محمدرضا ایمانی

محمدرضا ایمانی

بلاگر
@Mohamadrezaimani

69 دنبال شده

364 دنبال کننده

            چو هر همدم که می‌بینم حجاب است
مرا در هر دمی همدم کتاب است               شیخنا عطار
کمی نزدیکتر:
          
https://t.me/mangooon

یادداشت‌ها

نمایش همه
                الیور هریسون در کتاب «سوژه انقلابی در اندیشه پسا مارکسیستی» برای اینکه بتواند منظور خود را از «پسامارکسیسم» روشن کند، ابتدا به توضیح سیر مکاتب مارکسیستی می‌پردازد. پسامارکسیسم اصطلاحی است که بعد از مارکسیست‌های ساختار گرا رواج پیدا می‌کند و اصولا اصطلاحی نیست که با دارا بودن شاخصه‌ها روشن بتوان آن را برای گروهی از نظریه‌پردازان به کار برد. «پست مارکسیسم اصطلاحی سیال است. در عین حال پسامارکسیسم به هیچ وجه برچسبی برای تعریف خود نیست و در اغلب موارد برای توصیف کار دیگران به شیوه‌ای تحقیرآمیز به کار می‌رود.» ص۳۴

هریسون در فصل بعدی به سراغ تعریف سوژه از نظر مارکسیسم می‌پردازد: «سه شرط اصلی نظریه سوژه مارکس بدین قرارند: سوژه انقلابی از منظر کنش تولیدی تعریف می‌شود، …» یعنی طبقه است که سوژه انقلابی را از دیگران متمایز می‌کند. نحو تولید طبقه کارگر همان عنصری است که باعث می‌شود در درون روابط قدرت، کارگر به سوژه‌ای انقلابی تبدیل بشود. «ظهور سوژه انقلابی درون بودِ عوامل ابژکتیو و سوبژکتیو است، …» عوامل ابژکتیو عبارت است از بحران‌ها و تناقضات نظام سرمایه داری و عامل سوبژکتیو همان خودآکاهی تاریخی کارگران است. «و هدف سوژه انقلابی تصرف سیاسی و برپایی جامعه بی‌طبقه است.» ص۶۳ که همان دیکتاتوری پرولتاریاست.

در عوض لاکلائو با نظریه مارکسیستی سوژه انقلابی مخالف است. او معتقد است که مارکس سوژه انقلابی را به صورت پیشینی و از طریق فعالیت تولیدی تعریف می‌کند، که این امر در زمان حال دیگر مناسب نیست. وی از مفهوم گسست برای توضیح وضعیت‌های اجتماعی استفاده می‌کند. «سوژه‌ها نسبت به ساختار نه تماما بیرونی‌اند و نه تماما درونی، بلکه در شکاف فضای خالی ساختار پدید می‌آیند: ظرفیت خود تعین‌گری سوژه با هویت یابی با آنچه فقدان در ساختار است، پدید می‌آید.» ص۸۲
او معتقد است که ساختارهای اجتماعی همواره دارای نقص‌هایی هستند و سوژه انقلابی از طریق تلاش برای پر کردن این نقص‌ها شکل می‌گیرد. این بدان معنی است که لاکلائو به جای تعریف سوژه انقلابی به صورت پیشینی، بر فرآیندهای هژمونیک و گسست‌های ساختاری تأکید دارد که در آن‌ها سوژه انقلابی به عنوان نتیجه یک مبارزه طولانی هژمونیک شکل می‌گیرد.
نگری و هارت نیز به جای تمرکز بر یک طبقه خاص، مانند پرولتاریا در مارکسیسم کلاسیک، مفهوم «انبوه خلق» را طرح می‌کنند. انبوه خلق به گروه‌های مختلف اجتماعی و افراد متنوع اشاره دارد که در برابر قدرت‌ها مقاومت می‌کنند. مفهوم انبوه خلق بر تکثر و تفاوت‌ها در میان مردم تأکید دارد و به جای هویت واحد، به هویت‌های چندگانه و متنوع می‌پردازد.
نگری معتقد است که برای مقاومت دربرابر این امپراتوری‌های جدید چاره‌ای به جز تشکل یابی و سازماندهی نیروهای انبود خلق نیست اما «هر نوع تشکل یابی و که بخواهد تفاوت‌ها را کمرنگ کرده یا آنها را با یکدیگر یکی کند، نمی‌تواند به انبوه خلق پیوند بخورد.» ص۱۳۰
از منظر نگری «انبوه خلق می‌تواند قدرت تشکل یابی خودش را از خلال تعامل‌های ستیزگرایانه و همکارانه در امر مشترک ایجاد کند.» همان. این نشان میدهد امر مشترک لزوما کشف کردنی نیست بلکه در بسیاری از موارد ساختنی است. پس از یافت این امر مشترک است که انبوه خلق با تشکل یابی تبدیل به سوژه‌های انقلابی می‌شوند. «نهادیابی سوژه انقلابی یقینا ضروری است، اما به شرطی که قدرت برسازنده انبوه خلق و ضروریات امر مشترک را محدود نکند.» ص۱۳۲
در قلب اندیشه بدیو، مفهوم «رخداد» قرار دارد. او رخداد را لحظه‌ای از دگرگونی بنیادین می‌داند که در آن حقیقتی جدید ظهور می‌یابد و نظم موجود را به چالش می‌کشد. این رویداد، غیرقابل پیش‌بینی و انقلابی است و امکان ظهور یک سوژه جدید را فراهم می‌کند.
بدیو معتقد است که سوژه انقلابی همان سوژه‌ای است که به یک رخداد وفادار می‌ماند و حقیقتی که از آن رخداد ناشی می‌شود را دنبال می‌کند. این سوژه از طریق پذیرش و پیگیری حقیقت، هویت جدیدی به خود می‌گیرد که با نظم موجود در تضاد است. وفاداری به رخداد، یکی از مفاهیم کلیدی در فلسفه بدیو است. او بر این باور است که سوژه انقلابی باید به حقیقت رخداد وفادار بماند و از طریق این وفاداری، به تغییرات بنیادین در جامعه دست یابد. این وفاداری نیازمند تعهد و پایداری در برابر مقاومت‌های نظم موجود است.
بدیو به سیاست رادیکال و تغییرات بنیادین در ساختارهای اجتماعی و سیاسی اعتقاد دارد. او معتقد است که سوژه انقلابی باید به دنبال تغییرات اساسی و نه اصلاحات جزئی باشد. این سیاست رادیکال از طریق رویدادهای انقلابی و وفاداری به حقیقت آن‌ها به دست می‌آید. بدیو همچنین بر اهمیت ارتباط میان امر جهانی و امر خاص تأکید دارد. او بر این باور است که حقیقت رخدادهای انقلابی باید به نحوی باشد که بتواند به همه انسان‌ها مربوط باشد، در عین حال که به شرایط خاص تاریخی و جغرافیایی نیز پاسخ دهد.
این ارتباط میان امر جهانی و امر خاص، یکی از ویژگی‌های کلیدی سوژه انقلابی است.
.
ترجمه خیلی خوب نیست. مترجم خیلی جاها نتوانسته یا نخواسته متن را قابل فهم کند. خود کتاب هم اضافات بی‌مورد زیاد دارد. هریسون پیش از این محتوای کتاب را در مقاله‌ای به صورت خیلی منسجم‌تر منتشر کرده و گویی به زور محتوا اضافه کرده تا به اندازه یک کتاب برساندش.
        

12

                تو فاوست بهم ثابت شد که گوته ید طولایی تو تحریف اساطیر داره. البته شاید تحریف کلمه درستی نباشه چون تو زمین اساطیر قصه راست برای کسیه که بهتر بتونه امور رو با منطق درونی اساطیر روایت کنه. و از اونجایی که گوته شاعر بزرگ اروپاست لابد این حق رو برای خودش میدیده که دستی تو جریان مشهور اساطیر ببره.
.
ایفی‌ژنی یا ایفیگنیا، خواهر بزرگ الکترا و دختر آگاممنون، کسی بود که باید قربانی شد تا راه فتح تروا باز بشه. آگاممنون وقتی کشتی‌هاش رو برای حرکت به سمت تروا آماده کرد به یه مشکلی برخورد اونم اینکه بادی ‌نمی‌وزید که کشتی‌هاش رو حرکت بده. بعد از ما‌ه‌ها که حرکت سپاه معطل موند و دیگه بیم اون می‌رفت که سپاه از گرسنگی و بیماری هلاک بشه، پیشگوها خبر دادند که آرتمیس به خاطر بی‌احترامی که آگاممنون به اون کرده، تصمیم گرفته اینجوری تنبیهش کنه و تنها راه برای خاموش کردن آتش خشم آرتمیس قربانی کردن ایفیگنیاست. آگاممنون بعد از کلنجار بسیار با خودش راضی میشه که اینکارو بکنه. ایفیگنیا قربانی میشه و کشتی‌ها موفق میشن به سمت تروا حرکت کنند. 
کلومنتسرا از این واقعه کینه میگیره و برای همین بعد از فتح تروا آگاممنون رو می‌کشه. تا اینجای داستان روایت آیسخلوس در تریلوژی اورستیا و سوفوکلس در نمایشنامه الکترا از قضیه‌ست.

اوریپید دوتا نمایشنامه داره به نام‌های ایفیگنیا در اولیس و ایفیگنیا در میان توری‌ها. تو نمایشنامه اول پایان‌بندی داستان اینجوریه که لحظه آخری که آگاممنون داشته تیغ رو روی گلوی ایفیگنیا میکشده، طوفانی در میگیره و آرتمیس جای ایفیگنیا رو با بزی عوض می‌کنه. باد که می‌خوابه همه میبینن به جای ایفیگنیا بزی قربانی شده. ولی این تیکه آخر خبر به کلومنتسرا نمی‌رسه یا شاید هم باور نمیکنه چون ایفیگنیا توسط خود آرتمیس ربوده میشه.
.
نمایشنامه حاضر بازنویسی نمایشنامه ایفیگنیا در میان توری‌هاست. داستان هم به این صورته که ایفیگنیا به جزیره‌ای منتقل شده که در اون به مقام کاهنه معبد آرتمیس ( گوته از اسم رومی اون یعنی دیانا استفاده می‌کنه) منصوب شده که وظیفش تقدیس اسرای بیگانه‌ایه که برای قربانی کردن به اون جزیره میارن. 
تو جریان فرار اورست از دست الهگان انتقام، اگه اشتباه نکنم آپولون تو خوابی به اورست میگه برو سردیس آرتمیس رو از معبد اون جزیره به معبد من تو آتن بیار تا بخشیده بشی. اورست هم به جزیره می‌ره و اونجا می‌فهمه ایفیگنیا زنده‌ست. تو روایت اوریپید هم ایفیگنیا و هم سردیس رو میاره ولی تو روایت گوته می‌فهمه منظور آپولون از سردیس خواهرش بوده.
.
چنتا نکته درباره درباره نمایشنامه وجود داره:
۱- من نمایشنامه اوریپید رو نخوندم و الان دقیق به افتراق‌ها واقف نیستم. ولی علی الاصول تو قضیه تانتالوس گوته نتونسته با منطق درونی اسطوره پیش بیاد که البته برای دوره اون و تحقیقات کم تو زمینه اسطوره طبیعی هم هست.
در حال حاضر ما گناه هوبریس رو برای تانتالوس می‌دونیم که خواست از خدایان پیشی بگیره ولی گوته این قضیه رو نه برای تانتالوس بلکه برای پسراش میدونه و دعوا رو به انتقام گیری ساده دوتا برادر تقلیل میده که تی‌اِست داداشش رو گول زد که پسر خودش رو بکشه و آتریوس هم پسرای تی‌اِست رو تیکه تیکه کرد و ریخت تو غذاش. 
۲- نمی‌دونم چرا گوته این اثر رو بازنویسی کرده. البته گوته سابقه بازنویسی داستان‌های عامیانه رو داره ولی چند دلیل میشه برای این اثر به خصوص متصور بود. شاید اثر اصلی زمان گوته موجود نبوده و بعدا پیدا شده. شاید مقصود خاصی از پایان‌بندی داستان داشته و می‌خواسته در قضیه بردن ایفیگنیا به جای سردیس نوعی انسانگرایی رو نشون بده و ... .
۳- اگه دقت کنید داستان جایگزینی بز به جای ایفیگنیا خیلی نزدیک به داستان قربانی کردن اسماعیله. کلا اساطیر به تاریخ ادیان خیلی نزدیکن که توضیحش مجال دیگه‌ای میطلبه.
۴- ترجمه محشره. متاسفانه سواد المانیم اجازه نمیده به اصل متن رجوع کنم منتهی مترجم به زیبایی برای اینکه جنبه تغزلی اثر رو حفظ کنه، نمایشنامه رو به نیمایی برگردونده.
۵- یه نکته‌ای درباره طبع اثر وجود داره. انتشارات مطالعات زنان در چاپ‌های اولیه اسم مترجم رو «بهروز مشیری» ذکر کرده ولی بعداً رو جلد اسم مترجم «اسدالله مبشری» اومده. من بررسی کردم هر دوتا طبع ترجمه‌هاش عین همه ولی تفاوت اسم مترجم رو متوجه نشدم! خوشحال میشم اگه کسی میدونست بگه. لازم به ذکره که بهروز مشیری و اسدالله مبشری دوتا آدم متفاوتند.





