نعیمه خانی

نعیمه خانی

بلاگر
@naimek

32 دنبال شده

53 دنبال کننده

            مشاور مدرسه
دانشجوی ارشد روانشناسی بالینی خانواده 
          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        صدمین کتابی که ثبت میشه و هدیه ای از یک دوست ارزشمند :)
ممنون از فرشته عزیز♥️
این کتاب واقعا غمگینم کرد، اما غمش سیاه رنگ نبود، غمی رنگارنگ... اگر درک کنید که خیلی خوب می‌شه چون نمی‌تونم بهتر توصیفش کنم.
درک کردن زندگی های متفاوت وظیفه انسانی ماست که این وظیفه رو فراموش کردیم. برای همین درد می‌کشیم.
تجربه زیسته امسال من هم تا حدودی آمیخته با محتوای این کتاب هست. مراقبت از خودم؛ درحالیکه خودمو ترک کرده بودم، دوباره به خودم بازگشتم و تجربه های نویی داشتم که تک تکشون سخت و ارزشمند هستند.
سختی آگاهانه ای که اگر تجربه کرده باشید می‌دونید بجای زجر کشیدن، به شما امید می‌ده. عجیبه نه! والا که عجیبه!!!

این کتاب چند ایده بهم داد مثل اینکه بیشتر با جامعه‌ی اتیسم آشنا بشم و اونو به مردم معرفی کنم یا داستان های دیگرِ این کتاب رو به گوش بقیه برسونم چون ارزششو دارن. اینجوری شاید بعضیامون کمتر احساس جداافتادگی و طردشدگی بکنه. 

.........................................

پایان سه داستان اول چیزی ننوشتم، فقط اشک ریختم.
پایان داستان کیان یزدان پور نوشتم: طبیعت حق داره اگر تصمیم بگیره یکجا نابودمون کنه.
پایان داستان زندگی پایِ عاطفه تاجیک نوشتم: قضاوتی که روی دوش این مراقبین هست ... همون قدر زشتیش روی دوش ما خواهد بود.

پایان داستان مراقب نامهِ مرتضی سلطانی نوشتم: با اینکه دنیام کوچیکه ولی من باز حق دارم زندگی رو دوست داشته باشم ... حق دارم که خودمو دوست داشته باشم.


از این به بعد مدام از خودم خواهم پرسید "همدیگرو داریم؟"

شما چی؟  بقیه رو دارید؟ خودتونو دارید؟
      

15

        با خواندن متن  زیر که در بخش پایانی کتاب هست می‌توانید تصمیم به خواندن یا نخواندن آن کنید:
طبیعی است که من آدم خوش باور و ساده لوحی نیستم و می توانم دکتر را به خاطر آنکه زندگی را فقط تظاهر و جلوه ای از بیماری میداند عفو کنم. 
واقعیت این است که زندگی کمی هم به بیماری شبیه است: زندگی هـم بـا بـحـران و اوج حضیض همراه است. فرق زندگی با بیماری این است که زندگی، برخلاف بیماری همیشه مرگ در پایان آن است و هیچ درمانی هم برای آن وجود ندارد. مداوای آن به منزله این است که ما مجاری تنفسیمان را به تصور این که نوعی محل جراحت است، مسدود کنیم به محض دست یابی به این موفقیت خفه خواهیم شد.
 فساد در ریشه زندگی فعلی خانه کرده است. انسان مکانی را که به نباتات و حيوانات اختصاص داشته غصب کرده است هوا را آلوده کرده، فضای موجود را محدود کرده است و فردا چه خواهد شد؟ این حیوان فعال و غمگین که نامش انسان است هر آن ممکن است کشف جدیدی در جهت به بند کشیدن طبیعت بکند! چنین تهدیدی در فضا موج می زند. ثروت بی حسابی از چنین کشف جدیدی عاید خواهد شد... مسلماً برای انسان ولی چه کسی ما را از این روی هم انباشته شدنها نجات خواهد داد؟ چه کسی فضای آزاد حیاتی را در اختیارمان خواهد گذاشت؟

اگر به روانکاری علاقه مند هستید می‌تواند تجربه خوبی (در ارتباط با تداعی های ازاد مراجع)  به شما بدهد. شخصا این سبک کاری مورد پسند من نیست.
      

9

        شخصیت اصلی، اوبا یوزو، نه یک قهرمان است و نه یک ضدقهرمان، بلکه روحی سرگردان در میان انسان‌ها، کسی که حتی از خود بیگانه شده است. او نقابی از شادی بر چهره دارد، اما در پشت آن، از فهمیدن و فهمیده‌شدن عاجز است. آیا این همان نفرینی نیست که بسیاری از ما در برهه‌هایی از زندگی تجربه می‌کنیم؟ این حس که با تمام نزدیکی به دیگران، در نهایت غریبه‌ایم، چون واژگانمان از جنس دیگری است؟
"شخصیتی که تبدیل به یک تماشاگر شد و درک نکرد و نشد."

او خود را نه یک فرد خطاکار، بلکه کسی می‌بیند که از ابتدا ناتوان از "بودن" بوده است. احساس انسان بودن نمی‌کند (در واقع احساس تعلق به انسان ها را تجربه نکرد)

********************************

دازای، که زندگی شخصی‌اش نیز آینه‌ای از این سرنوشت بود، در قالب اوبا صدای آن‌هایی است که در مرز میان بودن و نبودن ایستاده‌اند. او نه تنها از جامعه طرد شده، بلکه خود نیز از خویشتن روی برگردانده است. انگار انسان‌بودن، باری سنگین است که او از عهده‌اش برنمی‌آید.

دازای در این اثر، زندگی را نه همچون سرنوشتی باشکوه، بلکه همچون راهی پر از تردید و گمگشتگی به تصویر می‌کشد. او از زخم‌هایی سخن می‌گوید که شاید التیام نیابند، از انسانی که دیگر انسان نیست، اما شاید هرگز هم نبوده است.

********************************
پ.ن: اون نیم ستاره هم بخاطر سانسور بود که چند بار من رو گیج کرد ://
      

7

باشگاه‌ها

روانچه

254 عضو

کتابخانه نیمه شب

دورۀ فعال

نَقْلِ رِوایَت

189 عضو

بوطیقای ارسطو: ترجمه ی متن همراه با کنکاشی در تئوری بوطیقا

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

پست‌ها

فعالیت‌ها

نعیمه خانی پسندید.
گمان می‌کنم در زندگی همه ما «اگر»ها فراوان باشد: اگر آن کار را نمی‌کردم چه؟ اگر آن حرف را نمی‌زدم چه؟ اگر به جای فلان کار، بهمان کار را می‌کردم چه؟ اگر نمی‌گذاشتم برود، آن وقت چه می‌شد؟  

یا حتی «چرا»های بسیار: چرا به حرفش گوش نکردم؟ چرا آن اشتباه را کردم؟ چرا به او کمک نکردم؟ چرا این رشته را انتخاب کردم؟ چرا فکر کردم این شغل مناسب من است؟  چرا آن مهارت مورد علاقه خود را دنبال نکردم؟

تمامی این حسرت‌ها در ذهن‌های ما جولان می‌دهند. حتی اگر در زمانی فکر کنی که «من هیچ حسرتی ندارم و همه چیز عالی است»، ناگهان مانند آتشفشانی که مدتی خاموش مانده و دیگر تاب این خاموشی را ندارد، حسرت‌ها فوران می‌کنند و آن لحظات خوش را زیر سایه خود کدر می‌کنند.  

دنبال زندگی متفاوت با انتخاب‌های متفاوت بودن، گویی با ذهنیت ما عجین شده است. این نارضایتی از زندگی کنونی، این ناراحتی‌ها از انتخاب‌های به زعم خودمان اشتباه، گاهی لذت بردن از زندگی را بسیار سخت می‌کند. به نحوی که گمان می‌کنی دیگر فرصتی برای جبران نیست و همه چیز به پایان رسیده و تو همین فرصت یکباره زندگی را نابود کرده‌ای.  

اما آیا واقعاً اگر انتخاب متفاوتی داشتی و زندگی‌ات متفاوت بود، تو موفق، خوشبخت یا خوشحال بودی؟ از کجا می‌دانی که در آن زندگی، مشکلات عدیده‌ای نداشتی و همه چیز عالی بود؟ شاید اگر در آن زندگی بودی، آرزوی زندگی کنونی‌ات مثل خوره، روحت را آزار می‌داد!  

حسرت‌های گذشته آنجا به یاری ما میشتابند که محرکی باشند برای حرکت رو به جلوی ما، نه سدی باشند بر سر زندگی پویا و دره ای باشند برای سقوط! آن‌ها می‌توانند به ما یادآوری کنند که هر انتخاب، هر شکست و هر موفقیت، بخشی از مسیر ماست.  

رنج را نمی‌توان از زندگی جدا کرد، اما می‌توان در رنج‌های حسرت‌هایمان معنا یافت برای یادآوری ارزش ارتباطات، ارزش انتخاب‌ها و ارزش لحظه‌هایی که هنوز در پیش رو داریم.  

کتاب «کتابخانه نیمه‌شب»نوشته مت هیگ، به ما این فرصت را می‌دهد که همراه با نورا، حسرت‌های رایج و زندگی‌های محتمل را تجربه کنیم. نورا به ما نشان می‌دهد که هیچ زندگی‌ای کامل نیست، اما هر زندگی، حتی با تمام نقص‌هایش، می‌تواند زیبا و معنادار باشد.  لازم نیست تا موسیقی دان باشی تا از یک قطعه موسیقی لذت ببری، لازم نیست شناگر المپیک باشی تا شنا کردن برایت شیرین باشد....

