سرخ و سیاه

سرخ و سیاه

سرخ و سیاه

استاندال و 2 نفر دیگر
3.9
26 نفر |
8 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

44

خواهم خواند

53

سرخ و سیاه عنوان کتابی است از استاندال با ترجمه ی عبدالله توکل که در 702 صفحه و توسط انتشارات نیلوفر در سال 1392 به چاپ رسیده است. این کتاب ترجمه ای است از La rouge et Le noin. موضوع اصلی این کتاب داستان های فرانسه است. از استاندال، کتاب های درباره عشق(شرکت نشر قطره)، صومعه پارم(جامی)، سرخ و سیاه(نشر مرکز)، نیز در بازار کتاب موجود می‎باشد.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به سرخ و سیاه

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

سرخ و سیاه

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

یادداشت‌های مرتبط به سرخ و سیاه

mahsa bgbn

1402/4/6

          کتاب سیزدهم
۸خرداد-۴تیر ۴۰۲

فرانسه-۱۸۳۰-رئالیسم کلاسیک

سرخ و سیاه از استاندال اولین رمان کلاسیک فرانسویه که خوندم:')
عنوان فرعی کتاب، وقایع‌نگاری قرن نوزدهمه. بنابراین ما نه با یک رمان کلاسیک صرفا عاشقانه، که با یک اثر تاریخی‌-اجتماعی نیمه‌مستند طرف هستیم. 
پس لازمه اطلاعات مختصری درباره‌ی بستر تاریخی و سیاسی کتاب داشته باشیم:
وقایع کتاب، در فرانسه‌‌ی سال ۱۸۳۰ زمان سلطنت شارل‌ دهم اتفاق میفته. انقلاب کبیر فرانسه در سال ۱۷۸۹ پیروز شده، پادشاهی فرانسه جای خودش رو به امپراطوری ناپلئون بناپارت داده و در سال ۱۸۱۴ با برکناری ناپلئون، مجددا نظام پادشاهی روی کار اومده (رستوراسیون)

شخصیت اصلی داستان، «ژولین سورل» روستازاده‌ی نوزده‌ساله‌ایه که هوش و استعداد بالا و علاقه‌ی وافری به کتاب داره. بسیار جاه‌طلب و جسوره و همانند قهرمانش ناپلئون بناپارت رویاهای بزرگی در سر داره. 
ژولین در جامعه‌ای رشد کرده که برای رسیدن به جاه و مقام یا باید کشیش شد یا نظامی. از اون‌جایی که دوران رشادت‌های جنگ‌های ناپلئونی سر اومده و تنها اشراف‌زاده‌ها می‌تونن نظامی‌های رده بالا بشن، ژولین به‌عنوان پسر یک چوب‌بُرِ خرده‌مالک، مسیر ناهمواری برای نظامی شدن در پیش داره. 
از طرف دیگه در دوران رستوراسیون، سلطه‌ی کلیسا بر جامعه بیشتر شده و کشیش شدن برای طبقات پایین اجتماع، انتخاب راحت‌تریه و قهرمان ما درصورتی‌که ریاکاری‌ خشکه‌مقدس‌ها رو داشته باشه، می‌تونه حتی اسقف شه!
(در تفاسیر اومده که عنوان کتاب «سرخ و سیاه» هم برگرفته از جدال ژولین بر سر انتخاب شغل آینده‌شه؛ سرخ، رنگ لباس نظامیان و سیاه، رنگ ردای کشیش‌ها.)
ژولین حرفه‌ی کشیشی رو انتخاب می‌کنه، با کشیش شهر، طرح دوستی می‌ریزه و حتی کتاب مقدس رو به زبان لاتین حفظ می‌کنه، با این‌کار چنان اسم و رسمی بهم می‌زنه که توجه «مسیو دورنال» شهردار «ورییر» جلب می‌شه. آقای شهردار، ژولین رو به‌عنوان پرستار و معلم بچه‌هاش استخدام می‌کنه و این اولین پله موفقیت برای سورل جوانه.
خانم دورنال که زن ساده‌دل و مومنیه درنتیجه نشست و برخاست‌های روزانه با ژولین، کم‌کم بهش علاقمند می‌شه و ژولین وقتی متوجه قضیه میشه، نه از روی احساسات یا لذت بلکه فقط به‌خاطر غرور و جاه‌طلبی، به این عشق دامن می‌زنه و روابط عاشقانه‌اش با خانم دورنال شروع می‌شه، غافل از این‌که به‌خاطر سن کم و بی‌تجربگی‌ش در روابط عاطفی، کنترلی روی احساساتش نداره و خودش هم کم‌کم عاشق خانم دورنال میشه:))) 
و این شروع زندگی پرفراز و نشیب ژولین سورل، معشوقه‌ی زیبای خانم دورنال در دنیای بی‌رحم بورژوآهاست.. 

