معرفی کتاب مرگ ایوان ایلیچ اثر لی یف نیکالایویچ تولستوی مترجم سروش حبیبی

مرگ ایوان ایلیچ

مرگ ایوان ایلیچ

4.2
777 نفر |
256 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

86

خوانده‌ام

1,437

خواهم خواند

467

شابک
9789643625849
تعداد صفحات
104
تاریخ انتشار
1399/7/16

توضیحات

        
در عمارت بزرگ دادگستری، هنگام رسیدگی به دعوای خانواده ملوینسکی دادستان و اعضای دادگاه طی زمان تعطیل جلسه برای تنفس در اتاق ایوان یگورویچ شبک گرد آمده بودند و بحث به پرونده پر سر و صدای کراسوسکی کشیده بود. فیودور واسیلی یویچ با حرارت بسیاری می کوشید ثابت کند که دادگاه صلاحیت رسیدگی به این پروند را ندارد و ایوان یگورویچ سر حرف خود پافشاری می کرد که دارد. اما پیوتر ایوانویچ که از ابتدا به بحث وارد نشده بود توجهی به آن چه می گفتند نداشت و سر خود را به خبرنامه ای که تازه آورده بودند گرم کرده بود. گفت آقایان ایوان ایلیچ هم مرد.

      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به مرگ ایوان ایلیچ

نمایش همه
کورسرخی: روایتی از جان و جنگ نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچمرگ ایوان ایلیچ

".Don't try to understand it, feel it"