شاید اگر زندگی‌های متفاوتی را تجربه می‌کردیم، باز هم با مشکلات جدیدی روبرو می‌شدیم. شاید آن زندگی‌ها هم پر از «اگر» و «چرا» بودند. اما نکته اینجاست که زندگی کنونی‌ ما، با تمام اشتباهات و حسرت‌هایش، تنها زندگی‌ای است که داریم. و این زندگی، ارزش زیستن دارد.  با هر لحظه زندگی کردن بی نهایت احتمال جدید پیش روی ماست: رشد، یادگیری و عشق ورزیدن.

اگر امروز فرصتی داشتید که به گذشته برگردید و یک انتخاب را تغییر دهید، آیا واقعاً این کار را می‌کردید؟ یا ترجیح می‌دادید با تمام درس‌هایی که از زندگی‌ کنونی‌تان گرفته‌اید، به جلو حرکت کنید؟
          گمان می‌کنم در زندگی همه ما «اگر»ها فراوان باشد: اگر آن کار را نمی‌کردم چه؟ اگر آن حرف را نمی‌زدم چه؟ اگر به جای فلان کار، بهمان کار را می‌کردم چه؟ اگر نمی‌گذاشتم برود، آن وقت چه می‌شد؟  

یا حتی «چرا»های بسیار: چرا به حرفش گوش نکردم؟ چرا آن اشتباه را کردم؟ چرا به او کمک نکردم؟ چرا این رشته را انتخاب کردم؟ چرا فکر کردم این شغل مناسب من است؟  چرا آن مهارت مورد علاقه خود را دنبال نکردم؟

تمامی این حسرت‌ها در ذهن‌های ما جولان می‌دهند. حتی اگر در زمانی فکر کنی که «من هیچ حسرتی ندارم و همه چیز عالی است»، ناگهان مانند آتشفشانی که مدتی خاموش مانده و دیگر تاب این خاموشی را ندارد، حسرت‌ها فوران می‌کنند و آن لحظات خوش را زیر سایه خود کدر می‌کنند.  

دنبال زندگی متفاوت با انتخاب‌های متفاوت بودن، گویی با ذهنیت ما عجین شده است. این نارضایتی از زندگی کنونی، این ناراحتی‌ها از انتخاب‌های به زعم خودمان اشتباه، گاهی لذت بردن از زندگی را بسیار سخت می‌کند. به نحوی که گمان می‌کنی دیگر فرصتی برای جبران نیست و همه چیز به پایان رسیده و تو همین فرصت یکباره زندگی را نابود کرده‌ای.  

اما آیا واقعاً اگر انتخاب متفاوتی داشتی و زندگی‌ات متفاوت بود، تو موفق، خوشبخت یا خوشحال بودی؟ از کجا می‌دانی که در آن زندگی، مشکلات عدیده‌ای نداشتی و همه چیز عالی بود؟ شاید اگر در آن زندگی بودی، آرزوی زندگی کنونی‌ات مثل خوره، روحت را آزار می‌داد!  

حسرت‌های گذشته آنجا به یاری ما میشتابند که محرکی باشند برای حرکت رو به جلوی ما، نه سدی باشند بر سر زندگی پویا و دره ای باشند برای سقوط! آن‌ها می‌توانند به ما یادآوری کنند که هر انتخاب، هر شکست و هر موفقیت، بخشی از مسیر ماست.  

رنج را نمی‌توان از زندگی جدا کرد، اما می‌توان در رنج‌های حسرت‌هایمان معنا یافت برای یادآوری ارزش ارتباطات، ارزش انتخاب‌ها و ارزش لحظه‌هایی که هنوز در پیش رو داریم.  

کتاب «کتابخانه نیمه‌شب»نوشته مت هیگ، به ما این فرصت را می‌دهد که همراه با نورا، حسرت‌های رایج و زندگی‌های محتمل را تجربه کنیم. نورا به ما نشان می‌دهد که هیچ زندگی‌ای کامل نیست، اما هر زندگی، حتی با تمام نقص‌هایش، می‌تواند زیبا و معنادار باشد.  لازم نیست تا موسیقی دان باشی تا از یک قطعه موسیقی لذت ببری، لازم نیست شناگر المپیک باشی تا شنا کردن برایت شیرین باشد....

شاید اگر زندگی‌های متفاوتی را تجربه می‌کردیم، باز هم با مشکلات جدیدی روبرو می‌شدیم. شاید آن زندگی‌ها هم پر از «اگر» و «چرا» بودند. اما نکته اینجاست که زندگی کنونی‌ ما، با تمام اشتباهات و حسرت‌هایش، تنها زندگی‌ای است که داریم. و این زندگی، ارزش زیستن دارد.  با هر لحظه زندگی کردن بی نهایت احتمال جدید پیش روی ماست: رشد، یادگیری و عشق ورزیدن.

اگر امروز فرصتی داشتید که به گذشته برگردید و یک انتخاب را تغییر دهید، آیا واقعاً این کار را می‌کردید؟ یا ترجیح می‌دادید با تمام درس‌هایی که از زندگی‌ کنونی‌تان گرفته‌اید، به جلو حرکت کنید؟
        

6

1

1

نعیمه خانی پسندید.

6