محمدرضا ایمانی

محمدرضا ایمانی

بلاگر
@Mohamadrezaimani

76 دنبال شده

457 دنبال کننده

            چو هر همدم که می‌بینم حجاب است
مرا در هر دمی همدم کتاب است
شیخنا عطار
          
https://t.me/mangooon
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بسیار اتفاقی کتاب رو تو کتابفروشی افق پیدا کردم و چون از اون کتاباست که تو ایران فقط خود مترجم اثر خوندتش، به ثمن بخس خریدم.
گویا آقای مارسل رَیش-رانیتسکی یکی از منتقدین ادبی معروف سده بیستم در کشورهای آلمانی زبان هستند. ایشون خیلی هم طرفدار توماس مان بودن و مقاله‌های بسیاری درباره این نویسنده به طور خاص و ادبیات آلمانی به طور عام تحریر کردن. کتاب حاضر ترجمه چندتا از مقالاتشونه که مشخصا مقاله اول و دوم درباره مان، مقاله سوم درباره رمان برلین الکساندرپلاتس، مقاله چهارم درباره الیاس کانتی و مقاله پنجم درباره باخمانه. حقیر کتاب رو به خاطر دو مقاله اول خریدم ولی احتمالا در آینده مقاله سوم رو هم بخونم.

۱- فراز آ، ای شب عشق.
« از چه رنج می‌برم؟ از غریزه جنسی... آیا نابودم خواهد کرد؟» (مان در نامه‌ای خطاب به گراتوف)

مقاله اول که عنوانش رو از قطعه شعر سمفونی تریستانِ واگنر به عاریت گرفته، درباره مفهوم عشق جنسی در آثار مانه. نویسنده این مفهوم رو در آقای فریدمن کوچک، بودنبروک‌ها، تریستان و مرگ در ونیز پی میگیره و نشون میده که هرچند مان در کلام تقریبا آدم با عفتیه و احتمالا هیچگاه صحنه یک آمیزش رو به تصویر نکشیده اما رد غریزه جنسی رو میشه در بسیاری از شخصیت‌ها و یا داستان‌هاش دنبال کرد. 
این غریزه در هر کدوم از شخصیت‌ها به نحوی خاص متجلی میشه. در آقای فریدمن کوچک با تمایل به زنی متأهل و بسیار بلند جایگاه‌تر از شخصیت داستان، در بودنبروک‌ها و تریستان در رابطه شخص با موسیقی و در مرگ در ونیز در دلباختن به پسرکی.
نکته‌ای که حقیر می‌خوام اینجا اضافه کنم اینه که تمامی این صورت‌های از غریزه با مرگ پایان می‌پذیره. گویی این وجهی از شخصیت مان بوده که بسیار ازش هراس داشته و دائما دغدغش این بوده که آیا اون غریزه آخر الامر «نابودم خواهد کرد؟»

۲- راوی در نقش منتقد.
«علاقه‌مندان پرشور، نه با مدح، بلکه با نقد ارضا می‌شوند. آن هم نقد خصمانه و حتی رذیلانه، آری جدلیه، به شرط آنکه اندیشمندانه باشد و پر احساس...» (ملاحظات شخص غیرسیاسی)

مان تقریبا از همون رمان اولش، یعنی بودنبروک‌ها، تونست شهرتی به هم بزنه و خودش رو تو ادبیات آلمان جا بندازه. به همین دلیل از همون ابتدا به سخنرانی‌ها و همایش‌های بسیاری دعوت میشد. ابن فرصتی بود که باعث شد جستارنویسی مان تقویت بشه.
تو این یادداشت آقای رانیتسکی به جای مانِ رمان نویس، به دنبال مانِ منتقد می‌گرده. مان تو طول حیاتش درباره خیلی از آثار و اشخاص چیز نوشت ولی رانتیسکی معتقده که هیچ وقت نتونست به درستی هم عصرانش رو بشناسه، البته در درجه اول باید یقین کنیم که اصلا آیا آثارشون رو میخونده یا نه؟! در عوض مان یک کلاسیک باز قهاره. این یادداشت به بررسی رابطه مان با گوته، شیلر و یکی دو نفر دیگه از نویسنده‌های کلاسیک رو بررسی میکنه و رانیتسکی نشون میده که حتی در این موارد هم رابطه مان با اون‌ها رابطه منتقد با اثر مورد نقد نیست بلکه کشمکش‌های عاشقانه‌ایه که گاهی به اون‌ها نزدیک و گاهی دور میشه.  در آخر رانیتسکی بیان می‌کنه که هر چند مان بسیار طرفدار نقد بوده اما خودش هیچوقت منتقد خوبی از آب در نیومد.

3-...
      

41

        طفل نوپای آزادی

عجیب‌ترین مسئله درباره این داستان نه درباره خود داستان بلکه به یادداشت‌های گودریدز و بهخوان برمی‌گرده. ظاهرا این داستان به صورت یه کتاب رایگان تو طاقچه قرار داده شده و تعداد زیادی اونو خوندن ولی متأسفانه بدون اینکه زمینه‌ای از جلال داشته باشن مضمون رو به اشتباه مونولوگ‌های یک مادر زخم خورده از نظام مردسالاری فهمیدن و کلی برای مادر بیچاره غصه خوردن! جلال کجای عمرش درام نوشته که این دومیش باشه؟! جلال تو این داستان خوب تونسته احساسات مادرانه رو توصیف کنه، از اون جهت که داستان نویسه. اما تو همین زمینه هم با خلأهایی که تو این سیر تعبیه کرده، مثل غصه پول تاکسی رو خوردن بعد از رها کردن بچه و ...، به نوعی حالت تمسخر هم به این احساسات مادرانه بخشیده. گویی مادر به بچش احساس داره اما احساسی توخالی که حمایت شوهرش رو به نگهداشتن بچش ترجیح میده.
جلال تو سیر داستان نشانه‌ای گذاشته که به فهم داستان کمک می‌کنه. زمانی که مادر بچه رو برای رها کردن می‌بره، وسط راه به اسبی برمی‌خوره که پاش شکسته و مردم دورش جمع شدن. این صحنه خودش به صورت مجزا قصه‌ایه از چوبک به نام عدل. از اونجایی که داستان کوتاه چوبک واضحا نمادین نوشته شده، گویی جلال با آوردن این صحنه به ما هم اجازه تفسیر نمادین رو میده.
تو این داستان مرد مشخصا نماد قدرت آمره. شوهر اول با تقریب قریب به یقین حکومت قاجاره که زن رو سر هیچ و پوچ رها میکنه و شوهر دوم حکومت قلدر پهلویه که هیچ عنصری رو از شوهر قبلی بر نمیتابه. مادر تو این داستان رو میشه کشور، مردم، وطن و غیره در نظر گرفت. تا اینجا تقریبا همه چیز واضحه اما نقش بچه کمی مبهمه. بچه باقی مونده از شوهر اولی که تازه رو پاهاش وایستاده و چند صباحی هم تو خونه شوهر دوم زندگی میکنه، چی میتونه باشه؟ به نظر حقیر کودک نماد آزادی، دموکراسی، حاکمیت مردم و اینجور چیزاست. 
با روی کار اومدن رضا پهلوی به عنوان سردار سپه، روند اضمحلال و دشمنی با دموکراسی شروع میشه؛ همونطور که شوهر دوم بیشتر از چند شب نمیتونه این طفل آزادی رو که سه سالش هم بیشتر نیست تحمل کنه. مادر بچه رو رها میکنه چرا که نمیتونسته بپذیره که سایه مردی بالاسرش نباشه ولی با این حال پیش زن‌های همسایه هم اشکش سرازیر میشه. زنای همسایه اون رو ملامت میکنن ولی خودش خودش رو محق میدونه. مردم در زمان پهلوی اول اگر چه دموکراسی و ... رو دوست داشتن اما گویی انتظام مملکت براشون اولویت داشت و برای حفظ آزادیشون نایستادن. وضع مردم تو دوره اول پهلوی به مادر شباهت داره که دلش برای طفل نوپای آزادی میسوزه اما زیر سایه یه مرد بودن براش اولویت بیشتری داره.
یه جاهایی از داستان برای من روشن نیست، مثلا نقش مادرِ مادر رو نمیفهمم. اما جمله آخر با اینکه خیلی سرش بحث شده، به نظرم خیلی روشنه. دیالوگ آخر منافقانه بودن عشق مادر رو نشون میده چون با اینکه هنوز از رها کردن بچش چند دقیقه هم نمیگذره ولی به فکر اینه که پول تاکسی رو چه جوری از شوهرش بگیره.
این داستان بیشتر از اینکه نقد حکومت‌ها باشه، نقد اخلاق سیاسی ما ایرانی‌هاست. بلاخره جلال هم برای اون نسل خلقیات نویسی‌هاست و از این جهت خیلی نمیشه ازش ایراد گرفت. 
عنوان داستان هم در پرتو این تحلیل معنا میگیره. گویا جلال میخواد بگه که اون بچه (آزادی) برای ما نیست بلکه برای مردمه (اروپایی‌ها) و ما استحقاق، لیاقت، توان نگهداری و یا غیره رو نداریم که بتونیم ازش حفاظت کنیم.
در مجموع چیز دندان‌گیری نیست.
      

30

        با سوالی شروع کنیم: آیا عیب‌جویان میلر را به اسپویل داستان خود متهم نمی‌کنند؟! چرا که با آوردن «مرگ» در عنوان انتهای داستان رو لو داده است!
همانطور که قطعا میدانید، میلر مقاله‌ای کوتاه دارد با عنوان «تراژدی و انسان معمولی» که صحبت درباره این نمایشنامه بدون ارجاع به آن مقاله وقت تلف کردن است: 
«تراژدی‌های اندکی در این عصر نوشته می‌شوند. اغلب حکم کرده‌اند که این فقدان به سبب ندرت قهرمانان در میان است یا اینکه دیگر انسان مدرن با شک‌انگاری علمی پایه‌های ایمانش را سست کرده و حمله قهرمانانه به زندگی نمی‌تواند از باور به فرم و احتیاط نشات گیرد... [اما] من معتقدم که انسان معمولی به همان اندازه شایسته است که موضوع تراژدی در والاترین مفهوم آن قرار گیرد، که شاهان چنین بودند.»
ویلیام لومن انسانی معمولی است که خود به این امر واقف نیست، چرا که «رویای آمریکایی» کورش کرده. ویلی در حال تلاش است که کسی باشد. تمام کنش‌های او در نمایشنامه در جهت همین امر است. اگر فروشندگی میکند قصدش همین است، اگر پسرانش را بد تربیت می‌کند قصدش همین است، و حتی اگر به همسرش خیانت می‌کند نیز قصدش همین است. چرا؟ چون جامعه این را به او دیکته کرده که خود میتواند برای خود کاری بکند ولاغیر. 
آیا ویلی انسانی احمق است؟ البته که هست. او از سطحی اندیشی حاد رنج میبرد. دائما چشمش به دیگران است که آنها چه کردند که به جایی رسیدند. به همه غبطه میخورد و در عین حال وقتی راه درست پیش پایش هست قدم بر نمی‌دارد. اما آیا خود مقصر این وضعش هست؟
«به عنوان یک قاعده کلی، به نظر من احساس تراژیک زمانی برانگیخته میشود که ما در حضور شخصیتی هستیم که حاظر است زندگی‌اش را فدا کند تا یک چیز را حفظ کند: حفظ حرمت شخصی‌اش را. از اورستس تا هملت، از مده‌آ تا مکبث مبارزه زیربنایی این است که شخصی در تلاش برای به دست آوردن جایگاه عادلانه‌اش در جامعه است.» 
این پاراگراف خیلی مهم است. میلر دارد تراژدی را برای انسان امروز بازتعریف می‌کند. قهرمان تراژدی یونانی نمیجنگید که به جایگاه عادلانه‌ای برسد، چرا که از پیش جایگاهش را داشت. قهرمان یونانی با طی کردن مسیر تراژدی چیزی را به دست می‌آورد که تنها در اختیار خدایان بود. او در کشمکش با سرنوشت «جاودانه» میشد. اما انسان معمولی انسانی، به تعبیر نیچه، کوتوله است. او جاودانگی نمی‌خواهد، قهرمانی هم نمیخواهد، او تنها به دنبال جایگاهی عادلانه است. ویلی نهایت آرزویش چارلی شدن است، برای همین به هیچ عنوان نمی‌پذیرد زیردستش کار کند چون آنگاه پذیرفته که او نشده است. و هنوز امید دارد که بیف بتواند اون را به جایگاه چارلی برساند.
«داستان از این لحاظ که به وسیله خود قهرمان تراژدی به حرکت در می‌آید، آشکار کننده آن چیزی است که «نقص تراژیک» او نامیده میشود... این نقص یا شکاف در شخصیت چیزی نیست جز اکراه او در منفعل ماندن در رویارویی در آنچه او آن را مخالف حرمتش با انگاره‌اش از حالت عادلانه و سزاوارش تصور می‌کند.» 
ویلی نقص تراژیکی دارد که داستان را پیش میبرد. اجازه بدهید به اختصار آن را «کوری» قرار کنیم زیرا به صورت ارادی-اجباری واقعیت زندگی را نمی‌بیند. کوری ویلی چنان بر تمام ساحت‌های زندگی‌اش چنبره زده که نمی‌گذارد اقدامی کند. ویلی میتوانست زودتر از فروشندگی بیرون بیاید اما نیامد، ویلی میتوانست پسرهایش را درست تربیت کند اما نکرد، ویلی میتوانست پیش چارلی مشغول شود اما خود خواست که نکند. کوری ویلی عنصری است که نمی‌گذارد او سرنوشت محتومش را بپذیرد. اگر ویلی هم به مانند بیف در جوانی به کلمه حقه «من هیچی نیستم» رسیده بود که کار تمام بود و داستانی شکل نمی‌گرفت. ولی این کوری او نمی‌گذارد که پایان داستان رقم بخورد. 
«تنها آدم‌های منفعل، تنها انسان‌هایی که سرنوشت خود را بدون مقابله به مثل می‌پذیرند، «بی‌نقص» هستند. اکثریت ما در این مقوله قرار میگیریم.»
این جمله ناظر به بیف است. بیف کسی است که می‌پذیرد که «هیچی نیست» و رویارویی با واقعیت و پذیرفتن آن است که باعث میشود داستانی نداشته باشد و تراژدی‌ای حول او شکل نگیرد. اینگونه ما هم راضی‌تر و از رفتارش آسوده خاطرتریم (!)
«اما امروز در میان ما کسانی هستند که بر ضد چهارچوبی از امور که آنها را تباه میکند، عمل می‌کنند... اصرار بر رتبه قهرمان تراژیک، یا به اصطلاح شرافت شخصیت او، در واقع چیزی جز. چسبیدن به فرم‌های بیرونی تراژدی نیست‌.» 
هرچه داستان جلوتر می‌رود ویلی نیز در ذهن مخاطب شخصیت منفورتری میشود. واقعا کوری او کفر آدم را در می‌آورد. اما میبینیم که از نگاه میلر شرافت شخصیت برای یک تراژدی ضروری نیست بلکه عنصر ضروری نپذیرفتن چهارچوب (یا نپذیرفتن «من هیچی نیستم») و عمل کردن بر ضد آن است. کوری ویلی نه نقطه ضعف بلکه قوت اوست؛ هرچند که ما به مذاقمان خوش نیاید چرا که «اکثریت ما در این مقوله قرار میگیریم.»
بیشتر از این میتوان به مقاله پرداخت اما بس است. به سوال برگردیم. چرا «مرگ»؟ مرگ عنصر مشترک همه تراژدی هاست. تراژدی‌ها ممکن است در تمام عناصر با هم اختلاف داشته باشند اما مرگ عنصر پایان‌بخش تمامی‌شان است.
مرگ فصل انسان از خدایان است. انسان میمیرد اما آنها نمی‌میرند اما در تراژدی قهرمان با مرگش در جایگاهی بالاتر از جاودانگی خدایان قرار می‌گیرد. 
چه فرقی بین مرگ اودیپوس و ویلی با مرگ کلئون و چارلی هست؟ اینها هر چهار می‌میرند اما اودیپوس و ویلی با مرگشان جاودانه شده و در تاریخ میمانند. اما کلئون و چارلی تنها در حاشیه داستان آنها به خاطر خواهد آمد.
ولی فرق جالبی هم بین اودیپوس و ویلی هست. جان اودیپوس را خدایان می‌ستانند اما ویلی خود خود را میکشد. خیلی عجیب است. ارسطو میگوید که انسان یونانی در مواجهه با تراژدی به «کاتارسیس» می‌رسید. بخواهم ساده بگویم انسان یونانی بعد از دیدن تراژدی حس تزکیه نفس میکرد و اصلا به همین خاطر تراژدی میدید. اما برای انسان مدرن مرگ به دست خدایان کاتارسیس برانگیز نیست. انسان مدرن از اینگونه مرگ ککش هم نمیگزد. اما خودکشی چه؟ آن هم خودکشی چنین حقیرانه! ما همه‌ از اینکه لیندای زندگیمان بر سر گورمان نتواند اشک بریزد و تنها با لحنی تمسخرآمیز آمیخته به دریغ بگوید «امروز آخرین قسط خانه را دادم.» مور مورمان می‌شود.

