🎭 محمد رضا خطیب 🎬

🎭 محمد رضا خطیب 🎬

کتابدار بلاگر
@Mrkh
عضویت

بهمن 1400

35 دنبال شده

950 دنبال کننده

                کارگردان و بازیگر 🎭 🎬
سرپرست گروه هنری دلآرته 🎨
کارشناسی ارشد کارگردانی - هنر و معماری تهران
کارشناسی مهندسی کشاورزی - دانشگاه فردوسی مشهد 
۱۱ تیر ۱۳۷۲ الی ؟؟

کارگردان نمایش های :

❗ مهمانخانه چی - به اجرا نرسید .
🔥 خواب - بهمن ۱۳۹۸ پردیس تئاتر شهرزاد
🔥 تراژدین اجباری - آبان و آذر ۱۴۰۰ خانه نمایش مهرگان
🔥 تله تئاتر توپ لاستیکی - تماشاخانه شانو
 
مشاور کارگردان نمایش های:

💥 زندانی خیابان دوم - به کارگردانی فرشید جوانشیر- فروردین ۹۸ پردیس تئاتر مستقل مشهد
💥 خیال آشوب - به کارگردانی امیر دشتی - آذر ۱۴۰۳ تماشاخانه سیمرغ تهران 

بازیگر سریال های :

🎬 مرکز مشاوره به کارگردانی محمدرضا یکانی
🎬 سالهای فیروزه ای به کارگردانی امیرعباس مجذوبی پخش از شبکه ۲ سیما


بازیگر نمایش های :

🎭 روز و زمین - دی ۱۳۹۲ تالار رودکی مشهد 
🎭 شایعات - بهمن ۱۳۹۴ تالار رودکی مشهد 
🎭 کسی نیست مرا به خاک بسپارد - اسفند ۹۴ تالار رودکی مشهد 
🎭 زندانی خیابان دوم - فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۸ - پردیس تئاتر مستقل مشهد 
🎭 خواب - بهمن ۱۳۹۸ - پردیس تئاتر شهرزاد تهران
🎭 تراژدین اجباری - آبان و آذر ۱۴۰۰ خانه نمایش مهرگان تهران 
🎭 توپ لاستیکی -  تماشاخانه شانو تهران

              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        عشق و انتقام در سایه شکسپیر بزرگ

عشق و علاقه ما عاشقان ادبیات نمایشی و تئاتر به شکسپیر ، این ستاره تابناک آسمان درام نویسی جهان که مثل زئوس بر قله رفیع ادبیات نشسته و به بندگانش نظارت میکنه ، باعث شده که وقتی به کسانی که هم عصرش بودند نگاه می‌کنیم،  ناخودآگاه این مفلوکان بیچاره رو می‌بریم در قیاس با این غولِ لعنتی دوست داشتنی . شاید اگر وبستر در زمانه دیگه ای زندگی می‌کرد اینطوری مهجور نمی موند. طبیعیه که در دورانی که همه چیز شکسپیره و شکسپیر ، کسی دوشس ملفی رو زیاد تحویل نمی‌گیره. 

دوره الیزابت اول یکی از درخشان ترین دوره های تئاتر جهان و مخصوصا انگلستانه. دوره ای که در اون شکسپیر قلم میزنه و در کنارش مارلو و بن جانسون و فلچر و میدلتون و همین وبستر دست به خلق آثار شگفت انگیزی زدن که تا امروز همچنان کمتر دوره ای از لحاظ خلق آثار دراماتیک چه از نظر داستان و قصه چه از لحاظ پایان های تراژیک و شخصیت پردازی و... به پای اونها رسیده.  تئاتر در دوره الیزابت  یه چیزی بود ترکیب از شعر غنایی ، ساختار روایی غنی و پرداخت شخصیت‌ های پیچیده . 

