فرشته سجادی فر

فرشته سجادی فر

بلاگر
@fereshtehsajjadifar
عضویت

آذر 1402

83 دنبال شده

645 دنبال کننده

        خیلی خودمونی( شما بخونید کوچه بازاری) نظرم رو راجع کتابا می‌نویسم.
      
mooalemam
miss_sajadifar
ble.ir/join/84nNN6VfKh

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بسم الله الرحمن الرحیم

همه‌چیز از یک اتفاق مسخره شروع شد. به شکل مسخره‌ی ادامه پیدا کرد و در نهایت حیرت به خوبی تموم شد!

دوئل یک داستان با خط روای ساده و شخصیت‌های پیچیده بود. فرو مرد زبان نفهمی که خون زیادی تندش بهش اجازه‌ی فکر کردن نمی‌داد و مشت اول رو در تمام دعواهای کتاب اون زد.
دوبر مرد بی شیله پیله‌ی بی حاشیه و فکور که در حین انجام وظیفه به تور فرو خورد و تا هفده‌سال بعد نتونست از شر این مرد زبان نفهم خلاص بشه و تیر خلاص وقتی زده شد که سعادت دوبر به همین حماقت فرو گره خورد!
داستان حول این دو مرد و دوئل هفده‌ساله‌شون می چرخه. نویسنده با عیان کردن واقعیت برای ما مخاطبان و پنهون کردنش از شخصیت‌های کتاب ما رو تا مرز جنون و خودخوری می‌رسونه و در آخر تمام این حرص زدن‌ها، یک آبنبات ناقابل تقدیم‌مون میکنه که در نهایت تعجب به همون راضی می‌شیم😐😂

پ‌ن: کتاب سبک و مم حجمه، در یک نشست سه ساعته خوندمش( یه ساعتش رو برای خالی کردن حرصم رفتم اکسپلور چرخ زدم)
پ‌ن²:احساس می‌کنم ترجمه یکم سخت بود به طوری که یک جاهای برمیگشتم باز میخوندم تا مطمئن شم درست فهمیدم( حالا من از اقای سهیل سمی کتابای اتوود رو خوندم و اونجا روون تر بوده به نظرم)
پ‌ن³:من به این کتاب چهار دادم به دو دلیل؛ اول اینکه خیلی خوب حرصم رو در آورد😐💆🏻‍♀️ و این یعنی فرو و دوبر خوب شخصیت پردازی شده بودن. از دست حماقت های فرو مو کندم و برای صبوری دوبر خودم رو زدم( مرد اینقدر نجیب آخه؟)
دلیل دومم بابت یه پاراگراف در صفحات اخره که اینقدر شیرین بود  تموم اعصاب خوردکنیایی فرو رو بهش بخشیدم( هنوزم سرحرفم هستم که حیف درد زایمان مادرش!)
پ‌ن⁴:کتاب رو توصیه میکنم؟ راستش نه🗿، مگه اینکه واقعا دوست دارید اعصابتون خرد شه.
پ‌ن⁵:من سیر زمانیش رو دوست داشتم، تعلیق و عطف‌های ریزش خیلی برام مهیج بود.


      

32

        بسم الله الرحمن الرحیم

همون بچگیها که موقع صحرا گردی بابا ولمون نمی کرد مطمئن شدم این مرد هیچ وقت ما رو ول نمیکنه، اصلا چون این رو می دونستم دست داداشم رو می گرفتم و کوه به کوه پرسه می زدیم. بابا همیشه بود، همیشه منتظر ما یا دنبال ما.
این کتاب برای من به شدت شیرین بود، به قدری شیرین که یک جاهای می بستمش می رفتم یه دوری می زدم یا برای هم‌خوابگاهیام تعریفش می کردم و می دونم اون لحظه از چشمام ستاره بیرون می ریخت.
جای که من زندگی میکنم خیلی مرسوم نیست مردها از احساسات یا دردهاشون چیزی بگن، حتی میتونم بگم پذیرفته نیست پس وقتی اولین داستان کتاب رو می خونم بیشتر از همیشه خوشحال میشم. نویسنده یه پسر جنوبیه که حین جنگ جا به جا میشه و اون نگاه مردانه و زمخت به زندگی رو خیلی خوب به تصویر کشید. روایتهای بعدی ملایم تر بودن و نانازی تر. از ترسها گفته شد و کابوسهای که فرزند به زندگی‌شون اضافه کرد. 
نمیدونم موافقید یا نه، ولی ما زنا انگار از اول بلدیم چطور مادری کنیم( اگرم نظری غیر از این دارید خب درسته) ولی برای مردا خیلی اینطور نیست. اشاره به شبکه گسترده‌ی از دوستان که خانمها دارن و عدم تمایل مردها به صحبت درباره‎‌ی احساساتشون یکی از اون کلیشه های مسخره این روزا رو می شکنه که:
_ نه زن و مرد که فرقی باهم ندارن!
من به این کتاب پنج نمره کامل رو میدم، بسیار از نشر اطراف ممنونم و درخواست یه جلد دیگه تحت عنوان فرزندی که من بودم رو دارم( نوبتی هم باشه نوبت بچه‌هاست که درباره‌ی والدینشون صحبت کنن)
کتاب رو به چه کسانی توصیه میکنم:
به همه. به مردهای که ریلزهای بچگونه برای دوستاشون می فرستن و از ذوق خفه میشن و فکر میکنن فقط خودشون از اون بعدشون خبر دارن.
به خانمهای که حس میکنن دنیای مردونه خیلی هم پیچیدگی و ظرافت نداره.
به بچه های که بالغ شدن و با پدرهاشون به مشکل خوردن و فکر میکنن اونطور که باید زحمت نکشیدن تا شرایط بهتر بشه.
و دیگه همین.
ممنون که خوندید.
      

53

        بسم الله الرحمن الرحیم

خب پروژه کتاب خوندن سرکار فعلا شکست خورده و کتاب رو زمانی خوندم که از شده فکر و خیال کاری نتونستم بخوابم و واقعا انتخاب افتضاحی کردم.
( ولی الحق اینقدر مسخره بود که ذهنم مشغول ایرادات کتاب شد😂💔)

خلاصه داستان:
جوونا یهو تصمیم می‌گیرن پیرمرد/پیرزنا رو از صحنه روزگار محو کنن و حالا این پیرهای بیچاره دیگه نمی‌تونن به زندگی قبلی اروم‌شون ادامه بدن.

به خدا که داستان همینه، اما امان از نویسنده‌ی که رشته داستان از دستش در رفته.
پ‌ن¹:موضوع داستان جذاب بودا، کلی گره ذهنی باز نشده دارم الان بابتش اما پرداخت نویسنده بسیار شلخته و افتضاح بود. تا ۶۰ صفحه اول که اصلا حرفی از این انقلاب یهویی جوونا بر علیه پیرها نمیگه و یه اشارات مبهمی داره که به زحمت آدم متوجهش میشه.
پ‌ن²: با خودم گفتم شاید چون شخصیت اصلی آدم پرت و شوتی بوده داستان هم اونی نشد که باید می‌شد. ویدال زحمت نمی‌کشید یکی از رفیقاشو کتار بکشه بپرسه:
_داداش چی شده که ما باید قایم بشیم؟
در عوض فکرش دور دخترای خیاط‌خونه که همسن نوه‌ نداشت‌شن چرخ میخوره و نکنه فلانی که هم‌اسم معشوقه جوونیمه بهم چشم داره!
( اره داداش بهت چشم داره، شک نکن)
پ‌ن³:کلا نویسنده لزومی نمی‌دید توضیح بده چی شد، چرا اتفاق افتاد، چرا فلانی یهو خودش رو دلباخته یه پیرمرد زهوار درفته دید و الخ


صدهزار بار خدا رو شکر میکنم وقتی کتاب به دست رفتم سر کلاس بچه‌ها کنجکاوی نکردن بدونن داستانش چیه( اون لحظه خودمم نمیدونستم هنوز خیلی پیش نرفته بودم)

در آخر ببخشید بابت این یادداشت عجله‌ی. 
ممنون که خوندید♥️✨
      

42

        بسم الله الرحمن الرحیم
(یادداشت زیر شامل سه بخشه. بخش اول محتوای داستان، بخش دوم پی نوشت ها، بخش سوم هم نفرینهای این جانب در حق یکی دو شخصیت داستانه.خیلی توصیه نمیکنم اون بخش رو بخونید وقتتون تلف میشه.)
هر طلوعی بالاخره یه غروبی داره و پایان هیچ حکومت سلطنتی خوش نیست! 
این قانون فقط به حکومتهای دیکتاتوری بر نمی‌گرده، بلکه جمهورهای مردم نهاد هم ممکنه بر اثر فساد .و ناکارامدی دچار فروپاشی بشن.
محوریت این جلد دقیقا همون دو خط و نیم بالا بود، تاناکا بعد از ساختن دنیایی مورد نظرش و تقسیم اون به سه بخش، ما رو وارد لایه های عمیق داستان کرد. در ظاهر ما فقط یه حکومت 500 ساله اشرافی می بینیم اما تاناکا اصرار داره ما چیزای بیشتری ببینیم، ناکارامدی بدنه اشراف، خودمحوری اونها و ندیده گرفتن مردم عادی و بیگناه( کباب شدم برای این بخش) دست نشانده کردن یه بچه کم سن و سال در قامت یک امپراطور. 