زیاده گفتم. علت یک و نیم ستاره کمم را هم بگویم. نقش بیف زیادی بود. مخصوصا آنجا که تمام علت عدم موفقیتش را انداخت به گردن اینکه خیانت پدرش را دیده. نتوانستم این نقطه را در داستان مستحیل کنم. شاید هم نفهمیدم.
      

14

        «هرگونه تاریخ فلسفه نویسی ناگزیر خیانتی است به فیلسوفان.» (ص ۱) این اولین جمله کتاب از پیشگفتار مترجم است. آقای اردبیلی معتقد است که فلسفه همان مواجهه با آثار اصلی فیلسوف است و هرگونه تاریخ فلسفه نویسی عمق فلسفه را ذبح می‌کند. اما استثنایی نیز قائل میشود که اگر نویسنده روی مبحث خاصی در طول تاریخ فلسفه تمرکز کند و سیر تحول آن را بیابد، آنگاه میتواند تاریخ فلسفه‌ای قابل قبول بنویسند. اردبیلی سپس به عنوان یکی از نمونه‌های قابل قبول کتاب حاضر را معرفی میکند که چون مفهوم «خود» را در مرکز قرار داده، توانسته از خلال چیزی حدود دویست سال تاریخ فلسفه به سلامت عبور کند.
اما به نظر حقیر کتاب حاضر شدیدترین نحو خیانت به فلاسفه و ذبح تاریخ فلسفه بود. جدای از این نکته که اگر قبل از خواندن این کتاب باید تاریخ فلسفه خوانده باشی تا ازش سردر بیاوری چرا که با دویست سال فلسفه نمیتوان مواجهه دست اول داشت، کتاب به قدری خلاصه و سطحی بدون پرداختن به هیچ استدلال فلسفی نوشته شده که عملا سیر دعواهای عمیق فلسفی را به ابراز نظر چند متعاقب تاریخی تقلیل داده! اینقدر کتاب سطحی است که گویی داستان می‌خوانی بدون آنکه از ماجرا سر در بیاوری! اگر تاریخ فلسفه نویسی خیانت است آیا سطحی خوانی فلسفه -به حکم آن بزرگی که از «سرسری خوانان» بیزار بود- جنایت نیست؟! 
اما کتاب خوبی است.
      

30

        کتاب متشکل است از یک مقدمه مفصل از مرحوم دریابندری، یک مقاله از هایدگر، یک مقاله از فروید و متن ترجمه شده تراژدی آنتیگونه. 

در ابتدا مرحوم دریابندری متذکر می‌شود که چند ترجمه پیش از این از تراژدی حاضر انجام شده. ترجمه مرحوم سعیدی که بلا موضوع است اما ترجمه مرحوم مسکوب قابل اعتناست. و من علی رغم توضیحات مترجم تا آخر نیز نفهمیدم ضرورت ترجمه دوباره این اثر چه بوده!

مقدمه شامل یک توضیح مفصل درباره تفسیر آنتیگونه به قلم مرحوم دریابندری است که برای من چیزی نداشت. در آخر مقدمه نیز ایشان تفسیر هگل از این تراژدی را به قلم خود آورده که باز هم نفهمیدم چه میگوید. حقیر این نافهمی را از فهم ناقصم (که البته هست!) نمی‌دانم و به نظرم مترجم بحث را خوب تقریر نکرده.

مقاله اول متعلق به هایدگر است با عنوان «رساله‌ای برای انسان». هایدگر در این مقاله هایدگروار دومین سرود هم‌سرایان را مبنا قرار داده و با ریشه‌شناسی واژه‌های یونانی به کار رفته در متن شعر، آن قدر کلمات را می‌شکافد تا معنایی از آن گرفته و تفسیر خود را ارائه دهد.

متن سخت و غامض هایدگر علیرغم دقت ریشه‌شناختی و واژگانی‌اش چندان چیزی برای ارائه ندارد. آنقدر که من فهمیدم هایدگر میخواهد نشان دهد که در یونان تراژیک انسان را چطور می‌فهمیدند اما در نهایت تفسیر آنها از انسان بسیار نزدیک به تفسیر خودش از انسان است!


اما اما مقاله فروید.

«‌در زندگی همه کودکانی که روان‌نژند می‌شوند، نقش اصلی را پدر و مادر آنها بازی می‌کنند.»

در طول خواندن تراژدی اودیپوس، هرگاه یاد عقده ادیپ میوفتادم، در ذهنم می‌گذشت که فروید چه ادعای بی‌ربطی دارد! تنفس در دنیای اسطوره کجا و رانه‌های مدرنی که فروید کشف می‌کند کجا! اما وقتی مقاله را خواندم به فروید بودنِ فروید پی بردم.

وی در ابتدا از نقش پدر و مادر در روان‌نژندی فرزندان شروع می‌کند که ایشان نقش اصلی را در روان نژندی فرزندانشان دارند. فصل این فرزندان روان نژند از فرزندان به‌هنجار در حب یا نفرت خارج از قاعده نسبت به پدر مادر است. در مقابلِ به‌هنجاران که حب و بغضشان به قاعده و به اندازه است. 

