سرخ و سیاه

سرخ و سیاه

سرخ و سیاه

استاندال و 1 نفر دیگر
4.0
33 نفر |
11 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

57

خواهم خواند

71

شابک
0000000112804
تعداد صفحات
679
تاریخ انتشار
1371/10/1

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
استداندال رمان را به آینه ای تشبیه کرده که در جاده ای در حرکت است. گاهی آبی آسمان ها را منعکس می کند و گاهی گل و لای و چاله های جاده را... سرخ و سیاه، شاهکار او، به بهترین وجه نشان دهنده ی این نقش رمان است. آنچه در این اثر زیربنایی ادبیات غرب ترسیم می شود فقط سرگذشت جوانی از آغاز قرن نوزدهم فرانسه در گرماگرم توفان هایی سیاسی و اجتماعی نیست، بلکه انسانی غوطه ور در تاریخ است. سرخ و سیاه شاید اولین کتابی است که شخصیتی از توده ی مردم را در یک چشم انداز پهناور تاریخی، همراه با کاووش عمیق روانی مطرح می کند. از همین روست که ژولین سورل، قهرمان کتاب، از یک نوجوان جاه طلب روستازاده به یک شخصیت نمونه ادبیات جهانی بدل شده است. همچنان که اسلوب و خواست استاندال است. سرگذشت این جوان بر زمینه ای تاریخی ترسیم می شود که دقت و موشکافی نویسنده، و پایبندی اش به کمال واقعگرایی، آن را به وقایع نگاری نیمه مستند تاریخی شبیه می سازد.

      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به سرخ و سیاه

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

سرخ و سیاه

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

یادداشت‌ها

        کتاب دو بخش را شامل می شود که هر بخش در عمارت و شهری متفاوت با داستانی کمابیش مشابه جریان دارد روایت در مورد جوانی (ژولین) روستائی است که وارد محافل اشرافی قرن نوزدهم سالهای بعد از ناپلئون می شود جوانی  آرمان گرا با چهره ای جذاب که با آرمانی جاه طلبانه  قدم به دنیائی می گذارد که امیدوار است در آنجا به آرزوهایش برسد اما زنان اشرافی در برابر ش قرار می گیرند و  مانع از پیشرفتش می شوند که جدال و کشمش درونی ژولین نیز در این بین او را  به قهقهرا می برد. کتاب روند کند و طولانی مثل اغلب آثار کلاسیک رو داره و خوندنش نیازمند حوصله و صبوری است.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

زینب

زینب

1403/9/4

«حقیقت را
          «حقیقت را دوست دارم…اما کو حقیقت؟!
همه‌جا دورویی، یا دستکم شیادی، حتی نزد پارساترین آدم‌ها، حتی نزد بزرگ‌ترین شخصیت‌ها؛ نه، آدمی به هیچ‌کس نمی‌تواند اعتماد کند.»

«سرخ و سیاه» برای من تو سه بخش خلاصه می‌شه:
جاه طلبی، عشق و تردید.

شخصیتِ اصلیِ این داستان پسریه به اسم «ژولین سورل».
ژولین جوانِ فقیر ولی جاه‌طلبیه که تو ذهنش همیشه قدرت و اراده‌ی ناپلئون رو ستایش می‌کنه.

اما می‌فهمه که حالا دیگه قدرت و پول به دست کلیساست!
پس تو اولین قدم، کتاب مقدس رو حفظ می‌کنه و خودش رو مشتاق یادگیری علوم دینی نشون می‌ده، هرچند خودش هم همون اول بهمون اعتراف می‌کنه که مجبوره این دورویی رو داشته باشه تا به هدفش برسه! 
برای رسیدن به هدفش دردسرهای زیادی برای خودش می‌سازه که باعث می‌شه ما با خودمون بگیم آخه پسر این چه کاری بود که کردی؟ 
داستان دو شخصیتِ مهمِ دیگه هم داره، دو زن. که ترجیح می‌دم چیزی ازشون نگم چون به نظرم اسپویل حساب می‌شه:)

نویسنده از عمق احساساتِ این شخصیت‌ها برامون می‌گه تا بیشتر دلیل رفتارهاشون رو بفهمیم؛ و مهم‌تر از اون، تا کمتر سرزنششون کنیم.