• نقاشی یادداشت: قربانی ایفیگنیا 1749 اثر گابریل فرانسوا دوین
        

21

                وقتی یکی از دوستان این کتاب رو به کتابخونش اضافه کرد، یادم اومد که منم تو نوجوانی این کتاب رو خونده بودم! یادمه همون دوران هم برعکس تبلیغاتی که میشد و هنوزم میشه، هیچ حس خاصی ازش نگرفتم با اینکه چند سالی بود که به صورت حرفه‌ای ادبیات دفاع مقدس می‌خوندم. علی ای حال اگه دوستان مهلت بدند و به کفر و نفاق متهم نشیم، تو دوتا محور نقدم رو به این کتاب و کتاب‌های مشابه می‌نویسم.
.
۱- زندگینامه سریالی:
کتاب‌هایی با این مضمون به صورت سریالی زندگی افراد رو روایت میکنند. این نحو از روایت بیشتر به خاطر محدودیت‌های زندگینامه نویسی انتخاب میشه. چون شهید الان حضور نداره که زندگی خودش رو روایت کنه، پژوهشگر مجبوره که به تکه خاطرات منقول ازش بسنده کنه و کتاب رو به این شکل بنویسه.
اما این نحو از روایت یه ایراد بزرگ داره. وقتی زندگی یک فرد رو سکانس سکانس روایت‌ کنی، یکسری روایات به صورت خودآگاه و یکسری دیگه به صورت ناخودآگاه از جریان روایت حذف میشند.
روایات حذف شده به صورت ناخودآگاه اون دست از روایاتی هستند که کسی شاهدشون نبوده و فقط خود شهید قادر به تعریفشون بود. این دسته از روایات رخدادهایی هستن که در خلوت روی دادن و ممکنه مثبت بوده باشند و ممکنه منفی.
روایت‌هایی که به صورت خودآگاه حذف میشن اون دسته از روایت‌هایی که معمولا خود پژوهشگر کتاب چون به ساختار و هدف کتاب نمیخوره، حذفشون می‌کنه. این دست از روایات یا بالذات منفین یا پژوهشگر منفی تشخصیشون میده. مثلا به کرات برخورد داشتین با خاطرات سیگار کشیدن شهدا یا کارایی که قبل از انقلاب انجام میدادن و ... که تو این کتاب‌ها نقل نمیشن.
پس در هر صورت شما با یه روایت سانسور شده از زندگی شهید طرفید.

۲- انسان جدا از بستر:
هر انسانی در یه بستر زمان و مکانی خاص زیست می‌کنه که کاملا برش توفق داره. این جور کتابا شهید رو از بستر زمانی و مکانیشون بیرون میارن و اونو به مثابه یه اسوه ازلی و ابدی مطرح میکنند. غافل از اینکه شاید ما هم اگه تو اون زمان و مکان بودیم از اون شهید آدم بهتری میشدیم و شاید اگه اون شهید در زمان و مکان ما بود به راه‌های خوبی نمی‌رفت.
.
به صورت کلی اینجور کتابا انسان‌ها رو انسان نشون نمیدن، بلکه فرشته تصویرشون میکنن و برای همین تبدیل به الگوهای دور از دسترس میشن. به شخصه ندیدم که این مدل کتاب بتونه تاثیر ریشه‌ای روی کسی بذاره بلکه فقط با گذاشتن تاثیرات روان‌شناختی کوتاه مدت -مثل کتابای موفقیت و توسعه فردی- باعث میشن فرد یه مدت تو فاز اخلاق و مردانگی و تقوا و ... باشه. بعد از یه مدت که فرد به دلیل اینکه این صفات تو وجودش ریشه ندارن و زمان و مکان هم برای حفظ اونا همراهیش نمیکنه، بیخیالشون میشه و حالت سرخوردگی بهش دست میده که باعث میشه دیگه سمت اخلاق و غیره نره.
من نمی‌گم تمام کتابای این حوزه بدن. کتاب‌های خوبی هم هست مثل دا یا خاطرات زمستان و ... ولی اینقدر کتابای بد زیادن که اون چنتا کتاب خوب هم توش گمن.
        

28

                همون طور که از اسم اثر پیداست، مجموعه‌ای از صد فصله که در موضوعات متنوع نوشته شده. گاهی چند فصل در ادامه هم هست و گاهی فصول تک افتادند. میشه جزو آثار سیاسی فارابی دست بندیش کرد منتهی توش گاهی درباره اخلاقیات و ... هم حرف زده. هر چی باشه ذیل حکمت عملی قرار میگیره.
برای شخص حقیر با توجه به پایان‌نامم مباحث عقل عملی کتاب مهم بود که الحق و الانصاف فارابی سرنخ‌های مهمی داده. 

کتاب رو با تدریس آقای دکتر لک‌زایی متن‌خوانی کردم. ایشون دقت خوبی روی ترجمه عبارات و اینکه فارابی داره چی داره میگه داشتند ولی متاسفانه فهم و ذوق فلسفیشون چیزی نزدیک به صفر بود. آقای کدیور هم‌ یک دوره این کتاب رو درس دادن که صوتاش به صورت ناقص موجوده. با اینکه آقای کدیور احتمالا ذوق فلسفیشون از آقای لک‌زایی بهتر باشه ولی آقای لک‌زایی رو انتخاب کردم چون آقای کدیور کتاب رو درس دادن و متن خوانی نکردن.
علی ای حال چون حداقل تا یک سال آینده با فارابی کار دارم، یه کانال زدم با عنوان https://t.me/farabi_studies که هرچی به درد بخور از فارابی پیدا کنم میریزم توش از جمله همین درسگفتارهای آقای لک‌زایی و کدیور.
        

13

                مجموعه خوبی است. مقدمه خوبی هم دارد منتهی آنقدر که ادعا میشید گوتیک نیست. همه کتاب را نخواندم و فقط داستانهای آلن‌پو، ریلکه و چند نفر معروف دیگر را خواندم اما چون برای توماس مان سراغ کتاب رفتم، فقط برای داستان او و پسرش، کلاوس، یادداشت میگذارم.


مرگ:
روایت مرد بیماری‌ است، ۴۰ ساله که از بیست سال پیش تعیین کرده که ۱۲ اکتبر ۴۰ سالگی‌اش خواهد مرد. داستان به صورت روزشمار از اواسط سپتامبر شروع شده و هر روز در یک یا دو پاراگراف روایت می‌شود. مرد دختر بچه‌ای کوچک دارد که به نوعی حس میکند ادامه اوست. یعنی از مرگ خود نمی‌ترسد چون دخترک بعد از او زنده خواهد ماند و زندگی خواهد کرد. 
روزها میگذرد تا اینکه به یازده اکتبر می‌رسد. مرد که تا کنون گمان می‌کرده بسیار برای مرگ آماده است، چون مرگ به سراغ او می‌آید، به بهانه اینکه یک روز زودتر ۱۲ اکتبر سر رسیده، او را پس می‌زند. غافل از اینکه مرگ دست خالی از هیچ خانه‌ای باز نمی‌گردد!
مرگ در عوض مرد بیمار، دخترک را باخود میبرد و مرد را بی‌آتیه می‌کند. او که گمان می‌کرد خواهد مرد و در عوض اعقابش خواهند زیست، حالا باید زنده بماند در حالی که نه عقبه‌ای دارد و نه امیدی به زیستن.


یک روز خوش:
صادقانه بگویم. تا قبل از اینکه پاراگراف آخر داستان را بخوانم، معتقد بودم که کلاوس زیر سایه پدرش است که مشهور شده وگرنه چیزی برای عرضه ندارد. ولی خط آخر نظرم را عوض کرد.
داستان ساده‌ای است. مرد جوانی ماشینش در جوی آب بزرگی چپ میشود اما خودش به صورت معجزه آسایی زنده میماند. ‍وقتی از جوی بیرون می‌آوردنش، شروع به آه و ناله میکند. گویی جوان فقیری است و ماشینش را هم از شوهر خواهرش قرض گرفته و با این تفاسیر به خاک سیاه نشسته. داستان چند صفحه شرح گریه و زاری این مرد جوان است تا اینکه وقتی میخواهند ماشین را از آب بیرون بکشند، ناگهان جسد دختر جوانی هم پدیدار میشود که گویی معشوقه او بوده.
داستان با این جمله مرد جوان تمام میشود. «[ای وای!] لوییز را [پاک] فراموش کرده بودم!»
        

12

                شمشیر روی نقشه جغرافیا دوید
این سان برای ما و تو میهن درست شد
محمدکاظم کاظمی

ماوراء مرز روایت وطن و هموطنان ماست، وطن و هموطنانی که از ما دورند...
قصه تاجیکستان قصه‌ پر غصه‌ایه. کشوری که فارسی حرف میزنه اما فارسی نمی‌نویسه. کشوری که مسلمونه اما حجاب و درس دین و خیلی چیزای دیگه از مظاهر اسلام توش ممنوعه. کشوری که ایران و ایرانی رو خیلی دوست داره اما ما بعضاً حتی نمی‌دونیم که مردمش هم‌زبون ما هستند. 
آقای صفرزاده طی دو سفر حدود یک ماه در سال‌های ۸۵ و ۹۵ از تاجیکستان بازدید کرده. ایشون با نگاه دقیق که داشته، به جای اینکه مثل بعضی شِبه سفرنامه نویسان به مسائل فرعی بپردازه، اصل مسائل رو هدف گرفته که «تاجیکستان امروز چگونه است؟»
نویسنده اطلاع خیلی دقیقی به این سوال از دل مردم میده.
به شخصه خیلی بهم چسبید. بخونید که ببینید از طرفی کمونیست‌ها و بعد از اون‌ها مثلا تاجیک‌ها، چه بلایی دارن سر هموطنامون میارن. ای کاش سیاست خارجمون به هموطنان افغان و تاجیک‌مون بیشتر التفات داشته باشه.
        

14

                ۱- ادعای آقای مهاجرانی اینه که چندین سال بعد از فوت حاج‌آخوند این روایات رو یادداشت کرده و روایات همون ماجراهاییه که تو اون مجالس رفته. ولی دو تا نکته وجود داره. اول اینکه در بیشتر موارد زبان حاج‌آخوند خیلی آکادمیکه. اگه با اهل حوزه محشور باشید میدونید که بیانشون با اهل دانشگاه خیلی متفاوته و بیان حاج‌آخوند تو این کتاب نود درصد شبیه اهل آکادمیه، نه اهل حوزه‌ای که تازه سالهاست تو روستا زندگی کرده و به زبون اونا حرف میزنه. من حس میکنم دخل و تصرف آقای مهاجرانی خیلی بیشتر از اون چیزیه که ایشون ادعا کرده.
نکته دوم اینه که محتوای حرفای حاج‌آخوند حتی از محتواهای حوزوی هم خیلی فاصله داره. تفسیرش از خیام و مولوی و ... خیلی از برداشت عمومی حوزه دوره. مثلا دیگه اوج همدلی با مولوی تو حوزه میشه علامه جعفری. ولی نظر حاج‌آخوند از علامه هم همدلانه‌تره و این میزان از همدلی با مولوی رو من فقط تو رهبری دیدم. ولی خب چی بگم؟! «العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء» اگه بخوان کام کسی رو شیرین کنن با یه قطره کاری میکنن که از صدتا علامه قزوینی و بدیع‌الزمان فروزانفر جلو بزنه.


۲- ایراد کتاب اینه که حاج‌آخوند خیلی رو منبره. البته طبیعیه این اتفاق، چون بالاخره بین هر کدوم از روایات مدت زمان زیادی فاصله است و محور جلسات هم حاج‌آخوند بوده. اما همه این روایات وقتی پشت سر هم اومده و خواننده بخواد رمان‌گونه روزی پنجاه شصت صفحه ازش بخونه، ملال آور میشه. شاید اگه این کتاب رو هم بذاریم در کنار کتب‌ کرامت اولیا که هر شب یکی یا دوتا روایت باید ازش خوند، مشکل حل بشه.
        

11

                فاوست نویسی تاریخ دیرینه‌ای دارد. شخصیت اصلی‌اش خیلی مشخص نیست و البته اهمیتی نیز ندارد. نخستین بار کشیشی به نام یوهان اشپیس بود که کتابی منتشر کرد با عنوان «داستان‌هایی در وصف دکتر یوهان فاوست» که ملغمه‌ای است از حقیقت و افسانه. اشپیس از نگارش کتاب نیت خیری داشته که مردم از زندگی فاوست عبرت بگیرند و چون او نباشند. در این کتاب فاوست دانشمندی بوده که با دغدغه شناختْ شیطان را احضار میکند و 24 سال سرگرم در علوم غریبه باقی می‌ماند که آخر هم به لعنت ابدی دچار می‌شود. با توجه به شخصیت نویسنده که یک کشیش است و با توجه به زمانه او که در قرون وسطی است، کتاب یک نتیجه بیشتر ندارد و آن هم «شناخت گناه است». فاوست چرا فاوست شد؟ چون میخواست پایش را از گلیم حدود فهم بشر فراتر بگذارد. پس شما به راه او نروید.
فاوست بعدی، دکتر فاوستوس مارلوست. به نظر حقیر، بر خلاف توضیحات اندک کتاب، این فاوست با فاوست اشپیس تفاوت چندانی ندارد غیر از اینکه مارلو رنگی هنری و نمایشی به آن بخشیده. هر چه باشد مارلو پیش از رنسانس و در اوایل جنبش پروتستانتیسم است و احتمالا هنوز یک مسیحی معتقد. فاوست مارلو تجسم عطش بی‌مهار نسبت به زندگی است که البته در نهایت چیزی جز جهنم را در پی خود ندارد.
دیگر فاوست اثر کتهولد لسینگ است که از نمایشنامه نویسان مطرح دوران روشنگری است. در نگاه لسینگ حقیقت جویی دیگر کنشی کفرآلود نیست بلکه تندروی در آن است که سر انجام شومی دارد. چیزی که روشن است این است که فاوست لسینگ تاثیر بسیاری در گوته گذاشته.
و اما فاوست گوته. «آن زمان که گونه این موضوع را به دست گرفت دوران نوابغ بزرگ در عرصه علم و ادب و فلسفه بود. موضوع فاوست دوباره جاذبه یافته بود، هم به عنوان شخصیتی در چشم روشنگران مثبت، چنان که لیسینگ او را در دانش طلبی‌اش در تنگ‌نایی تک بعدی در آورده بود؛ هم در عطشناکی بی‌مهارش به زندگی، چنان که کریستوفر مارلو او را ترسیم کرده بود. اما فاوست گوته نقشی پرومته‌وار یافته است، فردیتی شجاع که نه به وحی صحايف مقدس و نه شناخت عقلانی بسنده می‌کند، نه از خدا بیمی به دل راه میدهد نه از آتش دوزخ. بلکه انسانی پساکپرنیکی است که در راه علم و عمل و لذت دنیوی رستگاری روح خود را به گرو می گذارد و این چنین تجسم اراده‌ای است در تسخیر ماجراجویی جان و تن در دوران تمدنی اوج گرفته و بیگانه‌وار حریص سلطه بر طبیعت.» ص 24
.
کتاب حاضر شرح پرده به پرده تراژدی فاوست است. ترجمه عالی است و شرح‌ها هم قابل فهم به طوری که پرده‌های بلند و ملال‌آور تراژدی را برای خواننده آسان می‌کند. تنها چیزی که به نظرم بد بود، این است که جا داشت نویسنده به رستگاری فاوست بیشتر می‌پرداخت. گویی برای خودش هم حل نشده باقی ماند بود، چون یک پاراگراف بیشتر درباره رستگاری فاوست ننوشته بود!
        