پس از این فروید داستان اودیپوس شهریار را شرح می‌کند و از علت تاثیر آن می‌پرسد. می‌گوید که گفته‌اند تقابل اراده خدایان و آدمیان علت تاثیرش است ولی پس چرا هم اکنون نیز برای انسان امروزی همچنان این تراژدی تاثیرگذار است؟ فروید در جواب جملاتی را می‌نگارد که بی‌اغراق وقتی در حال خواندن بودم دست‌هایم می‌لرزید: «سرنوشت او (یعنی اودیپوس) فقط از این جهت در ما اثر می‌کند که می‌توانسته است سرنوشت خود ما باشد؛ زیرا که سروش غیبی همان نفرین اودیپوس را پیش از زایش نصیب ما هم کرده است. شاید سرنوشت همه ما این باشد که نخستین انگیزش جنسی خود را متوجه مادر خود کنیم و نخستین نفرت و نخستین میل به قتل را متوجه پدر.» (ص ۷۹) فروید چه میکند؟ او سرنوشت را مساوی با غریزه قرار می‌دهد و با این کار از تراژدی با قدمت ۲۵۰۰ سال خوانشی قرون بیستمی می‌کند. «شاه ادیپوس که پدرش لائیوس را می‌کشد و مادر یوکاستا را به زنی می‌گیرد، فقط عملی شدن امیال دوره کودکی ما را نشان می‌دهد. اما ما از او خوشبحت‌تریم، چون، تا آنجا که دچار روان نژندی نشده‌ایم، توانسته‌ایم انگیزش‌های جنسی خود را از مادرمان جدا کنیم و حسادت خودمان را نسبت به پدر از یاد ببریم.» (همان) البته فروید قیدی هم می‌گذارد. درست است که این غریزه در همه ما وجود دارد اما تنها فرزندانی دچار چنین گناهی می‌شوند، که با توجه به نقش معیوب پدر مادر در زندگی خود، دچار روان نژندی شده و نتوانند در مرحله‌ای که باید به صورت طبیعی مهر از مادر کنده به معشوق دیگری ببندند. عجیب است.

در ادامه مقاله فروید با توجه به روش روانکاوی از خواب کمک میگیرد. او با اشاره به ابیاتی از تراژدی ادعا می‌کند که یوکاستا در مرحله‌ای که هنوز گناه اودیپوس ثابت نشده، به او دلداری می‌دهد که چه بسیار مردان چنین خواب‌هایی می‌بینند:

«چه بسیار مردانی

که اکنون در عالم خواب

با آنکه آنها را زاییده است

هم بستر شده‌اند.

کسی که ذهن خود را به این خیال‌ها نیاشوبد

کمتر آزار می‌بیند.» (ص ۸۱)


و در ادامه:«امروز هم مانند آن، روز بسیاری از مردان در خواب می‌بینند که با مادر خود نزدیک شده‌اند و از این مطلب با خشم و شگفتی سخن می‌گویند. بی‌شک این کلید آن تراژدی است و مکمل رؤیای کسی که در خواب میبیند پدرش مرده است. داستان اودیپوس واکنش قوة تخیل است در برابر این دو رؤیای نمونه‌وار.» (همان) و در آخر هم مدعی می‌شود که احتمالا خود سوفوکلس به چنین بینشی در رابطه با ارتباط مادر و پسر رسیده بوده اما به جای آنکه آن را در تحلیلی روانکاوانه توضیح دهد، به دامن تخیل که همان هنر است پناه برده.

تفسیر فروید هر چند بسیار هرمنوتیکال است و بعید است که سوفوکلس به چنین چیزی رسیده باشد -هرچند شاید از آن الگو گرفته است-؛ اما مگر کار فیلسوف غیر از آن است که آثار را در خدمت نظام فکری خود گرفته و تفسیر کند؟!
      

31

        مقدمه:

مرحوم مسکوب ابتدا سعی میکند با محور قرار دادن «طلب دانایی» تراژدی ادیپوس شهریار را در مقایسه با روایت پرومتئوس معنا و تفسیر کند؛ بدین شرح که هر دو آنان طالب دانایی بودند و این را در تراژدی ادیپوس با نقل قول‌هایی از اوایل تراژدی، آنجا که او برای فهمیدن ماجرای چرایی شیوع طاعون ابرام میکند، نشان میدهد و در تراژدی پرومته نیز با اشاره به آتش دزدیدن او برای انسان. نکته ایشان این است که این طلب دانایی، برای شخص دانا رنج به ارمغان می‌آورد و برای دیگران راحتی؛ برای ادیپوس کوری و تبعید و برای مردمان رهایی از طاعون؛ ایضا برای پرومته اسارتی زجرآور و برای انسان عنصر رشد. 

شرح مرحوم مسکوب زیبا و دلنشین است؛ اما غلط. ایشان به اشتباه دانایی را به جای «مویرا یا سرنوشت یا تقدیر» می‌نشاند. شاید مفهوم دانایی بخش ابتدایی تراژدی ادیپوس شهریار را بتواند معنا کند، اما توانایی معنا بخشی به ادامه تراژدی و تراژدی‌های بعدی را ندارد. همچنین این مفهوم برای تفسیر تراژدی پرومتئوس نیز راهگشا نیست، چرا که پرومته هر چند دانایی را برای انسان‌ها به ارمغان می‌آورد اما در این فرایند خود به دانایی نمیرسد.

مرحوم مسکوب در بخش دوم مقدمه که به نحوی تطبیق بین داستان اساطیری و داستان الهیاتی روی می‌آورد. این بهترین و جالب‌ترین بخش مقدمه است و در کمال تعجب در این قسمت ایشان به صورت ضمنی ملتفت اهمیت مفهوم تقدیر در داستان میشود اما بسطش نمی‌دهد. در این بخش ایشان به داستان نفرین خاندان اودیپوس و شباهت با گناه نخستین می‌پردازد و الخ.

عجیب است که در بخش سوم حدودا 10 صفحه پایانی مقدمه کاملا به سمت تقدیر میچرخد و زبیا، اما متطول، شاعرگونه و کمی خسته‌کننده، عنصر تقدیر را در دو تراژدی ادیپوس شرح می‌دهد. عجیب است او که به خوبی از اهمیت مفهوم تقدیر آگاه است چرا اصرار دارد که دانایی نیز نقش مهمی داشته! گویا در صدد تفسیر داستانی قدیمی با عنصری جدید و مدرن است که به قضاوت بنده شکست می‌خورد.



ادیپوس شهریار:

تراژدی اینگونه آغاز میشود که گویی طاعونی در شهر افتاده و همگان به درگاه ادیپوس آمده‌اند تا اون چونان که در گذشته با حل معمای ابوالهول آنها را نجات داده، بار دیگر نیز زندگی بخش آنها شود. 

اگر بخواهیم دریفوسی تفسیر کنیم، با توجه به اینکه در دوران تراژدی پساآیسخولوسی به سر میبریم، از جهت نقطه وحدت بخش تبای، آپولون خدای مرکزی تراژدی است. شرحش به این صورت که در یونان هر خدایی حیوانی دارد. برای مثال حیوان زئوس جغد است که در جای جای ایلیاد به آن برمی‌خوریم. حیوان آپولون هم موش است که در ابتدای ایلیاد می‌بینیم سپاه آگامننون چون به معبد آپولون یا همان فیبوس بی‌حرمتی کردند دچار طاعون شدند. در ادیپوس شهریار طاعون که از موش شیوع پیدا میکند، در شهر شایع شده و پیداست که آپولون به دنبال کیفر شهر است و به همین دلیل نیز به دنبال غیب‌بین معبد او می‌فرستند. 