استاندال در این رمان به تاریخ وفادار بوده و وضعیت سیاسی و اجتماعی فرانسه رو در بحبوحه‌ی انقلاب ۱۸۳۰ با جزئیات تشریح میکنه. حتی سرنوشت قهرمان داستان رو هم از ماجرای شخصی که در روزنامه درباره‌ش خونده، الهام می‌گیره و بعد بسطش میده طوری‌که ژولین یکی از ماندگارترین شخصیت‌های ادبیات فرانسه، نماینده اعتقادات سیاسی خود استاندال و انتقاداتش به شرایط موجوده.
کتاب از نظر روان‌شناختی هم پربار و قوی ظاهر شده، شخصیت‌های اصلی؛ ژولین، خانم دورنال، ماتیلد دولامول و.. موشکافانه بررسی شدن و افکار و احساسات درونی و پیچیده‌شون کاملا ملموسه.
شخصیت ژولین علی‌رغم تمام اشتباهاتش، برای مخاطب جذاب و دوست‌داشتنیه و این به‌دلیل اراده و عزت‌نفس بالای اونه که حاضر نمیشه برای رسیدن به خواسته‌هاش، حقیرانه دست به هرکاری بزنه و از چارچوب‌های اخلاقی‌ش خارج شه حتی در سخت‌ترین شرایط زندگی‌ش:')) و این موضوع در اواخر داستان کاملا مشهوده. 

حجم کتاب بالغ بر ششصد صفحه‌ست و خوندنش یک ماه طول کشید. کتاب جزئیات سیاسی و تاریخی زیادی داره و برای فهم کاملش، لازمه مکررا به گوگل و یادداشت‌های انتهای کتاب رجوع بشه که همین خوندنش رو سخت می‌کنه.
ترجمه سحابی خوب و روانه اما گاها به جملاتی برمی‌خوردم که اصلا متوجه نمی‌شدم و مجبور می‌شدم به ترجمه نفیسی رجوع کنم که روان‌ترین ترجمه حاضره اما نسخه چاپی‌ش نایابه. نیمه دوم کتاب رو تو چهار روز خوندم و انرژی خیلی زیادی ازم گرفت. اما از خوندنش کاملا راضی و خوشحالم و خوندنش رو به افراد صبور علاقمند به ادبیات فرانسه پیشنهاد می‌کنم.
        

