو صادقانه نوشتم که نمیشه دوز و کلکی اینجا زد.

اگر مثل من سه گانه مه‌زاد رو خونده باشید قطعا از اینکه باید با همچین داستان، فضاسازی و شخصیت‌هایی(چه دوست داشتنی چه نداشتنی) خداحافظی کنید غمگین شدید اما سندرسون ما رو تنها نمی‌ذاره( خدا خیرش بده)

قانون الیاژ شروع خیره کننده ای داشت، هنوزم جای سیلی که سندرسون زد درد میکنه و تا اخر کتاب هم بدون اغراق همراهم بود. ضربه کمی نبود بهرحال.
شاید برگشتن یه بچه پولدار به خانواده و دست گرفتن اداره امور اونم بعد از بیست سال! چیز چندان جالبی به نظر نیاد.
اما نه وقتی اون بچه‌پولدار یه مجری قانون توی یه شهر بی در و پیکر مثل رافزه.
و حالا این بچه که توی اون شهر وحشی یه مرد اتو کشیده بود، وسط الندل که  شهری پیشرفته و مدرنه یه وحشی بی تمدن به نظر می‌رسه و چه چیز کلافه کننده‌تر ز اینکه باید ازدواج‌کنه؟
اوه به حق هارمونی این دیگه چه داستانیه.

اره صد صفحه اولش همینه اما بعد همه چیز با یه تقه به در عوض میشه و چنان سیر تندی به خودش می‌گیره که امکان هیچ‌گونه ترمز گرفتنی وجود نداره.

پ‌ن¹: فضای داستان خیلی با سه‌گانه اول متفاوته، خبری از اسمون گرفته، خورشید قرمز و بارون خاکستر نیست. اما به اون صورت هم بهش پرداخته نشده ، در عوض یک شهر کلاسیک رو به نظر بیارید که کم کمک داره پیشرفت میکنه. طوری که هم برق دارن هم قطار.

پ‌ن²: شخصیت ها و امان از اونها.محبوب ترین شخصیت‌های من( انگار نمیدونید) واین ،وکس،رانت و استریس.( از ماراسی خوشم نیومد با وجود اینکه زیبا، باهوش جوون و با مزه بود)
حضور واین باعث میشه یک لحظه هم لبخند از کنار لبتون کنار نره و دم به دقیقه قهقه‌ بزنید، وکس با وجود اینکه سعی میکنه یه مرد محتاط باشه در کنار یار غارش تبدیل به یه دلقک بلفطره میشه😂
استریس زن خیلی خشک و چارچوب مداری به نظر رسید، حدود دویست صفحه هم نبود اما اون‌جاهای که بود رو من خیلی پسندیدم و بسیار مشتاقم ببینم جلدای بعد چیکار می‌کنه.

پ‌ن³:قاعدتا من باید بابت ارادتی که به سندرسون دارم یه امتیاز کامل بی چون و چرا بهش بدم، اما راستش نیم ستاره کمتر دادم چون یه چیزی توی ذوقم زد.
شرور داستان یک جفت‌ساز بود اشتباه نکنم، و یعنی یکی در سطح لرد فرمانروا در نامیرایی. من توقع یک مبارزه و اتفاق شگفت انگیز تر رو داشتم و خب پایانی که براش در نظر گرفته شده بود رو نپسندیدم.

پ‌ن⁴:عمده شعف من در این جلد بابت تکرار چهار باره یک اسم بود. خداشاهده چنان از خود بیخود شدم برای اون اسم که فقط داشتم قربون صدقه‌ش می رفتم و اشک شوقم رو پاک میکردم.

پ‌ن⁵: قسم‌های کتاب خیلیییی باحال بودن، اونقدر که چند روزه دارم ازشون استفاده میکنم توی خونه و فعلا که خانواده بدشون نیومده😂 شما هم بخونید امتحان کنید.