حال چرا آپولون کیفر می‌دهد؟ به مانند تریلوژی اورستیا، همانجا که آپولون حامی اورستس بود که مادر خود را بکشد، در اودیپوس شهریار نیز اودیپوس چون هرچند نادانسته پدر خود را کشته و چون باز هم نادانسته با مادر خود همبستر شده، باید عقاب شود. و جالب اینجاست که اودیپوس قبل از اینکه توسط مردم شهر کشته شود، خود در کشتن مادر و کور کردن خود پیش دستی می‌کند گوییا که میخواهد اراده کار به دست خود باشد نه خدایان.

نکته آخر این تراژدی شیونی است که اودیپوس میکند که در نوع خود بی‌نظیر است. هم از نظر ادبیات (که البته نشان هنر مسکوب است) و هم از نظر میزان که طولانی‌تر شیونی است که تا کنون درباره تقدیر در تراژدی‌های یونانی دیده‌ام. سیر عبور از خدایان همین است. آنقدر شکوا از تقدیر زیاد خواهد شد که به زودی رئاستشان پس زده می‌شود. 


ادیپوس در کلنوس:

در این تراژدی می‌بینیم ادیپوس از آن جهت که به تقدیر خود گردن فرود آورده است، پیری روشن بین شده. در تراژدی معمول این است که آدمیان بعد از شنیدن تقدیرشان از هاتف‌های غیبی سعی در تغییر آن دارند که در آخر نیز به آن مبتلا می‌شوند. اما ادیپوس چون از تقدیری که بر او رفته باخبر میشود، گویی خودش خودش را عقاب میکند و این نکته‌ای است که ادیپوس را به سعادت میرساند برعکس دیگران. این تراژدی میخواهد نشان دهد که اگر به تقدیر گردن نهید لااقل مانند ادیپوس به مرگِ بی‌مرگی می‌میرید و نه با تحقیر.

مسئله دیگر آنکه ادیپوس بعد از تبعید از تبای به آتن پناه می‌برد. هنوز وجه این مسئله را نفهمیدم. مشخصه آن در نمایشنامه قانون است بالاخص در دیالوگ بین سرآهنگ و کرئن که سرآهنگ کرئن را از عقاب قانون می‌ترساند ولی او به تحقیر قانون می‌پردازد که در نهایت نیز با حضور پادشاه آتن می‌بینید که اتفاقا سمبه قانون پرزور است.

در این میان پایان‌بندی نمایشنامه نیز در نوع خود جالب است. ادیپوس آنگه که به جایگاه مرگش (یا عروجش؟!) می‌رود، دخترانش را از غار بیرون میکند و تنها میگوید تسئوس بماند. سپس می‌گوید

«پادشاها! شهر تو باید رازی را که اکنون می‌گشایم،
تا پایان روزگار در نهان قلب خویش پنهان نگاه دارد.
...
آن سرزمین پنهان از نظر را نباید
به هیچ انسان بنمایی چه آن مکان از امروز تا ابد
برای تو سرچشمه نیروی است
بزرگتر از سپرها و نیازه‌ها هزارن سپاهی و هم پشت.
تو تنها با من به مکان مقدس می‌آیی
و آنگاه راز مقدسی را ... میبینی و میدانی.
...
تویی که باید آن را نگاهداری، تنها تو.
و آنگاه که زندگی به خاموشی میگراید
 آن را فقط به یکی، به جانشینان برگزیده خود بگو
و او نیز همچنین به دیگری و به دیگری.» (ص ۲۲۲)

سخن از راز مقدسی است که جز تسئوس نباید بداند و او نیز جز به جانشینان خود نباید آن را افشا کند. آن راز سرچشمه نیرویی است برای آتن که از سپاهیان و جنگجویان نیرومندتر است. به راستی آن راز چیست؟ رازی که به وسیله ادیپوس که به خاطر گردن نهادن به تقدیر حالا پیری نهان‌بین شده چه می‌تواند باشد؟! آیا قانون است؟ مگر از پیش نداشتند؟! آیا خرد آتنی است؟ مگر فقط در آتن بود؟! آیا دموکراسی است؟ نمیدانم. هرچه که هست سوفوکلس در حال تئوریزه کردن الهیاتی حکومت آتن است. سوفوکلس در مقام شاعر-پیامبر باید به نوع جدید حکومتی که به ظهور آمده و پشتیبان وی نیز هست، مشروعیت ببخشید و کجا بهتر از یکی از برترین آثار تراژیک یونان.

نکته دیگر آنکه از دل این تراژدی تراژدی دیگری نیز زاده شده یا به عبارت دیگر معنا بخشیده می‌شود. در تراژدی «هفت تن بر ضد شهر تب» اثر آیسخولوس دیدیم که در پایانی تراژیک، دو برادر همزمان به دست یکدیگر کشته می‌شوند. در این تراژدی سوفوکلس یه قدم عقب‌تر آن تراژدی را نقل میکند و اینگونه معنای تراژیک اثر را برای ما روشن میکند.

در صحنه‌ای خبر می‌آورند که پولونیکس آمده و در حال زاری بر درگاه خدایان است و تقاضای دیدن اودیپوس را دارد. اودیپوس با رفت و برگشت بسیار، در نهایت می‌پذیرد که با او حرف بزند. پولونیکس قصد خود را از حمله به تبای و همدستی خود با آرگوی را به اطلاع او میرسند. اودیپوس نیز با بیانی ما بین نفرین و پیشگویی سرنوشت دو برادر را به پسرش میگوید. در صحنه آخر میبینیم که هرچند پولونیکس از ماتأخر خود آگاه است اما میرود که همان کار را انجام دهد چون «مجبور» است. 

در تراژدی آیسخولوس پایان تراژیک را دیدم اما معنا بخشی به آن تراژدی و هامارتیا یا گناه تراژیک را در اثر سوفوکلس میبینیم. هرچند که پولونیکس در به تخت نشستن به جای پدر مجبور است، اما به دلیل گناه نخستین کادموس است که جفت فرزندان ادیپوس به پایان تراژیک دچار می‌شوند. پولونیکس نیز به هامارتیای خود که لشکر کشی به تبای است، آگاه است؛ برعکس اودیپوس که به هامارتای خود، یعنی کشتن پدر و ازدواج با مادر خود، آگاه نبود.



آنتیگونه:

ماجرای این تراژدی پس از تراژدی «هفت تن بر ضد شهر تب» روی میدهد و در قسمت نخست شاهد ماجرای منع تدفین اجساد توسط کرئن هستیم که آنتیگونه نقضش می‌کند. به زعم حقیر نقطه مرکزی این بخش از تراژدی قانون است چرا که کرئن اصرار دارد که من منع اجساد را قانون کرده‌ام و همه باید از آن پیروی کنند. در نظر بیاورید که تبای شهر اهل قانونی نیست چرا که شهریار خود، اودیپوس، را به حل معمای ابوالهول بر می‌گزیند و کرئن تازه در تراژدی قبل در مواجهه با آتن است که با مفهوم قانون روبه‌رو مشده است. حالا که خود بر حسب تصادف و نه قاعده -که این نیز خود طنز داستان است- به فرمانروایی رسیده می‌خواهد قانونی وضع کند اما نمی‌داند که قانون پیروی از حساب، قاعده، اصل و ... (در حقیقت logos) است و نه حرف زورگویانه یک دیکتاتور. 

کرئن در گفتوگوهای بسیاری سعی دارد از آوردن نام زئوس برای تثبیت حرف خود کمک بگیرد -زیرا که زئوس خدای حامی پادشاهان است- اما آنتیگونه به او گوشزد می‌کند که «قانون زیرزمین (یعنی دنیای مردگان) با روی آن یکسان نیست» و اینگونه میخواهد تدفین برادر خود را توجیه کند بدین صورت که هرچند او در تبای گناهکار است اما در دنیای مردگان که خدایی چون هادی بر آن فرمان می‌راند، بی‌تقصیر است چرا که بر اساس تقدیر عمل کرده و در این عملکرد گناهکار نیست.