7 کتاب

حتی بعد از اینکه آن کلمه از دهانم بیرون پربد و چه ناآگاهی و نابالغی زشتی بود و چه بار خجالتِ بزرگی که یحتمل یک عمر به خاطر حواس‌پرتی لفظی آن لحظه‌ام باید حمل می‌کردم، حتی بعدش که تا صبح توی اتاقم هق‌هق می‌کردم گریه‌هام به کیفیت همیشه نبودند. گریه‌ای نبود که بتواند تا همیشه طول بکشد، قفسه‌ی سینه ام مثل قبل نمی‌سوخت از شدت گریه و بدتر از همه: دلم نمی‌خواست خودم را سر به نیست کنم. از خودم شرمم نمی‌آمد آنقدر که باید، نه اندازه‌ی قبل‌تر وقتی کارِ به‌لحاظ اخلاقی نادرستی را می‌کردم. فهمیدم چیزی در من کم شده است؛ یک چیزی از جنس احساسات را از دست داده‌ام. غلظت احساساتم کم شده و دارم تبدیل می‌شوم به آدم بزرگ دلقک طبقه متوسط خودخواه که یک عمر ‌له‌له می‌زند احساس پوچی اش را با کسب برچسپ‌های هویتی مثل مگس از روی سر زندگی‌ش بتکاند. الان آمدم بگویم مثل فلانی و بعد سر خودم تشر زدم که به من ربطی ندارد فلانی و فلانی ها چطور زندگی می‌کنند و من اصلاً نمی‌دانم فلانی ها دارند چیکار می‌کنند. همین است که هست. قرار هم نیست درموردش بیشتر فکر کنم و با همه‌ی بی‌معنایی‌ای که برایم دارد، خبری از زیر سوال بردن این گزاره نیست. تلاش برای معنادار کردن این جمله برایم به شیطنت نوجوانانه‌ای بدل شده و می‌توانم به این بهانه که این جمله برایم بی‌معنی است، یک سری چهارچوب های اخلاقی را زیرپا بگذارم. بی‌معنایی این جمله فقط محدود به مبهم بودن تعریف اجزای جمله یا ندانستن پیشینه‌ای برای اثبات کردنش نیست، جمله برام بی‌معنی است چون ابزاری دارم که نقدش کنم. ابزاری از جنس فقدان اعتماد به هر باوری دارم که با خالیِ محکمش می‌توانم زیر هر چیزی بزنم. بدون این که حواسم باشد، چون پایه‌ی فکری محکمی ندارم، به مرور زمان زده‌ام زیر بعضی چیزها درحالی که خالی محکمم شامل این، انگار که، خودحق‌دارپنداری‌ام هم می‌شود و همین را هم می‌شود از بیرون نگاه کرد و ازش، از قلدری نوجوانانه‌اش که نشات گرفته از مرض بی‌هویتی است منزجر شد. فهمیدم که ابهام کلمات برام تبدیل به ابزاری برای خودبزرگ‌بینی شده چراکه دغدغه‌ی واقعی‌م را پاسخ نداده‌ام. دلیل دیگری که این شیطنت نوجوانانه را مردود می‌دانم این است که اینجا اصلا مسئله نزاع بر سر مشتی گزاره‌ی منطقی نیست و اگر بر سرش نزاع کنیم هم بازی می‌کنیم و کارمان جدی و مسئله‌محور نیست. چرا که مسئله‌ی اصلی اینجا درگیری احساسات است نه درستی و نادرستی کار. مسئله این نیست که آیا شوخی نژادپرستانه کردن کار زشتی هست یا نه، مسئله این است که من چون دری از احساسات را به روی خودم بسته بودم زشت بودن کارم را با عمق جانم حس نکرده بودم. نکته این است که چیزی که باید حس می‌کردم اصلا زشتیِ اخلاقیِ عملم نبود، چیزی که باید حس می‌کردم، تلاش می‌کردم حس کنم، غم و خشمی بود که از حافظه‌ی تاریخی یک افغانستانی بیرون می‌آید وقتی آن کلمه را می‌شنود. باید تصور می‌کردم هر چیزی که او در زندگیش گذرانده را. باید می‌توانستم تصور کنم و مسئله این است که چندوقتی رمان نخواندن باعث شده تخیلم ضعیف شود و این باعث شده من آدم مزخرفی بشوم. من نتوانسته بودم حسش کنم، جوری که انگار خود خودم دارم تجربه می‌کنمش، جوری که از کار زشتم جلوگیری کند. نتوانسته بودم در ذهن محدود خودم هزاران هزار آدم دیگر باشم. یادم رفته بود چون چندوقتی بود رمان نخوانده بودم پس محدود مانده بودم به احساسات پست خودم. به خودخواهی و دغدغه‌های احمقانه‌ و بی‌ارزش زندگی خودم. پس علی‌الحساب اینجا کتاب‌هایی را لیست می‌کنم که شاید بهم کمک کنند بیشتر حس کنم به‌جای مناقشه با هر دیگری‌ای برای باوراندن این بهش که حرف خودش اشتباه است. بیشتر خودم را جای دیگری بگذارم به‌جای سودای احمقانه‌ی نجات ‌دادن دنیا. بیشتر گوش کنم که دیگری چی می‌گوید، به‌جای اینکه وحشیانه وسط حرفش بپرم یا ته ذهنم فکر کنم مزخرف می‌گوید. این لیستی‌ست برای یادآوری پایه‌ای‌ترین مهارت‌های زندگی با دیگری که من توی دو، سه سال اخیر از یادشان برده بوده‌ام. لیستی که الان محتوای خاصی ندارد ولی به مرور آپدیتش می‌کنم. کلا نظم خاصی برای کتاب‌هاش قائل نیستم و ربط خاصی به هم ندارند و تا حدی برای دسته‌بندی و در نتیجه‌اش یادآوری این است که اصلا چرا این‌ها را می‌خوانم.

0

یادداشت‌ها

          به نام او

تنهاییِ دمِ مرگ

🔹️برای خودم هم تعجب‌آور است.
کتابی را چهار بار بخوانی و باز با خود بگویی که باید برای یکبار دیگر هم که شده، آن را بخوانم.
حکایتِ من و داستانِ بلند و بلندمرتبه مرگ ایوان ایلیچ نوشته لف تالستوی کبیر چنین است.

🔸️آخرین جمله‌ای که "ایوان ایلیچ" -یا بهتر است بگوییم روح او- بر زبان می‌آورد، این است:
"مرگ تمام شد، دیگر مرگی وجود ندارد"
و این یک جمله چکیده هر آن چیزی‌ست که تالستوی را بر آن داشته تا این داستان را بنویسد.
مرگ ایوان ایلیچ داستان مرگِ ایوان ایلیچ نیست بلکه داستان زندگی اوست، اویی که در آستانه مرگی ناگهانی و گریزناپذیر قرار گرفته است.

