یادداشت محمد خزائی
1403/7/7
با چشمهایی که از بیخوابی میسوخت از در بابالجواد خارج شدم و به کتابفروشی حرم رفتم. هنوز آفتاب نزده بود و کتابفروشی بر خلاف هرجای دیگر حرم خلوت خلوت بود. گشتم دنبالی کتابی که تا ساعت 6 و باز شدن دفتر نذورات بیدارم نگه دارد و این کتاب را یافتم. کم حجم و به ظاهر خواندنی و همانجا بر یک صندلی چوب نشستم و خواندمش. راستش آنچه توقع داشتم نبود. اگرچه خلاصه بود اما ملولم کرد و اگرچه قصد داشت جذاب باشد، جذبم نکرد. حرفهایی کلیشهای و تکراری. با این حال تجربه دلچسبی بود از صبح خواب آلود یک روز شهریوری که با کتاب به سر شد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.