Raziyeh

@raziyeh_srm

12 دنبال شده

6 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                🔴حاوی اسپویل
فوق العاده بود
بینظیر
هم حماسی، هم شیرین، هم واقع گرایانه
رهبر ها خطاپذیرند...این جمله واقعا، واقعا فوق العاده بود
زاپاتا ، مردی سرخپوست که اوایل کتاب یک جوان ساده دل و یاقی، با روحیه ی یک مبارز نشون داده شد و در طول داستان، رشد کرد، تغییر کرد، اشتباه کرد و در نهایت ماندگار شد
خوانش دلنشین و موسیقی زمینه خیلیییییی قشنگی داشتتتتت که لذت داستان رو چند برابر کرده بود
من روحیه زاپاتا رو خیلی دوست داشتم. اون ذاتا یک استقلال طلب بود.

پابلو...پسر مهربون و مظلوم، قربانی اشتباه یک رهبر، یکی از قربانی ها...

و این کلامش:
_آیا مردی که ذهنش پر از خشم و خشونت باشه، میتونه به صلح و آزادی برسه؟

نظر شما چیه؟ 
نمیشه...کسی که خشمگین باشه دنبال انتقام و کیفره و این یعنی جنگ، یعنی مبارزه تا گرفتن انتقامی که همیشه ادامه داره. پس کدوم انتقام جویی به صلح میرسه؟

_اگه هدف صلح و صفا نباشه جاده ی جنگ انتها نداره

البته که همینطوره
آزادی، گرفتن زمین، گسترش مرز، سقوط دیکتاتور و...و همیشه پشت این اهداف، دلایل و بهانه های بیشتری برای جنگ میاد و تا سالها، جسد روی هم انباشته میشه
فرناندو چرک ترین کارکتر این فیلمنامه بود. مردک چندش و دو به هم زن!!!
ناراحت کننده است که زاپاتا به حرفای اون گوش میکرد
و اما،فرانسیسکو مادرو...طفلکی مهربون🥲☘🍫(اما نه چندان باهوش). اون یک رهبر فوق العاده مهربون بود اما گمونم زیادی دل خوشی داشت
ولی یک چیزی: مادرو میخواست با قانون مداری و انتظار، انتظاااااار زمین ها رو پس بده و البته با اتحاد با آدمهای نالایق، که باعث شد به دیار باقی بره، و زاپاتا مثال عالی ای براش زد، (ساعت و اسلحه). ولی شاهد بودیم که بعد پس دادن زمینهای مردم و رئیس جمهور شدن زاپاتا باز هم جنگ ادامه داشت...دردناکه 

می رسیم به اوفیمو، داداش عزیزمون که قدرت فاسدش کرد
اگه زاپاتا با دیدن اون پسر جوون یاد خودش نمی افتاد چه بسا که اونم به فاسد شدن ادامه میداد و به همون رئیس جمهور دیکتاتوری که بیرونش کرده بودن تبدیل میشد...ولی خداراشکر گذشته اش اونو نجات داد
ولی اوفیمو تو اون وسوسه ها گیر کرده بود. البته اینکه سالها برای آزادی با هر بهانه دیگه ای جنگیده بود باعث شده بود که حق خودش رو خیلی بیشتر بدونه. اینم یک دلیل برای بدبختی مردم...کسانی برای شما می‌جنگند، و به پاس این زحمات میتونن حقشون رو از نون شب شما مطالبه کنند

_رهبرها همگی خطاپذیر اند. اشتباه می‌کنند. دنبال کسانی نباشید که خطا نمی‌کنند. چون همچین کسانی وجود ندارند. همه‌ی اونها مثل خودتون‌اند، تغییر میکنند، ترک‌تون میکنند، می‌میرند. بهترین رهبر خود شمایید.

بلههه بله دقیقااا
امیلیانو کاری کرد که مردم به قدرت خودشون ایمان بیارند. "رهبر ها خطا پذیرند". پس اون کاری کرد که هر کدوم از مردم خودشون با تنهایی، به یک رهبر تبدیل بشن و اتحاد اون مردم، به شکل درست و تو مسیر درست، یعنی خود آزادی.

_اون یک مرد نیست. اون یک عقیده است که داره پیشرفت میکنه.

و این عقیده، به زیبایی مردمش رو رشد داد.این تیکه از متن واقعا بهترین توصیف برای زاپاتا بود. ذرت ها رو از بین میبردن، می‌دیدن دوباره سبز شده خونه ها رو خراب می‌کردن، می‌دیدن دوباره ساخته شده، اون مردم از هیچی نمی‌ترسن. کی می‌تونه جلودار جامعه ای بشه که همچین مردمی داره؟

_ یک مرد مقتدر مردم ضعیفی پشت سرش به جا میگذره. مردم قوی،اونا احتیاجی به مرد مقتدر ندارن

بفرمائید! دیگه از این جمله بندی بهتر؟ 
چاره کار، فقط یک راهنمایی مفید بود و بووووممممم 


_اون انسانی بود که دنبال صلح می‌گشت اما جنگ نصیبش شد. سربازی که از کشت و کشتار متنفر بود اما هزاران نفر به نام او جان باختن. جنگجوی همیشه زنده‌ای که از روی بیزاری نبرد می‌کرد. اون امیلیانو زاپاتا بود.

اون فوق العاده بود. یک اسطوره حماسی،  باهوش، مهربون و مقتدر!



        

باشگاه‌ها

باشگاه کتاب‌خوانی مثبت کتاب

323 عضو

شرکت خلاقیت: خاطرات بنیان گذار پیکسار

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

Raziyeh پسندید.
ناشناس ( با نام اصلی دهکدۀ ستیپان چیکاوا و اهالی آن) داستان بلندی است که قرار بود نمایشنامه باشد. نمایشنامه‌ای کمدی که با تصمیم نویسنده به داستان بلندی با مایه های کمدی تبدیل شد. بین دیگر آثار داستایِفسکی، این اثر من را یاد «یک اتفاق مسخره» می‌انداخت.
ناشناس آخرین نوشته‌ای از داستایِفسکی است که ردّ پای گوگول را در آن می‌توان دید. اثری که شخصیت هایش خیلی عمیق پرداخت نشده‌اند.
در تمام طول خواندنش حسرت این را می‌خوردم که ای کاش همان نمایشنامه می‌ماند. مکان های محدود داستان و نوع معرفی شخصیت ها کاملاً تداعی‌کننده نمایشنامه هاست. 
فاما آپیس کینِ ناشناس از نمونه های اولیه مرد زیرزمینیِ یادداشت های زیرزمینی و راسکولنیکافِ جنایت و مکافات است. البته نوع روایت اجازه عمیق تر شدن فاما را نمی‌دهد.
اولین اثری بود از داستایِفسکی که به نظرم به حد کمال نرسیده بود. به خصوص تصویر سازی از مکان و فضای داستان ناقص بود.
در نهایت ناشناس را یکی از پیامبران ادبیات نوشته است ولی جزو بهترین های او نیست.
            ناشناس ( با نام اصلی دهکدۀ ستیپان چیکاوا و اهالی آن) داستان بلندی است که قرار بود نمایشنامه باشد. نمایشنامه‌ای کمدی که با تصمیم نویسنده به داستان بلندی با مایه های کمدی تبدیل شد. بین دیگر آثار داستایِفسکی، این اثر من را یاد «یک اتفاق مسخره» می‌انداخت.
ناشناس آخرین نوشته‌ای از داستایِفسکی است که ردّ پای گوگول را در آن می‌توان دید. اثری که شخصیت هایش خیلی عمیق پرداخت نشده‌اند.
در تمام طول خواندنش حسرت این را می‌خوردم که ای کاش همان نمایشنامه می‌ماند. مکان های محدود داستان و نوع معرفی شخصیت ها کاملاً تداعی‌کننده نمایشنامه هاست. 
فاما آپیس کینِ ناشناس از نمونه های اولیه مرد زیرزمینیِ یادداشت های زیرزمینی و راسکولنیکافِ جنایت و مکافات است. البته نوع روایت اجازه عمیق تر شدن فاما را نمی‌دهد.
اولین اثری بود از داستایِفسکی که به نظرم به حد کمال نرسیده بود. به خصوص تصویر سازی از مکان و فضای داستان ناقص بود.
در نهایت ناشناس را یکی از پیامبران ادبیات نوشته است ولی جزو بهترین های او نیست.
          
Raziyeh پسندید.
Raziyeh پسندید.
Raziyeh پسندید.
Raziyeh پسندید.
            باید نوشت، چه به نام چه به ننگ!


0- دلتنگم برای دست به قلم[کیبورد] شدن و نوشتن. نوشتنِ بدون قید و بندهای از پیش تعیین شده!
دانشگاه است دیگر؛ یک شاقولی، یک کسی، یک جایی بر سردرِ آن کوفته است که پس از آن تمام جسم‌ها رو قالب می‌زند. راهِ گریزی ازش نیست، اما نباید حبس شد در جهانش، حالِ دلم با جهانِ اهلِ انضباط صاف نیست؛ با اینکه به ضرورتِ جهان‌شان وافقم. 
اما آیا گریزی از امورِ ضروری هست؟ "آرزویی دلکش است اما دریغ..."
تمام.