🔸️ایوان ایلیچ در اوج قدرت و موفقیت با مرگ –این حقیقت انکارناپذیر- روبرو می‌شود، او یکی از مقامات بلندپایه دادگستری است و در آستانه ورود به طبقه اجتماعی بالاتر قرار دارد. او سالها بی‌وقفه تلاش کرده تا به این جایگاه برسد و حال وقت آن رسیده که از ثمره این سالها را بچشد، و اما مرگ به ناگاه سر می‌رسد. داستان شروع بیماری او تمثیلی از زندگیش است، او برای نصب پرده اتاق پذیرایی خانه جدید مجللش از نردبان بالا می‌رود، به ناگاه از آن سقوط می‌کند. در این حادثه او از ناحیه پهلو دچار درد شدیدی می شود، دردی که درمان نمی‌شود و تا مرگ همراه اوست.

🔸️تالستوی در این داستان ما را از مرگ نمی‌ترساند هنر او این است که به این مقوله مهم از این زاویه تکراری نگاه نمی‌کند او ما را از به ناگاه رسیدن مرگ می‌ترساند او ما را از زندگی کردن  زیر سایه مرگ می‌ترساند. تمام انسانها هرچند که می‌دانند مرگ سرنوشت محتوم آدمی‌ست ولی به آن باور ندارند و وقتی که خبر درگذشت دیگران را می‌شنوند، به مانند اطرافیان ایوان ایلیچ، در دل خود خوشحالند که مرگ به سراغ دیگری آمده نه آنها.

🔸️ولی این تنها هنر تالستوی در این داستان نیست. او به شکل بی‌رحمانه‌ای شخصیت اولش را در آستانه مرگ، تنها رها می‌کند. مردی که تمام کوششهایش در زندگی در جهت ارتقای وضعیت خانواده‌اش بوده حال در دوران بیماریِ سخت خود وبال آنهاست:
«این مطلب بیش از همه ایوان ایلیچ را شکنجه می‌داد. می‌دید که اهل خانه –مخصوصاً همسر و دخترش که دائماً در سفر بودند- هیچ چیز را درک نمی‌کنند، از اندوه و افسردگی و بهانه‌جوئی او ملول و کسل می‌شوند، مثل اینکه او را مقصر وضع ملالت‌بار و اندوهناک خانه می‌دانند»
باری «ایوان ایلیچ روزهایِ آخر عمر خود را در آن شهر پرجمعیت و در میان افراد خانواده و دوستان و آشنایان بی‌شمارش تنها به سر می‌برد.»

🔸️ولادیمیر ناباکف –داستان‌نویس و منتقد مشهور روس- معتقد است که تالستوی در هنگام توصیف اندیشه یا موضوعی که می‌خواهد مطرح کند آنقدر با تأنی و تکرار به حواشی پیرامونی آن مطلب می‌پردازد که آن را در ذهن مخاطب جا انداخته و او را با خود همراه می‌کند و اصطلاحاً سیبِ مطلب را پوست می‌کند.
و او در مرگ ایوان ایلیچ به واقع همین کار را می‌کند جزئیاتِ فراوانِ این داستانِ نه چندان بلند نه تنها زائد نیست بلکه در خدمت مفهومِ غایی مورد نظر تالستویِ است و به همین خاطر ملال آور نیست. او به مانند دیگر نویسندگان کلاسیک توصیف نمی‌کند که استاد توصیفگری و تصویرسازی بهشمار بیاید بلکه از حواشی می‌گوید و آنقدر می‌گوید که مخاطب را به متن رهنمون سازد تمام داستانهای بلند او دارای چنین ویژگی‌ست و مرگ ایوان ایلیچ گل سرسبد آنهاست.

🔸️من این داستان را چهار بار خوانده‌ام اول بار با ترجمه صالح حسینی که هم به دلیل ترجمه نه چندان خوب و هم به دلیل کم‌سن و سال بودن خودم چندان از آن نفهمیدم پس از آن با ترجمه سروش حبیبی قدر و قیمت این شاهکار به دستم آمد و در آخر با خواندن ترجمه حمیدرضاآتش‌برآب شیفته آن شدم. و حال با ترجمه کاظم انصاری . و با احترام به آن عزیزان این ترجمه بیشتر از ترجمه‌های دیگر به دلم نشست.
        

35

زکیه

زکیه

1400/6/16

          "مرگ؛ حقیقتی مسلم و مغفول!"
مرگ آن حقیقتی است که همه به آن اذعان و باور داریم، ولی آن را برای خود نپذیرفته‌ایم، هرچند که برای دیگری قابل تصور است! 

"ایوان انسان است، انسان فانیست، پس ایوان فانیست."
برهانی ساده، که هم صورتی معتبر دارد و هم ماده‌ای صادق. 

