فاطیما

تاریخ عضویت:

اسفند 1403

فاطیما

@Fatima_koorki

29 دنبال شده

39 دنبال کننده

                پیِ جادوی کلمات راه افتادم و نمی‌دونم تا کجا قراره من رو بکشونه. 
              
dornaandstars

یادداشت‌ها

نمایش همه
فاطیما

فاطیما

1404/4/16

        فکر می‌کنم کورسُرخی هم باز مثالی برای این بود که کتاب‌ها درست به موقع میان سراغت. صبح جمعه‌ای که توی خوابگاه داشتم تندتند وسایلی توی کوله‌م می‌ذاشتم تا از تهران فرار کنم چون جنگ شده بود دوتا کتاب رو از بین کتاب‌ها برداشتم: به زبان مادری گریه می‌کنیم و کورسُرخی. حتی در مورد کتاب‌های دیگه‌م فکر هم نکردم. انگار اونجا این دوتا من رو انتخاب کرده بودن برای این روزها خونده شدن. 

روزی که رسیدم خونه هم اولین کتابی که شروع کردم کورسُرخی بود. چون انگار توی جنگ باید روایت از جنگ می‌خوندم. اما نتونستم سریع بخونمش. نمی‌تونستم. هر روایتی رو که می‌خوندم یک‌‌جوری قلبم رو فشرده می‌کرد که کتاب رو می‌بستم و فکر می‌کردم. بابت همین خوندن نُه‌تا روایت سه هفته طول کشید. چند روزی یکی می‌خوندم. عصرها یا دم غروب وقتی خونه تاریک می‌شد کف آشپزخونه می‌نشستم و کم‌کم می‌خوندم و زیر جمله‌ها خط می‌کشیدم.

کورسرخی رو عالیه عطایی نوشته که یک مرزنشین بوده. روایت‌هایی از مشاهداتش از زندگی مرزنشین‌های مرز ایران و افغانستان، از درد و رنج خاورمیانه‌ای‌‌ها، از هویتی که سال‌ها بعد هر جای دنیا زندگی کنی تو رو رها نمی‌کنه، از رفتار آدم‌های دیگه با مهاجرها، از رنجی که جغرافیا به آدم می‌ده.

کورسُرخی یک بقچه رنجِ آشنا بود. همون نقل‌قولی که نوشتم. درسته من مرزنشین نیستم، افغانستانی هم نیستم اما انگار یک چیزی همه‌ی ما رو با هم پیوند می‌ده. خوندنِ مشاهدات یک آدم که این همه واقعی و دردآور هستن مثل همیشه از بشریت ناامیدم کرد. من نمی‌تونم‌ این همه رنج آدم‌ها رو با هیچ جغرافیا یا سیاستی توجیه کنم. 
      

40

فاطیما

فاطیما

1404/4/10

        جنگی که نجاتم داد قصه‌ی آدا، شجاعت و امیدشه. آدا و جیمی برادر کوچیک‌ترش با مادرشون لندن زندگی می‌کنن. مادر آدا اون‌ رو زندانی می‌کنه؛ چون دوست نداره بقیه‌ی آدم‌ها ببینن که دختر معلولی داره. آدا هم از زندگی بیرون هیچ خبری نداره. تنها ارتباطش دست تکون دادن از پشت پنجره برای آدم‌های خیابونه. 

هم‌زمان با شروع جنگ جهانی دوم و حملهٔ آلمان، بچه‌ها به روستاها فرستاده می‌شن تا از اون‌ها مراقبت بشه. جیمی و آدا هم بین اون بچه‌ها به یک روستا حوالی مرز فرانسه می‌رن. اونجا با سوزان آشنا می‌شن و تازه داستان زندگی اون‌ها شروع می‌شه. حالا حق زندگی معمولی رو پیدا می‌کنن و آدا با جسارت کامل تجربیات فوق‌العاده‌ای رو شروع می‌کنه. 