25

          داستان و شخصیت های موجود در آن به ویژه کاراکتر اصلی آن یعنی ژولین سورل مرا به یاد آرزو های برباد رفته بالزاک و شخصیت اصلی آن لوسین شاردون انداخت. البته جذابیت ، توانایی ،قدرت وغرور کاراکتر ژولین بسیار فراتر از لوسین است. کتاب دارای سیر داستانی جذابی است همچنین استاندال به خوبی توانسته فراز و نشیب های عاشق پیشگی ، مقابله و نزاع غرور با عشق،هنجار های رایج در جامعه اشرافی فرانسه بعد از ناپلئون،  اختلاف طبقاتی و قدرت کلیسا و ارتش را به تصویر بکشد. من به شخصه با کاراکتر ژولین بسیار ارتباط گرفتم و این باعث شد که بتوانم رویداد های داستان را به خوبی دنبال کنم. البته به علت کلاسیک بودن اثر خواندن آن بدون دشواری نیست و ممکن است موجب خستگی برخی شود. نکته جالب این است که استاندال ایده این اثر را از نشریه دادگاه که وی مخاطب همیشگی آن بود گرفته البته پرونده به این مفصلی نبوده و بخش هایی از داستان با آن همخوانی دارد . برخی از محققین معتقد اند که بسیار از ویژگی های ژولین وبرخی از حوادث مربوط به سرگذشت او متعلق  به خود استاندال است . این گفته ها به هیچ وجه از نبوغ استاندال در ارائه چنین روایتی نمی کاهد.
        

20

        کتاب دو بخش را شامل می شود که هر بخش در عمارت و شهری متفاوت با داستانی کمابیش مشابه جریان دارد روایت در مورد جوانی (ژولین) روستائی است که وارد محافل اشرافی قرن نوزدهم سالهای بعد از ناپلئون می شود جوانی  آرمان گرا با چهره ای جذاب که با آرمانی جاه طلبانه  قدم به دنیائی می گذارد که امیدوار است در آنجا به آرزوهایش برسد اما زنان اشرافی در برابر ش قرار می گیرند و  مانع از پیشرفتش می شوند که جدال و کشمش درونی ژولین نیز در این بین او را  به قهقهرا می برد. کتاب روند کند و طولانی مثل اغلب آثار کلاسیک رو داره و خوندنش نیازمند حوصله و صبوری است.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

          بخش اول 
اختلاف طبقاتی همیشه موضوع جذابی برای داستان‌نویسان بوده و نویسنده‌ها همواره از آن در درون‌مایه داستان‌ها استفاده می‌کنند. چه خواننده‌هایی مرفه و نداری که با این  داستان‌ها خیال پردازی نکرده‌اند و یک شب خود را در آلونک مستمندان و شبی دیگر در تخت پادشاهی تصور نکرده‌اند. 
خلاصه ابتدای داستان: ژولین یک روستایی زاده است که به لطف تعالیم دینی و آشنایی با زبان لاتین موفق می‌شود به خانه شهردار وریر راه‌‌یابد و متصدی آموزش فرزندان او شود. ورود به خانه یکی از اعیان شهر نقطه آغازی است برای رخ‌دادن یک سلسله حوادث پیش‌بینی نشده دیگر.

 ژولین که جوانی خودخواه، با همت، منتقد طبقه اعیان و آرمان خواه و شیفته ی ناپلئون است با ورود به خانه شهردار  واقعیت زندگی مرفهین را از نزدیک می‌بیند و آن را با گذشته‌ی خود و خانه‌ی روستایی‌اش مقایسه می کند. استاندال با چیرگی افکار و احساسات ژولین در مواجهه با این زندگی‌جدید را به تصویر کشیده است.  از نظر من بیان عمق خواسته ها، احساسات و افکار شخصیت ها نقطه قوت این کتاب است. اینکه چطور ژولین از حضور در یک خانه قصر‌مانند احساس پیشرفت، شگفتی و افتخار کند اما ذره‌ذره بر آتش خشم ناشی از نداشتن ثروت و بزرگی زغال بیافزاید. اینکه این شخصیت با ورود به این خانه از گذشته‌اش سریع کنده نمی شود و کینه‌ را همچون زخمی عمیق با خود حمل می کند داستان را واقعی‌تر جلوه می‌دهد. جالب تر اینکه حضور این کینه و ناراحتی در عملکرد ژولین در خانه شهردار به صورت صفر و یک نیست بلکه در مقابل عواطف و احساسات تازه کم و زیاد می شود. 