"انکار، خشم، ترس، تسلیم"
چهار گام مواجهه با مرگِ "خود"... اگر از پیش به ما بگویند که تنها چندی (مثلا ۱ماه دیگر) زنده‌اید، ابتدا اصرار می‌کنیم که حتما اشتباهی شده، بعد خشمگین می‌شویم که "چرا من؟"؛ بعد از آنچه در پیشِ‌روست، و ما آن را نمی‌شناسیم و برای آن آماده نیستیم، وحشت برمان می‌دارد، ولی در آخر با ناامیدی و تسلیم پیش خود اقرار می‌کنیم:《همین است دیگر... گویا خیلی پیشتر به ما گفته بودند که "تنها چند صباحی زنده‌اید"، ولی در آخر راه یادش افتادم...》 

همه آنچه را که نوشتم حین خواندن کتاب مرگ ایوان ایلیچ در خود می‌یافتم و تصور می‌کردم. این رمانِ کوتاه، مرگنامه‌ای مختصر است. به قول صالح حسینی(مترجم)، لئو تولستوی _مرگ ایوان ایلیچ_ را با مرگ آغاز می‌کند و با زندگی پایان می‌دهد... در واقع با  توجهِ به زندگی... این فرصت مختصر!
به نظرم این کتاب مطلب ناشینده‌ یا نادانسته‌ای ندارد... تنها همه آنچه را که می‌دانیم و شنیده‌ایم چنان در قامتِ وضعیتِ مواجه و دمِ مرگِ ایوان ایلیچ به تصویر می‌کشد که گویی مخاطب خود در محضرِ مرگ و در بسترِ احتضار است.
من هم با ترجمه سروش حبیبی خواندمش، هم با ترجمه صالح حسینی. ادبیات حسینی روان‌تر است، و قلم حبیبی نغزتر...


        

22

          آنکه زندگی روزمره را برای خود انتخاب می کند از هرگونه فضیلتی خالیست. زندگی غیر اصیلی که شخصیت این داستان اثر تولستوی برای خود در پیش گرفته است عملا در گذر زمان او را به موجودی مفلوک بدل می سازد. برای ایوان و همسر و خانواده اش تنها پول، ترفیع مقام ایوان، خریدن خانه بزرگتر و آراستن آن مهم است و زندگیشان روزانه با مهمانی های مختلف و شرکت در مسابقات قمار می گذرد. 
به نظر می رسد آنچه شخصیت ایوان به تدریج به خصوص در روزهای واپسین زندگی اش بدان پی میبرد این است که او هیچ گاه مرگ اندیش نبوده است حال آنکه شاید اساسا معنی هستی و زندگی در پیوند با اندیشیدن به مرگ و نیستی شکل بگیرد. 

پست و مقام بالای ایوان در دادگاه، افزایش حقوق، زن زیبا و ... هیچ کدام در هنگام مرگ ایوان را یاری نمی کند و جالب تر آنکه ایوان در لحظات منتهی به مرگش تنها از یک پیشخدمت روستایی آرامش می‌گیرد و تنها لحظاتی درد او را تسکین می‌دهند که مربوط به قبل از زندگیِ غیر اصیل و ابژه وار او هستند یعنی سالهای کودکی یا اوایل ازدواجش که هنوز زندگی ساده ای دارد. 