28

                راهی به گورستان*

پیپسام حقیر ملفوکی است که در مسیر گورستانی در حرکت است. میرود به مزار زن و فرزندش که شش ماه پیش هر دو سر زا مرده‌اند. دائم الخمر است و به همین خاطر از کارش اخراج شده. آهی هم در بساط ندارد. پیپسام به معنای واقعی موجودی اضافی است. تیپا خورده‌ای از دنیا.
در حین طی مسیر، ناگهان زندگی در قامت پسری دوچرخه سوار که چشمانش به رنگ دریاست و موهایش به رنگ آفتاب، سر راهش ظاهر می‌شود.** پیپسام گیر احمقانه‌ای به پسرک میدهد و با او به صورت لفظی درگیر میشود. گویی تنها همین برایش مانده، گیر دادن به زندگی که شاید برایش شمه‌ای از حیات است. درگیری ادامه پیدا می‌کند و مردم جمع میشوند. دیگر مخاطب مان تنها پسرک نیست بلکه دنیا و ما فیها را به فحش میبندد. طولی نمیکند که دهانش کف میکند و می‌افتد. آمبولانسی هم می‌آید و در کسری از ثانیه جمعش می‌کند و می‌برد. 
پیپسام تیپا خورده‌ای است که سعی می‌کند به نزدیک‌ترین چیزی که نماد زندگی به نظرش می‌آید، تیپایی بزند. اما نمیداند که زندگی غیر از خودش را بر نمی‌تابد و محوت می‌کند. این دنیا جایی برای تیپا خوردگان نیست.



* از کتاب حاضر تنها همین داستان از مان بود و حقیر هم تنها این داستان را خواندم. امتیازم نیز تنها به همین داستان است و نه کل کتاب.
   داستان حاضر با ترجمه آقای محمد صادق رئیسی نیز به صورت مستقل در انتشارات سولار چاپ شده‌ است.
* * در داستان‌های مان همیشه اوج زیبایی یا به عبارت بهتر «تکامل» به همین شکل است. انسانی بور و سفید با چشمانی آبی. رجوع کنید به اواسط کوه جادو و مشخصا تونیو کروگر.
        

13

                تصادف قطار*

«رفته رفته و گام به گام چیزی شبیه نظم برقرار شد؛ دولت، پدر ما، حضور و وقار خود را بازیافت.» ص 221


داستانی است نمادگرایانه که احتمالا یکی از خاطرات واقعی خود مان است. در این داستان مان در مقام نویسنده‌ای است که برای شرکت در کنفرانسی، سوار قطار میشود و از آنجا که روحیه اشراف منشانه هم دارد، از دبیرخانه کنفرانس تقاضای بلیط درجه یک میکند. در حین سوار شدن به قطار مردی اشرافی را میبیند که اطوار خاصی دارد و از قضا همسایه کوپه بغلی اوست. قطار در بین راه تصادف میکند و همه چیز بهم میریزد. بعد از انتظام امور، همه مسافران در واگن‌های همه‌گانی جا داده میشوند و قصه تمام.
همه چیز داستان عادی است منهای جمله صدر نوشته. این جمله که بعد از تصادف قطار آورده شده، نشان میدهد که گویی بحث بحث دولت است. در این داستان قطار نماد ملت صنعتی شده آلمان است که در مسیر پیشرفت، ناگهان تصادف یا جنگ بین الملل اول متوقفش میکند. بعد از بهم ریختگیِ بعد از تصادف و یا جنگ، قطار بعدی که نماد نظم جدید است همان جمهوری وایمار است. در اینجا مان صحنه زیبایی را به تصویر کشیده. قطار جدید به جای واگن‌های مجزا که به درجات یک و دو و ... تقسیم شده باشد، سال‌های همگانی دارد که همه مسافران را در هم جا می‌دهد. مان در صحنه آخر روایت می‌کند که آن اشراف زاده اول داستان، حالا در وضعیتی کمدی، در سالن همگانی نشسته و بلیط درجه یکش را در دست دارد ولی آن بلیط به هیچ دردش نمیخورد. این صحنه‌ای است به کنایه از سال‌های تورم شدید جمهوری وایمار که در آن اشراف طبقه خود را از دست دادند و علی رغم اینکه پول داشتند اما پولشان به دلیل تورم به هیچ دردشان نمی‌خورد.


* از کتاب حاضر فقط همین داستان رو که برای مان بود، خوندم و طبعا امتیازم هم برای همین داستان است.
** در داستان‌های مان اشراف نقش خاصی دارند. مان که خود یک رگ اشرافی دارد، همیشه نگاهی دوگانه به آنها دارد، به این ترتیب که جوری ادا و اطوار اشراف منشانه‌شان را توصیف میکند که حس انزجار در خواند ایجاد میکند و در عین حال با حسرت به از بین رفته این طبقه می‌نگرد.
        

16

                خنوخ نوباوه:
داستانی است در حاشیه رمان عظیم یوسف و برادرانش که برهه 17 سالگی یوسف رو روایت میکنه. گویی در این زمان تنها همدم یوسف بنیامین بوده و یوسف تو بازی‌های بچه‌گانه‌شون(!) خودش رو خَنوخ صدا میکرده. خنوخ پسر یارد و نیای نوح، یکی از پیامبران بعد از شیث نبی و قبل از نوح (ع) بوده که به روایت عهد عتیق 300 سال عمر کرده و بعد ناپدید شده و گویی به غیاب رفته. خنوخ دانش عظیمی داشته و از جمله معبر توانایی هم بوده. 
مان میخواد شخصیت خنوخ رو به یوسف نزدیک کنه. برای همین یوسف تو 17 سالگی اسم خنوخ رو تو بازی به خودش میذاره، بدون اینکه این اسم رو قبلا شنیده باشه، و تعبیر  خواب میکنه و گویی بعد از غیاب چند صد ساله خنوخ حالا وقتشه که یوسف رسالت اون رو به دوش بکشه. 
عنوان داستان هم به همین قضیه بر میگرده و مان جایی با تعجب از خودش میپرسه چرا به خنوخ با وجود سیصد و اندی سال میگفتند خنوخ نوباوه؟! چون خنوخ گرچه سیصد و اندی سال عمر کرده و تا زمان یوسف هم احتمال قوی ترک دنیا گفته، اما رسالتش هنوز جوانه و به یوسف منتقل شده. حالا اینکه چرا این رسالت به یوسف رسیده جای سوال داره ک احتمالا تو رمان یوسف و برادرانش مشخص میشه.


قانون:
باز هم شاهکاری دیگه در حاشیه رمان یوسف و برادرانش. روایت پیش از تولد موسی تا بعد از نزول ده فرمان و آواره شدن بنی اسرائیل در بیابان. 
داستان دوتا نکته داره. اولیش زبان داستانه. من آلمانی نمیدونم ولی از ترجمه مشخصه که به زبان خاصی نوشته شده و آقای حدادی هم زحمت زیادی کشیده تا زبان اثر رو حفظ کنه. نکته دوم اینه که روایت تاریخی داستان عموماً از عهد عتیق تبعیت می‌کنه. منتهی مان خواسته جمعی کنه بین عهد عتیق و روایت فروید از شکل گیری یهودیت تو کتاب «موسی و یکتاپرستی».
مان تو این نوول مادر موسی رو نه یوکابد، بلکه یکی از دختران فرعون میدونه که در تفریحی چشمش یکی از غلام‌هاش رو میگیره و موسی حاصل اون تفریح میشه. بعد از این داستان موسی سپرده میشه به خانواده عمرام و اینجوری هارون و میریام میشن برادر و خواهر ناتنی‌اش. اینجوری هم حرف عهد عتیق درست در میاد که موسی از طریق پدر از نسل ابراهیمه و هم حرف فروید چون مادرش از شاهزاده‌های مصری بوده.
مان درباره یهوه هم همین سیاست رو پیش میگیره. یهوه یکی از خدایان ناپیدای مصری بوده که موسی با اختیار اون رو انتخاب میکنه. منتهی وقتی بعد از کشتن اون مرد، از مصر خارج میشه، یهوه تو کوه طور رسالت پیامبری رو روی دوشش میذاره. اینجا هم میبینم بازم فروید و عهد عتیق جمع شدن.
.
با توجه به اینکه آقای حدادی جدیدا این دوتا نوول رو ترجمه کردند، امید میره که اندیشه ترجمه یوسف و برادرانش رو هم در سر داشته باشند.
        

19

                برای میلر، دستاورد نهایی کار فوکو، نظریه انتقادی اجتماعی تجدید شده است، که دغدغه اصلی کتاب «سوژه، استیلا و قدرت» به شمار می‌رود. او ابتدا منظور خود از استیلا و قدرت را واضح می‌کند: «استیلا شیوه‌ای است که از کنش بر افراد یا گروهی از افراد که درست بر خلاف آرزوها یا خواسته‌هایشان انجام می‌گیرد.» ( ص 10 ) این همان چیزی است که در مقابل سوژه قرار می‌گیرد و هر چقدر در اجتماعی سوژه قوی‌تر و پررنگ‌تر باشد، عنصر استیلا کم‌رنگ‌تر است. اما در عوض «قدرت از طرق ارتقال سویژکتیویته عملی می‌کند و مدبرانه‌تر است. قدرت محدود نمی‌شود به سلب کردن و به مبارزه‌طلبیدن، بلکه تلاش می‌کند فرد را با مجموعه‌ای از اهداف و بلندپروازی‌ها شخصی محاصره کند.» ( ص 10 ) میبنیم که قدرت «مدبرانه‌تر» است و به نحوی در سوژه استفاده می‌کند و نمی‌گذارد سوژه در مقابل او بایستد. در این معنی از قدرت هر چه سوژه فربه‌تر شود قدرت نیز قدرتمندتر می‌شود.
 تز اصلی میلر این است که نظریه انتقادی اجتماعی در دستان مکتب فرانکفورت از درک ناکافی رابطه قدرت با سوژه رنج برده است. میلر در سه فصل ابتدایی کتاب، با تمرکز بر هورکهایمر، مارکوزه و هابرماس، استدلال می‌کند که نظریه پردازان مکتب فرانکفورت تلاش کرده‌اند نقدی اجتماعی را توسعه دهند که تحت بار مفهوم ساده‌ای از سوژه قرار دارد؛ حال می‌خواهد این سوژه عقلانی باشد یا سرکوب‌شده، تحریف شده باشد یا بدون قید و بند، مستقل باشد و یا تحت سلطه. در این رویکرد، قدرت بر روی یک سوژه از پیش تعریف شده اعمال می‌شود و مانعی است برای بازی آزادانه سوژه. این نئومارکسیست‌ها قادر نیستند از مفهوم روشنگری فردیت گذر کنند و بنابراین سلطه را تنها به عنوان چیزی که از بیرون و علیه این سوژه اعمال شده است، می‌فهمند.
در عوض فوکو به طور بسیار قدرتمندتری قادر است مسئله چگونگی شکل گیری سوژه را مطرح کند و این کار را در رابطه با سیستم‌های قدرت انجام دهد. به گفته میلر، فرد در یک دوقطبی ساده سرکوب یا آزادی مفهوم سازی نمی‌شود. بلکه می‌توان مطالعه کامل‌تر و پیچیده‌تری از عملکردهای سلطه انجام داد که در آن دانش، قدرت و سوژه همه در هم تنیده شده‌اند.
موضع فوکو نسبت به مکتب فرانکفورت مزیت دیگری نیز دارد. در یک سیستم اجتماعی که افراد به عنوان حامل یک «حقیقت یا ذات» خاص تعریف می‌شوند، هر نظریه‌ای که ادعای انتقادی بودن دارد، باید راهی برای فاصله گرفتن از این فرض داشته باشد که سوژه‌ها دارای ذات هستند، یعنی اینکه افراد دارای وحدت و استقلالی هستند که با عقلانیت مرتبط است. مکتب فرانکفورت، سوژه عقلانی را به عنوان نقطه نقد قرار می‌دهد، در حالی که این دقیقاً همان سوژه‌ای است که باید در دنیای صنعتی قرن بیستم زیر سوال برود چرا که سوژه در ذات خود عقلانی نیست بلکه روابط قدرت عقلانیت او را شکل می‌دهد. فوکو و دیگر اندیشمندان پساساختارگرا با «ناذات‌انگاری» سوژه در زبان، دقیقاً همین کار را انجام می‌دهند.
.
کتاب سخت خوانی است و متاسفانه ترجمه کتاب هم به شدت بد است. از مترجمین فوکو چنین ترجمه‌ای را انتظار نداشتم...
        