1- هرچقدر از متفاوت بودن تجربه مطالعه/دیدنِ این نمایشنامه از مک‌دونا بگویم، حق مطلب ادا نمی‌شود. اصلا داریم این میزان از اختصار و داستان‌گویی؟ حقا که در "داستان‌گویی" قلمِ مک‌دونا از بهترین قلم‌هایی که تا الان خوانده‌ام. تاریکیِ جهانش به بی‌پَرْتو بودنِ جهانِ آندری‌یِف است، اما آندری‌یِف داستان‌سرا نیست و در جای دیگری باید سراغ خوشیِ قلمش بود. اما مک‌دونا داستان می‌گوید، "چه به نام چه به ننگ".
اصلا گویی این نمایشنامه دچار سندرومِ درام و داستان بی‌قرار است. این تکه از متنِ من را کسانی می‌فهمند که نمایشنامه را خوانده‌اند(اگه هنوز داری این متن رو می‌خونی باخت دادی، بلند شو بی‌زحمت برو نمایشنامه رو بخون، هشدااار! داستان وحشتناک تلخی داره ، و اجرای تئاتری که دوتا کارگردان داشت و پیام دهکردی و علی سرابی توش درخشان بودن و نوید محمدزاده معمولی بود رو ببین، بعدا بیا. اگه این کار رو کردی من به هدفم از نوشتن این متن رسیدم...)
خلاصه داشتم از یک بیماری حرف می‌زدم، یک سندروم، یک وضعیت غیرطبیعیِ تکرارشونده در این نمایشنامه. قدم به قدم، لحظه به لحظه و فراز به فرازِ این متن، مالامال از داستان بود؛ هرکدام با قهرمان‌ها و ضدقهرمان‌ها و آنتاگونیسم‌ها و درام‌های خودش. لزوما منظورم اون داستان کوتاه‌های کاتوریان نیست که تک‌تک‌شون پتانسیل یک اثر بلند مستقل را دارند، منظورم داستانِ تک‌تک کاراکترهاست. داستان زندگیِ اِریِل خودش جهانی داره و عجب کارکردی هم در نمایش داشت. اصلا خودِ توپولسکی و داستانی که گفت.
 ‌"اشاره‌های لعنتیِ" داستانش هم عالی بود، ولی همین تاکید مک‌دونا بر اینکه باید "داستان گفت" و لزوما نباید دنبال "اشاره به چیزی" بود، جدا از نکته مهمی که در نقدِ ادبی دارد(همان‌که اپسیلونی بَلَدَش نیستم) ، به نظرم وجه آیرونیک و کناییِ جذابی دارد. یعنی خلاصه منظورم اینکه: "به 'دَر' نگفتم این رو، اصلا اشاره‌ای نداشتم، ولی خودمون می‌دونیم که 'دیوار' باید بشنوه این رو!". به بیانٍ اُخری، بازم خودِ مک‌دونا به چیزی اشاره داره به نظرم🤝😁
حالا همه‌ی این درام‌ها و داستان‌های متکثر و پیشینه کاراکترها رو قرار بده کنار "داستانِ زندگیِ مک‌دونا". اصلا مولف، اثر و تمام جوانب این کار آمیخته به داستان است. چجوری می‌شه اینجوری باشه؟ اصلا عجیبه. خودِ مک‌دونا هم واقعا داستانِ زندگیِ عجیبی داشته... 

2- چقدر یک اجرای تئاترِ خوب، خوبه. جدا از نقدهایی که به اجرای معروف و موجود از این نمایش به فارسی وارده، مثل تپق‌زدن‌های زیادِ احمد مهرانفر، حذف برخی شخصیت‌ها و جایگزینی نقاشی بجای بخش‌هایی از نمایش که خودشون می‌تونستن اجرا داشته باشن و چند نقدِ دیگر که با توجه به برخی محدودیت‌ها موجه است، واقعا اجرای فارسی از این نمایش به کارگردانیِ محمد یعقوبی و آیدا کیخانی خوب بود.
حالا باید یه جستی زد و دید آیا به زبان اهل آن طرفِ آب اجراهای خوبی از این گوهری موجود است یا خیر؟ صدی نود موجود است، پس باید یافت! 

3-نیم ستاره بماند برای داستانِ مشاهده یک اجرای بهتر از این نمایشنامه. همون که بالا گفتم.

4- اینکه قلمِ مک‌دونا خالی از هر نوع تکلف و سخت‌بودن است ولی داستان‌ش چنین چندلایه و درگیرکننده است خیلی برایم جذاب بود. یعنی انقدر روان و سریع کتاب را می‌خوانی که گویی متن یک اتوماسیون دولتی است که تو به عنوان یک بوروکراتِ میانسالِ دولتی برای بار هزارم در زندگی‌ات داری آن را می‌خوانی، همانقدر ساده و روان است برایت. ولی وقتی مکث می‌کنی و به بلایی که این قلم بر سرت آورده است فکر می‌کنی، برقِ سه فاز از سرت می‌پرد. غم‌انگیز است که کسانی را می‌بینی که چنین می‌نویسند. نه که حسودی باشه‌ها، صرفا یه غبطهٔ ساده است.


∞- هنوز نمایشنامه رو نخوندی و داری متنِ مرورِ من رو می‌خوانی؟ مرسی که کلا توجه نمی‌کنی به چیزایی که می‌نویسم!
          
Raziyeh پسندید.