بخش دوم
در این بخش هر چه بخواهم بگویم یا به فاش شدن بخش‌هایی از داستان می‌انجامد و یا ملال آور می‌باشد اما در داستان‌های انگلیسی‌، روسی و حالا فرانسوی با شباهت‌هایی در زندگی‌های مردم قرن ۱۸ مواجه هستیم. توجه افراد به اصل و نسب ها,میزان درآمد سالیانه, بالارفتن از سلسله طبقات اجتماعی و قدرت بوسیله ازدواج و تصدی مناصب حاکمیتی از جمله مواردی است که به این برداشت کمک می‌کنند. در این بین وجود عشقی آتشین ظاهراً یگانه امری است که به زندگی مئادی آداب و توجه به ظواهر کسالت آور این عصر رنگ و رویی می بخشد. در این داستان از دخترانی می شنویم که به دنبال شوهرانی صاحب جاه، اصیل و ملتزم به آداب زندگی پاریسی می گردند و اگر کسی به دنبال بازی های عاشقانه برود گویا خود و خانواده خود را از لحاظ جایگاه اجتماعی و شرایط اقتصادی به خطر انداخته است. 
 سرخ و سیاه از همه عناصر یک داستان عاشقانه قرن ۱۸  برخوردار است اما گویا استاندال در مورد رفت و برگشت های عشقی و عشق های چند ضلعی دیگر پا را از حد افراط فراتر گذاشته به طوری که مخاطب احساس می کند شخصیت‌های اصلی مانند ژولین به هیچ وجه تعادل روحی و مزاجی مناسبی ندارند و «عشق شورانگیزی» که قلم نویسنده تلاش کرده به تصویر بکشد چیزی جز یک «هوس زودگذر و حسی دمدمی مزاجانه» نیست‌. 
سخن کوتاه کنم: خداوند به همه خوانندگان این کتاب به خصوص فصول میانی‌اش صبری نیکو عطا فرماید!
        

3

          #سرخ_و_سیاه 

"حقیقت را دوست دارم... اما کو حقیقت؟...حقیقت کجاست؟...
با لبخندی تلخ و با کمال تحقیر گفت: در کلیسا... بله، در کلیسای امثال مالون، فریلر، کاستاند... نه... شاید در مسیحیت واقعی، در کلیسایی که کشیش‌هایش حقوق نگیرند همان‌طور که حواریون مسیح هم نمی‌گرفتند!"

"سرخ و سیاه" کتابی‌ست از ادبيات فرانسه به نویسندگی ماری هنری بیل که بیشتر با نام استاندال شهرت یافته است او از نویسندگان سبک رئالیسم در فرانسه‌ی قرن نوزده است؛ این کتاب در سال ۱۸۳۰ به چاپ رسید. 
کتاب که زاده‌ و تاثیرگرفته از یک داستان واقعی می‌باشد یکی از بهترین کتاب‌هایی است که در آن جنگ طبقه‌ها به خوبی و با جزئیات روحی و اخلاقی شخصیت‌ها نمایش داده شده است. مثلا در قسمتی از کتاب می‌گوید: 

"چطور شمایی که در خانه‌ی یک اشرافی زندگی می‌کنید این جمله‌ی دوک دو کاستری را درباره‌ی دالامبر و روسو نمی‌دانید؟ گفته: پنج هزار فرانک هم عایدی سالانه ندارند و می‌خواهند درباره‌ی همه چیز اظهار نظر کنند!" 

داستان در مورد پسر جوانی به نام ژولین سورل است که هرچند پسر یک چوب‌کار است و در شهر کوچکی زندگی می‌کند اما افکار جاه‌طلبانه‌ی زیادی دارد و علاقه‌اش به ناپلئون و چگونگی به قدرت رسیدن او نیز به این جاه‌طلبی دامن زده است. 

ژولین با اینکه هیچ اعتقادی به مذهب ندارد اما برای رسیدن به این حد از جاه‌طلبی، ورود به مدرسه‌ی دینی(معادل همان حوزه‌ علمیه‌ی خودمان) را بهترین و تنها راه می‌داند! او در اولین گام، کل کتاب مقدس را به زبان لاتین از بر می‌کند و این شروع داستان زندگی پر فراز و نشیب اوست... 

بسیاری از منتقدان این کتاب را نوعی اعتراض به فرانسه‌ی قرن نوزده می‌دانند چون قهرمان کتاب شخصی از توده‌ی مردم است و فرانسه نمی‌داند با این قهرمانش چه کند و در نهایت تنها انتخابی که برای این قهرمان دارد مرگ است!

کتاب را با ترجمه‌ی مهدی سحابی خواندم؛ بسیار روان و خوش‌خوان و در عین حال زیبا ترجمه شده بود به طوری که در بعضی قسمت‌های کتاب لذت ناشی از ترجمه بیشتر از لذت خود کتاب بود! مثلا آنجایی که می‌گوید: 

"ژولین دچار چنان التهاب و وحشتی بود که گمان می‌کرد همان آن به زمین بیفتد. فلسفه‌دان شاید به اشتباه بگوید که حالش ناشی از تأثیر شدیدی بود که زشتی بر جانی دارد که برای دوست‌داشتن زیبایی ساخته شده است." 

پس از "دزیره" و "جانِ شیفته" سومین کتابی بود که در یک سال اخیر در رابطه با فرانسه می‌خواندم؛ فرانسه‌ای که در طول کمتر از ۶۰ سال یعنی از حدود سال ۱۷۹۰ تا ۱۸۵۰ بیش از شش انقلاب و تغییر حکومت را به خود دیده است! از اعدام لویی شانزدهم و اعدام روبسپیر(مسئول دولت انقلابی جدید) و امپراطوری ناپلئون و برکناری وی تا به قدرت رسیدن لویی هجدهم و بعد، برکناری او و به قدرت رسیدن شارل دهم و سپس برکناری‌ او به نفع نوه‌اش لویی فیلیپ که سلطنت او هم به انقلاب ۱۸۴۸ منجر شد! 

اگر به ادبیات فرانسه به رمان‌های کلاسیک جهان به رمان‌های تاریخی و عاشقانه و حتی سیاسی علاقه دارید این کتاب انتخابی عالی‌ست!

#معرفی_کتاب
#سرخ_و_سیاه
#استاندال
#ادبیات_فرانسه
#یادداشت
#مهدی_سحابی
        

11

          .




خواندن «سرخ و سیاه» واقعاً سخت است. نه فقط به خاطر آن که ملال‌های نوعی کتب لاسیک قرن نوزدهمی را دارد، ‌بلکه به آن خاطر که خبری از چشمه‌های جوشان انرژی و قدرت که در شاهکارهای قرن نوزدهم وجود دارد، در آن نیست. یک سری شخصیت با ظرفیت‌های جالب و نگاه خاص در اختیار دارد که در طول رمان آنها را مصرف می‌کند و فصل به فصل از بین می‌برد و در پایان هیچ کدام از ده‌ها اتفاق غیرمنتظره عجیب و غریبش هم نمی‌تواند شور یک رمانِ خوب را به خواننده منتقل کند. احتمالاً آن قدر که برای «فرانسه» مهم است، برای «ادبیات» مهم نیست، پس بنابراین بیش از آنکه جایگاهی در ادبیات فرانسه داشته باشد، در تاریخ آن دارد. استاندال ایده‌های خوبی دارد که زیر بار گزارش‌گونگی کم‌عمق روایت خاموش می‌شوند و درخششی در نگاه ما ایجاد نمی‌کنند. این ضعف‌ها برای رمان‌های امروزی طبیعی است، ولی عمده رمان‌های امروز توصیفات طولانی و گزارش‌های حوصله‌سربر و مرور افراطی خلقیات شخصیت‌ها و تک‌بعدی بودن وقایع را ندارند. اگر کسی به «تاریخ ادبیات فرانسه» یا «تاریخ فرانسه» علاقه مند است، خوب است سرخ و سیاه را بخواند، اما اگر کسی دنبال داستان ناب فرانسوی می‌گردد، اثر برای خواندن در نوبت خواندنش زیاد دارد. اگر خیلی متمایل است، خلاصه داستانش را بخواند. 





