یادداشت
1403/6/11
عصر همان روز اول، جمعه، شروع کردم به خواندن دیوارنوشتهای سلول. یک جایی نزدیک در نوشته بود: «اطلب مصحف» یا چیزی شبیه این. همان لحظه، دکمه میکروفون سلول را زدم و گفتم مصحف میخواهم. گفت اجابت هیچ مطالبهای مقدور نیست، مگر با اذن رقیب [مراقب] که یکشنبه میآید، یوم الاحد. یکشنبه اما مراقبی نیامد و من چند باری باز درخواست کردم. روز بعدش هم و روز بعدش. به مسئول پخش غذا، به مسئول کانتر از طریق میکروفون و به هرکس که میتوانستم با او حرف بزنم. صدبار: مصحف، مصحف، مصحف! صبح روز ششم، چهارشنبه، رقیب دریچه کوچک میان در آهنی آبی رنگ سلول را باز کرد و گفت: «ایرانی، مصحف! تفهم عربی؟» و یک قرآن قطع رقعی، چاپ مرکز طبع قرآن ملک فهد را روی دریچه گذاشت. رویش نوشته بود «هدیه خادم حرمین شریفین، ملک عبدالله بن عبدالعزیز، لایجوز بیعه». با شوق برداشتمش و بوسیدمش. خوشحالترین بودم بین آن روزهای تنهایی. همان لحظه شروع کردم به خواندن و خواندم و خواندم. نشسته، ایستاده، دراز کشیده بر تشک. بیش از هر وقت دیگری میفهمیدم و آیات بر قلبم مینشست. یک روزه کل قرآن ختم شد و بعد از آن هم ۵ باری دیگر. قرآن در ۷۰ روز زندان ذهبان رفیقم بود و چه خوش رفیقی. با آن به وجد آمدم، ترسیدم، اشک ریختم و خوشحال شدم. چیزهایی از قرآن فهمیدم که هیچ وقت پیش از آن متوجهشان نبودم و حالا امیدوارم توفیق رفاقت با این کتاب باشکوه برایم ادامهدار باشد. بیشتر از آن بخوانم و بیشتر دربارهاش بنویسم. ان شاء الله. پ.ن: عکس، قرآنی شبیه همان است که در زندان بود. البته هدیه ملک سلمان بن عبدالعزیز به مادرم در انتهای سفر حج و تازه چاپ.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.