نهایت این ماجرا مجادله کرئن با پسر خود یعنی هایمن است که او تلاش می‌کند پدر را متوجه مفهوم قانون و اقتضائات آن بکند:
«کرئن: آیا باید به دلخواه وی بر این شهر فرمان برانم و یا به دلخواه خود؟
هایمن: هیچ شهری نیست که از آن یک نفر باشد.
کرئن: هر شهری فرمانبردار فرمانروای خود است.
هایمن: اگر میخواهی به تنهایی حکومت کنی پس به بیابان برو.» (ص 273)

جدا از اینکه مایه‌های سیاست یونانی را در همین گفتگو می‌بینید، هایمن میخواهد به پدرش بفهماند که اقتضای قانون، حکومت بر مبنای رأی جمعی است و نمی‌شود که دیکتاتورمآبانه حکومت کرد و دم از قانون نیز زد. روشن است که تلاش سوفوکلس در جهتی است که تماشاگران آتنی‌ را نسبت به امتیازات و اقتضائات دموکراسی ملتفت کند.

پایان تراژدی نیز مرگ آنتیگونه و خودکشی هایمن را به دنبال دارد. این اولین باری است که در تراژدی یونانی زنی قهرمانه در جدال با تقدیر به پایان تراژیک خود می‌رسد. آنتیگونه میمیرد برای اینکه به قول هگل دفاع از قانون خانوادگی را در مقابل دفاع از قانون دولت بر می‌گزیند.
      

19

باشگاه‌ها

محاکات

287 عضو

پس از سقوط

دورۀ فعال

نَقْلِ رِوایَت

190 عضو

بوطیقای ارسطو: ترجمه ی متن همراه با کنکاشی در تئوری بوطیقا

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

رنج های ورتر جوانسال های شاگردی ویلهلم مایسترفاوست

سیر خوانش آثار توماس مان

24 کتاب

۱- مان نویسنده سختی است، پس اگر هنوز رمان خوانی حرفه‌ای نیستند فعلا دست نگهدارید! ۲- اندیشه او بسیار مدرن است و اگر از جریانات اندیشه‌ای قرن بیستمی -بالاخص روانکاوی فرویدی- اولیاتی نمی‌دانید، سر درآوردن از داستان‌هایش دشوار است. ۳- گاهی مان از زولا و پیروانش هم ناتورالیست‌تر میشود. برای همین اگر توصیفات زیاد حوصله‌تان را سر میبرد فعلا سمتش نروید. ۴- قبل از مان حتما باید حداقل چند اثر از گوته بخوانید. ۵- ابتدا آثار داستانی لیست شده، ولی میتوانید بین آثار داستانی و غیر داستانی در رفت و آمد باشید ( یعنی در سیر خواندن آثار، لزوما آثار داستانی اولویت ندارند گرچه بهتر پیش رفتن با ترتیب لیست است.) ۶- در پایان آثاری که در شرح و تفسیر او به فارسی ترجمه شده آورده میشود. ۷- بعضی از آثار مان که در بهخوان ثبت شده؛ یا به خاطر اعتماد نداشتن به ترجمه در لیست ذکر نشد ( مثل یوسف و برادرانش ) و یا به دلیل ناموجود بودن در بازار نشر به آنها دسترسی پیدا نکردم و برای همین از محتوایشان اطلاعی ندارم. ۸- چهار کتاب آخر مجموعه داستان‌هایی هستند که تنها یک یا دو داستانشان برای مان است. اگر ترجمه جدیدی منتشر شد و یا کتاب جدید پیدا کردم حتما اضافه خواهم کرد.

122

دکتر فاستوسفاوست (تراژدی، بخش اول و دوم)فاوست

مطالعات فاوست

8 کتاب

فاوست تراژدی مدرن است که در آن انسان در یک سفر اودیسه وار از قرون وسطی گذر کرده و به عصر جدید می‌رسد. فاوست اثری نیست که تنها یک بار روزنامه‌وار خوانده شود. مطمئن باشید که روخوانی فاوست -یعنی مثلا آن گونه که جوجو مویز را روخوانی می‌کنید- بالاخص در پرده دوم ملولتان خواهد کرد و به این نتیجه می‌رسید که کتاب را نصفه رها کنید. قبل از شروعش بدانید که با اثری سنگین مواجهید سرشار از ادبیات، هنر، فلسفه، اسطوره شناسی و ... . با حوصله باید بخوانید و برای فهمش دائما بین کتاب‌های مختلف در رفت و آمد باشید. لیست حاضر سیر پیشنهادی است که برای خواندن تراژدی فاوست ارائه می‌شود. اسمش را مانند دو لیست پیشین «خوانش ...» نگذاشتم چرا که فاوست خوانی از «خوانش» فراتر رفته و به «مطالعات یا studies» می‌رسد. . رعایت چند نکته در ترتیب لیست لازم است: 1- خود متن فاوست به شعر است. جناب آقای جوزی سعی کرده متن را به شعر باز گرداند اما به نظر من موفق نبوده و تنها متن بدون علت غامض شده. از این جهت ترجمه آقای حدادی بهتر است. منتهی آقای جوزی جهت تشریح متن پانوشت‌های بسیار بسیار مفیدی آورده. پس متن را از ترجمه آقای حدادی بخوانید و پانویس‌ها را از جوزی دنبال کنید. 2- کتاب «پرده در پرده» را همزمان کنار دست داشته باشید و سعی کنید یکبار پیش از شروع یک پرده یا پس از آن حتما شرح پرده حاضر را از این کتاب مطالعه کنید. 3- کتاب لوکاچ سنگین است. خود لوکاچ ادبیات سنگینی دارد و ترجمه آقای مهرگان هم بدترش کرده. می‌توانید از آن صرف نظر کنید ولی به جایش فصل مروبط به فاوستِ کتاب برمن را با دقت بیشتری بخوانید. ۳- در انتهای لیست دو رمان آورده شده از توماس مان و پسرش که همانطور که از نامشان پیداست به تراژدی فاوست ارتباط دارند. اما اگر حوصله‌اش را نداشتید، نخوانید. . در تلگرام کانالی تاسیس کردم با عنوان https://t.me/Faust_studies که هر چیز به درد بخور درباره فاوست به پستم بخورد آنجا بارگزاری خواهم کرد. این لیست را هم در صورت برخورد با اثر جدید حتما بروز رسانی می‌کنم. اگر این لیست و مطالبش به دردتان خورد لطفا برایم دعا کنید.

31

آشنایی با کانتایمانوئل کانتکانت

سیر خوانش فلسفه نقادی کانت

14 کتاب

تابستان سال 1401 حدود سه ماه درگیر کانت بودم که چه درگیری شیرینی هم بود. در یک سیری سعی کردم مسائل اصلی کانت را بفهمم. پر واضح است سه نقد اصلی را کامل متن خوانی نکردم ( چه کار یک عمر است و نه چند ماه ) بلکه به فقراتی اکتفا کردم و به جایش بیشتر رجوعم به شرح‌های دست اول بود. در کنار شرح‌ها بار اصلی آموزشم را دو استاد بزرگوار یعنی دکتر شاهد طباطبایی و دکتر اصغر واعظی بر دوش کشیدند. . سمت فلاسفه‌های بزرگ بدون استاد نباید رفت. فوکو و دریدا را میشود بدون استاد خواند اما ارسطو، کانت، صدرا و ... را اصلا. کانت خواندن یکسری مقدمات دارد. باید فلسفه راسیونالیسم یعنی دکارت و ولف را دانست. همچنین فلسفه آمپریسیسم مانند لاک، بارکلی و مخصوصا هیوم را. در کنار همه اینها فلسفه طبیعی یعنی کوپرنیک و نیوتون بسیار واجب‌اند. برای نقد عقل عملی هم دانستن روسو لازم است. اما خب اگر واقع بین باشید هر کدام از این فلاسفه یک سیر مفصل مخصوص خود را نیاز دارند و اینجاست که لزوم استاد مشخص میشود. استاد همانگونه که نمی‌گذارد شما فلسفه‌ی فیلسوف را اشتباه بفهمید، به همین ترتیب فلسفه را در بستر زمانی و مکانی خودش به شما یاد میدهد، چرا که فلسفه در عین انتزاعی و لامکان و لازمان بودن، بسیار بسیار انضمامی و بسته به روزگار خودش است. بار انتقال این مهم به دوش استاد است. لذا توصیه‌ام این است که یا درسگفتار دکتر شاهد طباطبایی و یا محمدمهدی اردبیلی را در زمان کانت خوانی گوش دهید. این دو درس‌گفتار به وفور در تلگرام پیدا میشود اما اگر کسی نیافت به من پیام بدهد. . لیست را بر طبق تجربه‌ام مرتب کردم. قطعا آثار خوبی هستند که متوجه‌شان نشدم ولی این لیست حداقل‌ها را دارد. اگه به اثر خوبی بر بخورم حتما اضافه خواهم کرد.

167

بریده‌های کتاب

فعالیت‌ها

5

          اگر جای تولستوی بودم عنوان جامع‌تر «آنا کارنینا و کنستانتین لوین» را برای کتاب انتخاب می‌کردم. کل رمان را می‌توان توصیف موازی حالات درونی و رویداد‌های بیرونی زندگی این دوشخصیت دانست. آناکارنینا و کنستانتین لوین هر دو در یک زمینه و زمانه زیست می‌کنند با این وجود نماینده مواجه‌های متفاوت با دو مسئله اساسی‌ ذهن تولستوی‌اند. نخست وضعیت بحرانی جامعه روسیه و دوم مسئله بنیادین‌تر عشق (معنای زندگی). 
یک- بحران در جامعه به وضعیتی گفته می‌شود که از امر کهن سلب اعتماد شده است و همزمان امر نو قادر به زایش نیست. روسیه‌ی تولستوی، در وضعیتی مشابه قرار دارد، نه هنوز بنیاد‌های مدرنیته شکل گرفته‌اند و نه هنوز از بند سنت رهایی یافته است. لوین و آنا هر دو نسبت به این وضعیت می‌شورند، هر کدام به سبک خود. لوین می‌خواهد به سنت و وضعیت پیش از مدرن بازگردد و آنا می‌خواهد از سد سنت عبور کند و یک زن مدرن باشد. لوین با ساختار دیوان سالار جدید مخالف است، برای او کار واقعی، عریق ریختن دهاتی‌ها بر سر زمین کشاورزی است و نه منصب‌های انتزاعی و کاغذبازی‌های بی‌انتها. در لایه‌ای عمیق‌تر او با خرد روشنگری و عقل حسابگر در ستیز است. او نمی‌خواهد زندگی را تحلیل کند بلکه تلاش می‌کند آن را در آغوش بگیرد. برای لوین زندگی امری مقدس و رازگونه است که باید با گوش جان نوای آن را شنید نه این به کمک قو‌ه‌ی ناقص عقل درصدد کنترل آن برآمد. به همین دلیل او از شهر و از روابط اجتماعی مدرن دوری می‌کند و آرامش خود را بیشتر از همه در روستا و در لحظه‌های کار و تلاش می‌یابد. در آن سو اما آنا دربرابر تلقی‌های سنتی اجتماع می‌ایستد. او به ساختارهای سنتی و خرد مسیحی پشت می‌کند، ساختار‌هایی که جامعه و خانواده را اولویت می‌بخشند و فرد را پیش پای اجتماع ذبح می‌کنند.‌ آنا تمام زندگی‌اش را بر سر عشقی فردی و شورمندانه قمار می‌کند اما نتیجه آن قمار در جامعه‌‌ای برزخی چیز جز بدنامی و فشار فزاینده اجتماعی برای او نیست. ‌ 
دو- آنا و لوین یک ویژگی مشترک اساسی دیگر هم دارند. هر دو عاشق می‌شوند. اما این عشق آن چیزی نیست که تصورش را می‌کردند. دراین جا تاثیر افکار شوپنهاور بر تولستوی آشکار است. شوپنهاور آن نیروی اصلی هستی که ما را به این سو آن سو می‌راند، آن نیرویی که تعیین می‌کند چه چیزی را اخلاقی یا منطقی بدانیم، نیرویی که ورای قدرت ما قرار دارد را «اراده معطوف به حیات» می‌خواند. وجود این اراده جز رنج برای ما در پی ندارد. این اراده ما را می‌فریبد، در حالی که فکر می‌کنیم به سوی اهداف خودمان می‌رویم در واقع درحال محقق کردن خواسته‌های آنیم، و این تمایز بین آنچه می‌خواهیم با آنچه در زندگی محقق می‌شود جز رنج نصبیمان نخواهد کرد. عشق یک نمونه برجسته ازین اراده است.‌ عشق احساسی شورمند نسبت به یک فرد در ما ایجاد می‌کند، احساسی که به نظر می‌رسد هدفی جز خود ندارد و ذاتا نیک است، ما حاضریم تمام محاسبات عقلانی را برای آن کنار بگذایم تا به معشوق خود برسیم. اما برای شوپنهاور در پس عشق همان حقیقت ثابت نهفته است، یعنی میل به ادامه و بقای حیات که در مادی‌ترین شکل چیزی جز تله‌ای برای بچه دار شدن است. عشق به زودی زائل خواهد شد و ما با رنج بزرگ کردن کودکان که ثمره‌ی آن عشق بلند مرتبه‌اند تنها خواهیم ماند!
در جای جای داستان می‌تواند حضور این اراده و پیروی ناخودآگاه شخصیت‌ها از آن را مشاهده کرد. آنا تمام زندگی خانوادگی و جایگاه اجتماع‌اش را پای عشق می‌گذارد، او به ورونسکی(معشوق‌اش) می‌گوید که حاضر است دست از همه چیز بشوید تنها برای این که با هم باشند. لوین نیز عاشق کیتی است و در نهایت به او می‌رسد اما برای او هم زندگی زناشویی با آن چه در فکر داشت متفاوت است، و در نتیجه تمایز میان تصورش از زندگی و واقعیتی که اراده معطوف به حیات رقم می‌زند او را درگیر نوعی از بحران معنا می‌کند. 
اما مواجه لوین و آنا با این اراده‌ی شر چگونه است؟ آنا در این جا نیز مدرن است. مدرن به معنای نفی آن چه هست. برای این کار او دست به نفی اراده  معطوف به حیات می‌زند، او خود کشی می‌کند تا خود را از چرخه سلطه‌ی آن رها می‌سازد. توصیف‌های معرکه تولستوی از صحنه‌های پایانی زندگی آنا در حالی که در کالسکه نشسته است و به سمت راه آهن می‌رود نشان می‌دهد چگونه آنا به تسلط این نیروی شر بر تک تک افراد جامعه آگاه می‌شود و در مورد تصمیمش مصمم‌تر.‌ مواجه لوین اما بسیار مشابه با راه حل‌های خود شوپنهاور است. برای شوپنهاور یکی از راه‌های رهایی از چنگال این اراده اندیشدن آگاه کننده است. به طور خاص راهبان بودایی تحت تعلیم اندیشه‌های بودا که می‌توانند از خودخواهی عبور کنند و بر خواست‌های خود مسلط شوند قادرند براین اراده و رنج حاصل از آن غلبه کنند. لوین هم در زمینه روسی-مسیحی خود به راه مشابهی می‌رود. او با تامل به نوعی ایمان مسیحی روستایی (نه کلیسایی) دست می‌یابد که در آن "خواستن" وجود ندارد جایی که زندگی را آن گونه که هست می‌پذیرد و خود را در دستان هدایتگری بزرگتر می‌یابد. 


        

16

22

21

8

11

          کتاب فوق العاده ای بودد. چینوا آچه به که خود آفریقایی است، تصویری حقیقی از آفریقا به ما نشان می دهد که چطور با آمدن استعمار و سفید پوستان کل اتحاد قبیله ها از هم پاشید. آن چیزی که مدرنیته می خواهد یک دست کردن و یونیفورم کردن همه است، نمی داند که آن قانون که فردی سفید برای سیاه ها می نویسد چقدر مسموم است. البته او خوب می داند و برای اینکه بتواند آنها را تحت سیطره خود قرار بدهد باید این کار را بکند...این رمان آنطور  که باید و شاید در ایران مطرح نشد و این را هم می توان اینطور تحلیل کرد که جریان های ادبی این مملکت خیلی دل در گرو استعمار دارد!!به همین خاطر چینوا آچه به را در سبد افراد نمی گذارد...گرچه اگر خیلی نیک بنگریم این رمان آنقدر چهره بدی از سفیدها منتشر نمی کند.مثلا مستر براوون آدم خوبی بود و جانشین اش مستر اسمیت کمی توی ذوق می زد. بلاخره آچه به هم در آمریکا زندگی کرده و نون دانشگاه براوون را خورده و اگر سختگیرانه نگاه کنیم نظریه پسااستعماری ادوارد سعید هم تمجیدهایی از آمریکا دارد.اما اگر اینقدر سختگیری کنیم هیچ چیز باقی نمی ماند چون همه ما در دل خود از بابت هایی آمریکا را تمجید می کنیم و استعمار را می ستاییم. پس آچه به را می ستایم که خلاف جریان شنا کرده و غیرت و حمیّت خود را نسبت به وطن خود آفریقا از دست نداده است. فارغ از محتوا، فرم هم به صورت عالی در آمده است و شما یک رمان خوب و با کیفیت را می خوانید از فضای قبایل آفریقایی، فضایی که بسیار از شما دور است و ابدا خسته نمی شوید. این کتاب را که جایزه بوکر 2007 گرفته است و  به بیش از پنجاه زبان ترجمه شده است و هشت میلیون نسخه از آن فروش رفته را به شما معرفی می کنم و از شما می خواهم که این کتاب را بخوانید. ترجمه کامروا ابراهیمی از نشر افراز،  بسیار روان و عالی و خواندنی بود.
        

16

24

          🌱تاريخ دنيا از مجموع سرنوشت‌هاى همه مردم تشكيل مي‌شود ، فقط آنهایی كه فرمان‌ها را امضا مي‌كنند يا آنهایی كه ميدانند توپ‌ها را كجا قرار بدهند و چطور خالى كنند تاريخ دنيا را به‌وجود نمى‌آورند . به‌نظرمن سايرين، يعنى آنهایی كه سر خود را پاى گيوتين از دست مي‌دهند يا آنهایی كه گلوله توپ‌ها برسرشان مي‌ريزد و به‌طوركلى همه مردان و زنانى كه زندگی مي‌كنند ، اميدوارند و مي‌ميرند تاريخ دنيا را به‌وجود مي‌آورند. 

آنماری سلینکو نویسنده و رمان‌نویس اتریشی‌ای بود که بسیاری از رمان‌هاش در سینما اقتباس و به زبان‌های متعددی ترجمه شدن.  اما معروف‌ترین کتابش همین دزیره‌ست که به زبان‌های زیادی ترجمه شده و در کشورهای بسیاری محبوب شده.
این کتاب با استفاده از اسناد و مدارک تاریخی معتبر و یادداشت‌های دزیره کلاری نوشته شده. 
دزیره کلاری _دختر یک تاجر حریر فروش فرانسوی_ قهرمان کتاب و نامزد اول ناپلئون بناپارته. بعد ازینکه نامزدیش بهم میخوره با شخص بزرگ دیگه‌ای ازدواج میکنه و توی تاریخ فرانسه و سوئد نقش مهمی رو ایفا میکنه.

ایرج پزشکزاد: سلینکو در این کتاب زیر و بالای وقایع دوران بعد از انقلاب فرانسه، از سقوط روبسپیر و ژاکوبن‌ها، حوادث حکومت «دیرکتوار»، کودتای ناپلئون، دوران کنسولی و امپراطوریش تا جنگ‌ها و پیروزی‌ها و عاقبت شکست و سقوطش و بازگشت خانواده‌ی بوربن به سلطنت رو با نهایت دقت و صحت در‌کنار ماجرای ترقی دزیره کلاری شرح میده. می‌توان این کتاب رو یک تاریخ مشروح و دقیق سال‌های آخر قرن ۱۸ و نخستین سالهای قرن ۱۹ دانست.

نحوه‌ی روایت از زبان اول شخص (دزیره) بود و البته با رعایت تعادل بین داستان عاشقانه‌اش و روایت‌های تاریخی! با زبانی ساده، بی‌آلایش، بامزه و نکته‌گو. دزیره، دختری از طبقه‌ی متوسط که تا ملکه شدن پیش میره اما هیچ‌وقت موقعیت خودش رو فراموش نمیکنه! از حد و‌حدودش تجاوز نمیکنه و با اینکه کوچیکترین فرد خانوادس همه‌چی‌ رو به بهترین نحو مدیریت میکنه. رشد شخصیت دزیره و تبدیل شدنش از یک دختر ساده‌ی طبقه
ی متوسط به زنی سیاستمدار و تأثیرگذار واقعا خوندنی بود.

در کل کتابی بود‌ که به شدت دوست داشتم.
وفاداری به تاریخ و پرداختن به جزئیات برام خیلی جذاب بود. شاید اگر یک داستان واقعی نبود انقدر لذت نمی‌بردم ازش.. چون بعضی قسمت‌هاش واقعا به معجزه شباهت داشت!
با اینکه هیچ‌وقت به تاریخ علاقه نداشتم ولی این کتاب رو با جون و دل خوندمو دوست داشتم؛ حتی علاقمند شدم!

کم پیش میاد از شخصیتی خوشم بیاد، برام موندگار، دوست داشتنی و قابل احترام باشه! اما توی این کتاب «ژان باپتیست» رو به شدت دوست داشتم و کلی تحسینش کردم :) و معتقدم اگر حمایت‌های اون نبود شاید دزیره دزیدریا نمیشد ≧'◡'≦

کتابی که من داشتم مربوط به سال ۱۳۴۶ بود. فونت ریز و تقریبا ۶۷۰صفحه. اما لابلای صفحاتش عکسهایی منتخب از فیلمی به همین نام مربوط به سال ۱۹۵۴ داشت که فوق‌العاده جذاب بود.

اگر حال و هوای قرن ۱۸و ۱۹ براتون جالبه و به کتاب‌های تاریخی_عاشقانه علاقمندین (بخصوص تاریخ کشور فرانسه)، این کتاب میتونه یک گزینه‌ی خیلی خوب باشه براتون. با تعادل خوبی که در نحوه‌ی روایتش داره خواننده رو خسته نمیکنه.
        

21

13

8

30