من این کتاب رو هم‌زمان با شروع جنگ می‌خوندم. کم‌کم خوندمش چون برام دلنشین بود و نمی‌خواستم تموم‌ بشه. روبه‌رو شدن آدا و جیمی و با چیزهای معمولی زندگی و تعجب کردن اون‌ها به یادم آورد که شاید نباید فراموش کنم چقدر همین چیزها ارزشمنده. اواخر کتاب جنگ جدی‌تر می‌شه‌ و خودم کلی تعجب می‌کردم که حالا این تجربیات برای من هم ملموسه و وقتی از بمب‌بارون صحبت می‌کنه می‌فهمم چی می‌گه. در مورد خرده‌شیشه‌های کف خیابون می‌خونم و همون لحظه عکس دانشکده‌م‌‌ رو پر  از خرده شیشه می‌بینم. جنگ همیشه و با هر تعبیر و در هر زمانی غم‌انگیزه.

اما خوشحالم که یک جلد دوم (جنگی که بلاخره نجاتم داد) هم داره و باز هم قراره با آدا، جیمی، سوزان و اهالی دهکده‌شون همراه باشم. اگر خواستید رمان نوجوان بخونید ازش غافل نشید. 
      

4

        زندگی خیلی عجیب‌ است. صبح زود بیدار شدم، اخبار را خواندم و داشتم عقلم را از دست می‌دادم. چهل صفحه‌ای از کتابم مانده بود. با مدت مشکیم برش داشتم، رفتم بیرون نشستم و خواندمش. حداقل امروز صبح مطمئن شد‌ه‌م هنوز هم ادبیات می‌تواند پناه خوبی برای تمام وقت‌های بی‌قراری قلبم باشد. همیشه بوده است. این دفعه واضحا بود. 
قلبم تندتند می‌زد و زیر جمله‌ها خط می‌کشیدم. گوشه‌ی کتاب چیز می‌نوشتم و ادامه می‌دادم. تازه تمام شد. اصلاً موقع خواندنش داشتم آرزو می‌کردم کاشکی تمام نشود چون بعدش باید بروم خبر بخوانم و ببینم مردان سیاست دارند چه گلی دارند به سرمان می‌زنند.
«به زبان مادری گریه می‌کنیم» یک مجموعه جستار در مورد نوشتن و ترجمه‌ست. جستارهایی با موضوع زبان، دوزبانگی و زیستن در قلمروی کلمات. پشت کتاب این‌ها را نوشته است. فابیو مورابیتو یک جستارنویس ایتالیایی است که به زبان اسپانیایی می‌نویسد. همین نکته است که نقطه‌ای پرپرنگ‌ در نوشتن این جستارها می‌شود. نوشتن به زبانی غیر از زبان مادری. حالا مورابیتو در جستارها برای ما از همین دوگانگی می‌نویسد، درگیری‌‌ای که بین دو زبان وجود دارد، ترجمه، از کتاب‌هایی که خوانده و نویسنده‌هایی که دوست دارد. 
جستارهای این کتاب کوتاه‌ترین جستارهایی بودند که تا حالا خوانده بودم. کوتاه اما به طرز شگفت‌آوری کافی. هر جستاری که می‌خواندم انگار برای صحبت کردن در مورد آن موضوع همان اندازه کلمه کافی بود. 
از کافکا و داستایوفسکی نوشته بود. از خاطرات کودکی‌اش و جایی که زبان در زندگی ما دارد. موقع خواندنشان زیر خیلی از جملات دیوانه‌وار خط می‌کشیدم چون فکر می‌کردم دقیقاً همین‌طور! این همان چیزی است که اگر می‌خواستم بنویسم دوست داشتم باشد. حالا مورابیتو بهتر نوشته است. 
جستار را به خاطر همین دوست دارم. فکر می‌کنم جستارنویس در مقابل من نشسته است و با هم گپ می‌زنیم. او از خاطراتش می‌گوید. از عادت‌های کتابخوانی و کتابخانه‌‌اش. بابت همین است که احساس غریبگی نمی‌کنم. جستارها احساس آشنایی دیرینه‌ و صمیمیتی به من می‌دهند؛ من هم همیشه از غریبه نبودن استقبال می‌کنم. درود بر جستارها! مخصوصاً این یکی‌‌شان. 
      

32

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.