در مقابل جمهوری سیارات ازاد از راهی که بنیانگذارش در اون قدم گذاشته بود منحرف شد( چه انحرافی ) جنگهای مکرر و سیاستهای فریبی که به عنوان حقوق و ازادی به مردم قبولونده میشد.

این جلد پر از مباحث سیاسی و اعتقادیه، نویسنده به اعتقاد من افکار پراکنده‌ی خودش رو توی دهن شخصیتهای مخلتف گذاشته بود تا ببینه چی به کی بیشتر میاد.
خب حالا ما میدونیم جنگهای بین امپراطوری و جمهوری فقط یه لایه یخ نازکه که جلوی داستان و هدف اصلی داستان رو گرفته. کلیسای  سیاره‌ی مادر در تلاش برای احیایی زمین از سیاره دست نشونده خودش فزان برای پیش برد اهدافش استفاده میکنه...

اینکه نتیجه تمام این اتفاقات بالا چی میشه رو خودتون برید بخونید، فقط اگر رقیق القب هستید خیلی توصیه نمیکنم.

پ‌ن1: یکی از دوستانمون گفت شخصیت مورد علاقه تاناکا راینهارده، از همینجا درود بر تو خواهر. دقیقا همینه! شخصا دلم میخواست این اتفاق شوم یکم دیرتر بیوفته و به این زودی این مصیبت نازل نشه اما خب، تاناکا عجله داره( هشت جلد آینده رو چطور بخونم مرد کافر؟)
پ‌ن2: یانگ ون لی، همونطور که توی یادداشت قبلیم گفتم اون نکته مثبت، لطیف و نشاط اور این داستان فضایی پر از کشت و کشتاره. اما توی ترکیب این شخصیت یه انفعال و احتیاط بی مورد هست که دقیقا نقطه مخالف راینهاردِ قاطع و جسور به حساب میاد.
پ‌ن3:اگر جا داشت من این جلد رو خیلی بیشتر از اینا لفت می‌دادم و نمیخوندم، نمیخواستم به اون صحنه تلخ و بی رحمانه که کاملا غیرمنصفانه بود برسم.
پ‌ن4: خاطرم نیست اشاره کرده باشم، اما بهتره یه ذهنیت بهتون بدم برای خوندن این مجموعه. اول از همه فضاسازی این مجموعه خیلی شفاف نیست. نویسنده با تکیه بر تصور کلی ما از کهکشان خیلی به خودش زحمت نداده شرحش بده، تنها جای که من دیدم خوب و سر حوصله نشسته توصیف کرده کاخ امپراطوری گلدنباوم بوده( اینم معلومه دیگه،  سوگولیش اهل اونجاست) 
نکته بعدی، تکنولوژی مورد استفاده ممکنه برای خیلیها ناشناخته باشه( باز احتمال میدم چون این داستان تبدیل به انیمه شده دیگه نویسنده نیازی ندیده بیاد مو به مو سفینه‌ها رو برای ما توصیف و توضیح بده)
سرعت اتفاقات خیلی بالاست، اینطور نیست که نویسنده سر حوصله نشسته باشه و گل و بلبلهای گوشه دیوار رو برامون توصیف کرده باشه، خیر. کلا خیلی سیر چَکی طوری داشت. فصلها هم چون رفت و برگشتی به حساب میومدن دیگه باید حواستون رو حسابی جمع کنید.

پ‌ن5: توصیه میکنم بخونید؟ اجازه بدید هر ده جلد رو بخونم بعد نسبت به داستان و هدفش به این سوال جواب میدم. چون همونطور که بالاتر گفتم، از این داستان زیبای ادبی در نمیاد، پس چیزی که می‌مونه هدف و طرح کلیه.





اینجا رو دیگه نخونید، میخوام یکم نفرین کنم.



خـــــــــــــــــودم کفنت کنم راینهارد. پسر دست گلم رو سر غرور مسخره و بچگانه‌ت به باد دادی. چطور شد اوبرشتاین خدا نشناس چشم فلزی اومد و عقلت رو ازت گرفت؟ چطور شد این دست گل رو به این زباله کهکشانی فروختی؟ دیگه چی میخواستی مثلا؟ 
مگه آدم چند نفر تو زندگیش پیدا میکنه که همه جوره قبولش داشته باشه و کل زندگیش رو به خاطرش قمار کنه که تو فکر کردی با کنار گذاشتن این پسر میتونی یکی دیگه پیدا کنی؟
اصلا یه لحظه ننشستی با خودت بگی چرا آنه رز تاکید داشت به حرفش گوش کنی؟ یعنی هر چقدر بگم داغ دلم خالی نمیشه، کاش یه ادم واقعی بودی که امیدی به دیدنش بود، خوب از خجالتت در میومد. یه بار چک میخوردی اینطوری هارت و پورت نمیکردی برای این طفل معصوم.

این اوبرشتاین چشم فلزی اینقدر مشکوک میزنه اصلا نمیتونم بهش اعتماد کنم، از همون لحظه که پای نحسش رو گذاشت تو داستان هی حس بد تزریق کرد.
      

40

        بسم الله الرحمن الرحيم

یه کتاب وقتی برام عزیزتر میشه که فرصت کشفش رو داشته باشم بدون اینکه چیزی از نویسنده یا کتاب بدونم. اولین بار آتش بدون دود رو برای فرار از بازه سنگین و وحشتناک نتایج کنکور خوندم و خوب یادم میاد که وقتی جلد اول تموم شد از شدت شوق تمام تنم می لرزید و نمی تونستم توضیح بدم گالان کیه یا سولماز چی بوده؟
دیشب حین بازخوانی این جلد باز همون حال شش سال قبل بهم دست داد، اما اینبار وحشت هم کنارش بود که چطور هنوزم همون اثر قبل رو روی من داره با اینکه به وضوح می بینم این جلد سراسر خشونت و خط قرمز هایی که من شدیدا ردشون می کنم اما الان مشتاقانه منتظر نتایجی هستم که میدونم چی بودن.

داستان درباره دو خانواده بزرگ گوکلانی و یموتی هست که نفرتی دیرینه از هم دارن اما آتش این نفرت زمانی اوج می‌گیره که پسری از یموت عاشق دختری از گوکلان میشه. این عشق نه تنها این مرد جنگچوی وحشی خو رو ذلیل نمیکنه که به آتشش هم دمیده میشه و کسی اینکار رو نمیکنه جز معشوق گوکلانی این مرد، که یک صحرا عاشق داره اما تنها همین وحشی خنجرکشه که بی اجازه میاد و اون رو بر میداره و می بره.
این زوج که عاشق همدیگه ان سر تعظیم برای هم فرو نمیارن چون هیچ چیزی اندازه نرمی اون ها رو به وحشت نمی‌ندازه.
بهای این عشق اما چیزی جز خون نیست، رود خونی که از هر دو طایفه روان میشه و دست آخر این دو نفر رو هم در خودش غرق میکنه.
من هیچ وقت از داستان رمئو و ژولیت خوشم نیومد اما گالان و سولماز یک شمه‌های از این نمایشنامه رو در خودشون داشتن و زندگی کردن.

پ‌ن1: گالان مرد فکر نبود. حتی اون اندک موقعیت های که یک لحظه در فکر فرو می رفت از ترس برگشتن نظرش فوری دست از فکر می کشید و تفنگش رو علم می کرد.
روا نبود این همه کشت و کشتار اما بازم نادر چقدر نرم نوشت و شماتت کرد طوری که واقعا دلم نگرفت از این وحشی خنجرکش.
پ‌ن2: سولماز از گالان یه سرو گردن بالاتر بود، اون با فکر جلو میرفت. فقط از سر غرور نبود که التماس نمی کرد به گالان، از دور اندیشیش بود که این کار رو نمی کرد. می دونست تا وقتی حرفش برو داره که گالان برای التماس کردنش دست و پا بزنه( الله وکیلی از زن و شوهر اگر میرفتن پیش روان درمانگر اون بیچاره خودش تیمارستان بستری می‌شد)
من نمیتونم بگم وای خیلی گل کاشتن، چون نکاشتن واقعا. اونا کینه کاشتن و خون درو کردن پس اعمالشون مذمومه به چشمم.
پ‌ن3: نادر سبک خاص خودش رو داره، هر جا دلش میخواد از منبر بالا میره و حرفهاش رو می زنه. کاملا مستقل از شخصیت‌هاش.
پ‎ن4: نمی‌دونم فقط به چشمم من اومد یا نه، ولی گالان سعی کرد تعصب ها رو بشکنه اما با اینکار تعصب های جدیدی پای ریزی کرد که تاوانش رو بچه‌ها و نوه‌هاش باید پرداخت کنن( خانه‌ات اباد گالان)

پ‌ن5: صحبت دیگری ندارم( نه بیشتر از اونچه دیگران گفتن)
      

30

        بسم الله الرحمن الرحیم

این حق رو به خودم میدم که تابستون یک تنبل تمام عیار باشم و تا لنگ ظهر بخوابم اما امروز متفاوت بود. سه صبح کاملا سرحال و با نشاط پا شدم و از دیدن نور خورشید که از لابه لای درخت جلوی پنجره به داخل اشپزخونه می تابید لذت بردم. 
کامروایی امروز صبحم بر میگرده به نگاه کردن یکی دو قسمت از کلاس‌های نویسندگی عباس معروفی و معرفی شدن چندتا نماشنامه.

راست و حسینی بگم اینهمه یادداشت داره لابد یکی خلاصه‌ش رو نوشته بذارید من یه چیز دیگه بگم.
مادر خانواده درست مثل یه افعی شایدم ببر زخمی پیر روی این خواهر و برادر چمبره زده بود و برای تک به تک تصمیمات زندگی‌شون برنامه ریزی می کرد. زخم عمیقی که از شوهر فراریش خورده بود سنگین تر از این حرفاست که بتونه خودش رو ببخشه( هر چند اینطوری نیست که بگه وای خدایا من مقصرم چون گول اون لبخند قشنگ رو خوردم!)
خیر. باباهه مقصره که با یه لبخند مادر خانواده رو عاشق خودش کرده( اصلا هم خود مادره دختر سبک‌سر خوشگذرونی نبوده که هیچ فکری برای اینده‌اش نداشته)
مادر خانواده به زبون میگه من به بچه‌هام افتخار میکنم، اما چه افتخاری؟ دروغ بزرگی که میگه حتی خودش رو هم متقاعد نمیکنه، پسر خانواده رابطه پر تنشی با مادرش داره.مادر رسما ادمم حسابش نمیکنه چه برسه به مرد خانواده و نون آور خونه. دختر خانواده در سکوتی که هر روز بیشتر و بیشتر اون رو به زاویه می کشونه نمیتونه از دست توقعات بی پایه و اساس مادرش خلاص شه.
راستش موندم مادری که توی جوونی خودش کلی خاطرخواه داشته و الله ماشالله فانتزی و فکر داشته چطور با این جنبه زندگی بچه‌هاش مشکل داره؟
دائم ازشون میخواد چیزی غیر از اون چیزی که هستن باشن و اون چیزی نیست جز شبیه پدر فراری‌شون بودن.
پسرم لطفا مثل پدرش مشروب‌خور نشو.
دخترم مثل بابات بی فکر نباش.
نیاز بود یکی این زنه رو بگیره دوتا سیلی بخوابونه تو صورتش و از خواب بیدارش کنه ولی خب کسی همچین رشادتی رو از خودش نمی تونست نشون بده.( این رو از باب خشونت نمیگا، حالا فکر نکنید ری به ری مردم رو چک کاری میکنم( حداقل نه با دست))
قرار بود من از این داستان نحوه توصیف و چینش دیالوگها رو یاد بگیرم که خب بار تحلیلی وضعیت روانی خانواده برای من سنگین تر بود.

خب پی نوشت های نازنینم:
پ‌ن1: ترجمه‌ی که خوندم خوب بود و مشکلی با فهم مطالب نداشتم. 
پ‌2:نمایشنامه نمونه تمام عیار یک زندگی امریکایی بود. مادری که میخواد دخترش رو شوهر بده تا سر پیری یه سقفی بالای سرش باشه، پسری که شب از خونه میزنه بیرون و با بانگ خروس محل برمیگرده خونه. مادری که تحمل پذیرش خطای خودش و نرمشی دربرابر زندگی نداره.
پ‎ن3:خب اگه اشتباه نکرده باشم ما اینجا شخصیت داشتیم نه تیپ. 
پ‌ن4:نمایشنامه‌ کوتاهه اما ضرب اهنگ‌های تندی داره که واقعا کنجکاوتون میکنه ببینید چی میشه.
پ‌5: احتمالا شماهم سینمایی اقتباسی از این نمایشنامه رو تحت این عنوان_ اینجا  بدون من_ دیده باشید.
      

33

        بسم الله الرحمن الرحیم

چقدر شما خوب و فرهیخته‌اید که از پس این کتاب بر اومدید. از صمیم قلبم تمام کسایی که جلد اول رو خوندن و فهمیدن! ستایش می‌کنم. جوک معروفی هست درباره این مجموعه که فقط دو نفر تونستن این مجموعه رو تموم کنن، اولی خود پروست و دومی مترجم کتابشه.
برای کسی مثل من که دلش هیجان بالا می‌خواد خوندن از  پروست تمرین صبر بود. تمام زمانی که به خوندن این کتاب سپری کردم احساس می‌کردم دوتا وزنه صدکیلویی به پام بسته شده و نمی‌تونم راحت پاشم یا وول بخورم و ایا این رو الزاما خوب می دونم یا نه بحث دیگه‌ایه.
کتاب از سه بخش تشکیل می‌شه: بخش اول کومبره که نویسنده خاطرات زندگی و بچگیش رو تعریف می‌کنه. سخت ترین بخش کتاب دقیقا همین بخش اوله. طبیعتا آدم از خودش می‌پرسه چرا باید بشینم و خاطرات آدمی رو بخونم که قرن‌ها قبل از من زندگی کرده و اصلا به من چه که کلوچه‌اش رو با چه چایی خورده یا کلیسایی کومبره چه شکلیه! ربطی که به ما نداره اما بیاید اینطوری بگم، پروست سعی کرد نبض تند زندگی رو بگیره و آرومش کنه. 
بخش دوم کتاب به عشق دیوانه‌وار شارل سوان نسبت به اودت دوکره‌سی زنی بدنام بود. کتاب اینجا ضربان تندی به خودش می‌گیره. ما همراه سوان اودت رو دست به سر می‌کنیم و بعد ناغافل می‌فهمیم که عاشق این زنیم! زنی که تناسبی با ما نداره، از نظر ذهنی از ما خیلی پایین‌تره و هرگز نمی‌تونه دنیا رو از دید ما ببینه و خب چه اشکالی داره اصلا؟ من خودم رو به خاطرش می‌کِشم پایین. کاری که شارل سوان انجام داد و ظاهرا که از این عمل پشیمون هم نبود.
بخش سوم کتاب باز برمی‌گردیم سر وقت خود پروست و عشق کودکانه‌اش نسبت به ژیلبرت سوان که نه تنها محبت خاصی بهش نداره بلکه از عمد اذیتش می‌کنه.


پ‌ن1:کتاب نمونه کامل اطناب در کلامه. نوع روایت یا شیوه نوشتنش جریان سیال ذهنه و ما مجبوریم بشینیم پای حرفای پروست و از دید اون به کودکی که از سر گذرونده نگاه بکنیم. دید سوان در این جلد خیلی کودکانه است و شاید مثل من از کوره در برید که بابا حالا یه بوس شب‌بخیر مگه چقدر مهمه تو بیست صفحه به خاطرش خاطره می‌گی و جنگولک بازی در می‌اری؟
ظاهرا برای سوان مهم بود.
پ‌ن2: تو این جلد من با چیز جدیدی رو به رو نشدم. منظورم از جدید، شغل یا گرفتاری‌های طبقات مختلف در یک کشور یا ملت دیگه است.( معمولا یکی از اهدافم برای خوندن کلاسیک‌ها اینه) اما کلا دو طبقه بیشتر نبود توی این کتاب. یکی اشراف که شارل سوان یکی از اونها بود. یکی هم طبقه فرودست یا عادی که اودت نماینده این بخش بود. اشراف که افراد پولدار بیکار با جوامع خصوصی و تفریحات یکدست شده بودن. چیز جدیدی از این دسته بیرون کشیده نشد و فرق زیادی با دوره‌ی قبل از انقلاب فرانسه نداشتن.
طبقه عامه که اودت نماینده اونها بود( ناموسا چه نماینده پاک دامنی‌ام بود) دقیقا جا پای اشراف می‌ذاره، فقط کیفیت این تقلید خیلی پایین‌تره. جمع‌های مبتذل کوچیک که بر پایه دروغ و فساد تشکیل شده بودند و راحت کسی مثل سوان رو قضاوت می‎کردن( حقیقتا حقشم بود. بیخود خودش رو خوار کرد برای این جماعت)
همون روند خرج کردن پول برای معشوقه‌ای که بهت دروغ می‌گه و ازت دوری می‌کنه اما تو روز به روز شیفته تر می‌شی رو شاهد بودیم. 
پ‌ن3: این کتاب به قدری سنگینه که حس می‌کنم باید معذرت بخوام بابت اینکه شاید من نتونستم دید والایِ نویسنده و هدفش رو بفهمم اما خب، واقعا ساده بود. نمی‌فهمم منظورتون از اثر فاخر و بی‌بدیل چیه. اگر نفهمیدینش راحت بگید اینو، نذارید به حساب اینکه شاید کتاب پیچیده و خیلی فلسفی بود. 
پ‌ن4: شخصیت مورد علاقه‌ام توی این کتاب فقط می‌تونه مادر پروست باشه که نظراتش رو بدون در نظر گرفتن خوشایند کسی می‌گفت. 
پ‌ن5: یک نکته خیلی مهمی در باره این داستان وجود داشت، کسایی مثل پروست یا سوان عاشق اون فرد نمی‌شدن چون اون ویژگی رو داشت، اونا عاشق شخصی که خیالش کرده بودن می‌شدن و بعد سعی می‌کردن در اون شخص حقیقی، نشانی از اون خیال پیدا کنن.
برای مثال، سوان تا وقتی که شباهتی بین اودت و صفورا اثر بوتچلی پیدا نکرد عاشقش نشد و حتی اونقدری هم به نظرش جذاب نبود. اما بعدکشف این شباهت شیفته‌اش شد و دائم سعی داشت اودت رو به این تصور ذهنی نزدیک کنه که نتیجه‌اش چیزی جز ناامیدی نبود.
پروست هم ژیلبرتی که توی ذهنش ساخته بود رو می‌پرستید. ژیلبرت واقعی اهمیتی بهش نمی‌داد، رک بهش می‌گفت چرا ازش استفاده می‌کنه اما پروست کوچولو شب با گریه سر روی بالشت می‌گذاشت چون ژیلبرت خیالیش نامه فدایت شوم براش نفرستاده بود.
( امان از منقل) 
( درک می‌کنم در دنیایی واقعی هم همچین چیزی خیــــــــــــــلی زیاده، بذارید غرم رو بزنم)
پ‌ن6: راستش وقتی سوان فهمید اودت گرایشش فقط به مردا نیست یه لحظه نور امید توی دلم پر زد که مردی الان پا میشه این رابطه رو تموم می‌کنه اما خب، سوان واقعا باهوش نبود( پروست بارها اینو گفته توی کتاب) و با اینکه این حقیقت دردناک به قلبش نیشتر میزد بازم اودت رو پذیرفت و باهاش ازدواج کرد( ذلیل تویی مرد، بقیه اداتم نمی‌تونن در بیارن)
پ‌ن7: اینطور نبود که دلم برای شخصیتا بسوزه و بگم ای وای بر من، پسرم( سوان یا پروست) حیف شدن. اینا از اولم کج کج راه می‌رفتن.
پ‌ن8: عکس یادداشت نقاشی معروف ساندرو بوتچلی به نام صفوراست که سوان هی درباره اش حرف می‌زد.
پ‌ن9: سوان به عنوان یه فرانسور یهودی تبار زیادی خنگ بود. توقع نداشتم اینطور تو دام بیوفته اما خب، ظاهرا کسی یادش نداده بود اون پولی که در میاری رو نباید خرج یه فاحشه کنی( باید نگهش داری تا آیندگانت باهاش فلسیطین رو بمبارون کنن🙃)
      

35

        بسم الله الرحمن الرحیم

اینطور نیست که فقط کتاب‌های کلاسیک که براشون هزارتا کلاس می‌ریم و صد مدل تفسیر پس و پیش می.خونیم باعث بشن ما یک سبک فکری پیدا کنیم و چپ  و راستمون رو تشخیص بدیم.
اعتقاد من به این باور با خوندن این جلد قوی‌تر شد. قطعا نمیتونم به راحتی درباره نویسندگان کلاسیک موردعلاقم با دانش‌آموزام صحبت کنم اما این کتاب رو می تونم.
یانگ ون‌لی تنها پسر یک تاجر ورشکسته که عشقش تاریخ و کنکاش توی رفتار گذشتگانه خیلی خوش شانس نیست و از رشته مورد علاقش دست میکشه تا توی اکادمی نظامی تحصیل کنه.
راینهارد فون لوهن‌گرام اشراف زاده بی‌لقبی که تنها خواهرش توسط امپراطور دیکتاتور کهکشان گرفته شده از خشم و نفرتش استفاده می‌کنه و قدم توی راه خطرناکی می‌ذاره.
 این شخصیت‌ها می‌تونستن زندگی دیگه.ای داشته باشن، اگر رودلف کبیر هیچ وقت زاده نمی‌شد و تصمیم نمی‌گرفت کهکشان رو زیر یوغ بردگی خودش بکشه. داستان در آینده اتفاق میوفته، اینده‌ای که در اون خبری از زمین نیست( فعلا نیست) و مردم برای زندگی تصمیم گرفتن روی سیارات دیگه شانسی برای زنده موندن خودشون پیدا کنن.
ردولف امپراطوری باشکوهی رو تاسیس می‌کنه اما یک امپراطور، دیکتاتور هم هست و نتیجه دیکتاتوری حتی در بهترین شرایطش شورش یک عده از مردمه.
مردمی که فرار کردن اتحادیه ای رو تشکیل دادن با هدف آزادی و برابری.
قرنها بعد از ردولف یانگ و راینهارد درگیر پیچ تاریخ میشن اما نه در غالب کسانی که تماشاگرن. اونا با دستای خودشون قراره تاریخ شگفت انگیزی رو رقم بزنن.

پ‌ن1:اول از همه میخوام گلایه بکنم که چرا مجموعه‌های مزخرف و بی‌محتوا چاپ و تجدید چاپ می‌شن اما کتابی به این خوبی با محتوای به این قدرتمندی رو هیچ کس از روی زمین بر نمی‌داره! 
ما هم برای خوندنش مجبور می‌شیم دست به دامن هوش مصنوعی بشیم. 
پ‌ن2:کتاب عمیقی بود، اگر اندک آشنایی با سیاست، اقتصاد و فلسفه نداشتم یک جاهایش واقعا برام سخت میومد چون حتی ریزترین حرکت شخصیت‌ها هم یک هدف و تفسیری پشت خودش داشت.
بریده‌های که منتشر کردم گواه این مسئله هست.
پ‌ن3:کمترین توقعم از یک کتاب علمی تخیلی داشتن یک دنیایی مستقل با ایدئولوژی جدیده که این جلد براوده‌اش کرد. تقابل دیکتاتور و دموکراسی، تلاش شخصیت‌ها برای پایداری حکومت‌هاشون، دسیسه‌های که می‌چیدن یا اتفاقاتی که بر اساس انتخاب‌هاشون می.افتادند من رو به وجد می‌اورد( خودتون که شاهد بودید.)
وقتی می‌گم علمی تخیلی توقع می‌ره که همیشه یه فرشته مهربونی پیدا شه گندکاری ملت رو درست کنه اما اصلا از این خبرا نبود. قلبم به درد اومد وقتی افراد ضعیف النفسی برای نگه داشتن صندلی‌های حکومتی.شون جون بیشتر از بیست میلیون نفر رو گرفتن و حتی برای این حرکت شون توجیه هم آوردن!
اگه علاقه مندید اعصابتون با جناح‌های سیاسی خرد شه کاملا کتاب مناسبیه.
پ‌ن4: به طور حتمی فعلا نمی تونم بگم طرفدار کدوم یکی از شخصیت‌هام. هیچ کدوم سیاه یا سفید نیستن. طراحی شخصیت‌شون به شکلیه که می‌شه درکشون کرد و حق داد بهشون اما بازم برای ایستادن توی صف شون  ناچارید فکر کنید ایا دارن کار درستی می کنن یا نه.
پ‌ن5: اگر این کتاب ترجمه داشت یکی یه نسخه به دولت محترم می‌دادم بلکه با زبان ساده و تمثیلی این کتاب یکم به خودشون بیاد و بفهمن راهی که دارن میرن غلطه و اصطلاحا فرقی با احمقای این کتاب که جون بیست میلیون نفر رو بی خود و بی جهت گرفتن ندارن.
پ‌ن6: کتاب طنز خوبی داره و واقعا یک جاهای واکنش یانگ و افکارش به خنده انداختم. ولی بازم نمی‌تونم دربست قبولش کنم چون اینطور نیست که به دلبخواه خودش نقشی که داره رو ایفا می‌کنه. ولی بازم خیلی کارش رو خوب انجام می‌ده و لقب یانگ جادوگر کاملا برازندشه.( خودش این رو قبول نداره که اصلا اهمیتی نداره)

پ‌ن7:کتاب رو به نوجوون ها توصیه می‌کنم چون گارد بازتری نسبت به کتاب‌های علمی تخیلی دارن. اما اگه شما ادم بزرگ منعطفی هستید می‌دونید از خوندن این کتاب لذت ببرید.
پ‌ن8: عکسی که انتخاب کردم دقیقا حالت یانگ و راینهارده. یانگ بدو راینهارد بدو.😂😂✨
      

15

        بسم الله الرحمن الرحیم
( این یادداشت خیلی طولانیه و درک و دریافتم از کتاب رو شامل میشه. پس اگر حال ندارید بخونید تو رودبایستی نایستید عزیزانم، رد کنید بره.)


