محمد خزائی

محمد خزائی

کتابدار بلاگر
@Mimkhazaie

215 دنبال شده

419 دنبال کننده

            محمد خزائی هستم. در حقوق عمومی غوطه میخورم و بیشتر از آن در داستان. فکر می‌کنم درباره کتاب حرف زدن جذاب است و جذاب‌تر از آن درباره انسان حرف زدن. 
          
http://twitter.com/mimkhazaie
nesyan
mimkhazaie

یادداشت‌ها

نمایش همه
        عصر همان روز اول، جمعه، شروع کردم به خواندن دیوارنوشت‌های سلول. یک جایی نزدیک در نوشته بود: «اطلب مصحف» یا چیزی شبیه این. همان لحظه، دکمه میکروفون سلول را زدم و گفتم مصحف می‌خواهم. گفت اجابت هیچ مطالبه‌ای مقدور نیست، مگر با اذن رقیب [مراقب] که یکشنبه می‌آید، یوم الاحد.

یکشنبه اما مراقبی نیامد و من چند باری باز درخواست کردم. روز بعدش هم و روز بعدش. به مسئول پخش غذا، به مسئول کانتر از طریق میکروفون و به هرکس که می‌توانستم با او حرف بزنم. صدبار: مصحف، مصحف، مصحف! 

صبح روز ششم، چهارشنبه، رقیب دریچه کوچک میان در آهنی آبی رنگ سلول را باز کرد و گفت: «ایرانی، مصحف! تفهم عربی؟» و یک قرآن قطع رقعی، چاپ مرکز طبع قرآن ملک فهد را روی دریچه گذاشت. رویش نوشته بود «هدیه خادم حرمین شریفین، ملک عبدالله بن عبدالعزیز، لایجوز بیعه». با شوق برداشتمش و بوسیدمش. خوش‌حال‌ترین بودم بین آن روزهای تنهایی. همان لحظه شروع کردم به خواندن و خواندم و خواندم. نشسته، ایستاده، دراز کشیده بر تشک. بیش از هر وقت دیگری می‌فهمیدم و آیات بر قلبم می‌نشست. یک روزه کل قرآن ختم شد و بعد از آن هم ۵ باری دیگر.

قرآن در ۷۰ روز زندان ذهبان رفیقم بود و چه خوش رفیقی. با آن به وجد آمدم، ترسیدم، اشک ریختم و خوشحال شدم. چیزهایی از قرآن فهمیدم که هیچ وقت پیش از آن متوجه‌شان نبودم و حالا امیدوارم توفیق رفاقت با این کتاب باشکوه برایم ادامه‌دار باشد. بیشتر از آن بخوانم و بیشتر درباره‌اش بنویسم. ان شاء الله.

پ.ن: عکس، قرآنی شبیه همان است که در زندان بود. البته هدیه ملک سلمان بن عبدالعزیز به مادرم در انتهای سفر حج و تازه چاپ.
      

117

        کتاب را یک هفته پیش از سفر حج شروع کردم و چند روز پیش در مکه، روی تختم در «هتل لابادارنا» تمام. حالا، در اول صبح یک روز گرم خردادماه، پیچیده در احرام، روی سجاده‌ام نشسته‌ام روبروی ضلع غربی کعبه و دارم این را می‌نویسم.

اما درباره کتاب. آن را در کتابفروشی باب الجواد پیدا کردم، اوایل اردیبهشت امسال‌ و تا قبل از آن اصلا نمی‌دانستم شهید بهشتی چنین کتابی دارد. رزق لایحتسب بود. یکبار هم در حرم گم شد و از بخش اشیای مفقوده باز جستمش.

«حج از دیدگاه قرآن» که اسم شناسنامه‌ای‌اش «حج در قرآن» است، حرف‌ها و تحلیل‌هایی قابل توجهی درباره حج دارد؛ از جنبه‌های اجتماعی تا جنبه‌های فردی و نقدهایی جدی‌تر به حجی که حالا برگزار می‌شود. نویسنده که بسیار دنیادیده است، حج را با نگاهی متفاوت از سایر متفکرین دیده و تلاش می‌‌کند وضعیت مطلوبی از حج را ترسیم کند، حجی‌ که مایه فخر و اتحاد مسلمانان باشد و بعد پیشنهادهایی برای حصول آن وضعیت ارائه می‌کند.