چند بخش منتخب از کتاب:
من از سایه خوشم می‌آید، از سایه خوشم می‌آید و می‌دهم درخت‌هایم را هرس کنند تا سایه داشته باشند و نمی‌فهمم غیر از این درخت به چه درد دیگری می‌خورد، مگر این که، البته، مثل گردو، بشود ازش درآمدی کسب کرد. 
این است آن تعبیری که در «ورییر» همه چیز وابسته به اوست: کسب درآمد. همین دو کلمه تنها بیانگر همه فکر و ذکر بیشتر از سه چهارم اهالی است. 
کسب درآمد انگیزه‌ای است که در این شهر کوچکی که به نظرتان آنقدر قشنگ آمد همه چیز از آن پیروی می‌کند. غریبه‌ای که از راه می‌رسد و شیفته دره‌های ژرف و پرطراوت پیرامون آن می‌شود، اول خیال می‌کند که ساکنان شهر به زیبایی حساس‌اند؛ مدام از زیبایی سرزمین‌شان دم می‌زنند و نمی‌توان هم منکر این حق شد که چنین کنند. اما این همه از آنجاست که زیبایی شهر غریبه‌ها و خارجی‌ها را به طرف آن می‌کشاند و با پول اینها مهمان‌خانه‌دارها ثروتمند می‌شوند و در نتیجه، از طریق عوارض مختلف، شهر هم کسب درآمد می‌کند. 


چرا دچار این حالت شده‌ام؟ حس می‌کنم که حاضرم صد بار جان خودم را فدای آقای شلان کنم، در حالی که با حرف‌هایش به من ثابت کرد آدم احمقی‌ام. بیشتر از همه دلم می‌خواهد او را گول بزنم اما او کنه دلم را می‌خواند. این شور پنهانی که او ازش حرف می‌زند، طرحی است که برای موفقیت و ثروتمند شدن در سر دارم. معتقد است که من قابلیت کشیش شدن را ندارم، آن هم درست وقتی که مجسم می‌کردم اگر به عایدی هزار فرانک در سال این دختر پشت پا بزنم به عالی‌ترین وجه ایمان و هدف‌مندی روحانی‌ام را به کشیش نشان داده‌ام. 
در آینده فقط به آن قسمت‌هایی از شخصیتم تکیه می‌کنم که قبلاً امتحانشان کرده باشم. چه کسی می‌توانست پیش‌بینی کند که من روزی از گریه کردن لذت ببرم! یا کسی را دوست داشته باشم که دارد اثبات می‌کند که آدم احمقی‌ام!



عشق عقلانی بدون شک بیشتر از عشق واقعی هوش دارد، اما اشتیاقش گه‌گاهی است؛ خودش را بیش از حد خوب می‌شناسد، بی‌وقفه خود را داوری می‌کند؛ به دور از آن است که فکر را به گمراهی بکشاند، برپایی‌اش جز به نیروی اندیشه نیست. 




رمان آینه‌ای است که در جاده بزرگی در حرکت است. گاهی آبی آسمان‌ها را در نظرتان می‌آورد و گاهی گل و لجن چاله‌های راه را. و شما کسی را که آینه را به دوش می‌کشد به بی‌اخلاقی متهم می‌کنید! آینه‌اش لجن را نشان می‌دهد و شما آینه را متهم می‌دانید! اتهام را به جاده بزنید که چاله در آن است، و از آن هم بیشتر به بازرس راه‌داری که می‌گذارد چاله تشکیل شود و آب در آن بماند و بگندد. 




روس‌ها از آداب و رسوم فرانسوی‌ها تقلید می‌کنند. اما همیشه با پنجاه سال تأخیر.
        

1