پ‌ن⁷: توصیه میکنم بخونید؟ چطور می‌تونید خوندن همچین کتاب خوبی رو از خودتون محروم کنید آخه؟
      

33

        بسم الله الرحمن الرحیم

بیاید باهم خودمونی صحبت کنیم، اونقدری یادداشت تحسین آمیز در وصف این کتاب هست که نیازه همین جا بگم اگر دنبال همچین چیزی هستید این یادداشت رو نخونده رد کنید.

من این کتاب رو دوست نداشتم، یک نفس خوندمش که درد سرم بخوابه از محتوای فاخری که داشت!
در مواجهه با کتابهای وطنی همیشه محتاط بودم، هر کتابی که بر میدارم من رو یک قدم به دور شدن از ادبیات ملی نزدیک تر میکنه و واقعا هدف از نوشتن این مجموعه چی بود؟
نقل تاریخ؟ اگر بله ایا تاریخ واقعی و دقیقی به ما ارائه کرد؟
بسط فرهنگ؟ اگر بله این واقعا فرهنگ بومی ماست؟ این رو اگر به یک ایل نشین خراسانی نشون بدیم و بخونه ایا شرمگین و شوک زده نمیشه؟ 
درسته من فقط دو جلدش رو خوندم و باید بیشتر بهش وقت بدم، ولی چرا؟ ایا هفتصد صفحه برای فهمیدن بن مایه اش کافی نبود؟ مگه به هر کتابی میشه چنین فرصتی داد؟

از من بر نمیاد خلاصه ای برای این کتاب بنویسم ، درباره شخصیت ها فقط یکم حرف دارم:
یکی از عزیزان هر بار میگفت خلق کردن این همه شخصیت کار هر کسی نیست، راستش مخالفم. نویسندگان بهتر از دولت ابادی هم هستن که کلی شخصیت خلق کردن با کلی پیچیدگی شخصیت:) نه همه کپی هم.
تمام زنان کتاب تو سری خور و زبون بودن. مارال قهرمان داستان که در ابتدای داستان برای نجات دامنش از ناپاکی فرار کرد و از عشقش به نامزدش دم میزد اخر خودش رو به یه مرد متاهل تحمیل کرد! اینو میگم چون میتونست نکنه!( نمیگم گل محمد هم گول خورد، یکی از یکی بدتر)

مردای داستان هم من نمیدونم به چه مذهبی بودن اصلا؟ مذهب کیلو چند اصلا، ایا به چیزی غیر از زیر شکمشون فکر میکردن؟ ( بابت ادبیاتم معذرت میخوام)
محض رضای خدا یک شخصیت سالم وجود نداشت، یا دزد ان، یا عرق خور، یا ظالم، یا خوار و ذلیل، یا فاحشه و الخ

خیلی دردناک بود برام یک بخش های از کتاب، بعضی شخصیت ها بی انکه حتی خودشون بخوان هم مورد ظلم قرار می گرفتن، جرمشون چی بود؟ دوست داشتن ادمهای که ادم نبودند. صد رحمت به حیوانات.

مورد بعدی قبح شکنی. خب بابت اینکه چنین صحنه های نوشتی باید برات دست بزنم؟ چرا فکر کردی میتونم یا روم میشه این کتاب رو به کسی معرفی کنم؟ از چه فرهنگی توش حرف زدی؟ اون نکته غرور امیزی که درباره اش حرف زدی چی بوده؟
لابد روابطی که حتی برای اروپایی جماعتش هم قفله( گاها حتی برای حیوانات!)

توصیه میکنم بخونید؟ 
خیر
خودم میخونم؟
خودم بله. 