بعد از مرگ الیزابت و سلطنت جیمز اول ، درام ژاکوبی در عرصه تئاتر انگلستان ظهور کرد که وبستر با دو تراژدی " دوشس ملفی " و " سیاه و سفید " به نوعی نماینده این نوع درام معرفی میشه. درام ژاکوبی گرچه ادامه سنت الیزابتی بود ، اما لحنش تیره‌ تر و  پر از بدبینی و تمرکز بر فساد و انتقام و سقوط اخلاقی بود. وبستر که اطلاعات زیادی از زندگیش نداریم و فقط میدونیم اهل لندن بوده یا در لندن زندگی می کرده یکی از مهم‌ترین چهره‌ های همین دورانه که با فضاسازی گوتیک ( حتی قبل تر از قرن هجدهم که ادبیات گوتیک در عرصه جهان درخشید ) ، شخصیت‌ های تراژیک و نگاه تلخ به طبیعت انسانی ، حسابی در تاریخ ادبیات دراماتیک اثر گذار بوده.

دوشس ملفی در سال ۱۶۱۳  بر اساس یک اتفاق واقعی که در صد سال قبل در ایتالیا رخ داده نوشته شده و اون هم بر اساس سه بازنویسی در دوره های مختلف . بازآفرینی وبستر از این رویداد تراژیک ، یک بازآفرینی شاعرانه با شخصیت پردازی پیچیده ست که گرچه به پای اربابش شکسپیر نمیرسه اما باز در نوع خودش اثر رو از یک بازنویسی تاریخی صرف فراتر برده.

 دوشس ملفی ، داستان یک عشقه ... عشق زنی بیوه و اشرافی که بر خلاف خواسته برادرانش تصمیم به ازدواج میگیره و این ازدواج رو از دو برادرش مخفی نگه میداره ...

وبستر در این نمایشنامه چهره بی رحم قدرت اشرافی و کلیسا رو به مخاطب نشون میده . کاردینال ، برادر بزرگتر دوشس به عنوان یک مقام مذهبی ، تبدیل به نماد فساد معنوی میشه و فردیناند برادر کوچیکتر دوشس به عنوان یک اشراف‌زاده ، نمونه‌ ای از قدرت بیمارگونه ایه که با وسواس جنون‌ آمیز خودش بر کنترل زندگی دیگران ، همه چیز رو به فنا میده. 

دوشس که یکی از زنان نادر ادبیات ژاکوبیه ، نه تنها تصمیم‌ گیرنده‌ زندگی خودشه بلکه عشق رو به سیاست و مصلحت ترجیح میده. ازدواج مخفیانه ش در زمانه ای که زنها کمتر استقلال داشتن ، یک عمل انقلابی و خطرناک بود‌ . شبیه چیزی که بعدها نورا در ساحت دیگه ای در خانه عروسک انجام داد.

درام تراژیک ، همونطوری که بارها گفتم چه در اینجا چه به طور مفصل در باشگاه 🎭 هامارتیا 🎭 طبق یک سنت از قبل تعیین شده ، اتفاقات رو به سمتی میبره که ما میدونیم قراره اتفاقات شوم و مرگبار و خونینی رو شاهد باشیم. وبستر اما با استفاده از عناصر تصویری قدرتمندی مثل تاریکی ، شب ، زندان ، اجساد ، حیوانات وحشی و فضای خفقان‌ آور و کابوس‌ واری که خلق می‌کنه ، اثر رو تبدیل به یک درام گوتیک میکنه .  خشونتی هم که ما در اثر می‌بینیم فقط یک خشونت فیزیکی نیست بلکه خشونت روانی و شکنجه روحی حتی بدتر از اونه.

شخصیت پردازی هم در سطح خوبی قرار داره ، با اینکه تعداد کاراکترها زیادن اما هیچکدوم تبدیل به مجسمه بدون فعل نمیشن و هر کدوم دارای روانشناسی مخصوص خودشون هستند و این تعدد اشخاص ، باعث نشده که نویسنده شخصیت ها رو رها کنه. 
ترجمه اثر هم ترجمه خوبیه و مترجم با پانویس های خیلی زیادی که به شخصه تا به امروز مشابهش رو ندیده بودم ، سعی میکنه دیالوگ ها و توضیحات صحنه رو برای بهتر فهم شدن داستان به مخاطب گوشزد کنه که خیلی خوبه.