#مرگ_ایوان_ایلیچ
        

10

          «مرگ ایوان ایلیچ»
برای چه کتاب می خوانیم؟
این سوالی است که خیلی ها می پرسند وگاهی حدیث نفس خودمان در هنگام مطالعه می شود.
پاسخ اجمالی: گاهی برای دلم و گاهی برای دل دیگران!
«مرگ ایوان ایلیچ» از جمله آن آثاری است که در دسته ی دوم قرار می گیرد، به طوری که مطالعه ی آن‌را برای همه ی دولتی ها، کارکنان و‌حقوق بگیران دستگاه های مختلف حکومتی و خصوصی و بالجمله تمام کسانی که به نوعی با ارباب رجوع در ارتباط اند لازم می دانم.
زندگی اجتماعی و طبقات آن نوع نگرش مردم به همنوعان خود را تغییر می دهد، اما این تغییر چرا و چگونه به وجود می آید پرسشی است که فعلا بهتر است در پس ذهن مان کمی خیس بخورد!
به اختصار می توان تولستوی را به خاطر خلق چنین اثر موجزی ستود که در چند پرده ظهور و افول یک زندگی نمونه را برای ما ترسیم کرده است.
دردناک‌ترین حقیقت این است که وقتی مسئولان یک جامعه با ولی نعمتان خود احساس همدلی کنند که خود نیز از جبر روزگار دچار آن بلا(بیماری،فقر و...) شده باشند!
از این رو‌ یا باید برای همدل کردن مسئولان یک جامعه با مردم:
۱- خود آن مسئول چنین مختصاتی(مبتلا به درد مردم) داشته باشد.
۲-بر اثر اتفاقی خودش چنین تجربه ای را کسب کند.
۳-یا خود مردم دست به کار شوند و آن مسئول را با چنین حقایقی آشنا کنند!! 
اگر چه این ها همه ی داستان نیست، اما «مرگ» انکار ناپذیر ترین آینده ای است که همه ی ما با آن مواجه خواهیم شد و چه حقیقتی است این «مرگ»! از «زندگی» ملموس تر و نزدیک تر.
بلاخره خواهد آمد و تفاوت ها از نوع هم آغوشی با آن واقعیت محض عیان خواهد شد.
        

9

          مطلب برای چندین ماه پیش است و اول در <a href="http://davanevis.blog.ir/post/death-of-ivan-ilich">اینجا</a> نوشته شد.

ایوان ایلیچ مرد. درست مثل چند میلیارد نفری که قبل از او مردند و درست مثل ماها که توی صفیم تا بعد از او بمیریم...

۱- گاهی وقت‌ها قرار نیست مشکلات ما آدم‌ها با مداخله مستقیم الهی حل شود. قرار نیست اشتباهاتمان با کلام مستقیم خدا اصلاح شوند. گاهی وقتا کافی‌ست آدمی مثل خودمان (که حرف خدا را فهمیده) خیلی ساده دست روی شانه‌مان بگذارد و بگوید «داداش حواست هست تا گردن تو لجن گیر کردی؟» گاهی وقت‌ها لازم نیست کسی برای‌مان آیه و حدیث بیاورد یا روضه مکشوف بخواند تا اشکمان را دربیاورد. کافی‌ست یک داستان ساده راجع به یک آدم معمولی تعریف کند تا چار ستون بدن‌مان به لرزه بیفتد.

۲- چند ماه قبل که داشتم گودریدزم را چک می‌کردم یکی از دوستانم که مشغول قرآن خواندن بود، آیه «أَیْنَمَا تَکُونُوا یُدْرِککُّمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کُنتُمْ فِی بُرُوجٍ مُّشَیَّدَةٍ»* را پست کرده بود و یکی از این جوجه آتئیست‌ها (از آن قماش که روشنگری برای متدینین را وظیفه ازلی و ابدی خودشان می‌دانند) در کامنت‌ها طعنه زده بود که «عجب کشف بزرگی». وقت و حوصله بحث نداشتم و اصولا بحث کردن پای پستی که صاحبش نخواسته بابش را باز کند نمی‌پسندم. اما جا داشت برایش بگویم که ما آدم‌ها به هر دین و ایمانی که باشیم و هر چقدر هم خودمان را دانای کل بدانیم ظاهرا بعضی از واقعیت‌های کوچک و بدیهی را فراموش می‌کنیم. که این جمله کشف نیست؛ تذکر است؛ یادآوری‌ست. که اگر ما آدم‌ها واقعا می‌دانستیم که مرگ فقط برای همسایه‌ها و ایوان ایلیچ‌ها نیست و یک روزی هم نصیب ما می‌شود و دستمان از دنیا کوتاه می‌ماند شاید وضع دنیا امروز این نبود.