پ ن: اگر میخواید بگید بگید نـــــــــــــــــــه تو چیزی ازش نخوندی با سبکش اشنا نیستی لازمه بگم این چهارمین کتابیه که دولت ابادی میخونم و به اندازه کافی فهمیدم سبکش چطوریه:)
      

60

        بسم الله الرحمن الرحیم

این جلد هم تموم شد، با کلی ناراحتی و عذاب.( حالا من برای جلد قبل کمتر ناراحت بودم)
صادقانه بگم؟ این جلد حوصله سر بر بود، نه جنگ میشد نه اینا حرکت جدیدی می زدن. همش حرف حرف حرف. 
تا ناموس نظریات سوسیالیتی، کمونیستی و نم چی چی دیگه رو برامون نویسنده در این جلد شرح داد. اختلاف نظرهای انتوان و ژاک یک مقداری از اون حوصله سر بودن کتاب کم میکرد( و البته ماجراهای عشقی این دو برادر نمک کتاب بود)

اولش متوجه نشدم باید طرف کی رو بگیرم، هر کدوم در بیان دیدگاه خودش دلایل خوبی رو میکرد و طرف مقابل هم به خوبی از پسش بر میومد ، دیگه اینجا نیاز بود با دوستان گفت و گو کنیم و این چیزا.
جمع بندی نظریات تا این لحظه شد این:
انتوان نسبت به ژاک واقعگرایی بیشتری در دیدن حوادث و نتایج اون داره. اون دسته از ادم های که میگن خب حالا همه چیز خوبه دست نزنید به ساختار بزارید زندگی مون رو بکنیم ، اما اگه جنگ شد برای نگه داشتن این ساختارها باید بجنگیم.

ژاک که روحیه لوس و نازنازی تری داره میگه نه! جنگ اَخ و پیفه. ما باید باهم برادر باشیم، اگه زدن توی گوش راستمون گوش چپ رو هم بیاریم جلو بزنن تا برادری مون ثابت بشه. ما می بینیم که ژاک با همین فکر دست به چه کارای خطرناکی میزنه و چه خیانت بزرگی هم بهش میشه( پسر بیچاره ام)

پ ن1: اغلب کسایی که نقش خاصی توی کتاب داشتن گذشته مشبوهی داشتن. مثل همین خلبان که رهبر این سوسیالیت های محترم بود و حرفش سند بود برای همه. اکثرا هم بیکار و فراری بودن( یعنی قشنگ معلومه از سر بیکاری نظریه پردازی میکردن برامون)

پ ن2: انتوان عزیز، با پیچیدن یک زرورق طلایی دور سطل اشغال نمی تونی اون رو به عنوان یه چیز با ارزش جا بزنی. حالا تو هی زور بزن رابطه ای با باتنکور که زن دوستته رو تطهیر کنی. تا من میام بگم وای چه دیدگاه خوبی نسبت به کشورش داره و فلان اقا یک طور وزینی به تصور من می رقصه. 
البته هنوزم سر حرفم هستم که نگاهش به مسائل پیرامونی( جز کارش) خیلی سطحیه .حتی اونقدری هم نگران و اشفته نشد. 

پ ن3: این دومین باریه از مرگ یک شخصیت خوشحال میشم، عزرائیل رو جون به جون کرد تا جونش رو داد . شرش کم واقعا.
 
پ ن4: در طول کتاب به این فکر میکردم که اگر مادر دانیل و ژنی رفتار دیگه ای در پیش میگرفت امکان داشت بچه هاش طور دیگه ای بزرگ بشن؟ این بخشش بیش از حدش نبود که باعث شد دخترش نتونه به هیچ کس اعتماد کنه و اونقدر احساساتش رو کتمان کنه که به مریض شدن بیوفته؟ اون تقوایی درونی که مادرشون داشت حتی به درد خودشم نخورد اونقدر، چه فایده داره وقتی تو کسی که باعث رنجت هست رو رها نمی کنی، بلکه با نزدیک نگه داشتنش فقط عذاب بیشتری به خودت و اطرافیانت میدی؟