15

                مرگ مسئله‌ای است که هرکسی باید در نهایت با آن تعیین تکلیف کند. به گمانم کامو در این نمایشنامه دقیقا در پی همین بوده منتهی در قامت یک متفکر، میخواهد در مواجهه با هایدگر این کار رخ دهد. در نزد هایدگر «مرگ امکان حتمی دازاین است.» به پیچ و خم جمله فکر نکنید. سر راستاش همان جمله اول متن است. منتهی کسی که حسابش با مرگ صاف بشود دیگر آن انسان قبلی نخواهد بود. ارزش‌های انسانی که پیوسته در مقابل مرگ خود را حاضر می‌بیند، یا به تعبیری «مرگ آگاه» است، با انسان‌های دیگر زمین تا آسمان فرق خواهد کرد و برای همین هم هایدگر لقب انسان اصیل را تنها شایسته انسان مرگ آگاه می‌داند. کامو دقیقا میخواسته این انسان اصیل هایدگر را تایید کرده و همزمان به سخره بگیرد.
کالیگولا پس از مرگ خواهرش سر به کوه میگذارد. او بعد از خواهرش متوجه چیزی شده که قبلا به عظمتش فکر نمی‌کرد و آن هم چیزی نیست جز مرگ. مرگ باعث شده ارزش‌ها برای کالیگولا به نحو دیگری حاضر شوند یا به تعبیر بهتر دیگر ارزشی برایش وجود ندارد و برای همین است که منطقش راستین اما در عین حال نامناسب برای زندگی است. ( دیالوگ آخر صفحه 35 به بعد و همچنین دیالوگ آخر صفحه 110 ) مواجهه با مرگ آزادی را برای او به ارمغان آورده. ( دیالوگ آخر صفحه 38 به بعد ) 
تا اینجای کار کامو با هایدگر اتفاق دارد. در برابر مرگ بودن انسان را آزاد می‌کند منتهی این انسان آزاد با دیگران چه می‌کند؟ کامو از اینجا به بعد به هجو هایدگر روی می‌آورد و در پرداختن شخصیت کالیگولا نیم نگاهی به هیتلر دارد. انسان آزاد سودای آزاد کردن دیگران را هم دارد و در این راه ابزاری غیر از مرگ در اختیارش نیست. ( ابتدای صفحه 39 ) این انسان اصیل (!) خود باعث هرج و مرجی می‌شود که جز با حذف او راه برای زندگی باز نخواهد شد. اما او که دیگر خود را به جای یک شخص، یک راه یا آرمان و یا منطقی می‌بیند که منسوخ نشدنی است، با صفیر «من هنوز زنده‌ام!» ( صفحه 155 ) نامیرا بودن خود را اعلام می‌کند.
        

40

                مطلب اول و شاید مهمترین مطلب در مورد کتاب حاضر اینه که نمی‌دونم ترجمه چقدر به متن وفاداره! با توجه به اینکه این ترجمه هم جزو کتاب‌های پروژه انتشارات فرانکلینه و ایضاً اینکه اون موقع هنوز سنت ترجمه درست درمونی داخل کشور شکل نگرفته، احتمال اینکه مترجم زیاد دست برده باشه تو ترجمه خیلی وجود داره.
البته اینکه مرحوم صورتگر دکتری ادبیات انگلیسی از انگلیس داشته هم نکته مهمیه. یه عزیزی پیدا بشه مقابله کنه ببینیم چه خبره.

مطلب دوم اینکه جریان داستان با روایت فاوست گوته مفاوته. دلزدگی فاوست از علوم طبیعی و فلسفی و رغبتش به علوم غریبه تو جفت کتابا مشترکه ولی فاوست گوته علمی رو میخواد که به حقیقت جهان دست پیدا کنه اما فاوست مارلو میخواد قدرت طلبی کنه. از سیر اتفاقات داستان که بگذریم، تو روایت مارلو خود فاوست علوم غریبه رو یاد میگیره و مفیستوفلس رو احضار می‌کنه* اما گوته رنگ الهیاتی‌تری به این روایت میده به این شرح که همونطور که سر یعقوب تو آسمان بین خدا و شیطان بحث بود، سر قضیه فاوست هم بحث میشه و خود مفیستوفلس شخصا میاد که گمراهش کنه.
ایضا پایان بندی کتاب هم تو دوتا روایت‌ها متفاوته. گوته فاوست رو رستگار و بخشیده شده می‌دونه اما مارلو با صحنه‌ای که مفیستوفلس داره فاوست رو به سمت دوزخ روی زمین می‌کشه، پرده رو تموم می‌کنه.

مطلب سوم درباره نحو روایت داستانه. هر دو داستان به صورت نمایشنامه نوشته شده اما مارلو به عنوان کسی که یکی از کاندیداهای نوشتن نمایشنامه‌های شکسپیره، بسیار روایت ضعیفی داره. برعکس گوته که از همین داستانْ شاهکاری به قدمت بشریت خلق کرده. در واقع این مطلب برمیگرده به مطلب اول که چون از مارلو انتظار چنین اثری رو نداشتم احتمال دادم تقصیر مترجم باشه.



* توی دکتر فاستوس، مفیستوفلس دستیار شیطانه اما تو فاوست گوته، خود شیطان.

        

25

باشگاه‌ها

محاکات

234 عضو

سوء تفاهم

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌های کتاب

دکتر فاستوسفاوست (تراژدی، بخش اول و دوم)فاوست

مطالعات فاوست

8 کتاب

فاوست تراژدی مدرن است که در آن انسان در یک سفر اودیسه وار از قرون وسطی گذر کرده و به عصر جدید می‌رسد. فاوست اثری نیست که تنها یک بار روزنامه‌وار خوانده شود. مطمئن باشید که روخوانی فاوست -یعنی مثلا آن گونه که جوجو مویز را روخوانی می‌کنید- بالاخص در پرده دوم ملولتان خواهد کرد و به این نتیجه می‌رسید که کتاب را نصفه رها کنید. قبل از شروعش بدانید که با اثری سنگین مواجهید سرشار از ادبیات، هنر، فلسفه، اسطوره شناسی و ... . با حوصله باید بخوانید و برای فهمش دائما بین کتاب‌های مختلف در رفت و آمد باشید. لیست حاضر سیر پیشنهادی است که برای خواندن تراژدی فاوست ارائه می‌شود. اسمش را مانند دو لیست پیشین «خوانش ...» نگذاشتم چرا که فاوست خوانی از «خوانش» فراتر رفته و به «مطالعات یا studies» می‌رسد. . رعایت چند نکته در ترتیب لیست لازم است: 1- خود متن فاوست به شعر است. جناب آقای جوزی سعی کرده متن را به شعر باز گرداند اما به نظر من موفق نبوده و تنها متن بدون علت غامض شده. از این جهت ترجمه آقای حدادی بهتر است. منتهی آقای جوزی جهت تشریح متن پانوشت‌های بسیار بسیار مفیدی آورده. پس متن را از ترجمه آقای حدادی بخوانید و پانویس‌ها را از جوزی دنبال کنید. 2- کتاب «پرده در پرده» را همزمان کنار دست داشته باشید و سعی کنید یکبار پیش از شروع یک پرده یا پس از آن حتما شرح پرده حاضر را از این کتاب مطالعه کنید. 3- کتاب لوکاچ سنگین است. خود لوکاچ ادبیات سنگینی دارد و ترجمه آقای مهرگان هم بدترش کرده. می‌توانید از آن صرف نظر کنید ولی به جایش فصل مروبط به فاوستِ کتاب برمن را با دقت بیشتری بخوانید. ۳- در انتهای لیست دو رمان آورده شده از توماس مان و پسرش که همانطور که از نامشان پیداست به تراژدی فاوست ارتباط دارند. اما اگر حوصله‌اش را نداشتید، نخوانید. . در تلگرام کانالی تاسیس کردم با عنوان https://t.me/Faust_studies که هر چیز به درد بخور درباره فاوست به پستم بخورد آنجا بارگزاری خواهم کرد. این لیست را هم در صورت برخورد با اثر جدید حتما بروز رسانی می‌کنم. اگر این لیست و مطالبش به دردتان خورد لطفا برایم دعا کنید.

24

رنج های ورتر جوانسال های شاگردی ویلهلم مایسترفاوست

سیر خوانش آثار توماس مان

22 کتاب

۱- مان نویسنده سختی است، پس اگر هنوز رمان خوانی حرفه‌ای نیستند فعلا دست نگهدارید! ۲- اندیشه او بسیار مدرن است و اگر از جریانات اندیشه‌ای قرن بیستمی -بالاخص روانکاوی فرویدی- اولیاتی نمی‌دانید، سر درآوردن از داستان‌هایش دشوار است. ۳- گاهی مان از زولا و پیروانش هم ناتورالیست‌تر میشود. برای همین اگر توصیفات زیاد حوصله‌تان را سر میبرد فعلا سمتش نروید. ۴- قبل از مان حتما باید حداقل چند اثر از گوته بخوانید. ۵- ابتدا آثار داستانی لیست شده، ولی میتوانید بین آثار داستانی و غیر داستانی در رفت و آمد باشید ( یعنی در سیر خواندن آثار، لزوما آثار داستانی اولویت ندارند گرچه بهتر پیش رفتن با ترتیب لیست است.) ۶- در پایان آثاری که در شرح و تفسیر او به فارسی ترجمه شده آورده میشود. ۷- بعضی از آثار مان که در بهخوان ثبت شده؛ یا به خاطر اعتماد نداشتن به ترجمه در لیست ذکر نشد ( مثل یوسف و برادرانش ) و یا به دلیل ناموجود بودن در بازار نشر به آنها دسترسی پیدا نکردم و برای همین از محتوایشان اطلاعی ندارم. ۸- چهار کتاب آخر مجموعه داستان‌هایی هستند که تنها یک یا دو داستانشان برای مان است. اگر ترجمه جدیدی منتشر شد و یا کتاب جدید پیدا کردم حتما اضافه خواهم کرد.

115

آشنایی با کانتایمانوئل کانتکانت

سیر خوانش فلسفه نقادی کانت

14 کتاب

تابستان سال 1401 حدود سه ماه درگیر کانت بودم که چه درگیری شیرینی هم بود. در یک سیری سعی کردم مسائل اصلی کانت را بفهمم. پر واضح است سه نقد اصلی را کامل متن خوانی نکردم ( چه کار یک عمر است و نه چند ماه ) بلکه به فقراتی اکتفا کردم و به جایش بیشتر رجوعم به شرح‌های دست اول بود. در کنار شرح‌ها بار اصلی آموزشم را دو استاد بزرگوار یعنی دکتر شاهد طباطبایی و دکتر اصغر واعظی بر دوش کشیدند. . سمت فلاسفه‌های بزرگ بدون استاد نباید رفت. فوکو و دریدا را میشود بدون استاد خواند اما ارسطو، کانت، صدرا و ... را اصلا. کانت خواندن یکسری مقدمات دارد. باید فلسفه راسیونالیسم یعنی دکارت و ولف را دانست. همچنین فلسفه آمپریسیسم مانند لاک، بارکلی و مخصوصا هیوم را. در کنار همه اینها فلسفه طبیعی یعنی کوپرنیک و نیوتون بسیار واجب‌اند. برای نقد عقل عملی هم دانستن روسو لازم است. اما خب اگر واقع بین باشید هر کدام از این فلاسفه یک سیر مفصل مخصوص خود را نیاز دارند و اینجاست که لزوم استاد مشخص میشود. استاد همانگونه که نمی‌گذارد شما فلسفه‌ی فیلسوف را اشتباه بفهمید، به همین ترتیب فلسفه را در بستر زمانی و مکانی خودش به شما یاد میدهد، چرا که فلسفه در عین انتزاعی و لامکان و لازمان بودن، بسیار بسیار انضمامی و بسته به روزگار خودش است. بار انتقال این مهم به دوش استاد است. لذا توصیه‌ام این است که یا درسگفتار دکتر شاهد طباطبایی و یا محمدمهدی اردبیلی را در زمان کانت خوانی گوش دهید. این دو درس‌گفتار به وفور در تلگرام پیدا میشود اما اگر کسی نیافت به من پیام بدهد. . لیست را بر طبق تجربه‌ام مرتب کردم. قطعا آثار خوبی هستند که متوجه‌شان نشدم ولی این لیست حداقل‌ها را دارد. اگه به اثر خوبی بر بخورم حتما اضافه خواهم کرد.