حس می‌کنم مهمه بگم این اولین کتابیه که از شهید آوینی می‌خونم و مطلقا هیچ گونه اطلاعاتی درباره زندگی یا سبک فکریش نداشتم( الان درباره سبک فکریش یکم اطلاعات دارم) و هدف خاصی هم از خوندن این کتاب نداشتم. اینطور نبود که بگم خب دختر خانم، پاشو بریم مبانی فکری اقتصادی‌مون رو تقویت کنیم. 
این کتاب مجموعه مقالات هرگز منتشر نشده شهید آوینیه. اولش فکر کردم کتاب منسجمی نیست و مقالات قراره از هم مستقل باشن اما دیدم یک سیر منظم و دقیقی رو دنبال می‌کنن( بسی خوشنود شدم)
از اسم کتاب مشخصه که قراره مطالبی درباره توسعه بخونیم و در این زمینه بریم ببینیم مبانی تمدنی غرب چی می‌گن! یکی از دروسی که هر دانش‌آموز رشته انسانی می‌خونه اقتصاده و یکی از مطالب پر تکرارش توسعه و رشده ولی واقعا توسعه یعنی چی؟ یه لحظه بهش فکر کنید، به نظر شما توسعه چیه و شامل چه چیزای میشه؟
تحت الفظ باید به چیزی اطلاق بشه که باعث بهبود شرایط آدمی بشه دیگه؟ اینطور نیست؟ ولی خب این توسعه باید بر اساس چه چیزی پیش بره؟ چه چیزای باید براش قربانی بشن و ایا از اساس با ذات انسان همخونی داره یا نه؟
کتاب با یک مقدمه و سوال ساده شروع میشه، توسعه رو توضیح میده و از ریشه می‌گه چطور شد که اصلا این لفظ پاش به ایران باز شد.
از نکات مهم این کتاب جواب دادن به این سوال بود که توسعه توسعه که ما می‌گیم، قراره چی بهمون بده و ما چی در ازاش قراره پرداخت کنیم؟
جوابی که من بهش رسیدم این بود: روحم رو در قبال توسعه فدا می کنم. 
که خب هزینه خیلی هنگفتیه برای چیزی که احتمالا هرگز به اون صورت مطلوب اتفاق نیوفته! پس چه کنیم؟ توسعه یا ترقی پیدا نکنیم؟ 
نه، انسان از اونجای که موجود کمال طلبیه همیشه داره دنبال یه راهی می‌گرده تا بره به اون کمال مطلق برسه پس خواناخواه به یک ترقی می رسه اما چیزی که مهمه هزینه‌ی این رسیدنه که اینجا تو مبانی غرب گیر و گرفت های زیادی پیدا می‌کنیم.
مبانی تمدنی غرب بر اساس اومانیسم می‌چرخه و اومانیسم به دور اقتصاد. پس در واقع تنِ منِ انسانِ عصرِ امروز یه لباس گله گشاد بردگی پوشوندن به اسم اومانیسم. من که می‌شم بشر امروز، کارگر بی‌جیره مواجب اقتصاد هستم، شاید بگید وا مگه می‌شه. بله عزیزان، اینطوریه که من کار می‌کنم تا بتونم بیشتر بخرم، اقتصاد هم من رو ناز می‌کنه و یه چیز جدید نشونم می‌ده و بهم وعده وعید می‌ده که اگه بیشتر کار کنم دفعه بعدی اون وسیله جدیده مال من می‌شه.
حالا می‌دونید جالبیش چیه؟ مبانی تمدنی غرب بر این اساس بنا شده که انسان کمتر کار کنه و بیشتر پول در بیاره و خرج کنه( تلاشش رو می‌کنه یک بهشت زمینی بسازه که در اون انسان مطلقا هیچ کار و فعالیتی نکنه اما سرشار از لذت باشه)
سید عزیز ضمن ذکر این نکات با یه زبون خیلی ساده و طنز ظریف میاد گیر و گرفت این نظریات توسعه مسلک رو در میاره و با روح مجرد انسان تطبیق می‌ده و ما می‌بینیم که ای بابا، اینا که باهم جور نمی‌شن!
پس تکلیف چیه سید؟ 
اینجاست که پای مبانی اسلامی وسط میاد، که خب بر اساس ذات انسان تنظیم شدن( حالا می‌دونم در جامعه امروزی خبری ازش نیست ولی کاش بود تا می تونستم عینی براتون یه تطبیق انجام بدم)
در مبانی اسلامی انسان برای این خلق نشده که از صبح تا شب کار کنه و پی این باشه که ببینه غریزه محترم حالا چی میلش کشیده پس بدو بدو بره خواسته اش رو برآورده کنه. انسان موظفه مایحتاج حیاتش رو تهیه کنه اما از این نهی شده که تمام تمرکزش بشه عیش حیوانیش. چون مرکزیت وجودش روحه و برآورده کردن احتیاجات روح خیلی سنگین تر از جسمه. خب روح چه احتیاجی داره اصلا؟ 
بالاتر گفتم انسان میلش به رسیدن به کمال توقف ناپذیره، دنبال بهتر شدنه اما ممکنه در مسیر رسیدن به این هدف دچار الودگی یا فروپاشی بشه( برای مثال من که معلمم بخشی از روحم در بست در اختیار این هدفه که دانشم رو افزایش بدم و بتونم بهتر کارم رو انجام بدم تا یه چرخه مثبت و درستی ایجاد بشه، اما از اونجای که سیستم اموزشی ما روح محور نیست و اومانیسم محوره من به شکل یک مهره برای پر کردن جای خالی در فلان یا بهمان مدرسه که روحا با من سازگاری ندارن دیده میشم و اینجاست که من از اون چرخه مثبت مد نظر روحم بیرون میوفتم.) برای تمام مشاغل همین بساط رو داریم چون مبانی اسلامی توی ادارات ما معنی نداره:)

پ‌ن1:کتاب مطالب سخت و ثقیلی رو شامل میشه اما اینقدر سید روون و ساده نوشته که به نظرم باید الگوی خیلی از اقتصاددانان و جامعه شناسامون قرار بگیره. مطالب جوری نوشته شده که حتی اگر سواد اقتصادی سیاسی هم نداشته باشید دوزاری‌تون میوفته که سید چی داره میگه و نقدش ایا به جا هست یا نه!
جای جای کتاب تواضع سید به چشم میخوره،هر جا که مطلبی رو خیلی توضیح داده ذکر کرده که این حقیر این حرف رو برای فلان چیز نمی زنم و به شدت برای من این حرکت دوست داشتنی و زیبا بود( یاد بگیرید)
پ‌ن2:سید یه جا توی کتاب یه چیز خیلی جالبی گفت تحت این مضمون که علوم انسانی و مبانی غربی متعصبانه و مال عهد حجره. و این دقیقا برخلاف چیزی بود که توی مثلا دانشگاه به ما اموزش داده شده بود. ببینید اساس فکری یک دانشمند باید این باشه که اگر من چیزی گفته ممکنه چند وقت دیگه نقضش رو خودم بیام بگم پس در علوم انسانی و تجربی مطلقیتی نداریم. اما در مبانی تمدنی غرب ما همچین انعطافی رو نداریم! البته من درک میکنم مردمی که از تحجر کلیسا فرار کردن و براندازیش کردن متوجه نباشن خودشونم همون روند رو دارن در پیش می گیرن و حالا دیگه نه خبری از روح هست نه جسم:)
سیاست اموزشی در کشور ما متاسفانه اینکه زل بزنیم ببینیم فلانی چی گفت همون رو میکنیم علم و حجت رو تموم می کنیم. در حالی که رکن اصلی باید این باشه که بپرسی با من انطباق داره؟ با فرهنگ من میخونه؟ عقبه اش چیه و چرا اصلا مطرح شده؟ با نیاز من همخونی داره یا نه؟
( توی بخش نظرات این تیکه کتاب رو می ذارم بخونیدش)

پ‌ن3: بهتره برای خوندن این کتاب یه مقداری با فلسفه اسلامی آشنایی داشته باشید ولی اگرم نداشتید مشکلی نیست، توضیحات اونقدری واضح هست که متوجه بشید.( نهایت میاید از خودم می پرسید توضیح میدم براتون)

پ‌ن4: آیا کتاب رو توصیه میکنم؟ آره. اگر علاقه مند هستید یک دید جدید به مبانی داشته باشید کتاب خوبی رو انتخاب کردید.
ولی خب اگر مثلا معلم اقتصاد بودم مستقیم نمی دادم به دانش اموزام بخونن. مقاله مقاله و با کلی تسهیلگری همراهشون می شدم تا بتونن خوب مضامین رو یاد بگیرن.

حس میکنم خوب نتونستم حق مطلب این کتاب رو بیان کنم ولی خب من سید نیستم که شیوا توضیح بدم.
      

34

        بسم الله الرحمن الرحیم

یادداشت غیر تخصصی برای یک کتاب تخصصی.
هر چی به روایت نزدیک  می‌شم بیشتر ازش فاصله می‌گیرم. به چشم من روایت چیزی نیست که بتونم بگیرم توی دستم و نشون‌تون بدم، ممکنه ناخوداگاه انجامش بدم اما واقعا از فرایند نوشتنش سر در نمیارم و خب هر وقت که فکر کردم دیگه یادش گرفتم فهمیدم ای دل غافل! اصلا اون چیزی نبوده که فکر می‌کردم.
پس روایت همه جا هست، از یه وزش ساده‌ی باد و تکون خوردن پرده بگیر تا دیدن نور از لای درزی به بزرگی دو کف دست:)
تامس نازنین کتاب رو به 9 فصل تقسیم کرده که اشتباه نکنم بعضی از فصلا رو به صورت خلاصه توی گزارش پیشرفت های مربوط به کتاب نوشتم.
عناوین فصل ها به ترتیب :
0-پیشگفتار
1-مبانی روایت:قصه‌های عامیانه و پریانه‌ها
2-ساختارهای روایت
3-صدای روایت و زاویه دید
4-روایت و ایدئولوژی
5-نقش خواننده
6-رویکردهای فمنیستی به روایت
7-روایت و ژانر
8- روایتهای رسانه‌های نوین
9-نتیجه گیری
از اسم فصل‌ها معلومه که موضوعیت بحث چیه و خیلی نمی‌خوام به این بخش ها بپردازم. من این کتاب رو دوست داشتم چون بهم نقشه‌های ساده‌ی برای نوشتن می‌داد. سیر تحرک و تحول قهرمان و داستان رو بهم به خوبی نشون می‌داد و کنجکاوم می‌کرد ترکیب داستان رو بهم بریزم تا ببینم چه اتفاقی میوفته.
فکر نمی‌کنم کسی رو بشه پیدا کرد که دلش نخواد از افسانه‌ها برای نوشتن اولین داستان‌هاش استفاده کنه، همیشه فکر می‌کردم باید خودم یه افسانه خلق کنم اما این کتاب بهم نشون داد بهتره از یه زاویه جدید به همون افسانه‌های قدیمی نگاه کنم و حالا ما یه داستان جدید داریم.

پ ن1: فکر می.کنم خوندن این کتاب مفید باشه اما یه جاهای نیازه درباره یک سری مطالبش پیش مطالعه علوم انسانی داشته باشیم یا استادی کسی باشه که یه چیزایی رو برامون توضیح بده.
پ ن2: روایت بخشی از نوشتنه اما همه اش نیست و شاید قالبی باشه که داستان رو توی اون قرار می‌دیم.
پ ن3:با خوندنش بی نیاز از تمرین یا خوندن دیگر منابع نمی‌شید، صرفا برای شروع خوبه. من به عنوان یه مرجع بهش زیاد رجوع میکنم تا تعاریف یادم بیاد و بتونم به کارم ادامه بدم پس ممکنه برای شما هم مفید باشه.
پ ن4: حتی اگر قرار نیست نویسنده حرفه‌ای بشید بهتره چندتا منبع نویسندگی و روایت کنار دستتون داشته باشید. آدم چه میدونه، شاید یه روزی بیلبوی درونتون بخواد برای فرودو داستان زندگیش رو تعریف کنه🧙🏻‍♂️
      

27

        بسم الله الرحمن الرحیم
من عاشق داستان های زنانه‌ام. داستانی که شخصیت اصلیش زن باشه و با چنگ و دندون خودش رو بالا بکشه و جهان رو مبهوت خودش کنه. زنی که خطر رو به جون بخره و تمام وجودش رو بذاره پای چیزی که می‌خواد دوست داشتنیه.

خب فکر می‌کنم کوانگ دلش می‌خواست همچین شخصیتی رو بسازه اما از دستش در رفته. 
رین فنگ دختر یتیمی که توی بازار ازدواج در حال فروخته شدن به تاجری سن بالاست تصمیم می‌گیره قمار خطرناکی رو انجام بده. دوسال مهلت مطالعه برای آزمون ورودی دانشگاه‌ها و نه هر دانشگاهی! هدف اون سینگارد بود، چون خب مگه کجا می تونست غیر اونجا مفت و مجانی درس بخونه؟
رین می‌دونست این آزمون قراره نجاتش بده از فلاکت اما نمی‌دونست قراره درگیر بدبختی بزرگتری بشه. سینگارد جای خشنی بود که یه دختر جنوبی فاقد زیبایی ظاهری در اون جای نداشت و اوضاع وقتی بدتر شد که یکی از اساتید اون رو اخراج کرد. فقط چون یه زباله‌ی جنوبی بود!
رین کسی نیست که بایسته تا براش قلدری کنن و مشت اول دعوا رو اون می‌زنه، پس دست سرنوشت اون رو با جیانگ رو به رو می‌کنه که بی حیا ترین، بی شخصیت ترین و دلقک ترین استاد سینگارده. اون رین رو به شاگردی می پذیره به امید اینکه ازش یه شمن درست و حسابی بسازه.
دنیایی رین کوچیکه، در حدی که هدفش میشه کم کردن روی پسر خوشگله‌ی که روز اول یه بادمجون کاشت زیر چشمش.
داستان در نظر اول یه فانتزی به نظر میاد اما خب کوانگ خیلی بچه خلاقیه، اون با الهام از جنگ‌های تریاک که در دنیایی واقعی اتفاق افتادن جهان داستانیش رو پی ریزی می‌کنه و دست ما رو می‌گیره و بهمون نشون می‌ده دنیا چقدر جای کثیف و وحشتناکیه.

پ ن¹:راستش از من بپرسید فضاسازی داستان چطور بود صورتم شبیه علامت سوال می‌شه؟ چون خیلی به اون صورت توصیف نکرده بود، خب منم چاره ای نداشتم که به کشور دوست و همسایه دور( چین) فکر کنم که بتونم نیکارایی‌ها رو توی ذهنم مجسم کنم و یه معماری چیزی بهشون نسبت بدم.
دیگه بقیه ملت ها مثل اسپیر ( بقیه رو یادم نیست متاسفانه، به بزرگی خودتون ببخشید) که بماند.

پ ن²: داستان کوانگ یک پایه کاملا واقعی داشت، شمن ها و اساطیرش اصلا به نظرم ناآشنا نبودن، دیگه هر کسی که یه دونه سینمایی چینی دیده باشه می‌دونه پروازه در حال نشستن و رام کردن مار کار عجیبی نیست که یه چینی وطن دوست از پسش بر نیاد! اما خب کوانگ تمرکزش رو گذاشته بود روی این که نیکارایی‌ها این شمن بازی رو قبول نداشته باشن( اروپایی های متمدن) و عده قلیلی که حالا شمنن یا اعتقاد به شمن ها دارن مجانین خطاب میشن. پس طبیعیه که یه چی نزدیک 50-60 صفحه تاریخچه درباره‌ی خدایان رنگا وارنگ چینی بگه( من دوست داشتم این بخشا رو). 
حالا نتیجه گیری واضحی رو من حس نکردم که بخواد بگیره، شاید خودش هم هنوز به نتیجه نرسیده بود که بالاخره قبول کنه یا نه!

پ ن³: درباره شخصیت‌ها که بخوام حرف بزنم باید بگم رین لقمه‌های گنده تر از دهنش بر می‌داشت! دختر عجول اما باهوشی بود که دست به هر حماقتی می‌زد تا خودش رو بالا بکشه. شخصیت نچسب و رو مخی داشت( محض رضای خدا دختر، مگه از وحشی اومدی؟)تکلیفش که با خودش مشخص نبود اصلا، قدرت رو می‌خواست اما ادای آدمای خوب و طیب رو در می‌اورد و آخر سر که قدرت رو به دست آورد اون روی قشنگش رو نشون داد. روابط احساسیشم بی حساب و رو هوا بود. فکر کنم فقط به کیتای حس عاشقانه نداشت. یا عاشق کسایی می‌شد که آدم حسابش نمی‌کردن یا خیلی حسابش می‌کردن. بعد همه رو تو آب نمک خوابونده بود و تو بغل این یکی برای اون یکی گریه می‌کرد( حتی اسکارلتم این شکلی نبود دیگه) به شخصه اصلا رومنسش به دلم ننشست و اینطور بودم که بابا شمشیرت رو بزن شوهر برا چیته زن؟!
حالا کاش شمشیر می‌ز‌د، تو بزنگاها حال بانو خراب می‌شد و بعد یهو قدرتش فعال می‌شد تر و خشک رو باهم می‌سوزوند.
بقیه شخصیت‌ها رشد خیلی بهتری از رین داشتن. نیجا پسر از دماغ فیل افتاده تبدیل به مرد قابل اتکای شده بود که می‌تونست خوب موقعیت ها رو کنترل کنه و رین رو از مرگ نجات بده( دستت می‌شکست پسرم ). حتی اون دختر مغرورِ که الان اسمش یادم نمی‌اد هم شخصیت پردازیش از رین بهتر بود، از اول شخصیت سفت و سختش رو حفظ کرد و با وجود بلای وحشتناکی که سرش اومده بود همچنان همون باقی موند( من واقعا دلم برای این دختر ریش شد، حقش نبود اینطور بشه)
ببنید تنها کسی که واقعا همه نازنازیش می‌کردن رین بود( جای من خالی یه چک بخوابونم زیر گوشش)
آلتان هم که قربونش برم، من به شخصه قلبم رو تقدیمش کردم که بعد معلوم شد کار درستی نکردم و شخصیت قوی و کاریزماتیکش کم کم از هم پاشید( کوانگ عزیزم مشکلت با این طفل معصوما چیه اخه؟)
نازنین ترین شخصیت کتاب کیتای بود. پسر آروم اهلِ علمِ متفکرِ خداناباوری که در هر حالتی سعی می‌کنه واقعیت رو ببینه و احساساتش رو مهار کنه( من بمیرم برا دلت که اسیر این دختر شده پسرم، چقدر تو بی سلیقه‌ای)
ملکه هم که خدا رو شکر، یه میخ به نعل می‌زد یکی به سنگ. تکلیفش با خودش معلوم نبود، خب عزیزم جای این جنگولک بازیا یا با مردمت باش یا رسما اعلام کن خائنی! 
جیانگ هم بچه بدی نبود اما ترسش از قدرت باعث شد خیلی چیزا خراب شه.

پ ن⁴: کتاب گره زیاد داره، تکلیف خیلی چیزا معلوم نشد،حالا اطلاعی ندارم تو جلدای بعدی حل می‌شن یا نه ولی خب برای جلد اول نباید اینقدرمعما طرح می‌کرد. ( کوانگ دخترم دستت به کم نمی‌ره‌ها)
منطق داستان رسما لنگ می‌زد، دیگه عزیزانی که جلدای بعد رو خوندن بیان بگم حل می‌شه یا نه تا من تکلیفم رو با این مجموعه مشخص کنم.

خب و سوال اخر: ایا پیشنهادش می‌کنم؟
راستش نه، من همزمان با جنگ تریاک داشتم گامبی سرباز رو می‌خوندم که باز فضا و حال و هواش شبیه تریاک بود و خیلی قوی‌تر از اون بود. هم منطق داستان، هم شخصیت پردازی هم مبارزاتش. پس این رو پیشنهاد نمی‌دم.چون جزو کتابای فانتزی مدرسه‌ای هم قرار می‌گیره با دیر درخت نارنج مقایسه‌اش کرد که خب از اونم پایین‌تر بود برام.
البته البته این اولین کتاب کوانگه، شنیدم بابلش خیلی خفن تره ( ولی گرونه یا باید کلیه‌ام رو بفروشم یا بیخیالش شم)

عکس هم کیتای نازنینه کنار رین خانوم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

20

        بسم الله الرحمن الرحیم

ناخلف مادری هستم که عشقش حسین است و محرمش. پس روضه می شود نقطه پر رنگ زندگی بی رنگم و در می‌مانم در پیدا کردن  ثِقلی که اشکم را در بیاورد، نه! حتی بالاتر از آن. روحم را بگیرد و چنان درهم بکوبد که چیزی نماند جز لاشه‌ای که فدای مسیر فهمیدن شده.
دو سال پیش بود که  مهمانگاه رو خوندم و امید توی قلبم پرپر زد. که مثل من آدمای زیادی هستن که ثِقل‌شون پیدا شده و اونقدر که فکر میکنم هم آدم بیچاره ای نیستم،اما هنوز یه مشکل باقی مونده بود. اشک چشمم رو تر نمی‌کرد و قلبم  صاف نمی‌شد با خودم.جوون بودم و فرصت نمی‌دادم به خودم که کشف کنم این مسیر رو.
 مسئله اشک با گرو گذاشتن قلبم پیش سه ساله حل شد و حالا مونده بود پیدا کردن راه چاره برای ذهنم که هنوزم برام بازی در می‌اورد. 
کاشوب رو برای همین خوندم. ته قلبم دعا می‌کردم ذهنم آروم بگیره، بهش نشون بدم ببین آدمای زیادی هستن که شرایط ذهنی تو رو دارن و حتی پیچیده تر.پس اینقدر به پر و پای خودت نپیچ بلکه این گره وا شه.
من روایت ها رو دوست داشتم، پی ساختار نویسندگی یا حتی لذت بردن به شکل همیشگیش نبودم. قبول دارم بعضی روایت‌ها سکته‎ای تموم شدن، اما اونا همونجا تموم شدن و هیچ جمله‌ای نباید در ادامه اون روایت‌ها نوشته می‌شد. قبول دارم بعضی روایت‌ها ظاهرا بی‌ربط به محرم بودن، اما محرم همه ادما یکی نیست. 
قبول دارم بعضی آدما تلاش کردن از محرم برای معنا دادن به خودشون استفاده کنن که کار درستیم 
هست، چه معنای از این بالاتر؟
کاشوب اولین جلد از مجموعه پنج جلدیه پس خیلی بهش سخت نگیرید، قاعدتا من مهمان گاه رو بیشتر دوست دارم اما کاشوب لنگر محرمم شد وقتی شدیدا احساس خشم و تنهای می کردم.
پس تشکر میکنم از تک تک نویسندگان این کتاب، دعا می‎کنم برای عاقبت به خیری‎تون.

*مامانم اعتقاد داره نباید با روضه امام حسین شوخی کرد، چیزی شبیه اعتقاد مادر خانم مرشد زاده و دقیقا همون تفکر لطمه خوردن رو داره. می‌دونم تا دنیا دنیاست من به این حد از پایبندی به اعتقاد نمی‌رسم، اما زندگی بی محرم حسین و عزای حسین سراسر لطمه است.

پ‌ن:این یادداشت نباید این شکلی می‌شد، ولی شد دیگه.

پ‌ن: عکس مال محرم سال قبله، همراه محمدمون  تو گرمای ۵۰ درجه درحال خدمت به مادر خانه برای پختن نذری هر‌سالش‌.
      

48

        بسم الله الرحمن الرحیم

کتابهای مدرسه ای کلا یه چیز دیگه ان، و این یه کتاب مدرسه ای کاملا امریکاییه. تاکیدم روی امریکای بودنش جنبه تحقیر یا تمسخر نداره، نه. صرفا دارم به اون روند نمایشی این فرهنگ تاکید میکنم تا یک پیش فرض ذهنی مناسب به مخاطب ارائه بدم.
****

کلر کلاس هشتمی زندگی آسونی نداره،داشتن یه برادر همه چی تموم که همه‌ی چشم ها به روی اون قفل شدن خیلی سخته، مخصوصا اگه بقیه مدام ازت میخوان مثل اون باشی!
از اون بدتر جدا شدن از دوستای جون جونیت توی کلاسه باله و درجا زدن توی باله کودکانه!
زندگی از این بدتر نمیشه، این چیزی بود که کلر کلاس هشتمی بهش فکر میکرد اما زندگی قرار بود بیشتر از اینا به کلر سخت بگذره و سال هشتمش رو به کلی کن فیکون کنه.
( دیگه خودتون بخونید عزیزانم، داستانش تر و تمیزه ولی به نکاتی که این پایین میگم دقت کنید)

پ ن1:کتاب پیچش یا گره داستانی خیلی سخت و پیچیده ای نداره که بگیم اگه بدیم دست نوجوون حوصله اش سر بره یا بندازه کنار. برعکس، روند و لحن داستان ساده و حتی تا جاهای پیش پا افتاده به نظر می رسه( من مخاطب کتاب نبودم پس طبیعیه اینطور فکر کنم، اما فکر میکنم اگه به دانش آموزام بدم بخونن برداشت دیگه ای داشته باشن) اما با وجود این سادگی داستان به خوبی پرداخت و روایت شده. 
پ ن2:نویسنده شخصیت های متفاوتی خلق کرد و همه اونا رو توی یه اتفاق بزرگ شریک کرد و اجازه داد هر کدومشون واکنش مخصوص به خودشون رو نشون بدن. مثلا مادر خانواده اصرار عجیبی داشت که واقعیت رو نپذیره یا به تعویقش بندازه اما وقتی پذیرفت بیشتر از بقیه درگیرش شد و شروع کرد جهت دهی دادن به زندگی خودش و بچه هاش. شخصا انتظار داشتم ول کنه بره اما حمایت خوبی از خودش نشون داد که باعث شه بخوام این کتاب رو پیشنهاد بدم بچه ها بخونن.
کلا حمایت کردن از همدیگه یکی از پررنگ ترین نکات این کتاب بود، هر کس به سبک خودش. تنها کسی که انگار تو هپروت سیر میکرد خود کلر بود! در حالی که همه در حال حمایت کردن از اون بودن، کلر ترسیده از اتفاقی که افتاده بود از پدرش که نیازمند حمایتش بود هی فاصله می گرفت، بعد پیشمون میشد باز نزدیک میشد. کلا خیلی روند پاندولی در قبال پدرش داشت اما تهش که یکم شخصیتش رشد کرد اونقدری پاپیچ پدرش شد تا وضعش بهتر شد.
پ ن3: بچه ها خیلی دل رحم تر از این حرفان که فکر میکنیم.یکی از چالش های بزرگ تقابل دانش اموزان با معلم علومشون که یه زن عصبی-پرخاشگر بود. رفتارهای انفجاری که از خودشون نشون دادن، تاسف و گذشت از همدیگه رو من خیلی دوست داشتم( گفتم خیلی امریکایی طوره) خودم اگه بودم صدسال دیگه ام تو صورت اون معلمه نگاه نمی کردم که هیچ! زیرپا هم می گرفتم براش.
پ ن4: قبول کردن دید صفر و صدی دانش آموزان باعث میشه بتونیم باهاشون ملایم تر رفتار کنیم. راستش تک تک دیدن شخصیت های منحص به فرد دانش آموز جماعت خیلی سخته اما تلاش کردن براش نتیجه خوبی میده و این توی سیر داستان به خوبی نشون داده شد.
پ ن5: من نمیدونم نویسنده یهودیه یا خیلی با یهودی جماعت نشست و برخواست میکنه، اما توی این دوتا کتابی که ازش خوندم شخصیت های اصلی داستان یهودی بودن. پدر کلر یه یهودی خیلی خوش اخلاقِ شوخ طبعِ خلاقه خانواده دوست بود. نمیگم یهودیا ادم نیستن و همچین صفاتی ندارن ولی خب من ترجیح میدم عینک بدبینیم به چشمم باشه.

کتاب رو به نوجوون های که دارن با مسائل بغرنج دست و پنجه نرم میکنن پیشنهاد میکنم، اگر همخوانی کلاسی هم داشته باشن فکر میکنم خوب باشه ولی یه تسهیلگر حتما نیازه که به سوالات بچه ها جواب بده.
      

57

        بسم الله الرحمن الرحیم

این یک یادداشت جاده‌ای است.

کتاب رو توی یک نشست سه ساعته تموم کردم. یه لقمه شیرین و خوشمزه برای سفرهای طولانی که حتی گوشی بازی هم جوابگوی بی‌حوصلگی نیست.

راننده نیمه شب یک داستان کاملا امریکاییه، یه شروع امریکن‌وار، فراز و فرود‌های امریکن‌طور، کشمکش‌ها، دیالوگ‌ها، عشق ها و حتی یک پایان تراژیدیک امریکایی. 
داستان از ماجرای یک انتقام کودکانه شروع می‌شه، الکس تصمیم می‌گیره حق باباش رو بذاره کف دستش، اونم با این شعار که:
_ چطور تونست مامان خوشگل و درجه یکم رو ول کنه!
فقط نقشه بی نقصش با یک مشکل کوچولو مواجه شد و اون سر از کلانتری و دادگاه در میاره و در نهایت محکوم می‌شه به صد ساعت کار در اسایش‌گاه سالمندان، خب آسونه مگه نه؟
نه با وجود سول!

اینکه چی میشه رو‌خودتون باید بخونید🗿✨

پ‌ن¹: داستان برای نوجوون ها نوشته شده و آدم پیرای مثل ما در نگاه اول ممکنه خیلی هیجان زده نشن⁦◉⁠‿⁠◉⁩ که خب تکذیب می‌کنم. کشمکش‌های درونی الکسِ شانزده ساله با خودش، بزرگ‌ترین نقطه قوت کتاب به حساب میاد.
پ‌ن²: داستان تنها یک نقص کوچولو داشت، عدم توصیف حالات روانی یا واکنش‌های مناسب شخصیت اصلی. یک‌جاهایی نمی‌شد فهمید جایِ الکس یه سیب‌زمنی گذاشتیم یا خودش داره این نقش رو ایفا می‌کنه!( که البته سول هم اینو بهش گفت که خیلی ماسته و شل و ول رفتار میکنه)
پ‌ن³:الکس نیاز داشت که رشد کنه و از اون مدل پسرمامانش وای النگوهاش نشکنه تبدیل به پسری بشه که می‌شه بهش تکیه داد و روش حساب باز کرد.که خب نویسنده این سیر رو خیلی تر و تمیز در آورد.
پ‌ن⁴: الکس شیرینی این کتاب نبود در واقع، سول پیرمرد یهودی که یک پاش لبه گوره یک تنه وظیفه شکر پاشی در سراسر کتاب رو به عهده گرفته بود و الحق که چه پیرمرد ناز و دوست‌داشتنی بود🥹✨( اولین باره یه یهودی خیلی که هم یهودی نیست و اصلا به کتفش نیست که یهودیه رو می‌بینم🥸)
پ‌ن⁵: داستان گره‌های خوبی داره و پرداخت خیلی بهتری که باعث می‌شه فکر‌کنیم اون گره‌ها اهمیتی ندارن اما در اخر می‌فهمیم گول خوردیم و رکب می‌خوریم
پ‌ن⁶: سانسور کتاب خیلی تو ذوق زن بود اما خب مترجم تلاشش رو کرد به ما بفهمونه چه اتفاقی در شرف افتادنه😔😂
پ‌ن⁷: کتاب رو میشه به بچه‌های ۱۵ سال به بالا که کتابخونن و دنبال یه کتاب قشنگ، طنز و انگیزشی می‌گردن پیشنهاد داد. 

پ‌ن⁸: حرفای دیگه‌ایم برای گفتن دارم اما گرمای هوا داره من رو ذوب میکنه پس میذارم برا بعد🥸✨
      

41

        بسم الله الرحمن الرحيم

قبل از شروع یادداشت باید بگم من خیلی از این کتاب خوشم اومد اما باهاش مشکلاتی دارم که بعد از گفتن حسنات کتاب به اونا می پردازم.

کتاب با مقدمه‌ای درباره اختلاف در نام گذاری این ژانر خاص شروع میشه و دلایل انتخاب اسم برای این ژانر رو بیان میکنه. بعد از اون کتاب به فصل‌های مختلفی تقسیم می‌شه، ابتدای هر فصل با توضیح یک تکنیک یا مفهوم نویسندگی مثل:داستان های خیالی، تاریخچه داستان های خیالی،درونمایه های داستان های علمی خیالی، انتخاب نوع داستان، زاویه دید و ...شروع می‌شه و در ادامه برای جا انداختن این توضیحات داستان های مختلفی میاره که خب فقط محدود به ادبیات ایران نمیشه و شامل همه کشورها می‌شه. این نقطه قوت خیلی پر رنگ کتاب بود، چون به نسبت داستان های ایرانی وضوح بیشتری داشتن.

این کتاب یک راهنمای داستان نویسیه اما نه هر داستانی، داستان های خیالی که شامل دنیایی پریان، جادوگری،آخرالزمان و چیزای از این دست. تقریبا هر چیزی که نشه اون رو رئال یا واقعی به حساب آورد. پس اگر علاقمند به نوشتن داستان‌های خیالی اونم در محدوده ایران هستید برای شروع سیر مطالعاتی تون خوبه.
کتاب تمرین‌های پیشنهادی که شما برید از روش مشق بنویسید نداره، سعی شده در 810 صفحه تمام مضامین مورد نیاز این ژانر توضیح داده بشه( یک جاهایی رو زیاد توضیح نمی‌داد چون پایه‌های نوشتن به حساب میومدن و توی کتابای دیگه کامل و مبسوط توضیح داده شدن)
انتهای کتاب یک واژه نامه داریم که مفصل تعریف خیلی از اصطلاحات نوشتن رو اورده که دوست داشتم و احتمالا خیلی بهش سر بزنم.

خب برسیم با مشکلاتی که من با کتاب داشتم، یک پیش زمینه‌ای از کتاب‌های فانتزی ایرانی( اجازه بدید از این لفظ استفاده کنم چون خیال و وهم اصلا مناسبِ این ژانر نیست)  دارم که الحق کتاب‌هایِ خوبی ان. طوری که خط سیر داستانی، تحول شخصیت‌ها و گره‌های داستانی رو می‌فهمم. اما نمونه داستان‌های که جمال جان آورده بود واقعا درهم برهم بودن! حداقل مناسب کتاب آموزشی نبودن، نه سر داشتن نه ته. کلماتی پشت سر هم ردیف شده بودند که اصلا کمک کننده نبودن( برای من که نبودن) تنها داستانی که توصیه شد و من خوندم و واقعا محشر بود همون ملکوت بود. ( از قشنگی این کتاب هر چی بگم کم گفتم)
نمونه های خارجی خیلی شسته رفته‎تر بودن و قشنگ دست آدم میومد که باید چیکار کنه. بازم این برمی‌گرده به اینکه این فانتزی کلا یک سبک غربیه و اگه ما همچین نسخه های داستانیی داریم که خیلیم مناسب نیستن به همین دلیله.
راستش من ترجیح می‌دادم این کتاب از زبان یک فانتزی نویس ایرانی باشه، کسی که فکر و ذهنش اشراف کاملی به این ژانر داره و دقیقا میدونه مخاطب ( نویسندگان فانتزی) چی میخوان.


پ‌ن1:در کل نوشتن کتاب کار ساده ای نیست، مداومت زیادی میخواد که باعث میشه به مرور شما یک قلم روون و جذاب داشته باشید طوری که مخاطب ول نکنه داستان رو. حالا اگر شما بخواید فانتزی بنویسید کارتون خیلی سخت تر میشه.
پ‌‌ن2:اگر قصدتون اینکه فانتزی ایرانی بنویسید این میتونه خوب باشه برای شروع، اما اگه میخواید یک چیز نو خلق کنید و خیلی در بند جغرافیا نیستید من نسخه های خارجی کتابهای کمک اموزشی رو توصیه میکنم.
پ‌ن3: عکس انتخاب شده اصلا هم تزئینی نیست. منم درحالی که یه چیزی نزدیک 10 الی 15 تا طرح داستانی مختلف برای نوشتن دارم که هیچ کدوم شبیه اون یکی نیست و نمی‌دونم باید سر به کدوم بیابونی بذارم برای نوشتن‌‌شون.
      

20

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نشده است.

چالش‌ها

این کاربر هنوز به چالشی نپیوسته است.

لیست‌ها

نمایش همه
خاطرات جنگ خوکدوئلغنچه ها را بچین بچه ها را به گلوله ببند

کتاب‌های که یواشکی سر کار خواهم خواند🥸

13 کتاب

به نسبت شغلم واقعا ادم سرشلوغی هستم و خب تصمیم گرفتم توی وقت‌های که به زحمت توی مدرسه گیرم میاد برای تمدد اعصاب کتاب بخونم. نشری که انتخاب کردم نشر خوب بود. به چند دلیل: اول_ من تعداد زیادی کتاب میخواستم که بتونم یکجا بخرم و خیلی بهم فشار مالی نیاد، یه گشت ریزی که انجام دادم دیدم نشر خوب این دوتا ویژگی رو باهم داره. دوم_ واجب بود کتابها جیبی باشن حتما، که توی جیب مانتوی کاریم جا بشن 🤌✨ سوم_نمیخواستم کتاب شناخته شده که دست همه هست بخونم، چیزای جدیدی میخواستم که قفل یه سری مراحل ذهنی برام باز بشه. چهارم_ اولین کتابی که از این نشر خوندم دیار اجدادی بود، ترجمه و محتوای کتاب قانعم کرد که می‌تونم تجربه مثبت و خوبی با این نشر داشته باشم. پنجم_ من ادمی نیستم که مستقیم یقه دانش آموزام رو بگیرم و بگم کتاب بخوووون( واقعا وقت نمی‌کنم) پس به جای بالا منبر رفتن، می‌تونم کتاب به دست برم سرکار تا ببینن و کنجکاو بشن( البته نباید ازم بپرسن چون من مثل آب خوردن اسپویل میکنم🥸✨) پ‌ن: خوندن کتاب کوتاه یکی از طاقت فرسا ترین کارهای زندگیمه، پس میخوام برام آسون‌تر بشه.

168

پست‌ها

این کاربر هنوز پستی منتشر نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.