پ ن5: ژاک پسر نازنینم، یک طوری متناقضی که خود متناقضم اینقدر متناقض نیست.این چه جور مبارزه برای انسانیت و طبقه کارگره وقتی جلد قبل دست به اون کار وحشتناک زدی؟ اونم اینطور که انگار نیاز بود حتما انجامش بدی؟ خب اگر واقعا اینطور فکر میکنی پس چیزی مثل جنگ هم اجتناب ناپذیر و حتی ضروریه و باید اتفاق بیوفته. تلاش برای جلوگیری از اون رفتاراتو زیر سوال می بره.
( به قول زینب ژاک خیلی داستا طوره. راستم میگه، هر ورش رو میگیری اون ورش در میره

پ ن6:دیگه یادم نیست چی می خواستم بنویسم براش، بعدا کامل ترش میکنم.
      

29

        بسم الله الرحمن الرحیم
این یادداشت نه اونقدر حاوی اسپویله نه اونقدر عاری از اون. با احتیاط بخونید.


دیگه روی نظراتم خیلی پافشاری نمی کنم و هر گونه معامله برای خرید و فروش رای ام رو می پذیرم.
این تمام چیزی بود که حین خوندن راشومون و دیدن فیلمش توی ذهنم می گذشت، فکر پر طرفدار بعدیم این بود که نکنه من اون ذوق یا بینش خاص رو ندارم برای درک این کتاب/فیلم؟
اخه الکی نیست که، کلی جایزه و نم چی چی برده، اسکار برده و شیر طلا.

ولی بعد روی پاشنه می چرخم و برمیگردم به این نظر همیشگیم:
_ هر اثر معروفی لزوما اثر خوبی نیست، نه حداقل برای من .
راشومون هم همچین چیزی بود.
میخوام کتاب رو بندازم دور چون راستش خوشمم نیومد ازش نصفه ولش کردم( اعتراف کردم دیگه، ببینید چه بچه خوبیم) و ترجیح میدم روی خود فیلم متمرکز بشم.

خلاصه داستان از این قراره:
یک تجاوز و قتل اتفاق افتاده. قربانی یا قربانیه یا کسیه که با کمال میل پا  داده اما مقتول کسیه که در تمامی روایت ها کشته شده. حالا ما چهار روایت متفاوت داریم که به نظرم همه شون روی یک پاشنه خاص می چرخن که با ظرافت لا به لای داستان مخفی شده بود.
روای ها :
 زن( کسی که بهش تجاوز شده) 
سامورایی( همسر زن که کشته شده)
راهزن( متجاوز و مشکوک به قاتل)
روای آخر؟
هیزم شکن( شاید دزد خنجر نقره نشون)

در اول که به شاهدان برمیگرده ( راهب و هیزم شکن) هر دو این زن و شوهر رو دیدن، هر دو هم این زوج رو قبل از مرگ دیدن اما در حالت و موقعیت های متفاوت. پس فعلا شکی بهشون نیست
( حداقل این چیزی بود که فیلم و کتاب بهش اصرار داشتن)

راوی بعدی راهزنه. در ابتدا می بینیم هیچ علاقه ای به این دو زوج نداره اما یهو یه نسیم خنکی می وزه و پرو پاچه بانوی محترم داستان رو می بینه و بعد تصمیم میگیره بره این زوج رو خونه خراب کن کنه.
در روایت راهزن چند نکته وجود داره:
زن در دفاع از خودش جانانه جنگید و تا قبل از اینکه اون اتفاق شوم براش بیوفته از عفتش محافظت کرد. راهزن در ابتدا میلی به کشتن سامورایی نداشت اما بعد زن از اون خواست که با شوهرش دوئل کنه چون نمی تونه با این ننگ زندگی کنه. راهزن سامورایی رو مرد قابلی می دونست و براش احترام قائل بود اما اون رو کشت.
روای دوم خود زنه. زن گریان در خودش فرو رفته و وقتی راهزن اون رو ترک می کنه به سمت سامورایی می دوئه و خودش رو توی بغل همسرش می ندازه تا کمی همدلی دریافت بکنه. در عوض شوهر اون رو به سردی از خودش می رونه و زن که وحشت و جنون بهش دست داده همسرش رو میکشه.