۳- واقعا اگر ما آدم‌ها می‌فهمیدیم که خیلی ساده و راحت (درست مثل ایوان ایلیچ) می‌میریم و شاید (به لحاظ آماری هم که نگاه کنیم) مرگ‌مان حادثه چندان مهم و قهرمانانه‌ای هم نباشد و کلا حتی اگر استیو جابز هم باشیم مرگمان نهایتا بشود دستمایه پول در آوردن و جلب توجه کردن دیگران (آن‌هم درست وقتی دست خودمان از همه این‌ها کوتاه است) چه اتفاقی می‌افتاد؟ باز هم سهامداران اکسون موبیل حاضر می‌شدند برای ۴ دهه سود بیشتر چنین <a href="https://www.commondreams.org/views/2019/05/19/are-exxonmobil-execs-most-evil-people-200k-year-history-humanity">گند عظیمی</a> به کل دنیا بزنند؟ منافع ژئوپولیتیک سیاست‌مداران خارجی ارزش تحمیل <a href="https://thenib.com/eight-years-of-unrest-in-syria?t=default">این رنج عظیم بشری</a> را به چند ده میلیون نفر سوری داشت؟ باز هم صادر کنندگان تسلیحات حاضر می‌شدند <a href="https://thenib.com/what-america-s-weapons-are-doing-to-yemen">چنین بلایی</a> را سر مردم یمن بیاورند؟ سیاست‌مداران اروپایی باز هم به خاطر منافع کوتاه‌مدت دیپلماتیک و تجاری چشمشان را روی <a href="https://www.theguardian.com/commentisfree/2019/apr/26/yemen-notre-dames-bombs-heritage-arms-sales">این فاجعه</a> می‌بستند؟**

۴- فقط به از ما بهتران جوالدوز نزنم. من اگر بفهمم که چقدر راحت ممکن است بمیرم (به قول سلمان هراتی «در خیابان شلوغ / در برابر بی تفاوتی چشمهای تماشا / زیر چرخهای بی رحم ماشین / ماشین یک پزشک عصبانی / وقتی از بیمارستان دولتی برمی گردد») باز هم همینطور می‌زی‌ام که تا الان زیستم؟ و کلی آیا باز هم فلان کار را می‌کردم‌هایی که می‌شود (و به نظرم خوب است) به آن فکر کرد.

۵- فهمیدن این که می‌میریم و فانی هستیم می‌تواند یک گام بزرگ باشد برای تغییر دادن اولویت‌بندی‌های زندگی‌مان. پس مرگ ایوان ایلیچ را بخوانیم قبل از اینکه واقعا دیر شود.

* هر کجا که باشید، ولو در برج‌های شیشه‌ای، مرگ شما را در میابد.

** لینک‌ها واقعا به معنای تایید مطالب و خصوصا مراجع نیستند.
        

1

رها

رها

1401/3/1

          می دونین در تمام طول داستان داشتم به این سوال فکر می کردم که نویسنده ی بزرگی مثل "تولستوی" بودن، لزوما این حق رو بهت میده که هر بلایی دلت خواست سر قهرمان داستانت بیاری و به هر عذاب و خفتی دچارش کنی؟!  جواب این سوالم رو در موخره ای که مترجم نوشته بود گرفتم  : رنج و درد "ایوان" با شیوه های رئالیستی و تمثیلی سازگار به نظر نمی رسد و این تفکر را القا می کند که تولستوی در این رابطه دلبخواهی عمل کرده است

حقیقت اینه که من واقعا فکر نمی کنم هیچ کدوم از ما تفاوت چندانی با  "ایوان ایلیچ "داشته باشیم .همه ی ما گرفتار زندگی ماشینی و روزمرگی هایی شدیم که راه فراری ازش نیست. اینکه نتونیم یا فرصت اینو نداشته باشیم که به "مرگ" یا معنا وهدف زندگی کردن هامون فکر کنیم قطعا نمی تونه دلیل خوبی برای محکوم شدنمون به عذابی ابدی باشه. با این حال تبرئه کردن خودمون از این سهل انگاری ها هم چندان درست به نظر نمی رسه (عجب گیری افتادیم ها :)) ).  به تصور من زندگی باید چیزی فراتر از این روزمرگی های تکراری و بی معنایی باشه که بهش دچار شدیم و ما آدم ها قطعا" باید دلیل بهتر و والاتری برای اومدنمون به این دنیا داشته باشیم، هر چند که  به هر دلیلی به طفره رفتن از این تفکر ادامه می دیم
فقط امیدوارم که لازم نباشه همگی ما به سرنوشتی مثل "ایوان " دچار بشیم تا جوابی رو که جستجو می کنیم در آخرین نفس هامون و بعد از تحمل عذابی طولانی پیدا کنیم 
----

در آخر اینکه این ترجمه رو به کسی توصیه نمی کنم چون یه مقدار سخت خوان بود.ترجمه های دیگه ای از این کتاب هست که می تونید تو گودریدز پیدا کنید
        

4