داستان به وقایع تاریخی فرانسه هم اشاره داره.
ولی چیزی که این کتاب رو برای من خاص و به یاد ماندنی کرد این جزئیات احساساتِ درونیِ شخصیت‌ها بود. مخصوصا وقتی که عشقی شروع می‌شد و این شروع رو از نگاهِ هر دو طرفِ این رابطه نشون می‌داد.

من از «استاندال» چیزِ زیادی نمی‌دونستم ولی الان می‌تونم بگم واقعا دوستش دارم! نه فقط برای شخصیت‌هایی که خلق کرده، برای اون لحظاتی که وسط داستان یهو نظر خودش هم می‌گفت:))
انگار همینجوری که داشت داستان رو تعریف می‌کرد می‌گفت: «یه لحظه صبر کن، به نظر من دلیلِ این کارش این بود!» انگار یادش می‌رفت نویسنده خودشه:))

و واقعا این‌جوری خودش رو خیلی به منِ خواننده نزدیک کرده بود و حس جالب و‌ جدیدی بود. حس می‌کردم با هم داریم به زندگیِ ژولین نگاه می‌کنیم.

ژولین گاهی باعث می‌شد ازش بدم بیاد ولی الان که فکر می‌کنم، خودم هم توی زندگیم اشتباه‌های احمقانه و تصمیم‌های از روی بدجنسی و خودخواهی کم نداشتم!
پس تونستم درکش کنم.
و حالا با وجود تمام اشتباهاتش، دوستش دارم، برای غرور و عزت نفسی که داشت و به هیچ‌کس اجازه نمی‌داد تحقیرش کنه!
        

3

          داستان و شخصیت های موجود در آن به ویژه کاراکتر اصلی آن یعنی ژولین سورل مرا به یاد آرزو های برباد رفته بالزاک و شخصیت اصلی آن لوسین شاردون انداخت. البته جذابیت ، توانایی ،قدرت وغرور کاراکتر ژولین بسیار فراتر از لوسین است. کتاب دارای سیر داستانی جذابی است همچنین استاندال به خوبی توانسته فراز و نشیب های عاشق پیشگی ، مقابله و نزاع غرور با عشق،هنجار های رایج در جامعه اشرافی فرانسه بعد از ناپلئون،  اختلاف طبقاتی و قدرت کلیسا و ارتش را به تصویر بکشد. من به شخصه با کاراکتر ژولین بسیار ارتباط گرفتم و این باعث شد که بتوانم رویداد های داستان را به خوبی دنبال کنم. البته به علت کلاسیک بودن اثر خواندن آن بدون دشواری نیست و ممکن است موجب خستگی برخی شود. نکته جالب این است که استاندال ایده این اثر را از نشریه دادگاه که وی مخاطب همیشگی آن بود گرفته البته پرونده به این مفصلی نبوده و بخش هایی از داستان با آن همخوانی دارد . برخی از محققین معتقد اند که بسیار از ویژگی های ژولین وبرخی از حوادث مربوط به سرگذشت او متعلق  به خود استاندال است . این گفته ها به هیچ وجه از نبوغ استاندال در ارائه چنین روایتی نمی کاهد.
        

20

          .




خواندن «سرخ و سیاه» واقعاً سخت است. نه فقط به خاطر آن که ملال‌های نوعی کتب لاسیک قرن نوزدهمی را دارد، ‌بلکه به آن خاطر که خبری از چشمه‌های جوشان انرژی و قدرت که در شاهکارهای قرن نوزدهم وجود دارد، در آن نیست. یک سری شخصیت با ظرفیت‌های جالب و نگاه خاص در اختیار دارد که در طول رمان آنها را مصرف می‌کند و فصل به فصل از بین می‌برد و در پایان هیچ کدام از ده‌ها اتفاق غیرمنتظره عجیب و غریبش هم نمی‌تواند شور یک رمانِ خوب را به خواننده منتقل کند. احتمالاً آن قدر که برای «فرانسه» مهم است، برای «ادبیات» مهم نیست، پس بنابراین بیش از آنکه جایگاهی در ادبیات فرانسه داشته باشد، در تاریخ آن دارد. استاندال ایده‌های خوبی دارد که زیر بار گزارش‌گونگی کم‌عمق روایت خاموش می‌شوند و درخششی در نگاه ما ایجاد نمی‌کنند. این ضعف‌ها برای رمان‌های امروزی طبیعی است، ولی عمده رمان‌های امروز توصیفات طولانی و گزارش‌های حوصله‌سربر و مرور افراطی خلقیات شخصیت‌ها و تک‌بعدی بودن وقایع را ندارند. اگر کسی به «تاریخ ادبیات فرانسه» یا «تاریخ فرانسه» علاقه مند است، خوب است سرخ و سیاه را بخواند، اما اگر کسی دنبال داستان ناب فرانسوی می‌گردد، اثر برای خواندن در نوبت خواندنش زیاد دارد. اگر خیلی متمایل است، خلاصه داستانش را بخواند. 





چند بخش منتخب از کتاب:
من از سایه خوشم می‌آید، از سایه خوشم می‌آید و می‌دهم درخت‌هایم را هرس کنند تا سایه داشته باشند و نمی‌فهمم غیر از این درخت به چه درد دیگری می‌خورد، مگر این که، البته، مثل گردو، بشود ازش درآمدی کسب کرد. 
این است آن تعبیری که در «ورییر» همه چیز وابسته به اوست: کسب درآمد. همین دو کلمه تنها بیانگر همه فکر و ذکر بیشتر از سه چهارم اهالی است. 
کسب درآمد انگیزه‌ای است که در این شهر کوچکی که به نظرتان آنقدر قشنگ آمد همه چیز از آن پیروی می‌کند. غریبه‌ای که از راه می‌رسد و شیفته دره‌های ژرف و پرطراوت پیرامون آن می‌شود، اول خیال می‌کند که ساکنان شهر به زیبایی حساس‌اند؛ مدام از زیبایی سرزمین‌شان دم می‌زنند و نمی‌توان هم منکر این حق شد که چنین کنند. اما این همه از آنجاست که زیبایی شهر غریبه‌ها و خارجی‌ها را به طرف آن می‌کشاند و با پول اینها مهمان‌خانه‌دارها ثروتمند می‌شوند و در نتیجه، از طریق عوارض مختلف، شهر هم کسب درآمد می‌کند. 


چرا دچار این حالت شده‌ام؟ حس می‌کنم که حاضرم صد بار جان خودم را فدای آقای شلان کنم، در حالی که با حرف‌هایش به من ثابت کرد آدم احمقی‌ام. بیشتر از همه دلم می‌خواهد او را گول بزنم اما او کنه دلم را می‌خواند. این شور پنهانی که او ازش حرف می‌زند، طرحی است که برای موفقیت و ثروتمند شدن در سر دارم. معتقد است که من قابلیت کشیش شدن را ندارم، آن هم درست وقتی که مجسم می‌کردم اگر به عایدی هزار فرانک در سال این دختر پشت پا بزنم به عالی‌ترین وجه ایمان و هدف‌مندی روحانی‌ام را به کشیش نشان داده‌ام. 
در آینده فقط به آن قسمت‌هایی از شخصیتم تکیه می‌کنم که قبلاً امتحانشان کرده باشم. چه کسی می‌توانست پیش‌بینی کند که من روزی از گریه کردن لذت ببرم! یا کسی را دوست داشته باشم که دارد اثبات می‌کند که آدم احمقی‌ام!



عشق عقلانی بدون شک بیشتر از عشق واقعی هوش دارد، اما اشتیاقش گه‌گاهی است؛ خودش را بیش از حد خوب می‌شناسد، بی‌وقفه خود را داوری می‌کند؛ به دور از آن است که فکر را به گمراهی بکشاند، برپایی‌اش جز به نیروی اندیشه نیست. 




رمان آینه‌ای است که در جاده بزرگی در حرکت است. گاهی آبی آسمان‌ها را در نظرتان می‌آورد و گاهی گل و لجن چاله‌های راه را. و شما کسی را که آینه را به دوش می‌کشد به بی‌اخلاقی متهم می‌کنید! آینه‌اش لجن را نشان می‌دهد و شما آینه را متهم می‌دانید! اتهام را به جاده بزنید که چاله در آن است، و از آن هم بیشتر به بازرس راه‌داری که می‌گذارد چاله تشکیل شود و آب در آن بماند و بگندد. 




روس‌ها از آداب و رسوم فرانسوی‌ها تقلید می‌کنند. اما همیشه با پنجاه سال تأخیر.
        

1

          #سرخ_و_سیاه 

"حقیقت را دوست دارم... اما کو حقیقت؟...حقیقت کجاست؟...
با لبخندی تلخ و با کمال تحقیر گفت: در کلیسا... بله، در کلیسای امثال مالون، فریلر، کاستاند... نه... شاید در مسیحیت واقعی، در کلیسایی که کشیش‌هایش حقوق نگیرند همان‌طور که حواریون مسیح هم نمی‌گرفتند!"

"سرخ و سیاه" کتابی‌ست از ادبيات فرانسه به نویسندگی ماری هنری بیل که بیشتر با نام استاندال شهرت یافته است او از نویسندگان سبک رئالیسم در فرانسه‌ی قرن نوزده است؛ این کتاب در سال ۱۸۳۰ به چاپ رسید. 
کتاب که زاده‌ و تاثیرگرفته از یک داستان واقعی می‌باشد یکی از بهترین کتاب‌هایی است که در آن جنگ طبقه‌ها به خوبی و با جزئیات روحی و اخلاقی شخصیت‌ها نمایش داده شده است. مثلا در قسمتی از کتاب می‌گوید: 

"چطور شمایی که در خانه‌ی یک اشرافی زندگی می‌کنید این جمله‌ی دوک دو کاستری را درباره‌ی دالامبر و روسو نمی‌دانید؟ گفته: پنج هزار فرانک هم عایدی سالانه ندارند و می‌خواهند درباره‌ی همه چیز اظهار نظر کنند!" 

داستان در مورد پسر جوانی به نام ژولین سورل است که هرچند پسر یک چوب‌کار است و در شهر کوچکی زندگی می‌کند اما افکار جاه‌طلبانه‌ی زیادی دارد و علاقه‌اش به ناپلئون و چگونگی به قدرت رسیدن او نیز به این جاه‌طلبی دامن زده است. 

ژولین با اینکه هیچ اعتقادی به مذهب ندارد اما برای رسیدن به این حد از جاه‌طلبی، ورود به مدرسه‌ی دینی(معادل همان حوزه‌ علمیه‌ی خودمان) را بهترین و تنها راه می‌داند! او در اولین گام، کل کتاب مقدس را به زبان لاتین از بر می‌کند و این شروع داستان زندگی پر فراز و نشیب اوست... 

بسیاری از منتقدان این کتاب را نوعی اعتراض به فرانسه‌ی قرن نوزده می‌دانند چون قهرمان کتاب شخصی از توده‌ی مردم است و فرانسه نمی‌داند با این قهرمانش چه کند و در نهایت تنها انتخابی که برای این قهرمان دارد مرگ است!

کتاب را با ترجمه‌ی مهدی سحابی خواندم؛ بسیار روان و خوش‌خوان و در عین حال زیبا ترجمه شده بود به طوری که در بعضی قسمت‌های کتاب لذت ناشی از ترجمه بیشتر از لذت خود کتاب بود! مثلا آنجایی که می‌گوید: 

"ژولین دچار چنان التهاب و وحشتی بود که گمان می‌کرد همان آن به زمین بیفتد. فلسفه‌دان شاید به اشتباه بگوید که حالش ناشی از تأثیر شدیدی بود که زشتی بر جانی دارد که برای دوست‌داشتن زیبایی ساخته شده است." 

پس از "دزیره" و "جانِ شیفته" سومین کتابی بود که در یک سال اخیر در رابطه با فرانسه می‌خواندم؛ فرانسه‌ای که در طول کمتر از ۶۰ سال یعنی از حدود سال ۱۷۹۰ تا ۱۸۵۰ بیش از شش انقلاب و تغییر حکومت را به خود دیده است! از اعدام لویی شانزدهم و اعدام روبسپیر(مسئول دولت انقلابی جدید) و امپراطوری ناپلئون و برکناری وی تا به قدرت رسیدن لویی هجدهم و بعد، برکناری او و به قدرت رسیدن شارل دهم و سپس برکناری‌ او به نفع نوه‌اش لویی فیلیپ که سلطنت او هم به انقلاب ۱۸۴۸ منجر شد! 

اگر به ادبیات فرانسه به رمان‌های کلاسیک جهان به رمان‌های تاریخی و عاشقانه و حتی سیاسی علاقه دارید این کتاب انتخابی عالی‌ست!

#معرفی_کتاب
#سرخ_و_سیاه
#استاندال
#ادبیات_فرانسه
#یادداشت
#مهدی_سحابی
        

12

          سال‌ها بود منتظر فرصتی بودم تا این کتاب را بخوانم و خوشحالم که بالاخره به لطف کلبه‌ی عزیزم خواندمش. استاندال واقعاً نویسنده‌ی جالب و عجیبی بود و نوآوری‌هایی کرده که باورشان سخت بود. مثلاً بعضی از قسمت‌ها نویسنده از کتاب آمده بیرون و انگار دارد برای خواننده توضیح می‌دهد که سر زدن چنین رفتاری از شخصیتش اصلاً هم عجیب نیست و وظیفه‌ی رمان‌نویس این است که حقیقت جامعه را بازتاب دهد، نه این‌که برای خوشایند بقیه آن را بزک کند. این کارش مرا یاد میلان کوندارا می‌انداخت که گاهی از کتاب‌هایش بیرون می‌آید و مستقیماً با ما صحبت می‌کند. البته دیدرو هم در کتاب «ژاک قضا و قدری» این کار را به استادی تمام کرده ولی خب دیدن همچین کارهای عجیبی در رمانی قرن نوزدهمی واقعاً عجیب و شگفت‌انگیز است.
اما برویم سراغ خود داستان. ژولین پسر بسیار زیبا و بااستعدادی است که به‌خاطر جبر طبقاتی از پدری نجار و فقیر به دنیا آمده، اما جاه‌طلبی‌هایش و این پیش‌زمینه باعث شده تا به شخصیت ناپلئون بسیار علاقه‌مند شود. او هم می‌خواهد مثل ناپلئون علیه وضعیت طبقاتی‌اش بشورد و به طبقات بالاتر دسترسی پیدا کند اما آن‌قدر که تمرکزش روی این تغییر طبقه‌ی اجتماعی‌اش است، خیلی به روش این تغییر نمی‌اندیشد و انگار برایش هم مهم نیست. هدف وسیله را توجیه می‌کند؟ این مسئله حتی در روابط عاطفی‌اش هم به چشم می‌خورد: انگار ژولین آدم‌ها را نمی‌بیند و آن‌ها را دوست ندارد،‌ بلکه خودش را در چشم آن‌ها دوست دارد. به هرحال دو راه پیش روی ژولین است: پیش‌روی در مسیر روحانیت (که لباس سیاه بر تن می‌کنند) یا پیوستن به ارتش (که لباس‌ سرخ بر تن می‌کنند) و این دو مسیر، دو بخش کتاب را تشکیل می‌دهند. ژولین به‌شدت شخصیت مدرنی است، از این جهت که پر از تاریکی و روشنی تؤامان است و همین باعث می‌شود هم دوست‌داشتنی باشد هم نفرت‌انگیز، هم گناه‌کار هم معصوم. 
یکی دیگر از نکاتی که در کتاب قابل‌توجه است توجه به زمینه‌های سیاسی و تاریخی داستان است؛ داستان در سال ۱۸۳۰ نوشته شده، بعد از شکست ناپلئون و در پایان دوران رستوراسیون و در آستانه‌ی انقلاب ۱۸۳۰. اما چیزی که به‌نظر من شگفت‌انگیز بود هدف استاندال است: نوشتن داستانی درباره‌ی آدم‌هایی که در این دوره‌ی تاریخی زندگی می‌کنند. یعنی خود اتفاقات تاریخی را نمی‌خواهد شرح بدهد انگار، بلکه بیشتر این برایش مهم است که نشان دهد زیستن در چنین عصری باعث به‌وجود آمدن چه‌نوع دغدغه‌های فکری و روانی در انسان‌های مختلف می‌شود و به همین دلیل به‌نظرم این رمان بیشتر روان‌شناختی است تا تاریخی. بزرگترین ویژگی این عصر به‌نظر استاندال ملال است و بارها و بارها به این می‌پردازد که این ملالی که سراسر اروپا را فراگرفته چطور می‌تواند همه‌چیز را از معنا تهی کند. شخصیت ماتیلد به بهترین شکل این هدف استاندال را به‌تصویر می‌کشد. 
برخی از قسمت‌ها، به‌ویژه اواسط رمان کسالت‌آور می‌شد. پایان‌بندی داستان عجله‌ای و بدون پرداخت به برخی مسائل همچون نقش خانواده‌ی ماتیلد در طول فرآیند محاکمه‌ی ژولین انجام شده بود. اما در کل تجربه‌ی خوشایندی بود.
        

0

          بخش اول 
اختلاف طبقاتی همیشه موضوع جذابی برای داستان‌نویسان بوده و نویسنده‌ها همواره از آن در درون‌مایه داستان‌ها استفاده می‌کنند. چه خواننده‌هایی مرفه و نداری که با این  داستان‌ها خیال پردازی نکرده‌اند و یک شب خود را در آلونک مستمندان و شبی دیگر در تخت پادشاهی تصور نکرده‌اند. 
خلاصه ابتدای داستان: ژولین یک روستایی زاده است که به لطف تعالیم دینی و آشنایی با زبان لاتین موفق می‌شود به خانه شهردار وریر راه‌‌یابد و متصدی آموزش فرزندان او شود. ورود به خانه یکی از اعیان شهر نقطه آغازی است برای رخ‌دادن یک سلسله حوادث پیش‌بینی نشده دیگر.

 ژولین که جوانی خودخواه، با همت، منتقد طبقه اعیان و آرمان خواه و شیفته ی ناپلئون است با ورود به خانه شهردار  واقعیت زندگی مرفهین را از نزدیک می‌بیند و آن را با گذشته‌ی خود و خانه‌ی روستایی‌اش مقایسه می کند. استاندال با چیرگی افکار و احساسات ژولین در مواجهه با این زندگی‌جدید را به تصویر کشیده است.  از نظر من بیان عمق خواسته ها، احساسات و افکار شخصیت ها نقطه قوت این کتاب است. اینکه چطور ژولین از حضور در یک خانه قصر‌مانند احساس پیشرفت، شگفتی و افتخار کند اما ذره‌ذره بر آتش خشم ناشی از نداشتن ثروت و بزرگی زغال بیافزاید. اینکه این شخصیت با ورود به این خانه از گذشته‌اش سریع کنده نمی شود و کینه‌ را همچون زخمی عمیق با خود حمل می کند داستان را واقعی‌تر جلوه می‌دهد. جالب تر اینکه حضور این کینه و ناراحتی در عملکرد ژولین در خانه شهردار به صورت صفر و یک نیست بلکه در مقابل عواطف و احساسات تازه کم و زیاد می شود. 

بخش دوم
در این بخش هر چه بخواهم بگویم یا به فاش شدن بخش‌هایی از داستان می‌انجامد و یا ملال آور می‌باشد اما در داستان‌های انگلیسی‌، روسی و حالا فرانسوی با شباهت‌هایی در زندگی‌های مردم قرن ۱۸ مواجه هستیم. توجه افراد به اصل و نسب ها,میزان درآمد سالیانه, بالارفتن از سلسله طبقات اجتماعی و قدرت بوسیله ازدواج و تصدی مناصب حاکمیتی از جمله مواردی است که به این برداشت کمک می‌کنند. در این بین وجود عشقی آتشین ظاهراً یگانه امری است که به زندگی مئادی آداب و توجه به ظواهر کسالت آور این عصر رنگ و رویی می بخشد. در این داستان از دخترانی می شنویم که به دنبال شوهرانی صاحب جاه، اصیل و ملتزم به آداب زندگی پاریسی می گردند و اگر کسی به دنبال بازی های عاشقانه برود گویا خود و خانواده خود را از لحاظ جایگاه اجتماعی و شرایط اقتصادی به خطر انداخته است. 
 سرخ و سیاه از همه عناصر یک داستان عاشقانه قرن ۱۸  برخوردار است اما گویا استاندال در مورد رفت و برگشت های عشقی و عشق های چند ضلعی دیگر پا را از حد افراط فراتر گذاشته به طوری که مخاطب احساس می کند شخصیت‌های اصلی مانند ژولین به هیچ وجه تعادل روحی و مزاجی مناسبی ندارند و «عشق شورانگیزی» که قلم نویسنده تلاش کرده به تصویر بکشد چیزی جز یک «هوس زودگذر و حسی دمدمی مزاجانه» نیست‌. 
سخن کوتاه کنم: خداوند به همه خوانندگان این کتاب به خصوص فصول میانی‌اش صبری نیکو عطا فرماید!
        

3