راوی سوم: روح احضار شده سامورایی. اندوهگین و سرافکنده از برباد رفتن عفت همسرش یک گوشه در خودش می پیچه. وقتی اوضاعش بدتر میشه که همسرش به راهزن التماس میکنه شوهر رو بکشه تا بتونه با راهزن فرار کنه. راهزن که بهش برخورده زن رو لگد میکنه و از سامورایی میخواد تا برای زنش حکم کنه.
زن باز هم به سرش می زنه و فرار میکنه، راهزن دنبالش میکنه و سامورایی چند ساعتی به حال خودش رها میشه تا در سکوت زار بزنه. بعد که راهزن دستاش رو باز میکنه تصمیم میگیره زندگی ننگینش رو تموم کنه و هاراگیری میکنه.

اخرین روایت( ببخشید سرتون رو درد آوردم)
هیزم شکن از ترس قانون نمیگه که شاهد تک تک صحنه ها بوده، در عوض برای راهب و مرد عامی که کنار هم زیر بارون دور اتیش نشستن تعریف میکنه. 
راهزن به پای زن افتاده و ازش تقاضای ازدواج میکنه، سامورایی زن رو از خودش می رونه و اون رو یک زن هر جایی می دونه. حالا زن ارزش خودش رو برای راهزن هم از دست داده و اینجا دیگه به سرش 
نمی زنه که فرار کنه. هر دو مرد رو تحریک میکنه تا براش بجنگن و باز شوهرش می میره، اینبار راهزن رو پس می زنه و فرار میکنه.
این چهار روایت متفاوتیه که ما از داستان داریم، حالا بپردازیم به اون پاشنه ای که بالا اشاره کردم.

پ ن1:من زن رو در این داستان کمابیش گناهکار می دونم، زنِ زیبا در افسانه های ژاپنی همیشه حیله گر و فتنه انگیزه. چرا؟ چون چه در زمان قدیم چه حالا هیچ وقت اون ارزش والای انسانی رو نداشته که نظراتش به حساب بیان پس مجبوره مکار باشه. زن داستان ما هم بی نهایت باهوشه، هر بار که داستان تجاوزش روایت میشه ما می بینیم که دنبال یک راه برای فرار از اون موقعیت و در رفتن از چنگ شوهر و راهزنه. این زن از زندگی کسل کننده ای که داره فراریه و انگاری زیادم بدش نیومده که عفتش از بین رفته و شوهرش مرده. مگه چند نفر قراره از این اتفاق خبر دار بشن؟

پ ن2: من و یکی از دوستان عقیده داریم مردای ژاپنی به سیب زمنی گفتن زکی. در تمامی روایت ها سامورایی مردی بزدل و ترسو ترسیم شده. مردی که در برابر یک راهزن زپرتی به راحتی تسلیم میشه و با چشمان باز به یغما رفتن زنش رو تماشا میکنه. پس اونم زیاد از داشتن این زن زیبا و فریبنده خوشحال نیست، ترجیح میده اسبش رو نگه داره تا زنش. اما سامورایی همچین دیدی به خودش نداشت.

پ ن3: وجه اشتراک تمامی روایت ها به نظر من یک چیز بود، راوی چیزی رو تعریف میکرد که بخشی از شخصیتش رو بالا ببره. به نوعی یه طور داستان رو تعریف میکردن که باخت ندن. مثلا راهزن از سامورایی حین مبارزه تعریف میکرد، چون دلش نمی خواست بگه یه مرد ضعیف رو کشتم 
( افتخاری نداشت براش)
یا سامورایی به اندوهش از این اتفاق چنگ می زد در حالی که به راحتی نشست و تماشا کرد و زنش رو مقصر دونست.