من این کتاب را نه فقط به کسانی که در آستانه سفر حج هستند که به هر مسلمانی که می‌خواهد کمی بیشتر با عمق حج، این واجب مغفول، آشنا شود، پیشنهاد می‌کنم؛ بادا که شوق حج و معرفت به آن در ما زیادت شود.
      

21

        پیشتر از جلال مدیر مدرسه، غرب‌زدگی، سفر به ولایت عزرائیل و چند داستان کوتاه خوانده بودم. خیلی به دلم ننشستند، برای همین هم تمایل چندانی به خواندن باقی کتاب‌هاش نداشتم اما وقتی قصد کردم کتاب‌هایی پیرامون حج بخوانم، خواندن «خسی در میقات» اجتناب ناپذیر بود. با این حال از همان شروع کتاب علیرغم سوءظنم، با روایت جلال همراه شدم و تا آخرش را در زمان کوتاهی خواندم.
اینکه چرا از خسی در میقات خوشم آمد؛ شاید بشود برایش این چند دلیل را تراشید. اول این که برخورد جلال به عنوان یک روشنفکر نه‌چندان معتقد با سفر حج،‌ از اضطرابم برای سفر پیش‌رو کم می‌کرد. دوم اینکه طنز جلال را بیش از کتاب‌های دیگرش در اینجا دیدم و سوم هم اینکه جزئیات جذابی در دل روایات بود که شیرینی آن را چندچندان می‌کرد.
با این همه، پرش‌های روایت و یکنواخت نبودن آن و نگاه و رفتار روشنفکرمأب جلال، آن‌جاها که از حد شرع خارج می‌شد، دل من را می‌زد که اینها نیز خاصیت جلال است انگار.
در نهایت، فکر می‌کنم خسی در میقات واقعا کتاب دلنشینی خواهد بود برای هرکس که سفرنامه دوست دارد، تاریخ می‌خواند و حج برایش یک پدیده جذاب است. بخوانیدش و لذت ببرید.
      

17

        به بهانه چالشی که بهخوان برای مطالعه این کتاب در بهمن‌ماه  راه انداخته بود، شروعش کردم اما کتاب‌های موازی و کارهای پایان سال اجازه همراهی با آن چالش را نداد تا نهایتا در تعطیلات نوروز تمامش کنم.

برای یک توصیف مختصر درباره شاهنشاه می‌توان گفت: کتابی است خوشخوان، با روایاتی کمتر شنیده شده از حکومت پهلوی و روزهای انقلاب اسلامی ایران. اگر بخواهم کمی بیشتر درباره‌اش بگویم، کاپوشینسکی به عنوان یک خبرنگار اروپایی که در مشاهده انقلاب‌های مختلف سابقه‌ای کم‌نظیر دارد،‌ کمی بعد از انقلاب اسلامی در سال 1357 به ایران می‌آید و حاصل مشاهدات و گفتگوهایش با مردم در تلفیق با آنچه می‌توان تاریخ اجتماعی دوره پهلوی دانست را تبدیل به این کتاب می‌کند. 

شاهنشاه برخلاف کتاب‌های تاریخی متعدد درباره پهلوی و انقلاب ایران حرف‌های غیررسمی‌تری دارد، از مردم حرف می‌زند و زندگی‌هاشان، البته تنها بخشی از مردم که در انقلاب تقریباً منفعل بوده‌اند. کتاب داستان‌گویی سرحال است و در قالب روایت‌هایی چند صفحه‌ای تنظیم شده. اینها و برخی چیزهای دیگر همه دلیل این هستند که شاهنشاه را بتوان پیشنهاد داد. به چه کسانی؟ هرکس که اطلاعات اندکی درباره انقلاب اسلامی ایران و حکومت پهلوی دارند و به این سوال که جوامع به چه جهت به سوی انقلاب می‌روند و  انقلاب بر آن‌ها چه اثری می‌گذارد علاقه‌مندند.
      