163

بریده‌های کتاب

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 4

«در این کتاب از «نشانه درنگ» که با علامت «'» مشخص میشود استفاده شده است. «نشانه درنگ» نویسۀ مناسبی است که به جای ویرگول نابجا می‌نشیند و بسیاری از دشواری‌های خواندن درست متن فارسی را نیز برطرف می‌کند.» ص ۴ جا داره تشکر کنم از ویراستار و مسئولین انتشارات مهراندیش که فقط کتاب خوبی منتشر نکردن بلکه سعی کردن قدمی هم در راه اصلاح رسم الخط فارسی بردارند. دیگه امروز روشنه که از این طرف با توجه به تغییر گفتار عامیانه و روزمره ما و از اون طرف عدم تغییر رسم الخط، بین گفتار و نوشتار ما فاصله زیادی افتاده. اما متاسفانه من ندیدم ( شاید هم اطلاع ندارم ) که فرهنگستان تاحالا قدمی برای بهبود این شکاف بر داشته باشه. درحالی که می‌دونم تو غرب تاحالا بارها رسم الخطشون رو به روز کردن. من خودم سعی میکنم یکسری یادداشت‌ها رو به زبان عامیانه بنویسم و همزمان یه رسم الخط معیاری رو هم رعایت کنم ولی چون اصلی وجود نداره کار همه ماها نهایتا ناقص میمونه. امید می‌ره که توجه‌ها به این حوزه‌های کمتر دیده شده هم جلب بشه.

25

فعالیت‌ها

            مردانِ هیتلر؛
مسئله فلسفه و یک حزب!

0- رابطۀ بین زیست فلاسفه با فلسفه‌ورزی‌هایش هم می‌تواند مهم باشد، هم نباشد!
از جان لاک گرفته است که پدر حقوق بشر و دموکراسی شناخته می‌شود، اما در شرکت‌های سرمایه‌گذاری می‌کرده است که در تجارت غیرانسانیِ برده فعالیت می‌‌کرده اند تا ژان پل سارتر که دغدغۀ آزادی انسان (البته در تعریف اگزیستانسی کلمه) داشته است، اما طرفدار حکومت استالینیستی بوده است و بی‌تفاوت به گولاک! 
گل سرسبد این وضعیت، بلاشک فیلسوفِ وجودِ قرن20، مارتین هایدگر است. هایدگری که شاید بتوان عنوان جسورترین فیلسوف در مسئله وجود را به او اطلاق کرد. فیلسوفی شجاع، با میراث فلسفیِ  غنی و پربحث که عضو رسمی حزب نازی بود.
خود من در موضعی نیستم که اصلا و ابدا به علت مواضع سیاسی این افراد تمام پروسۀ علمی‌ورزی/فلسفه‌ورزی‌شان را تخطئه کنم (اصلا من که باشم که یارای چنین ادعایی داشته باشم)، اما همواره علامت تعجب و سوال این روابط در گوشۀ ذهنم هست که ببینم آیا جایی از فلسفۀ این فلاسفه باعث شده است که دربند چنین کنش‌های مذمومی سقوط کنند یا خیر.

1- تحقیقا بندِ ناف اسم هایدگر در تمام بررسی‌های تاریخ فلسفه‌ای گره خورده است به یک بدنامی. بدنامیِ ریاست دانشگاه فرایبورگ الصاق شده است به نام این فیلسوف. هنگام به قدرت رسیدن ناسیونال‌سوسیالیست‌ها (همون نازیست‌ها)، مارتین هایدگر به ریاست دانشگاه فرایبورگ رسید و در تصفیۀ اساتید و دانشوران یهودی نقش داشت.
برای مثال آنتونی کنی در جلد چهارم تاریخ فلسفۀ خود که به هایدگر می‌پردازد، در پایان طی یک پاراگراف به سابقۀ هایدگر در ریاست دانشگاه فرایبورگ می‌‌پردازد. آنتونی کنی با ارجاع به اولین سخنرانیِ هایدگر به عنوان رئیس دانشگاه که در دفاع از ناسیونال‌سوسیالیست‌ها بود و «رسوایی‌آور» خواندن آن، و ارجاع به اولین اقدامات هایدگر به عنوان ریاست دانشگاه که اخراج تمام اعضای هیئت علمی‌ِ یهودی از کتابخانۀ دانشگاه بود، به رابطۀ هایدگر و نازیست‌ها اشاره می‌کند. بر اساس روایت آنتونی کنی (که منبعی را برایش ذکر نکرده است) هوسرل یار غار و همدل فلسفیِ هایدگر نیز از کسانی بود که دچار این محرومیت شد. البته بر اساس روایت سافرنسکی (1998) اسنادی مبنی بر این مورد وجود ندارد. البته هوسرل بسیار با هایدگر زاویه گرفت و به نوعی پایان یافته دانست این «دوستی فرضی میان فلاسفه» را، و هایدگر نیز با فشار مکس نیمیر در سال 1941، تقدیمیۀ اول هستی و زمان که به هوسرل بود را حذف کرد.
مورخانی مانند هوگو اوت (Hugo Ott, 1931-2022) سعی بر این داشته اند که نشان بدهند که تلاش هایدگر بر این بوده است که تا جای ممکن در مسیر تصفیه‌های نازی‌ها در دانشگاه  سنگ‌اندازی کند، اما اخراج کسانی مانند هرمن اشتاودینگر (نوبلیست شیمی در1953) و هانس آدولف کربس (نوبلیست پزشکی 1953) در دوران هایدگر، همچنان مباحثه‌های جدی‌ای را حاصل شده است. البته اتفاقات و پرونده‌سازی‌هایی که برای اشتاودینگر  در جریان دادرسیِ او رخ داد، باعث شد هایدگر در مورد رادیکالیسم اولیۀ خود تجدید نظر کند. باری،

2- نویسنده در این کتاب اصلا قصد تطهیر هایدگر را ندارد، اما یکی از دلایلی که می‌آورد به منظور ارائه عذر تقصیرِ هایدگر، ضعف هایدگر در تحلیل سیاسی و فهم رخدادهای جامعه بوده است (سافرنسکی در «هایدگر میانۀ فرشته و اهریمن» ص 8-253 نیز چنین استدلالی دارد). یعنی هایدگر آنچنان خود را وقف سیاست نمی‌کرده و آنچنان متوجه رخدادهای جامعه نبوده است و بیشتر با خود و فلسفه‌اش کیف می‌کرده است (البته این فهم من از متن است و چندجایی شاید بتواند ان‌قلت برایش آورد). به نظرم این جمله از گرهارد لمن* می‌تواند جالب باشد:
«فیلسوفان می‌خواهند که همزمان همه‌چیز باشند: پیامبر، ناجی، دانشور و سیاستمدار»

3- شاید بتوان نشان داد که برداشت‌های رادیکال و قطبی از هایدگر بسیار زیاد است. برای مثال هربرت مارکوزه فیلسوف مشهور مکتب فرانکفورتی، بسیار منتقد هایدگر و همگامیِ این فیلسوف با حزب نازی بوده است. در 13می 1945 مارکوزه نوشته است: تنها «یک انحراف کامل از همۀ مفاهیم و احساسات» در آلمان این امکان را فراهم می‌کند که در نازیسم نوعی «رهایی دازاین غرب از شر کمونیسم» مشاهده شود. در ادامه مارکوزه با ارجاع به فجایعی که نازیست‌ها مرتکب شده اند طی یک استفهام انکاری بیان می‌کند که بعید است هایدگر آنچنان بتواند نسبت به رخدادهای فجیع اطراف خود بی‌تفاوت باشد**.
از سمت دیگر پوپر (شایان به ذکر است که پوپر و مارکوزه تحقیقا از لحاظ هم برداشت‌های فلسفی هم برداشت‌های سیاسی دو سر یک طیف اند) نیز در نقل قولی علیه هایدگر و فلسفه‌اش بیان داشته است که:
«از فیلسوفان تمام کشورها می‌خواهم که متحد باشند و هرگز از هایدگر یاد نکنند یا با فلاسفه‌ای که از هایدگر دفاع می‌کنند، صحبت نکنند. او یک اهریمن بود»***.
در تاریخ ایران دعوای هایدگری‌ها و پوپری‌ها به نمایندگی فردید/سروش نمودی از همین موضع خصمانۀ بالاست که پوپر علیه هایدگر داشته است.

4- اتو پوگلر که نویسندۀ متن اول این کتاب مختصر است، تلاش داشت تا با پدیدارشناسیِ آلمان و زمانۀ هایدگر به تصویری از آن دوران برسد. بزرگترین ضعف این متن برای مخاطب فارسی این است که نویسنده بسیاری از مقولات را پیش‌فرض می‌گیرد که برای یک آلمانی که مخاطب این متن در سال 1989 بوده است موجه است، اما برای مخاطب فارسی در 2024 شاید نه! البته کلی پاورقی در متن برای توضیح بیشتر بود، اما پاورقی‌ها نیز آنچنان کمک حال نبودند. 

5- در قسمت پایانیِ این کتاب، یک متن از ایمان هاشمی قرار دارد که سعی کرده است به واکاویِ موقعیت «مترجم هایدگر در ایران» یعنی همان احمد فردید، همان جاعلِ لفظِ «غربزدگی»، بپردازد. بسیاری از مدعیات این متن، همان روایت مشهور بود. همان روایتی که ریشۀ تفکرات تجددستیزانه و پیشرفت‌ستیزانۀ فردید و فردیدیان را به توسعۀ دفعتی و نامتوازن ایران در دهه 40و50 قرن 14 گره می‌زند.  با کلیت این مقاله بسیار همدل بودم و از آن متن‌هایی است که احتمالا چندین نفر از اطرافیان را زور کنم که بخوانند و نظرشان را به من بگویند.
یکی از ایده‌های جذابی که از این متن یاد گرفتم، همین مفهوم «مترجمِ هایدگر» بود. شاید بدانید که فردید هیچ «ننوشت». یعنی با قلم مشکل داشت ایشون. اگر هم چیزی از فردید مانده است، مختصری است از یک برنامۀ تلوزیونی که پس از انقلاب57 داشت، روایت شاگردانش و بعضا تقریرات کلاس درس‌هایش در دانشگاه تهران و محافل خصوصی. مشخصا فردید هیچ ترجمه به معنای مصطلح ترجمه، از هایدگر ندارد. پس چه می‌شود که می‌توان به فردید لقب «مترجم هایدگر در ایران» را داد؟
اینجا  ایمان هاشمی در پاورقی به مفهومِ «Übersetzung» در فلسفۀ هایدگر ارجاع می‌دهد که «هم به معنای منتقل کردن متن از زبانی به زبان دیگر (همان ترجمۀ مصطلح) است و هم به فهم وضعیتی با مفاهیم منتقل شده اشاره دارد». فردید کار دوم را کرده است. سعی کرده است با فلسۀ هایدگر، وضعیت ایران  معاصر خود را بفهمد. 
مثلا یکی از ایراداتی که متن ایمان هاشمی می‌توان گرفت این است که می‌گوید پهلوی دوم برای پیشبرد برنامه‌های توسعه‌ای خود باید یک ایدئولوژی برای خود دست‌وپا می‌کرد و آن ایدئولوژی همان ناسیونالیسم مشهور پهلوی است که سودای «بازگشت» به شکوه ایران هخامنشی را داشت. بعد در ادامه ایمان هاشمی مدعی می‌شود، بسط همین ایدئولوژی «بازگشت به گذشته» که ارتجاعی است، راه را برای برداشت‌های ضدمدرن و عقل‌ستیزانۀ امثال فردید باز شده است. آنچنان با فردید و ایده‌هایش آشنا نیستم که نظری در مورد قسمت دوم برداشت ایمان هاشمی داشته باشم، اما در مورد قسمت اول می‌توان گفت که از قضی حکومت پهلوی، اتفاقا آنچنان ایدئولوژی منسجم و قوی نداشته است. اول بار این ایده را از عباس میلانی در کتاب «نگاهی به شاه» شنیده ام. فارغ از اینکه عباس میلانی‌ای که از قضی بسیار طرز فکر اندیشه‌ای به تاریخ دارد (یعنی اندیشه‌ها در تاریخ برایش مهم اند) چنین برداشتی دارد، می‌توان با مقایسۀ «حاکمیت‌های ایدئولوژیک» در تاریخ جهان، مثل آلمان نازی، شوروی کمونیستی، چین مائو و کره‌شمالی و... دید که اتفاقا حکومت پهلوی به عنوان حکومتی دیکتاتوری، از ضعف یک ایدئولوژی همه‌جانبه و ژرف در عذاب بوده است. به معنایی دارای ایدئولوژی رقیق و نه چندان فراگیر بوده است. چنین ایدئولوژی‌ای بعید است بتواند ریشۀ واپس‌گرایی‌هایی (به برداشت ایمان هاشمی) در ایده‌های افرادی مثل فردید باشد.

6- در جمع‌بندی لازم است که بگم من در هیچ کدوم از این مدعیاتی که اینجا ردیف کردم و گفتم، نه صاحب‌نظر هستم و نه هیچ چیز دیگر. صرفا اینجا از ذهن خودم ردی گذاشته ام و متنی نوشته ام که شاید برای برخی مفید باشد. 
هرکس را دیدید در خود را متبجر در فلسفۀ هایدگر نامید، لطفا شک کنید. لااقل این را فهمیده ام که هایدگر پیچیده است بسیار و فلسفه‌اش مامن برداشت‌های متکثر بسیار است.
خیلی از مفاد این کتاب را هم آنگونه که باید نفهمیده ام و در مورد رابطۀ هایدگر و نازیست‌ها، پژوهش‌های فلسفی-تاریخی بسیاری صورت پذیرفته است.
برای مثال هرسکوویتز در کتاب Heidegger and His Jewish Reception سعی دارد نشان بدهد که یهودیان بسیاری بوده اند که بعدها از فلسفۀ هایدگر برای فهم بسیاری مباحث استفاده کرده اند. 
یا سافرنسکی در کتاب مشهور Martin Heidegger: Between Good and Evil دقیقا به  واکاویِ زیستِ هایدگر پرداخته است.
کلی مقاله و کتاب و پژووهش در این مورد هست که نشان می‌دهد این زخم باز، همچنان می‌تواند محل بحث و جدل باشد...