پ ن4: داستان از زبون راهب می خواست بگه دنیا هنوزم قشنگیاشو داره و این حرفا که به چشمم خیلی نخ نما اومد. ژاپنی جماعت و چه به این حرفا. ذلتت رو بکش مرد.

پ ن5: نه کتاب رو توصیه میکنم نه فیلم رو، مگه اینکه شما بخوای بری روایت بخونید و با چم و خمش آشنا بشید( من که اونقدارم ملتفت نشدم راستش)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

17

        بسم الله الرحمن الرحیم

بیاید هر چی جلد یک گفتم رو بریزیم دور ( به معنی غلط بودنش نیستا) و یه در جدید توی این جلد باز کنیم.

احتمالا اگر میخواستم اسمی یا شعاری بزارم برای این جلد یه همچین چیزی می‌شد:
_پسران در خَم مرگ پدر!

جلد دهشتناکی بود، سراسر رنج، تاریکی و غم اما یک نوع ارتیاح خاطر خاصی هم در خودش داشت که دقیقا نمی‌دونم باید مدیون چی  بدونمش.
با وجود اتفاقات سخت و تصمیم های غیرانسانی که گرفته شد اما ته دلم هم خوشحال بودم هم موافق.

خلاصه:
در این جلد ما از یک دریچه جدید به رابطه تیبویی بزرگ و پسرانش نگاه می کنیم. آنتوانی که جلد یک داشتیم حالا یک راحتی و اطمینان به نفس خاص و جدیدی در خودش داره و عشق به کارش ستودنیه!
در کنارش گمشده خانواده تیبو، مثل یه الماس توی مجامع ژنو می درخشه و باورمون نمب‌شه این همون پسر ۱۴ ساله زشت پر از حٌرمان و رمیدگیه.
پ در آخر تیبویی بزرگ،  رنج عظیم من و خیلی های دیگه توی این جلد اتفاقی بود که تیبویی بزرگ داشت از سر می‌گذروند.

پی‌نوشت‌ها

پ‌ن: احتمالا این جلد رو بیشتر از جلدهای دیگه دوست داشته باشم
( حالا ببینم رابطه ژاک و ژنی چی میشه توی جلد سه )

پ‌ن²: این شور و شوق بی الایش انتوان و در عین حال اقرارش به خودستاسی که داره ترکیب منحصر به فردیه که نیازمند تعمق خیلی زیاده. این بخش شخصیتش رو دوست دارم اما متاسفانه اون روی وقیح و یقه دریده اش زیاد جلوی این روی خوبش رو می‌گیره.

پ‌ن³: چیزی که از ژاک دیدم خیلی بی رحمانه بود! ما ژاک رو به داشتن یک روحیه لطیف و حساس می شناسیم، اما مواجه اش با پدرش به چشم من سرد و مایوس کننده اومد. تا یک جای می تونم به اون بچگی سخت و طرحواره ها ربطش بدم اما انسان چیزی فراتر از این هاست.
البته، می‌شه گفت با ذهن نظریه زده ژاک  چیز بیشتری توقع نمی رفت اما با‌ وجود انسانیتی که ازش دم می‌زنه منافات داره و  ترسو تر از این حرفاست که با احساسات واقعیش رو به رو بشه و معمولا فرار رو بر قرار ترجیح میده.
با این وجود بازم محبوب ترین شخصیت داستان برای منه.

پ‌ن⁴:آرزو داشتم تیبویی بزرگ رو در حال هارت و پورت کردن ببینم، نه این چنین خار و ذلیل.

پ‌ن⁵:بحث مذهبی و سیاسی کردن با آنتوان مثل آب تو هاون کوبیدنه. آنتوان به چشمم اونقدر نگاه عمیقی به مسائل پیرامونی خودش نداره و همین که سفره براش باز باشه تا بتونه چیزی از توش برداره و به زخم کارش بزنه براش کافیه. در کل تا وقتی بتونی نیازهای اساسیش رو تامین کنی گور بابای انقلاب و جنگ‌و طبقه کارگر.

پ‌ن⁶: توصیه میکنم این جلد رو؟ قطعا بله. هم کم حجم تره هم مفهومی و عمیق تر.

پ‌ن⁷: دست و دلبازانه امتیاز دادم ( چون بهخوان بیشتر از این نداره)

پ‌ن⁸: تازه یادم آومد، بعد از تیبوی بزرگ دلم بیشتر از همه برای ژیز سوخت. چه خیالاتی، چه انتظاری، چه دردی رو در خودش پرورونده بود و در آخر اینطوری رها شد. حق دارم بابت این کار ژاک با ژیز شیرم رو حلالش نکنم
( شاید بگید شیری ندادم که بتونم حلال کنم که در این صورت باید بگم توی مسائل مادر فرزندی ما سرک نکشید) 
از یک ور دیگه ژیز واقعا انتظار زیادی از ژاک داشت، با تمام عشقی که به این پسرک دارم، اما ناموسا چطور فکر میکنی این پسر میتونه مرد زندگی کردن باشه؟
این نهایت بتونه توی مجالس خودشون بلبل درازی کنه ، اونم چون روحیه‌ش لطیفه زود میخواد از دل بقیه در بیاره.

      

30

        بسم الله الرحمن الرحیم

پ‌ن: الان که میخوام این یادداشت رو بنویسم یه سر به اون بخش راهنمایی یادداشت نویسی بهخوان زدم، اخه خیلی وقته چیزی ننوشتم ۰:)

مرگ فروشنده خیلی تلخ بود برام، خیلی زیاد. هر خطی که می خوندم همراه با زجر و درد بود. 
چرا؟ چون پرداخت اتفاقات ،افکار و خوادث خیلی خوب بود.
من نمیدونم و بلدم نیستم ساختارش رو بررسی کنم پس بهم خرده نگیرید و بیاید باهم از محتوا حرف بزنیم.

خلاصه داستان:
ویلی فروشنده دوره‌گردیه که در شرف بازنشستگی یا شایدم اخراجه، زندگی شمشیرش رو از رو بسته تا جون به لبش کنه و اون با اندک توان باقی مونده‌ش داره با این وضعیت می جنگه.
ویلی رابطه خیلی بدی با پسر بزرگش بیف داره، درحالی که ما هر چقدر توی گذشته این دو نفر کنکاش می کنیم چیزی جز صمیمیت و احترام نمی بینیم، پس چی‌شد که همه چی خراب شد؟!
این سوالیه که تقریبا آخرایی نمایشنامه بهش جواب داده میشه( هر چند خیلی جلوتر نخ جواب رو بهتون‌میده و چون زود فهمیدم بیشتر ناراحت شدم)

داستان حول محور کشمکش این پدر و پسر می چرخه، راز مشترکی رو مخفی میکنن و چون نمی تونن به زبون بیارنش مجبورم به‌چیزایه دیگه گیر بدن.

پ‌ن¹: پرش زمانی و تغییر سریع موقعیت ها از همون اول به چشم میخوره و یکم که گذشت باهاش خو گرفتم.
پ‌ن²: مانور دادن روی رابطه پدر پسری خیلی کار پر ریسک و خطرناکیه. برعکس رابطه‌های پدر دختری که از لطافت و محبت  پر ان اینجا خبری از این چیزا نیست. همه چی پشت اون نقاب مردونه پنهون شدن و بازنده اونیه که زودتر نقابش رو برداره. 
هر چند ویلی هر چقدر سعی کرد نتونست کنار بیاد و رفتارهای تند پر از سرشکستگیش اون رو به مرز. جنون و توهم بردن.
به حدی که حتی بیف دچار توهم‌های اون شد و واقعیت رو از یاد برد.