18

        در روزگاری که دوستانم سرگرم، سرگرمی‌های نوجوانی بودند من اغلب روزهایم را در کتابخانه مهجور شهر کوچکمان می‌گذراندم و شبها هم مشغول خواند کتابهای امانت گرفته شده از همان کتابخانه بودم. آن کتابخانه، کتابداری داشت، پابه‌سن گذاشته و پخته. از مهاجران کُردی که زمان جنگ به شهر ما آمده و ساکن شده بودند. رفاقتی بینمان شکل گرفته بود که البته در آن کتابخانه که کمتر از 10 مشترک اهل رفت و آمد داشت، ناگزیر بود. در میان گفتگوهای دوستانه‌مان همیشه پای کتاب وسط بود و معمولا کتابهایی به من معرفی می‌کرد و بعضا امکان دسترسی به کتابهای ممنوعه‌ای که امکان شماره شدن نداشتند را هم برایم فراهم میکرد. از جمله کتابهایی که چند بار معرفی کرد و نخواندم همین خرمگس بود. چرا نخوانم؟ چون اولین بار وقتی کتاب عدل الهی مطهری را دستم دید با غیظ گفت: «اینا چیه میخونی؟» و بعد خرمگس را معرفی کرد که این را بخوان تا کمی عقلت باز شود.

خلاصه اینکه اسم خرمگس همیشه توی ذهن من عین یک خرمگس مانده بود تا انتهای سال پیش که نشستم به خواندنش. خوشخوان و دلپذیر. البته مشحون از شعار. یک پلاکارد حاوی هجو مذهب و دین همانطور که مطلوب آن رفیق کتابدارمان بود. با این حال از خواندنش پشیمان نیستم. داستان خوبی بود و پرهیجان و شاید اگر در نوجوانی جلوی راهم قرار میگرفت و خودم با رغبت میخواندمش میتوانست موثر هم باشد ولی حالا به نظرم صرفا یک مانیفست بامزه است از نویسنده‌ای عصبانی که میخواهد با عصبی و احساسی کردن مخاطبش ایده‌هایش را حقنه کند.

پیشنهادش می‌کنم؟ به عنوان یک سرگرمی برای وقت‌گذرانی چرا که نه؟
      

6

        بسم‌الله

شب بود و هنوز سرکار مانده بودم و اتفاقی متوجه شدم اختتامیه جشنواره جلال در حال برگزاری است. از تلویبیون نشستم به نگاه کردن. بعد از چند جایزه دیگر زمان اعطای جایزه داستان بلند رسید،‌ جایزه اصلی. مجری برندگان را اعلام کرد: غم‌سوزی و بیروط؛ خانم عظیمی و آقای دیزگاه. خانم عظیمی با سختی از ردیف صندلی‌های پر سالن رد شد و بالا آمد، جایزه را گرفت و رفت. دیزگاه اما ایستاد به سخنرانی با این شروع که قصد حرف زدن نداشتم و مشتی حرف بی‌سروته زد، حرف‌هایی که توجهم به خانم عظیمی را بیشتر کرد. مگر او هم نویسنده برنده جلال نبود، چرا پشت میکروفن نرفت که سخنرانی کند؟ ها! باید کتابش را بخوانم، آدمی که از سخنرانی و پرت‌وپلا گفتن خودداری می‌کند، کتابش خواندنی است لابد.

همان شب با این مقدمه غم‌سوزی را که نمایشگاه کتاب پارسال خریده بودم، از میان کتاب‌های کتابخانه‌ برداشتم و شروعش کردم. ابتدا توی ذوقم خورد، شخصیت‌ها تخت بودند و بدون ظرافت و پستی و بلندی. دیالوگ‌ها شعاری بود و روایت شبیه روایت‌های عامه‌پسند اما هرچه گذشت داستان بیشتر جان گرفت و مایه خود را نشان داد. مایه‌ای مبتنی بر حکمت تجربه شده نویسنده؛ چیزی که همیشه دنبالش بوده‌ام و کم پیدا کرده‌ام. البته در فرم و روایت‌کردن به نظرم نقص‌ها و بیرون‌زدگی‌ها قابل توجه بودند ولی من توانستم اغماض کنم از بس‌ عمق نگاه نویسنده در چند موضوع خاص مجذوبم کرده بود. با این اوصاف من از غم‌سوزی لذت بردم و همراهش شدم و البته که یاد گرفتم و به نظرم می‌توان آن را به همه معرفی کرد.
      

12

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها