شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
Bêhzad Muhemmedî

Bêhzad Muhemmedî

14 ساعت پیش

        برای خوانندگانی که تازه به مطالعه متون سیاسی روی آورده‌اند، این اثر می‌تواند نقطه شروعی گیرا و تأمل‌برانگیز باشد و آن‌ها را با مفاهیمی آشنا کند که شاید پیش‌تر تنها در حاشیه توجهشان بوده است. نویسنده با تمرکز دقیق بر «دگراندیشان»، این مفهوم را چنان تشریح می‌کند که به‌سختی از ذهن خواننده بیرون می‌رود. پس از مطالعه این اثر، ناخودآگاه خود را در حال کاوش برای یافتن دگراندیشان در پیرامونم دیدم—شاید این کتاب چنین تأثیری بر دیگر خوانندگان نیز بگذارد.
‌
‌یکی از جنبه‌های برجسته کتاب، تأکید بر امکان نافرمانی در سطوح مختلف اجتماعی است. نویسنده استدلال می‌کند که هر فرد، صرف‌نظر از جایگاهش، می‌تواند به شیوه‌ای در برابر ساختار قدرت مقاومت کند: از معلمی که آگاهی انتقادی را در دانش‌آموزانش پرورش می‌دهد، تا کارمندی که از مشارکت در تبلیغات رسمی سر باز می‌زند، یا حتی کاسبی که حضور در رویدادهای حکومتی را نادیده می‌گیرد. این اقدامات به‌ظاهر جزئی، از دید نویسنده، ظرفیت آن را دارند که به‌تدریج بنیان‌های نظام را تضعیف کنند—ایده‌ای که هم ساده و هم عمیقاً چالش‌برانگیز است. در این راستا، مطالعه رمان شهری با میله‌های آهنی اثر مارک پئیر را پیشنهاد می‌کنم که نه‌تنها مکملی جذاب است، بلکه به روشن‌تر شدن این مفاهیم کمک می‌کند.
‌
‌بخش دیگری که شایسته توجه است، تحلیل نویسنده از نظام‌های پساتوتالیتر است. او نشان می‌دهد که این نظام‌ها از منظر بیرونی، منظره‌ای از نظم و عدالت را به نمایش می‌گذارند، اما از درون، شکاف میان ظاهر و واقعیت آشکار می‌شود: فساد، پنهان‌کاری و تناقض‌هایی که تنها از نزدیک قابل درک‌اند. این توصیف برایم انعکاسی از تجربه زیسته بود و به‌خوبی آن را درک کردم.
‌‌
‌با این حال، اثر بدون نقص نیست. در برخی بخش‌ها، استدلال‌ها و توضیحات بیش از حد تفصیلی می‌شوند و برای خواننده‌ای که پیش‌زمینه گسترده‌ای در علوم سیاسی ندارد، ممکن است سنگین و کند به نظر برسند. این ویژگی می‌تواند به‌ویژه برای خوانندگان عادی و غیرمتخصص، مانعی در برابر مطالعه روان ایجاد کند.
      

22

        تاریخ‌نگار یا درام‌پرداز؛
شأن نویسندۀ ادبی کدام است؟


0- مختصر خواهد بود.

1- شروع کردیم و با جمعی می‌خوایم تو هفت روز، هفت تا نمایشنامۀ کمتر خوانده شده که بعیده خودمون همین‌جوری بخونیم، رو بخونیم (البته با محاکات قراره میلر رو شخم بزنیم، ولی خب).
این متن رو هم می‎‌خوام مختصر بنویسم و ازش رد بشم.

2- این شأنِ وجودِ وجوهِ تاریخی در متنِ ادبی و اندکی التفاتِ آگاهانه داشتنِ نویسنده به این مورد همواره برای من به عنوان خواننده مهم است؛ دوست دارم از آینۀ کج‌ومعوجِ متونِ ادبی، نگاهکی به زمانۀ نگارش اثر داشته باشم. اما قبول دارید که هرچه حدی دارد و کارِ متنِ ادبی، تاریخ‌نگاری نیست؟ به نظرم میلر در ساعت آمریکایی (1980) که جزو آثار دورۀ متاخرش است، از این مرز عدول کرده است و آمده حدود 50یا40 سال پس از بحرانِ اقتصادیِ دهۀ 30 قرن بیستمِ آمریکا، این رخدادِ تاریخی را با «یادآوریِ غیرخطیِ خاطرات» که بازنمایی‌ای جدی در «روایت غیرخطی» اثر دارد، بازنمایی کند. این شأنِ روایی و روایت غیرخطیِ اثر برای جذاب است (اندکی ازش خواهم گفت)، ولی بیش از اینکه من به عنوانِ خواننده، غرق در این جریانِ روایی خلاقانه شوم، صرفا این تمهیدِ ادبی را به عنوان یک «تکنیک» و نه چیزی بیشتر فهم خواهم کرد و به بیانی، فرمِ اثر از حیثِ روایی، بلقوه پذیرای این تمهید و تکنیک نیست و تکنیک از اثر بیرون خواهد زد.
اینجا دونکته ضروری است:
اول اینکه من که باشم که میلر رو بخوام نقد کنم.
دوم اینکه نویسنده رو باید با خودش مقایسه کرد. شاید کسری از این توانِ روایی رو یک نویسندۀ متوسط‌القلم می‌نوشت، ازش تعریف می‌کردم. ولی میلرِ درام‌پرداز، محکِ نقدِ میلر تکنیک‌باز است.

3- اسمِ اثر «ساعت آمریکایی» است که از وجوه مختلفی معنایی استعاری دارد. ساعت را شاید بتوان نمادِ جامعۀ صنعتیِ سرمایه‌دارانه دانست که با نظمِ خط‌تولیدیِ «فوردی» در بهینه‌ترینِ حالاتِ ممکنِ صنعتی، با منابع موجود، و در یک نظمِ زمانیِ دقیق به تولید می‌پردازد (اهمیت زمان در نظمِ صنعتی، از موضوعات جذابِ تامل است). در کنارِ این اهمیتِ لحظات در بازار سرمایه، ارجاعی دیگر به اهمیتِ ساعت در این اثر می‌تواند باشد. در کنارِ این، وجودِ اثر در توضیحات صحنه و میزان‌سنِ نمایشنامه، نشان می‌دهد میلر اصرار داشته است که ساعت را به مثابۀ استعارۀ نمادین، به بینندۀ تئاتر نشان بدهد (که باز این نیز ، استعارۀ بیش از حد روست و ماهیتِ پوشیدگیِ استعاره که به نظر ضروریِ یک استعارۀ به سامان است را ندارد). در کنارِ این دیالوگ‌هایی در اثر بود که مشخصا به ساعت و المان‌ها و عناصر مربوط به آن اشاره داشت، مانند این دیالوگ در میانۀ نمایش که ارتباط دیالوگ با عنصرِ نمادین و صحنه‌ای ساعت را نشان می‌دهد:
{آغاز دیالوگ}
لی: فکر می‌کنم، همین موقع بود که فهمیدم همۀ این  اوضاع مربوط به سیستمه.
[صدای کوکوی یک ساعت به گوش می‌رسد. نور به روشناییِ صحر تبدیل می‌شود]
{پایان دیالوگ}
با اینکه این دیالوگ خوب نوشته شده است اما اینکه دقیقا بعد از حواله کردن مشکل به «سیستم» صدای «ساعت» شنیده می‌شود، آن‌چنان نمادپردازیِ پوشیده و جذابی نیست. زیاده از حد روست.

4- رد بسیاری از خاطرات و تجربه‌های میلر را در نمایشنامه‌هایش می‌توان دید. دیگر مرلین‌ مونرو و «پس از سقوط» که مشهورترینِ این از «نویسنده در اثر بودن»های میلر است. در این نمایشنامه هم، علاوه‌بر خاطراتی که مشخصا میلر از بحران بزرگ داشته است، تجربۀ دانشگاه و خاطرات دانشجویی، احتمالا مباحثات در جریانِ فکری در دوران جنگ سرد و... به انحا مختلف رد خود را در این نمایشنامه گذاشته است.