تذکر: احتمالا ایراد نگارشی و ادبی در متن باشه. بازخوانی می‌کنم به مرور و غلط‌گیری.


* (در 1948 ,Die Deutsche Philosophie der Gegenwart ص11 به نقل از Heidegger and His Jewish Reception)
** مواضع مارکوزه در صفحات 70-72 همین کتاب فلسفه و ناسیونال‌سوسیالیسم آورده شده است.
*** به نقل یک روایت از جشن تولد 90سالگی پوپر (At 90, and Still Dynamic: Revisiting Sir Karl Popper and Attending His Birthday Party)
          

18

            بسم الله الرحمن الرحیم

گوساله‌ی سرگردان مجموعه‌ای از هفت داستان کوتاه و یک داستان بلند است. دو یا سه* داستان آن در سبک رئال جادویی و بقیه رئال هستند. ابتدا به بررسی این دو داستان می‌پردازم و سپس از باقی داستان‌ها می‌گویم.

داستان اول: ماه‌زده
جنبه معنوی دفاع مقدس، با وجود تأکیدهایی که بر آن شده، فقط در میان روایت‌های داستانی زندگی شهدا پیدا می‌شود و جایی در داستان مدرن ایرانی ندارد. دلایل زیادی می‌توان برای آن شمرد، از بی‌اعتقادی برخی نویسندگان به این مسئله گرفته تا ناتوانی در پرداخت مناسب این سبک داستان‌ها. ماه‌زده از این جهت درس نویسندگی است. قیصری داستان‌های زیادی از اثرات مخراب جنگ نوشته: رمان‌های ((باغ تلو)) و ((ضیافت به صرف گلوله)) و ((چهار داستان از این مجموعه)). با این حال او جنبه معنوی جنگ را نادیده نگرفته و در داستان ماه‌زده_ و شاید تا حدودی عود عاس سبز_ را به این مسئله اختصاص داده.
ماه‌زده داستان سربازی به نام صفرعلی است که در روزهای پس از جنگ از نیزار و رودخانه روبه‌روی پایگاه‌شان صداهایی می‌شنود. در ابتدا هیچ کس این مسئله را باور نمی‌کند و به او لقب ماه‌زده_ در فرهنگ لغت معادل مجنون_ می‌دهند. اما وقتی پیکر شهدا از همان جایی که صفرعلی گفته بیرون آورده می‌شوند، صفرعلی دیگر رفته است...
در داستان چنان واقعیت و خیال درآمیخته شدند که هر مخاطبی در پایان داستان، واقعیت صداهایی که صفرعلی می‌شنود را باور می‌کند. استفاده دقیقی از رؤیای صادقه در داستان شده و جزئیات با دقت بسیار توصیف شده‌اند. لحن داستان به شدت متناسب و واقع‌گرایانه است. 
کاش نویسندگان ادبیات پایداری از آقای قیصری الگو بگیرند.

داستان چهارم: عودِ عاسِ سبز
یادداشت‌هایی از سرهنگ عراقی، مسعود شنشل پیدا شده که در هور چندین مرد او را دستگیر می‌کنند. یک کشتی وسط هور می‌بیند که انسان‌ها و حیوانات سوار آن می‌شوند. او را با آب تلخی بیهوش می‌کنند و...
بهترین داستان این مجموعه همین است. علاوه بر مشخصاتی که برای داستان قبلی گفتم، نمادگرایی و استفاده از آیین‌های مذهب صابئی_مندائی_ فوق‌العاده است.
در یک صحنه داستان می‌بینیم که پیرمردی مشغول تعمید دادن یک پسر و دختر در رود روان است که این آیین مذهبی صابئین برای ازدواج است. در داستان هم راوی می‌گوید شبیه مراسم ازدواج بود.
همچنین می‌بینیم که در داستان از آب در بخش‌های گوناگون استفاده شده و باید توجه کرد که آب نقش بسزایی در آیین‌های صابئین دارد. چنان که ((سالم چحیلی))، رئیس انجمن مندائیان ایران، می‌گوید:((همه رسوم و مناسک مندائی بدون آب یعنی هیچ))
در ((ریگ ودا))، کتاب مقدس صابئین، آمده که ((نخستین موجودی که پس از ترکیب محرک نخستین و ماده آغازین، یعنی آب، به وجود می‌آید، ((عقل کل)) است.))
همچنین در اساطیر بین‌النهرین، مهم‌ترین ویژگی ((انکی))، خدای آب شیرین، عقل و هوش بسیار او است.
مهم‌ترین جمله داستان، جمله‌ای است که که پیرمرد رداپوش می‌گوید:((رهایش کنید‌. او هلاک می‌شود. آن‌ها به جنگ آب آمده‌اند.))
بنا بر پیش‌بینی پیرمرد، عراقی‌ها به جنگ زندگی، برکت، حقیقت، عقل و خرد آمده‌اند.
همچنین حضور تلمیحی کشتی نوح نشان می‌دهد که پیروزی جبهه حق به کمک آب، که نماد عقل و خرد است، محقق می‌شود.**

شش داستان دیگر:
دو داستان تلخک و فقط حرف بزن، از کسانی می‌گویند که جنگ روح‌شان را ویران کرده است. تلخک از جانبازی می‌گوید که برای آرامش به مواد مخدر پناه می‌برد و در آخر دست به خودکشی می‌زند. داستانی بسیار تلخ و تاریک.
فقط حرف بزن داستان کسی است که مدت کوتاهی به شهر جنگ‌زده خود برمی‌گردد و سعی می‌کند از روایت آنچه دیده فرار کند. اما جنگ او را رها نمی‌کند و او مدام از مرگ کسانی می‌گوید که با وجود جنگ شهرشان را ترک نکردند. 
داستان کابوسخانه نامه‌ی شخصی شیمیایی است که از خارج شدن از زندان ناامید شده و تصمیم می‌گیرد برای خانواده‌اش نامه‌ای بنویسد. نامه‌ای که گویا نمادی از وضعیت نویسنده است: بدون مقصد، بی‌نامه‌بر و  بی‌امیدی از رسیدنش به دست خانواده‌ نویسنده‌ی نامه.
نور کافی روایت بازگشت یک آزاده به زندانی است که دوران اسارتش را در آن گذرانده‌. این تنها داستانی است که نه خبری از آشفتگی‌های ذهنی جنگ‌زدگان و اُسرا است و نه خبری از حالت‌های معنوی. نگاهی واقع‌گرایانه که هم امیدها را می‌گوید و هم حقایق تلخ را. شاید این داستان را بتوان تنها بازگشت معقول و کاشفانه قیصری به جنگ و یادآوری صداها و تصاویر مانده در ذهن از سوی او دانست.
مأمور ضعیف‌ترین داستان مجموعه است. داستانی که قرار بود مفهومی خاص و نمادین را در باب مأموریت حیوانات بیان کند، به خاطر پرداخت ناکافی به مشتی کلمات نامفهوم و متنی ناقص تبدیل شده است.
گوساله‌ی سرگردان بنا بود نوعی تکرار داستان شتر حضرت صالح در دوره جنگ باشد. اما ابهام در برخی صحنه‌های داستان این تکرار را به مخاطب نمی‌رساند. با این حال مجموعاََ داستان خوبی است و پایانی پرابهام اما درخشان دارد.

گوساله‌ی سرگردان مجموعه‌ای از داستان‌هایی فوق‌العاده است که همه‌شان ارزش خواندن دارند و به خاطر قدرت دیگر داستان‌ها، می‌شود داستان سه صفحه‌ای مامور را نادیده گرفت.

*داستان گوساله‌ی سرگردان را می‌شود دو جور تأویل و تفسیر کرد که در یک حالت رئال و در حالت دیگر رئال جادویی خواهد بود.
**مطالب گفته شده از دین مندائی برگرفته از مقاله: ((رد پای رئالیسم جادویی در دو داستان کوتاه دفاع مقدس ((ماه‌زده)) و ((عود عاس سبز))نوشته‌ی مجید قیصری)) است.
          

8

کلا خیلی اعتقادی به کتاب خوندن درباره دانش مفاهیم سیاسی ندارم. باید خودتون رو در جریان امور بذارید تا یاد بگیرید. اینجور کتابا فقط به درد مقاله نوشتن میخوره که برای تعریف مفاهیم بهش ارجاع بدیم. @baharfallah76

14

واقعا اون دوره و اون تیم تکرار نشدنی بود ... احتمالا دوست مشترک زیاد داشته باشیم.

38

                فصل هشتم؛ سرمایه‌داری و دولت-ملت

از این فصل انتظار خیلی بیشتری داشتم. شاید من نتونستم ایده‌ی فصل رو خوب بفهمم. شایدم واقعا خیلی حرف جدیدی لااقل نسبت به فصل‌های قبل نداشت.

حرف حسابش دو چیزه:
اول اینکه مثل فصل‌های قبل، توضیح میده که برخلاف روایت برخی، سرمایه‌داری حاصل توسعه‌ی دولت-ملت نیست. حتی برعکسش هم درست نیست. فرانسه مهد دولت-ملت محسوب میشه در حالی که انگلستان خیلی سرمایه‌دارانه‌تر از فرانسه بوده. اما رابطه ی دولت-ملت و سرمایه داری چی بود؟‌ این طور بپرسیم که دولت-ملت در انگلستان که سرمایه‌داری توش آغاز شده بود، چه تفاوتی با بقیه کشورها داشت؟ تغییر از فئودالیسم به سلطنت‌های متمرکز در دیگر کشورها، همراه با تنش بود. یعنی امپراتور در یک نزاعی بین فئودال ها بوده و این دو گروه سعی می‌کردند با قدرت‌های فرااقتصادی شون، منافع اقتصادی بیشتری کسب کنند. اما در انگلستان این اتفاق نمیوفته. (خب چراییش خیلی سواله ولی من متوجه نشدم پاسخ کتاب چیه؟) شکل گیری سلطنت متمرکز در انگلستان با همکاری قدرت های منطقه ای صورت میگیره و اتفاق مهمِ مدنظر کتاب اینه: سپهر سیاسی از سپهر اقتصادی جدا شد. دولت متمرکز حیطه ی سیاسی را به دست گرفت و قدرت های محلی حیطه ی اقتصادی رو. این برای سرمایه داری خیلی لازم بود. چون تا وقتی که منافع اقتصادی با نیروهای فرااقتصادی دنبال بشه، جامعه‌ی مورد نیاز سرمایه‌داری شکل نمیگیره.
نکته‌ی دوم، امتداد همین بحث به جهانی سازی هست. یک ایده ی رایج اینه که جهانی شدن سرمایه در حال از بین بردن دولت-ملت هست. کتاب نمیپذیره. حرف حسابش اینه که نظام سرمایه داری داره سپهر اقتصادی رو مدیریت میکنه. نیازه که یک قدرت دیگری به فکر نظام اجتماعی، مسائل سیاسی، رفاه مردم و... در یک کلام نظم عمومی باشه. اون رو چیزی جز دولت-ملت نمیتونه تأمین کنه یا لااقل هنوز سرمایه داری به مدل بهتری برای اینکار نرسیده. لذا یه جورایی دولت ملت ها نظم لازم برای پیشرفت سرمایه داری جهانی رو فراهم میکنند.

حالا اینجا اگر بخوام خودم وارد بشم، باید بگم که احساس میکنم سرمایه‌داری بسیار نزدیک به مدل جدیدی برای اداره‌ی جامعه هست که حتی میتونه بر دولت ملت ها فائق بیاد. البته این چیزی که میگم برای امروز و فردا نیست و حتما کار و زمان میبره. اون چیزی نیست جز سرمایه‌داری پلتفرمی. پلتفرم‌ها قدرت های جدید برای اداره ی انسان‌ها (تک تکِ انسان‌ها) و جوامع هستند. البته این صرفا یک فرضیه هست که قابل تأمل و بررسیه.
        