پ‌ن³: نمایشنامه پر از نکات تحلیل شخصیتیه که میشه مفصل نشست و درباره‌ش حرف زد اما ترجیحم اینکه توی یادداشت نیارم این موارد رو، مطمئنم اگر نمایشش روی پرده بود نمی رفتم ببینمش. 
فکر کن چنین زجر و دردی رو به‌چشم ببینی، الله اکبر!

پ‌ن⁴: پیشنهاد میدم بخونید؟ اره بخونید، می تونید بدید دست اقایون منزل بخونن ،اونا احتمالا بهتر درک میکنن و شاید کمک‌کنه یه سری اختلافاتشون باهم حل شه. ( تضمین نمیکنم البته، برعکسشم میتونه اتفاق بیوفته)
      

55

        بسم الله الرحمن الرحیم

نوبتیم باشه نوبت یادداشت این فسقل کتابه.
صبر کن ببینم، فسقل کتاب؟ خب دچار یه لغزش زبانی شدم چون این کتاب اصلا هم فسقلی نیست، بر خلاف جلد گوگولی و شخصیت کوچیکش داستان بزرگ و تکان دهنده ای توی خودش داره.

خلاصه داستان:
تو یه روز معمولی یه اتفاق عجیب افتاد، سروکله یه دختر ریزه میزه پیدا شد که مامان بابا نداشت، یادش نمی اومد از کجا اومده و اصلا اهل کجاست و اصلا اینا که مهم نبودن.
اسم این دختر مومو بود ، مومو در مدت زمان خیلی کمی تبدیل به محبوب ترین شخصیت اون شهر شد، کار سختیم نمی کرد. فقط خوب گوش میداد، اینطوریه که فقط حرف زدن با مومو مشکلات رو حل میکرد و خلاقیت شما رو به کار می نداخت.
واقعا که مومو چه برکت شگفتی بود.
اما داستان اصلی این بود؟ قطعا ما چهارصد و خورده ای صفحه رو نمی خونیم که فقط غر زدن ملت رو با مومو بشنویم، مومو توانایی دیگه ای هم داشت که باعث شد...
باعث شد چی؟
خب خودتون بخونید دیگه.

پ ن1: مومو رو خیلی کند خوندم، برای من خیلی روون نبود، سیر داستان مثل یه رود با شیب خیلی ملایم بود که نگاه کردن بهش آدم رو خواب آلود میکرد منتهی شوک های که نیمه دوم و آخرش بهم زد حواسم رو جمع کرد که گول این رود رو نخوردم.
پ ن2: فکر میکنم مومو بیشتر برای مخاطب بزرگسال نوشته شده، برای آدمای که غرق شدن توی کار و حواسشون نیست ساعتای زندگی شون کجا در می رن و چرا وقت کم میارن( قطعا توطئه ای در کار است)
پ ن 3:عمرا اگه می تونستم موضوع و ایده کتاب رو حدس بزنم و برای من یه شکست بزرگ محسوب میشه.( تا نیمه دوم که اصلا حدسشم نمی زدم و بد رکب خوردم کیومرث)
پ ن4: اگه می خواید با این تصور که یه داستان گوگولی فانتزیه بیاید سراغش خب اونقدرم بیراه فکر نکردید، فقط یکم ارواح خبیث و شریر بهش اضافه کنید که بوی از وجدان نبردن و چقدرم این روزا امثالشون زیاده.

این کتاب رو بخرید ، اول خودتون بخونید بعد یه بار دیگه با بچه هاتون بخونید. اشکالیم نداره اگه عذاب وجدان گرفتید و دلتون سوخت و فکر کردید والدین خوبی نبودید و این حرفا.
همیشه فرصت برای بهتر کردن اوضاع هست.
      

73

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
فرشته سجادی فر

فرشته سجادی فر

22 ساعت پیش

11

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.