5- تو متن یکی دوتا جوجه کمونیست هم بودن که «سرمایۀ» مارکس و «منشاء خانواده و مالکیت» انگلس رو می‌خوندن و فکر کن وسط صحبت کردن با یه بانوی جوان، آقای کمونیستِ داغ، از اهمیتِ آثار مارکس و انگلس و این کتاب‌های بالا، ترهات تفت می‌داد؛ واقعا یک مشت خاک باید برداشت ریخت رو سرِ چنین انسانی. فرزندم، هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد، مارکس رو با رفیقات بخون، مغزِ مردم رو باهاشون نخور لطفا!

6- یه جای این نمایش که میلر می‌خواست نشان بدهد هرکی به هر نحوی که شده است می‌خواسته کار بکند در شرایط رکود و بیکاریِ حاصل از بحران اقتصادی دهه30 (مانند تجربۀ خودِ خانوادۀ میلر در دورانِ بحران)، شخصیت از کلیولند آمده بود. این دفعه این شهرِ آمریکا نوعی دیگر برایم پدیدار شد.
کلاس هشتم بودم و به بهانۀ خوندن برای آزمون نهایی‌ها، از گرگ‌ومیشِ صبح بیدار می‌شدم و NBA نگاه می‌کردم. بسکتبال به غایت زیباست (اگر مسی و فوتبال را فاکتور بگیریم، دیدنِ NBA حرفی برای گفتن دارد). خلاصه، تقریبا از نیمه‌نهایی‌های دو کنفرانسِ غرب و شرق، همۀ بازی‌ها تا فینال را دیدم. فینالِ دو کنفرانس بینِ گلدن استیت واریرز (تیمِ کوین دورانت و استفن کری) با کلیولندِ کاوالیرزِ لبرون جیمز بود. اون سال، لبرون جیمز یه تنه کلیولند رو فینالی کرده بود و برای منی که دنبال قهرمان‌ در جهان ورزش می‌گردم، لبرون قهرمانِ بلافصلِ آن دوران بود. البته کمرِ پهلوان تو فینال به زمین خورد و لبرون قهرمانِ NBA سال 2017 نشد.
خلاصه، الان بجز بستکتبال، تو این نمایشنامه هم یه چیزی از اون شهر شنیدم :))


ولی جالبه اسمِ یه عالمه شهر و ایالتِ آمریکا رو ما ایرانی‌جماعت مثلِ استان‌های ایران بلدیم!

زیاده حرفی نیست.
      

24

        آنه، آنه شرلی عزیز! چه کتابی، چه دنیای رویایی‌ای! 😍 وقتی کتاب “آنه شرلی در جزیره” رو شروع کردم، اصلاً فکر نمی‌کردم این همه قلبم به هیجان بیفته و دلم پر بشه از رنگ و نور. تو که همیشه با اون تخیلات بی‌پایانت، همه‌چیز رو برای ما جادویی می‌کنی، راستش برای من یکی از بزرگ‌ترین لذت‌ها همین بود که تو رو در هر فصل، بیشتر بشناسم و باهات همراه بشم.
الان که می‌خوام از این داستان بگم، به هیچ وجه نمی‌تونم از احساسات شاد و دلنشینی که داشت، چشم بپوشم. 😌 این کتاب توی قلب آدم‌ها جا باز می‌کنه، مثل همون جزیره‌ای که تو و گیلبرت توش زندگی می‌کنید، پر از رنگ‌های زیبا و فضاهای پر از آرامش. اما تو که توی دنیای خودت غرق شده‌ای و گیلبرت هم به‌طور خاص، یک معماست! 😅
یادش بخیر اونجایی که گیلبرت دست به کار شد و شروع کرد به عشق‌ورزی با تو، چقدر قلب من پر از احساسات شد! دلم می‌خواست همش بگم: “آنه، حواست باشه، گیلبرت خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کنی بهت می‌خوره!” 😅 ولی تو با همه‌ی کمالات و زیباییت، همچنان یک غم کوچک توی دلت داری و همین تو رو تبدیل به یک شخصیت پیچیده می‌کنه.
، عزیز دل من! چطور می‌تونم به زبان بیارم که وقتی تو گیلبرت رو رد کردی، من چطور قلبم از جا کنده شد؟! 😱 اصلاً باورم نمی‌شد! آخه گیلبرت، همین گیلبرتِ عزیز، با تمام وفاداری و محبت‌هایی که همیشه بهت داشت، حالا چرا؟! چرا؟! چرا این کار رو کردی؟! 😢
اون لحظه‌ای که تو با آرامش به گیلبرت گفتی که نه، گیلبرت نمی‌تونه به تو دل ببنده، یک ثانیه داشتم فکر می‌کردم شاید اشتباهی اتفاق افتاده! انگار جهان به طور ناگهانی از حرکت ایستاد و قلب من رو توی یک دنیای عذاب‌آور و غمگین انداخت! 😂 واقعاً برای چند دقیقه تمام وجودم داشت می‌سوخت. مثل یک فیلمی که تا آخر نمی‌فهمی، بلکه فقط می‌خوری زمین و بلند نمی‌شی! 😅
چطور تونستی گیلبرت رو رد کنی؟! اون پسر با آن چشمان پر از عشق، با قلبی که همیشه برای تو می‌تپید، حالا نه فقط رد شده، بلکه به نوعی یه ضربه‌ی سنگین به قلب من زده. 😩
ولی خب، بیا کمی منصف باشیم، آنه! 🧐 می‌دونم که تو همیشه از قلبت تبعیت می‌کنی، ولی این رو هم بگو که اون انتخاب چقدر دراماتیک و پر از استرس بود! هر دلیلی که داشتی، می‌فهمم، چون تو همیشه خودت هستی و دنبال رضایت خودت می‌گردی. اما من فقط یه سوال داشتم: وقتی اون لحظه گیلبرت به تو گفت: “آنه، من همش به فکر توام، می‌خوام با تو زندگی کنم”، چطور می‌تونستی بهش جواب منفی بدی؟! فکر می‌کنم که اگر من جای تو بودم، احتمالاً بهش می‌گفتم: “بیاید با هم زندگی کنیم، چون من دیگه نمی‌تونم طاقت بیارم!” 😅 
در این میان، کتاب “آنه شرلی در جزیره” به ما یادآوری می‌کند که در میان تمام لحظات زندگی، آنچه که باعث می‌شود تا همه چیز روشن‌تر به نظر برسد، این است که با چه کسانی کنار هستیم. و حتی اگر گاهی دلمان در شرایطی شبیه به طوفان، نیاز به آرامش داشت، باید یادمان باشد که هیچ چیزی مهم‌تر از انتخاب‌های درست نیست. (حتی اگر این انتخاب‌ها ما رو کمی اذیت کنه!) 😂
پس گیلبرت جان! من با تمام وجود از آنه خواستم که هیچ‌وقت دست از عشق شما برندارد، اما در نهایت باید بگویم که این انتخابِ سخت برای آنه، ارزشش را داشت! 😏
یاد بگیریم از این کتاب که حتی وقتی همه چیز پیچیده به نظر می‌رسد، باید با یک لبخند، دل به زندگی داد و با تمام وجود انتخاب کرد.

آنه، تو معجزه‌ای! گیلبرت هم همینطور! تو و گیلبرت در این جزیره جادویی، جایی برای همه‌ی خوانندگان که قلب‌هایشان پر از امید است، هستید! ✨
      

37

        خلاصه‌ی یک جمله‌ایش این میشه: یه رمان عشقی که شخصیت اولش (استر) درگیر یه عشق یه‌طرفه شده.
تعریف این کتاب رو شنیده بودم ولی الان بعد از خوندنش مطمئن نیستم داستان چقدر عمق داشت. میشه به خیلی چیزا اشاره کرد؛ مثلا افکار و احساسات استر وقتی که می‌خواست امیدوار بمونه و چیزها رو با در جهتی که به عشقش پاسخ داده بشه تعبیر می‌کرد. منطقِ احساسی بعضی از این تحلیل‌ها رو می‌فهمیدم. از طرفی حرص می‌خوردم که چرا با خودش این کارو می‌کنه، از طرف دیگه می‌گفتم اگه من جاش بودم چی؟ همین رفتار و برداشت‌ها رو می‌کردم یا می‌تونستم منطقی‌تر باشم؟ خیلی جاهای کتاب می‌رفتم تو فکر این چیزا. یا مثلا ضعف شخصیت هوگو که با وجود اینکه هنرمند مطرحی بود، نسبت به انتقادها آسیب‌پذیر بود و بیشتر آدم‌های ستایشگر رو دور خودش می‌خواست. 
یک‌عالمه بحث‌های اخلاقی و سیاسی هم این دو نفر با هم داشتن. از یک نظر این بحث‌ها تقلیل پیدا می‌کرد به جایگاه خودشون تو رابطه‌ای که داشتن؛ انگار می‌خواستن با یه کلیت بزرگتر خودشون رو مثال بزنن یا حداقل نویسنده این قصد رو داشت. اما نمی‌دونم برداشتم چقدر درسته.
شاید بشه عمیق‌تر به همه‌ی این بحث‌ها و جزئیات نگاه کرد. من بدون فکر زیاد، فقط اولین چیزهایی رو نوشتم که بعد از خوندن کتاب تو ذهنم مونده بودن.
      

19

        مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه؛ جشن زندگی در کلمات ✨
آندره ژید در «مائده‌های زمینی»، نه تنها یک کتاب، بلکه مانیفستی برای آزادی روح، رهایی از قیدهای کهنه و تجلی ناب‌ترین شکل زندگی را به ما هدیه می‌دهد. این کتاب دعوتی است برای کسانی که می‌خواهند از بند سنت‌ها، باورهای تحمیلی و حتی چارچوب‌های ذهنی خود رها شوند و به استقبال ناشناخته‌ها بروند. ژید در این اثر با نثر تامل‌برانگیز و فلسفه‌ای سرشار از احساسات، ما را به تجربه‌ای بی‌واسطه از زندگی فرا می‌خواند.
ژید در سال‌های بعد، زمانی که به بلوغ فکری عمیق‌تری می‌رسد، کتاب دیگری می‌نویسد: «مائده‌های تازه». این اثر را می‌توان نوعی پاسخ و بازنگری به ایده‌های پیشین او دانست. اگر مائده‌های زمینی سرود بی‌پروا و پرشور آزادی است، مائده‌های تازه می‌گوید: رهایی کافی نیست؛ بلکه باید معنا و تعادلی در این آزادی یافت.


📍نقاط ضعف کتاب:
- در این اثر، ژید آزادی را می‌ستاید، اما چارچوب روشنی برای آن ارائه نمی‌دهد. برخلاف نیچه یا سارتر، او به پیامد‌های اجتماعی و اخلاقی این رهایی اشاره‌ای عمیق نمی‌کند. این باعث می‌شود که کتاب بیشتر شبیه یک مانیفست انگیزشی تا یک تئوری فلسفی جامع.
- ژید در کتاب، لذت را به عنوان یک اصل بنیادین مطرح می‌کند، اما تاثیرات آن بر دیگران و حتی بر خود فرد را چندان بررسی نمی‌کند. او در بخش‌هایی از کتاب، حس «هرچه دلت می‌خواهد، همان را انجام بده» را القا می‌کند که می‌تواند منجر به نوعی بی‌مسئولیتی و نیهیلیسم سطحی شود.
- کتاب پر از جملات زیبا است، اما بسیاری از این جملات، فاقد مصداق‌های عملی هستند. ژید فقط یه ستایش آزادی می‌پردازد، اما در مورد نحوه تحقق آن، توضیح کافی نمی‌دهد. در نتیجه، کتاب ممکن است برای خوانندگانی که به دنبال راهکارهای عمیق‌تر هستند، سطحی و گذرا به نظر برسد.
- ژید در این کتاب بیشتر به آزادی فردی می‌پردازد و چندان به روابط اجتماعی و تاثیر جامعه بر فرد توجه نمی‌کند. اما در دنیای واقعی، آزادی فردی همیشه در تعامل با دیگران تعریف می‌شود. این نگاه فردگرایانه افراطی می‌تواند منجر به نوعی توهم آزادی شود که در دنیای واقعی چندان کاربردی نیست.

💭 این کتاب را باید خواند؛ شاید در انتها، هر کس نسخه‌ای شخصی از آنچه ژید گفته، درون خودش پیدا کند.
      

10

        مدتی است خواندن کتاب‌هایی از این دست، علی‌رغم جذابیت عنوان و موضوع،  برایم خسته‌کننده و سخت شده است.
کتاب‌هایی که نظرات جدیدی را در حیطه‌های مختلف بیان می‌کنند ولی دور از جان همگی، آدم را دق‌مرگ می‌کنند تا به نتیجه‌گیری برسند.
فکر می‌کنم مشکل اینجاست که اول گزاره‌ای را مطرح می‌کنند که دقیقاً دغدغه توست، کاملاً آن را شرح و بسط می‌دهند و همین که به عنوان یک نظریه، آماده پذیرش و تثبیت آن در ذهنت می‌شوی، چند آزمایش و پژوهش را مثال می‌زنند که همه فرضیات قبلی را می‌شورد و می‌برد. بعد چالش از اینجا شروع می‌شود که از بین این همه دلیل و منطق ارائه شده، کدام را به عنوان اصل بپذیرم و در زندگی به کار ببندم. شاید از لحاظ علمی این نوع ارائه، تحلیل و نتیجه‌گیری لازم باشد ولی از لحاظ کاربردی چندان اثربخش نیست.
به نظرم باید از این دست کتاب‌ها، خلاصه‌ای کاربردی تهیه شود تا همه نتایج قطعی و قابل استناد را در حجم کمتری به خورد مخاطب بدهد.
روش مواجهه من با این نوع کتاب‌ها، بیشتر سرسری خواندن و نه عمیق خواندن هست و نتیجه لازم را نگرفته‌ام.
خدایم هدایت کناد.
مشابه این نظر را هم برای کتاب‌های «آدمی، یک تاریخ نویدبخش»، «از دل تو تا دل من»، «واقعیت» و «چه شد؟» دارم.
      

15

        داستان از  جایی  شروع می شود که "برتراند"، دختری ساده و وفادار، با مارتن گر ازدواج میکند. زندگی آنها تحت سلطهٔ پدر مستبد مارتن گر میگذرد؛ مردی که با خودخواهی، مانع پیشرفت پسرش میشود. پس از سالها تحمل محدودیت، مارتن گر ناگهان خانه را ترک میکند و به برتراند قول میدهد به زودی بازگردد. اما این "زودی" به هشت سال تنهایی تبدیل میشود.
در این سالها، پدر و مادر مارتن گر میمیرند و مالکیت زمینها به برتراند میرسد. تا اینکه روزی، عموی مارتن گر با مردی ریشو و لباس رزم پوش به خانه میآید و ادعا میکند او مارتنِ بازگشته است. برتراند در اولین نگاه، با وجود تغییرات فیزیکی شدید، شوهرش را میپذیرد، اما به زودی متوجه رفتارهای عجیب او میشود:
برتراند کمکم به هویت او شک میکند، اما هر چه بیشتر سوال میپرسد، جامعه بیشتر او را طرد میکند: کشیش او را متهم
 به بیماری و جنون  میکند، خواهران مارتن گر میگویند دوری از شوهرش عقلش را پریشان کرده، و دهکده پشت مرد ادعایی را میگیرد. سه سال بعد، حقیقت توسط یک سرباز فاش میشود: مارتن گر واقعی در جنگ یک پا از دست داده، و این مرد یک کلاهبردار است...
      

18

        این‌گونه می‌نویسم که شرح توماس هابز از تکوین زندگی سیاسی، شناخته‌شده‌ترین سویه از اندیشه اوست. هابز با این فرض شروع می‌کند که انسان‌ها با همنوعانشان کورکورانه در وضع طبیعی زندگی می‌کنند و سپس صبورانه توضیح می‌دهد که این وضع به دلیل ترس و تجاوز، به وضع جنگ دائمی تبدیل می‌شود.

تا اینکه انسان‌ها برای فرار از ترس مرگ، قراردادی را منعقد می‌کنند که قوای نامحدود به «حاکم» می‌دهد؛ حاکمی که صلح را تضمین می‌کند. برای کسانی که امروزه هابز را می‌خوانند، این نکته کمتر به چشم می‌آید که دینداری انسان چه اندازه در شرح هابز حائز اهمیت است، مگر اینکه آن افراد هابز را با چشم الهیاتی بخوانند. این همان جایی است که نبوغ و اهمیت واقعی هابز در زندگی سیاسی مدرن خود را نشان می‌دهد. او نخستین متفکری بود که نزاع دینی و سیاسی را اساساً نزاعی واحد دانست و اظهار کرد که این نزاع‌ها همراه با یکدیگر درگیر می‌شوند، چون ریشه‌های مشترکی در سرشت انسان دارند.

چنان‌که هابز می‌فهمید، چرخه خشونت الهیاتی - سیاسی، خشونتی که مسیحیت گرفتار آن شد، بدعتی استثنایی در تاریخ دین نبود و نیز این چرخه را نمی‌شد با اعمال تغییرات ظاهری در روابط کلیسا و دولت یا پیدا کردن تفسیری بلندنظرانه‌تر از کتاب مقدس فیصله داد. مشکل دینی و مشکل سیاسی در نهایت، امری واحدند که یا حل نمی‌شوند یا با هم حل می‌شوند.

این زندگی در وضع طبیعی است، حتی اگر انسان موجودی دیندار باشد. اما این واقعیت که انسان موجودی دیندار است، تصویر را فوق‌العاده پیچیده می‌کند.

دو چرخه باطل که هابز توصیف می‌کند، یکی چرخه روان‌شناختی ترس مذهبی و دیگری چرخه سیاسی ترس اجتماعی، اکنون در یک چرخه الهیاتی-سیاسی واحد از خشونت، تعصب، خرافه و ترس فلج‌کننده کنار هم قرار می‌گیرند.

این تصویری کلی است که هابز ترسیم می‌کند. در مرکز این تصویر، خدا جای دارد. انسان به خدا ایمان دارد چون از طبیعت می‌ترسد و از طبیعت می‌ترسد چون غافل و میل‌ورز است. اما انسان‌ها به محض اینکه خدا را تصور می‌کنند، از او نیز می‌ترسند؛ گرچه خدا ممکن است به کمک تأمین نیازهای قلبی انسان‌ها بیاید، اما اگر خشنود نشود، به همین میزان ممکن است مقابل انسان‌ها بایستد. 

اگرچه معروف است که خدا به این راحتی‌ها خشمگین نمی‌شود، تهدید ناشی از ناخشنودی غصب‌آلود او، بی‌نهایت بیشتر از تهدید برخاسته از هر انسان دیگری است. رقیب من حداکثر می‌تواند مرا از زندگی فعلی‌ام محروم کند، اما خدای خشمگین مرا از زندگی ابدی محروم خواهد ساخت.

پس در مجموع، ترس از خدا بر ترس از انسان می‌چربد. انسانی که انتظار حمله رقیب همنوعش را دارد، می‌تواند خود را برای نبرد آماده کند، اما برای محافظت از خود در برابر خدای خشمگین چه می‌تواند بکند؟ او می‌تواند خدا را بپرستد و بکوشد از او اطاعت کند، ولی به عنوان موجودی غافل و نادان هرگز نمی‌تواند مطمئن باشد که خدا از او چه می‌خواهد. با این حال، همه کاهنان ادعا می‌کنند که از اراده خدا خبر دارند. البته آنان نمی‌توانند چنان شناختی داشته باشند؛ هیچ کس نمی‌تواند؛ مگر اینکه شرح‌ها فراتر از حدود ذهن انسان درست باشد.

اما ادعای فهم اراده خدا سرچشمه قدرت است و انسان که در تقلای دائم برای برتری است، به هر میزان قدرتی که می‌تواند به دست آورد، نیاز دارد. این مسئله اهمیتی ندارد که کاهنان ادعای خودشان درباره شناخت الهی را باور دارند یا نه؛ آنان ممکن است همان‌قدر که فریب می‌دهند، خودشان نیز فریب خورده باشند. آنچه اهمیت دارد این است که نیاز انسان به پرستش طبیعتاً به مرجعیت دینی در جامعه مجال ظهور می‌دهد و این مرجعیت شکلی از قدرت است.
      

6

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.