9

            من به خاطر موضوع پایان‌نامه‌ی ارشدِ پایان‌نیافته‌ی خودم به موضوع زیرساخت‌های حمل‌ونقل علاقه داشتم و اخبار مرتبط را پیگیری می‌کردم. این موضوع اهمیتش از سرمایه‌گذاری سنگین چین در «ابتکارِ» «کمربند و راه» شروع شد و این کتاب هم به همین طرح یا «ابتکار» می‌پردازه. منتهی، خوب، تمرکز من بیشتر روی هند بود که به جنوب آسیا گسترش پیدا می‌کرد. این کتاب خیلی کم به جنوب آسیا نگاه می‌کنه، که البته نامعقول هم نیست، چون هند کلاً وارد این ابتکار نشد و با سوءظن به اون نگاه می‌کنه. 
این کتاب درواقع گزارشی است از اخبار پیرامون «کمربند و راه» و برای همین هم هست که ۱۵۰ صفحه متن داره و ۴۰ صفحه ارجاعاتی که قریب به اتفاقشون به اخبار است. 
کتاب بسیار به‌روزه، ولی همین به‌روزبودن تاریخ‌مصرف‌دارش می‌کنه. کتاب قبل از پایان دوره‌ی ترامپ نوشته شده و نگاه منتقدانه‌ای به او داره. 
از بلاتکلیفی و سوءظن همراه با بی‌عملی غربی‌ها در مقابل این طرح می‌گه، ولی همین دیروز گویا در اجلاس جی۷، بایدن و شرکا برنامه‌ای چندصدمیلیارددلاری برای انجام پروژه‌های زیرساختی در مقابله با این طرح در سرتاسر دنیا اعلام کرده‌اند. البته این اولین‌باری نیست که غربی‌ها چنین برنامه‌هایی را اعلام می‌کنند. گویا اروپا هم سال گذشته از طرحی مشابه پرده‌برداری کرده بود. منتهی نکته‌ی مهم در تفاوت طرح چین و طرح غربی‌ها اینه که سرمایه‌گذاری‌های چین را خود دولت پیش می‌برد، ولو به‌صورت نامتمرکز. ولی در غرب سیاستمدار فقط می‌تونه به بخش خصوصی فشار بیاره که برو و سرمایه‌گذاری کن. غرب، درهرحال، مجبوره هزینه و فایده‌ی اقتصادی طرح‌ها را بسنجه. چین دستش از این جهت بسیار بازتره و برای همین هم در پروژه‌هایی سرمایه‌گذاری می‌کنه که کس دیگه‌ای حاضر به انجامش نیست. نکته‌ی دیگه اینکه چین می‌تونه پنهان‌کاری زیادی بکنه، ولی شفافیت و مستندسازی نقطه‌ی قوت غربی‌ها است. اوایلی که من سعی می‌کردم درباره‌ی کمربند و راه تحقیق کنم، حتی وبسایت درست‌ودرمانی که توضیح بده قضیه چیه وجود نداشت و مطمئن نیستم که الان هم وجود داشته باشه. قضیه در سطوح اداری و سیاسی برگزار می‌شه و نه سرمایه‌گذار و نه کشورهای سرمایه‌پذیر نیازی به مطلع‌شدن مردمشان از جزئیات ماجرا ندارند و اساساً اهل شفافیت هم نیستند.
از ایران و حسن و مم‌جواد هم بارها نام می‌بره.
ولی، به‌هرحال، باید توجه داشت که با وجود قلم بی‌طرفانه‌ی نویسنده، ما مجبوریم پنجره‌ی خودمان را به دنیا داشته باشیم. حتی در هند هم که زبان انگلیسی جزو زبان‌های رسمی است، امکان ارتباط اقتصادی و تاثیرگذاری بر مردم فقط از طریق شناخت محلی و فرهنگ و زبان محلی ممکن است. گویا ما حتی از عراق هم شناخت چندانی نداریم و برای همین سرمایه‌گذاری‌ها شکست می‌خوره یا به موفقیتی که باید دست پیدا نمی‌کنه. ولی با این دیوار آهنینی که تحریم‌ها و انزواگرایی از دو طرف بلند کرده‌اند، این‌ها بیشتر شبیه خواب و خیال می‌مونه.
          

4

بازی نور و امواج، شرجی، جوی‌های جاری در نخلستان‌ ...🌊✨
.
«تنگسیر» روایت انتقام زائر محمد است؛ سال‌ها کار کرده و پولی برای شهرو(همسرش) و دو بچه‌ش کنار گذاشته ولی تعدادی سرش کلاه می‌گذارند و پولش را بالا می‌کشند.
ولی زائر محمد که آدم نشستن و نگاه کردن نیست...
.
این کتاب رو خیلی زیاد دوست داشتم. تک تک توصیف‌ها در ذهنم نقش می‌بست و هنوز هم تصویر زائر محمد زیر کُنار پریان تو خاطرم جا خوش کرده...❤️
.
چند نکته:( فاقد اسپویل)🌱
۱. این داستان براساس واقعیت است.

۲. زمان روایت کتاب مربوط به دور احمد شاه، آخرین پادشاه قاجاری است.( سال ۱۲۷۵ تا ۱۳۰۸)
رئیس علی دلواری در بازه زمانی جنگ جهانی اول( ۱۲۹۳ تا ۱۲۹۷) برای جلوگیری از اشغال بوشهر با نیروهای انگلیسی به مبارزه برخواست. در داستان روایت میشه زائر محمد نیز همراه او فعالیت می‌کرده و اتفاقی که در کتاب «تنگسیر» رقم می‌خورد پس از آن ماجرا و شهادت رییس علی دلواری است.

۳. صادق چوبک از گویش بوشهری برای نوشتن کتاب استفاده کرده و این مسئله شاید یه کم کتاب رو برای بعضی افراد سخت کنه؛ ولی کلمات و اصطلاحات آخر کتاب فهرست شده( نمیدونم همه نشرهایی که کتاب رو چاپ کردن، این فهرست رو دارن یانه؛ ولی اگر با لهجه جنوب اصلا آشنایی ندارید بهتره کتابی تهیه کنید که داشته باشه)

۴. جهاز پرسپولیس: نخستین کشتی جنگی ایران که مظفرالدین شاه/ ناصرالدین شاه آن را خرید و به بوشهر آورد و تمام نیروی دریایی ایران را همین یک کشتی تشکیل می‌داد.( آخر متوجه نشدم کدام شاه کشتی رو خریده؟)
.
📕متن کتاب:
«کُنار» خانه اجنه و پریان بود و خیلی از مردم بوشهر قسم می‌خوردند که عروسی و عزای پریان را در میان شاخه‌های آن به چشم دیده‌اند.

چرا گاو وحشی می‌شه؟ او که آدم نیس.

دریا چون دیگ نیل نیم‌جوش، سنگین و غلیظ، از پای ساحل راه افتاده بود و در کرانه افق فروکش کرده بود و سوز خورشید روی آن جوش می‌زد.« کاشکی می‌تونسّم بِرم تو این دریا گُم بِشم. زیر آب، غمم یادم می‌ره.»

آهنگ پرشور شَرْوه از بچگی تو خونش و تو رگ‌هایش می‌گشت. رنگ و بوی مرگ را می‌داد‌ آدم وقتی آن را می‌شنید، دلش می‌خواست اصلا از مادر نزاده بود. نوایش سیاه و تلخ بود.
.
عکس ‌ها: خلیج فارس زیبا(دیر، عسلویه، سیراف)
.
۴ مرداد ۰۳
            بازی نور و امواج، شرجی، جوی‌های جاری در نخلستان‌ ...🌊✨
.
«تنگسیر» روایت انتقام زائر محمد است؛ سال‌ها کار کرده و پولی برای شهرو(همسرش) و دو بچه‌ش کنار گذاشته ولی تعدادی سرش کلاه می‌گذارند و پولش را بالا می‌کشند.
ولی زائر محمد که آدم نشستن و نگاه کردن نیست...
.
این کتاب رو خیلی زیاد دوست داشتم. تک تک توصیف‌ها در ذهنم نقش می‌بست و هنوز هم تصویر زائر محمد زیر کُنار پریان تو خاطرم جا خوش کرده...❤️
.
چند نکته:( فاقد اسپویل)🌱
۱. این داستان براساس واقعیت است.

۲. زمان روایت کتاب مربوط به دور احمد شاه، آخرین پادشاه قاجاری است.( سال ۱۲۷۵ تا ۱۳۰۸)
رئیس علی دلواری در بازه زمانی جنگ جهانی اول( ۱۲۹۳ تا ۱۲۹۷) برای جلوگیری از اشغال بوشهر با نیروهای انگلیسی به مبارزه برخواست. در داستان روایت میشه زائر محمد نیز همراه او فعالیت می‌کرده و اتفاقی که در کتاب «تنگسیر» رقم می‌خورد پس از آن ماجرا و شهادت رییس علی دلواری است.

۳. صادق چوبک از گویش بوشهری برای نوشتن کتاب استفاده کرده و این مسئله شاید یه کم کتاب رو برای بعضی افراد سخت کنه؛ ولی کلمات و اصطلاحات آخر کتاب فهرست شده( نمیدونم همه نشرهایی که کتاب رو چاپ کردن، این فهرست رو دارن یانه؛ ولی اگر با لهجه جنوب اصلا آشنایی ندارید بهتره کتابی تهیه کنید که داشته باشه)

۴. جهاز پرسپولیس: نخستین کشتی جنگی ایران که مظفرالدین شاه/ ناصرالدین شاه آن را خرید و به بوشهر آورد و تمام نیروی دریایی ایران را همین یک کشتی تشکیل می‌داد.( آخر متوجه نشدم کدام شاه کشتی رو خریده؟)
.
📕متن کتاب:
«کُنار» خانه اجنه و پریان بود و خیلی از مردم بوشهر قسم می‌خوردند که عروسی و عزای پریان را در میان شاخه‌های آن به چشم دیده‌اند.

چرا گاو وحشی می‌شه؟ او که آدم نیس.

دریا چون دیگ نیل نیم‌جوش، سنگین و غلیظ، از پای ساحل راه افتاده بود و در کرانه افق فروکش کرده بود و سوز خورشید روی آن جوش می‌زد.« کاشکی می‌تونسّم بِرم تو این دریا گُم بِشم. زیر آب، غمم یادم می‌ره.»

آهنگ پرشور شَرْوه از بچگی تو خونش و تو رگ‌هایش می‌گشت. رنگ و بوی مرگ را می‌داد‌ آدم وقتی آن را می‌شنید، دلش می‌خواست اصلا از مادر نزاده بود. نوایش سیاه و تلخ بود.
.
عکس ‌ها: خلیج فارس زیبا(دیر، عسلویه، سیراف)
.
۴ مرداد ۰۳
          

7

            برای من شخصیت پردازی در نمایشنامه پر اهمیت تر از رمان است چون من در نمایشنامه علاوه بر اینکه باید شخصیت هاش رو درک کنم لازم دارم تا نمایش رو هم در ذهنم مجسم کنم 
باید صحنه را چیده شده ببینم و شخصیت هارا با تمام غم و شادی هاشون در صحنه درک کنم و تغییر اکت چهره رو هم متوجه بشم اما نه با بیان صحنه بلکه با دیالوگ و مونولوگ های شخصیت بشه متصور شد 
از نظر من شخصیت های یک نمایشنامه مانند یک آشی ست که باید جا بیفتد و هر چقدر بیشتر پخته شود برای من مخاطب دلنشین تر است 
شاید اشتباه باشد ولی شخصیت ها هستن که حول محور اونها جهان نمایشنامه شکل میگیره و اون شخصیت پردازی ست که برای من حداقل حرف پر رنگی را میزند 
این شخصیت هان که فضا رو خاکستری می کنند، کمدی می کنند، زیبا می کنند، سنگین می کنند 
ولی حالا شخصیت های این کتاب 


- شاید همه افسانه سیزیف رو شنیده باشین که آلبر کامو هم کتابی به همین نام داره 
داستان سیزیف از این قراره که در اساطیر یونان، سیزیف بخاطر فاش کردن راز خدایگان محکوم شد تا تخته سنگی را به دوش گرفته و تا قله یک کوه حمل کند، اما همین که به قله می‌رسد، سنگ به پایین می‌غلتد و سیزیف باید دوباره این کار را انجام دهد.
افسانه سیزیف رو برای این دوباره بازگو کردم که به یک جمله از آلبرکامو برسم : 
آلبر کامو در جایی میگه که «  همه ما باید امیدوارم باشیم که سیزیف خوشحال باشد » 
و این یعنی آلبر کامو در نهیلیسم به طور کامل غرق نشده و هنوز توی این جهان پوچ امید هایی برای زندگی وجود داره که دقیقا توی تمام شخصیت های سوء تفاهم این موضوع وجود داره که حتی در یک لجنزار واقعی ای هم رگه هایی از امید پیداست


🔴 ادامه یادداشت داستان را افشا می کند 

حالا که در اول یادداشت حرف از شخصیت پردازی زدم دلم نیومد هر شخصیت برای خودش نوشته منحصر به فردی نداشته باشه 

مارتا : پر رنگ ترین شخصیت این نمایشنامه مارتاست، شخصیتی که دیگر طاقتش طاق شده و در ورطه تکرار گیر افتاده اما نه تکراری که دوستش داشته باشه ، اینجا قسمتی ست که فضا سازی به کمک شخصیت پردازی میاد، وقتی فضا سازی برای ما فضای شهر رو سنگین و ابری و به سوگ نشسته میسازه مخاطب مارتا رو درک میکنه و درک میکنه که مارتا دست به هر کاری بزنه. 
در اوی یاداشت گفتم که برای من شخصیت پردازی خوب در نمایشنامه یعنی من اکت های بازیگر خیالی مارتا رو تصور کنم و متوجه تغییر اون بشم 
خوشبختانه این شخصیت نمود همین خواسته است، این شخصیت تنها امید و طناب نجات از چاه زمختی و کثیفی رو سفر کردن به جایی لب دریا و زندگی کردن در اونجا میدونه و این شخصیت کاملا ساخته شده. 
من کاملا میتونم مارتا یی رو حس کنم که وقتی در پرده اول با مادرش درمورد تمام شدن رنج و عذاب و زندگی بهتر حرف میزنه و جلوی صحنه میاد و در عین سرد بودن چهره ،  چشمانش برقی از آرزو دارد من میتونم مارتایی رو ببینم و مارتایی رو زندگی کنم که در اوایل نمایشنامه ما لحن سردش رو با یان متوجه میشیم و در چند پرده بعد وقتی حرف از ساحل و دریا میشه ما میتونیم تغییر لحن مارتا با یان رو ببینیم 
من مارتایی رو در صحنه میشنوم که لحظه ای تردید در او به وجود می آید ولی وقتی میفهمد یان همهٔ این هارا چشیده و او در آرزوی آن است متوجه میشیم از تغییر لحن مارتا پس از صحبت یان درمورد شهر آرزو ها که سرد میشود 
و در آخر میگیم این بود سرنوشت مارتا... 


