یادداشت

سرخ و سیاه
        .




خواندن «سرخ و سیاه» واقعاً سخت است. نه فقط به خاطر آن که ملال‌های نوعی کتب لاسیک قرن نوزدهمی را دارد، ‌بلکه به آن خاطر که خبری از چشمه‌های جوشان انرژی و قدرت که در شاهکارهای قرن نوزدهم وجود دارد، در آن نیست. یک سری شخصیت با ظرفیت‌های جالب و نگاه خاص در اختیار دارد که در طول رمان آنها را مصرف می‌کند و فصل به فصل از بین می‌برد و در پایان هیچ کدام از ده‌ها اتفاق غیرمنتظره عجیب و غریبش هم نمی‌تواند شور یک رمانِ خوب را به خواننده منتقل کند. احتمالاً آن قدر که برای «فرانسه» مهم است، برای «ادبیات» مهم نیست، پس بنابراین بیش از آنکه جایگاهی در ادبیات فرانسه داشته باشد، در تاریخ آن دارد. استاندال ایده‌های خوبی دارد که زیر بار گزارش‌گونگی کم‌عمق روایت خاموش می‌شوند و درخششی در نگاه ما ایجاد نمی‌کنند. این ضعف‌ها برای رمان‌های امروزی طبیعی است، ولی عمده رمان‌های امروز توصیفات طولانی و گزارش‌های حوصله‌سربر و مرور افراطی خلقیات شخصیت‌ها و تک‌بعدی بودن وقایع را ندارند. اگر کسی به «تاریخ ادبیات فرانسه» یا «تاریخ فرانسه» علاقه مند است، خوب است سرخ و سیاه را بخواند، اما اگر کسی دنبال داستان ناب فرانسوی می‌گردد، اثر برای خواندن در نوبت خواندنش زیاد دارد. اگر خیلی متمایل است، خلاصه داستانش را بخواند. 





چند بخش منتخب از کتاب:
من از سایه خوشم می‌آید، از سایه خوشم می‌آید و می‌دهم درخت‌هایم را هرس کنند تا سایه داشته باشند و نمی‌فهمم غیر از این درخت به چه درد دیگری می‌خورد، مگر این که، البته، مثل گردو، بشود ازش درآمدی کسب کرد. 
این است آن تعبیری که در «ورییر» همه چیز وابسته به اوست: کسب درآمد. همین دو کلمه تنها بیانگر همه فکر و ذکر بیشتر از سه چهارم اهالی است. 
کسب درآمد انگیزه‌ای است که در این شهر کوچکی که به نظرتان آنقدر قشنگ آمد همه چیز از آن پیروی می‌کند. غریبه‌ای که از راه می‌رسد و شیفته دره‌های ژرف و پرطراوت پیرامون آن می‌شود، اول خیال می‌کند که ساکنان شهر به زیبایی حساس‌اند؛ مدام از زیبایی سرزمین‌شان دم می‌زنند و نمی‌توان هم منکر این حق شد که چنین کنند. اما این همه از آنجاست که زیبایی شهر غریبه‌ها و خارجی‌ها را به طرف آن می‌کشاند و با پول اینها مهمان‌خانه‌دارها ثروتمند می‌شوند و در نتیجه، از طریق عوارض مختلف، شهر هم کسب درآمد می‌کند. 


چرا دچار این حالت شده‌ام؟ حس می‌کنم که حاضرم صد بار جان خودم را فدای آقای شلان کنم، در حالی که با حرف‌هایش به من ثابت کرد آدم احمقی‌ام. بیشتر از همه دلم می‌خواهد او را گول بزنم اما او کنه دلم را می‌خواند. این شور پنهانی که او ازش حرف می‌زند، طرحی است که برای موفقیت و ثروتمند شدن در سر دارم. معتقد است که من قابلیت کشیش شدن را ندارم، آن هم درست وقتی که مجسم می‌کردم اگر به عایدی هزار فرانک در سال این دختر پشت پا بزنم به عالی‌ترین وجه ایمان و هدف‌مندی روحانی‌ام را به کشیش نشان داده‌ام. 
در آینده فقط به آن قسمت‌هایی از شخصیتم تکیه می‌کنم که قبلاً امتحانشان کرده باشم. چه کسی می‌توانست پیش‌بینی کند که من روزی از گریه کردن لذت ببرم! یا کسی را دوست داشته باشم که دارد اثبات می‌کند که آدم احمقی‌ام!



عشق عقلانی بدون شک بیشتر از عشق واقعی هوش دارد، اما اشتیاقش گه‌گاهی است؛ خودش را بیش از حد خوب می‌شناسد، بی‌وقفه خود را داوری می‌کند؛ به دور از آن است که فکر را به گمراهی بکشاند، برپایی‌اش جز به نیروی اندیشه نیست. 




رمان آینه‌ای است که در جاده بزرگی در حرکت است. گاهی آبی آسمان‌ها را در نظرتان می‌آورد و گاهی گل و لجن چاله‌های راه را. و شما کسی را که آینه را به دوش می‌کشد به بی‌اخلاقی متهم می‌کنید! آینه‌اش لجن را نشان می‌دهد و شما آینه را متهم می‌دانید! اتهام را به جاده بزنید که چاله در آن است، و از آن هم بیشتر به بازرس راه‌داری که می‌گذارد چاله تشکیل شود و آب در آن بماند و بگندد. 




روس‌ها از آداب و رسوم فرانسوی‌ها تقلید می‌کنند. اما همیشه با پنجاه سال تأخیر.
      
3

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.