مادر : شخصیت مادر هم مانند مارتا آرزویی در دل دارد ولی نه مثل مارتا جا و مکان خوبی نمیخواهد و با گرد و غبار شهر خودش خو گرفته او فقط خواب راحت میخواهد او میخواهد یک روز راحت سر بر بالینش بگذارد 
و اینجاست که من به آلبر کامو درود میفرستم که چگونه میتواند برای شخصیت چنین بنویسد که ما هم احساس خستگی کنیم و خستگی مادر درک شود، وقتی مادر در کنار یان میرود و خواب راحت او را می بیند او هم در کنار یان مینشیند انگار حس میکنیم که با دیدن آرزوی خودش یک خواب راحت چیزی در دلش تکان میخورد و شک در نگاهش رخنه می کند 
و در آخر به آرزویش رسید او بالاخره توانست بدون هیچ مزاحمی راحت بخوابد 


یان : شخصیتی ست که من برخلاف مارتا و مادرش دوستش نداشتم، نتوانستم درکش کنم انگار در آن مسافرخانه تاریک برای من عنصری غیر قابل باور آمد 
اما او هم آرزویی دارد آرزو دارد به مارتا و مادرش کمک کند او به دنبال کلمه است یک ورود با شکوه ورودی که باعث تمام شدن رنج و درد شود او هم در آهر به آرزویش رسید ورود با شکوهی داشت و آرزوی مادرش را هم به ثمر نشاند 


پیرمرد : نمادی ترین و جذاب ترین شخصیت این نمایشنامه برای من این پیرمرد بود، بار ها با خودم فکر کردم حضور بیهوده او چه شاخصه ای برای کامو داشته؟ و پاسخ خودم رو در خود سوال پیدا کردم 
در پرده آخر وقتی بالاخره پیرمرد سخن میگوید، درحالی که مارتا می گفت او غیر از مواقع خاص سخن نمی گوید آیا پایان نمایشنامه آن موقع خاص است؟ 
وقتی با سخن پیرمرد و آن یک « نه » مواجه شدم دوست داشتم همان لحظه بیام و پنج ستاره رو تقدیم کامو کنم اما جلوی خودم را گرفتم تا قسمت های منفی را هم بتوانم ببینم 


- درمورد شخصیت ماریا به نظرم این شخصیت در پایان فقط برای اون گفت و گوی پایانی و منحنی مارتا و پیرمرد خلق شده و صحبت خاصی درموردش ندارم، با همهٔ این تعریف و تمجید هایی که کردم روم نمیشه بگم اما نمایشنامه بیشتر از انتظارم طول کشید، چون با فاصله زیادی خوندم و کشش کامل رو برای من نداشت شاید دقیقا هدف هم همین بوده.. نمی دانم.. 

امتیاز رو به بالا گرد کردم 
          

28

زری از یوسف می‌پرسد: "تو می‌دانی سووشون چیست؟"
یوسف می‌گوید: "یک نوع عزاداری است. همهء اهل ده بالا امشب می‌روند."
کتاب سووشون روایت زندگی زری و یوسف در بازه زمانی جنگ جهانی دوم(حضور متفقین در کشور یعنی حدود سال ۱۳۲۰) در شیراز است...
.
نمیدونم چی میتونم درمورد این کتاب بنویسم، حس می‌کنم هرچه بنویسم تکراریه!
«سووشون» به عنوان یه شاهکار شناخته می‌شود و منم با همین تصور شروعش کردم، شاید یکی از دلایلی که باعث شد کمی توی ذوقم بخورد همین بود؛ اینکه توقع خیلی زیادی از این کتاب داشتم.
.
✨چند نکته:( فاقد اسپویل)
۱. این کتاب بیشتر حول محور نگرانی‌ها، دل‌مشغولی‌ها و دغدغه‌های زری است. وقتی کتاب‌رو می‌خواندم کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» در ذهنم تداعی می‌شد.
به نظرم کتاب خوبی برای علاقمندان آثار خانم پیرزاد است.

۲. سبک نوشتاری سیمین دانشور خاص خودش است.
از جلال آل احمد فقط «مدیر مدرسه» را خوانده‌ام( امیدوارم در آینده بیشتر از او بخوانم) ولی باز هم تفاوت سبک نوشتاری آن‌ها براحتی قابل تشخیص است.
جایی می‌خواندم از خانم دانشور نقل شده بود: «بسیاری از نویسندگان از سبک جلال آل‌احمد تأثیر گرفته‌اند. اما من ترجیح می‌دهم خودم باشم و سبک خودم را دنبال کنم.»

۳. داستان روند ملایمی دارد و از قهرمان خودش، اسطوره‌ نمی‌سازد. یوسف قهرمان داستان است ولی او با همه جوانب شخصیتی‌ش تصویر می‌شود. 
و همینطور زری، که ترس زنانه‌ش روی تمام داستان سایه انداخته و زمان خواندن کتاب خواننده هم همراه زری واهمه و اضطراب‌ رو احساس می‌کند.

۴. از کلمات عامیانه در کتاب زیاد استفاده شده که باعث شد کتاب رو بیشتر دوست داشته باشم.
«عمه به حوضخانه رفت تا بقیه‌ی دینارهای طلا را در کت آخر جا بدهد‌ و دور آن‌ها را شلال بکند.»
آخرِ کتاب بعضی از این کلمات به همراه معنی‌شان فهرست شده‌اند.

۵. کتاب تماما حال‌و‌هوای شیراز رو برام تداعی می‌کرد. خانه یوسف و زری، عزت‌الدوله و همگی رو برای خودم معادل‌سازی می‌کردم. یکی ساکن نارنجستان و آن یکی صاحب ملک زینت‌الملوک بود...

۶. « دو جان گرفتار » اصطلاحیه که خیلی ازش استفاده می‌کنم و بدون آن انگار دست و بالم برای انتقال منظورم بسته می‌شود. البته نباید دنبال معنی‌ش گشت، فکر نمی‌کنم پیدا بشود؛ این یه اصطلاح مربوط به زادگاه منه.
ولی مفهومش میشه بین دو حالت گیر کردن، یا وقتی که تصمیم‌گیری سخت میشه و نمی‌دانی باید چه کار کنی!
وضعیت مردم در بازه زمانی کتاب سووشون همینطور است، از یک طرف شراب می‌خورند، از طرفی دیگر راهی حرم معصومین‌اند. حسابی «دو جان گرفتارند».
مردم بین عقایدشان و ارزش‌هایی که به آن‌ها عرضه شده بود، معلق مانده بودند.

۷. فکر و خیال‌های زری خیلی اذیتم کرد! صفحات زیادی باید توی تفکرات زری دست و پا بزنی، بلکه داستان کمی جلو برود.

.
📔متن کتاب:
زن، آرامشی که براساس فریب باشد چه فایده‌ای دارد؟ چرا نباید جرأت داشته باشی که تو روی آن‌ها بایستی... زن، کمی فکر کن. وقتی خیلی نرم شدی همه تُرا خم می‌کنند...

نزدیک‌های ظهر به خانه برمی‌گشت و به مجرد ورود به جای سلام می‌گفت:« بنده مسیحی هستم.» اما هنوز ظهر نشده یادش می‌رفت و به ابوالفضل‌العباس قسم می‌خورد.
.
عکس‌ها:
پایین سمت چپ، باغ عفیف آباد و باقی عکس‌ها مربوط به عمارت شاپوری است.( مربوط به ۰۲ و ۰۳ شیراز🌱)
.
۳ مرداد ۰۳
            زری از یوسف می‌پرسد: "تو می‌دانی سووشون چیست؟"
یوسف می‌گوید: "یک نوع عزاداری است. همهء اهل ده بالا امشب می‌روند."
کتاب سووشون روایت زندگی زری و یوسف در بازه زمانی جنگ جهانی دوم(حضور متفقین در کشور یعنی حدود سال ۱۳۲۰) در شیراز است...
.
نمیدونم چی میتونم درمورد این کتاب بنویسم، حس می‌کنم هرچه بنویسم تکراریه!
«سووشون» به عنوان یه شاهکار شناخته می‌شود و منم با همین تصور شروعش کردم، شاید یکی از دلایلی که باعث شد کمی توی ذوقم بخورد همین بود؛ اینکه توقع خیلی زیادی از این کتاب داشتم.
.
✨چند نکته:( فاقد اسپویل)
۱. این کتاب بیشتر حول محور نگرانی‌ها، دل‌مشغولی‌ها و دغدغه‌های زری است. وقتی کتاب‌رو می‌خواندم کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» در ذهنم تداعی می‌شد.
به نظرم کتاب خوبی برای علاقمندان آثار خانم پیرزاد است.

۲. سبک نوشتاری سیمین دانشور خاص خودش است.
از جلال آل احمد فقط «مدیر مدرسه» را خوانده‌ام( امیدوارم در آینده بیشتر از او بخوانم) ولی باز هم تفاوت سبک نوشتاری آن‌ها براحتی قابل تشخیص است.
جایی می‌خواندم از خانم دانشور نقل شده بود: «بسیاری از نویسندگان از سبک جلال آل‌احمد تأثیر گرفته‌اند. اما من ترجیح می‌دهم خودم باشم و سبک خودم را دنبال کنم.»

۳. داستان روند ملایمی دارد و از قهرمان خودش، اسطوره‌ نمی‌سازد. یوسف قهرمان داستان است ولی او با همه جوانب شخصیتی‌ش تصویر می‌شود. 
و همینطور زری، که ترس زنانه‌ش روی تمام داستان سایه انداخته و زمان خواندن کتاب خواننده هم همراه زری واهمه و اضطراب‌ رو احساس می‌کند.

۴. از کلمات عامیانه در کتاب زیاد استفاده شده که باعث شد کتاب رو بیشتر دوست داشته باشم.
«عمه به حوضخانه رفت تا بقیه‌ی دینارهای طلا را در کت آخر جا بدهد‌ و دور آن‌ها را شلال بکند.»
آخرِ کتاب بعضی از این کلمات به همراه معنی‌شان فهرست شده‌اند.

۵. کتاب تماما حال‌و‌هوای شیراز رو برام تداعی می‌کرد. خانه یوسف و زری، عزت‌الدوله و همگی رو برای خودم معادل‌سازی می‌کردم. یکی ساکن نارنجستان و آن یکی صاحب ملک زینت‌الملوک بود...

۶. « دو جان گرفتار » اصطلاحیه که خیلی ازش استفاده می‌کنم و بدون آن انگار دست و بالم برای انتقال منظورم بسته می‌شود. البته نباید دنبال معنی‌ش گشت، فکر نمی‌کنم پیدا بشود؛ این یه اصطلاح مربوط به زادگاه منه.
ولی مفهومش میشه بین دو حالت گیر کردن، یا وقتی که تصمیم‌گیری سخت میشه و نمی‌دانی باید چه کار کنی!
وضعیت مردم در بازه زمانی کتاب سووشون همینطور است، از یک طرف شراب می‌خورند، از طرفی دیگر راهی حرم معصومین‌اند. حسابی «دو جان گرفتارند».
مردم بین عقایدشان و ارزش‌هایی که به آن‌ها عرضه شده بود، معلق مانده بودند.

۷. فکر و خیال‌های زری خیلی اذیتم کرد! صفحات زیادی باید توی تفکرات زری دست و پا بزنی، بلکه داستان کمی جلو برود.

.
📔متن کتاب:
زن، آرامشی که براساس فریب باشد چه فایده‌ای دارد؟ چرا نباید جرأت داشته باشی که تو روی آن‌ها بایستی... زن، کمی فکر کن. وقتی خیلی نرم شدی همه تُرا خم می‌کنند...

نزدیک‌های ظهر به خانه برمی‌گشت و به مجرد ورود به جای سلام می‌گفت:« بنده مسیحی هستم.» اما هنوز ظهر نشده یادش می‌رفت و به ابوالفضل‌العباس قسم می‌خورد.
.
عکس‌ها:
پایین سمت چپ، باغ عفیف آباد و باقی عکس‌ها مربوط به عمارت شاپوری است.( مربوط به ۰۲ و ۰۳ شیراز🌱)
.
۳ مرداد ۰۳
          

75

41

11

                دیروز قصه‌ی دوازده برادر رو خوندم و امروز قصه‌های: دار و دسته‌ی اراذل، برادر و خواهر، راپونتسل(راپونزل)، سه کوتوله در جنگل، سه ریسنده و هنزل و گرتل
احتمالا داستان‌های راپونزل و هنزل و گرتل رو، شاید با نام‌های دیگه‌ای یا حتی بدون نام شنیده باشید. 
یه چیز جالب اینکه علاوه بر قصه ما به سر رشید کلاغه به خونه‌اش نرسید، جمله‌ی بالا رفتیم ماست بود قصه‌ی ما راست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصه‌ی ما دروغ بود اختصاصی به قصه‌های ایرانی نداره و در پایان قصه‌ی هنزل و گرتل هر دو جمله اومدن. 
شاید هم زیادی دارم به مترجم‌ها اعتماد می‌کنم😬
        

16

                چه قلم گیرایی  و چه تجربه متفاوتی!!

‐ بخشی از کتاب:
" قدم زنان فکر می کردم که آخر چرا آسمان از میان نرده ها این‌قدر زیباست؟ یعنی تاثیر قانون تضاد در زیبایی شناسی نیست که بر اساس آن آبی در کنار سیاه چنین برجسته خودنمایی می کند؟ و شاید هم مظهر قانون عالی تر دیگری‌ست که میگوید، ذهن انسان، تنها زمانی امر نا متناهی را درک می کند که مفروض در محدودهٔ خاصی قرار بگیرد، مثلا، در یک مربع چنینی محصور شده باشد.  "


        

8