در کل با یک نمایشنامه خوب طرفیم اما این داستان عشق و انتقام ، در زیر سایه شکسپیر ، مهجور مونده . توصیه می کنم حتما دوشس ملفی رو بخونید.
      

31

        الکترای انسانی تر

به لطف باشگاه هامارتیا ، برای سومین بار الکترای اوریپید رو خوندم و واقعا از جسارت و نبوغ اوریپید لذت بردم. 
ما داستان الکترا رو می دونیم ، چون قبلا آیسخولوس و سوفوکل درباره ش نوشته بودند و آثاری خوبی هم خلق شده بود اما نگاه اوریپید به موضوع رو هم می خونیم چون انسانی تر و انتقادی تر و حتی جسورانه تر نوشته شده . اثری که در ۴۱۳ قبل از میلاد به رشته تحریر در اومده و تا امروز جایگاه رفیعی در تاریخ درام جهان داره.

اوریپید برای اولین بار در این نمایشنامه از رگه هایی از کمدی استفاده کرده. صحنه ورود پیرمرد به داستان و دیالوگ اورستس و الکترا خطاب به پیرمرد کاملا خنده دار و کمدیه. چیزی که در فضای تراژدی اون زمان کاملا عجیب بوده و همین جسارت اوریپید باعث شد که بعدها شکسپیر و شرکا هم از این ترفند استفاده بکنن و در تراژدی هاشون،  لحظات خنده داری رو خلق کنند.

داستان همونطوری که می دونیم و بلدیم و خوندیم ، داستان همون انتقام کذایی الکترا از مادرشه که به دست اورستس برادرش گرفته میشه. جسارت دوم اوریپید در ساختار کلی قصه نمود پیدا کرده جایی که الکترا نه شاهزاده‌ ای در دربار ، بلکه زنی  تبعید شده ست و  به  همسری یک کشاورز بی‌ نام و نشون  و فقیر و روستایی در اومده. این جا به‌ جایی مکانی و طبقاتی ، مهم‌ ترین ابتکار اوریپید در قصه ست چونکه به جای شکوه و جلال قهرمانان تراژدی ، ما با شخصیتی زخم‌ خورده  و گرفتار در زندگی روزمره روبه‌رو میشیم. چیزی که قبلا کاملا عکسش رو دیده بودیم. همین جا به جایی ها و تغییرات روایی باعث شده بود که اوریپید کمی محبوبیتش رو از دست بده و همین نکته باز باعث شد که بعدها نبوغش ستایش بشه و بزرگان از روی دستش تقلید کنند. شکسپیر هم دقیقا همین کار رو میکرد... قبل از هملت شکسپیر،  صدها هملت وجود داشته اما نبوغ شکسپیر باعث شد که هملت ماندگار بشه. اگر قرار بود شکسپیر هم هملتی که وجود داشت رو نقل کنه ، معلوم نیست چی از آب در میومد.

در اثر اوریپید ، تمرکز بر روی روان‌شناسی شخصیت هاست که این قبلا سابقه نداشته.  به طور مثال شخصیت کلوتایمنسترا اینقد خوب و دقیق شخصیت پردازی و نوشته شده که بی نظیره. دقیقا مثل یاگو در اتللو،  دلایلی که میاره و حرف هایی که میزنه خیلی منطقی و درسته و بعضا ما بهش حق میدیم. این واقعا نبوغ اوریپید و تبحرش در شخصیت پردازی رو میرسونه. اوریپید برعکس سوفوکل که الکترا رو نماد پایداری و وفاداری نشون داده بود اونو آدمی پر از خشم ، رنج و بعضا تعصب کور نشون داده. حتی خود عمل انتقام  که در روایت‌ های قبلی مثل یک  وظیفه‌ مقدس و برگرفته از عدالت الهی جلوه کرده بود، اینجا به پرسشی اخلاقی و هملت وار تبدیل شده 

آیا خون‌خواهی در برابر جنایت  خود به جنایتی تازه نمی‌انجامد؟ 
بودن یا نبودن ، مسئله این است... آیا شریف تر آن است که لطمات و ضربات روزگار نا مساعد را متحمل شویم یا آنکه سلاح نبرد به دست گرفته و با انبوه مشکلات به جنگ برخیزیم؟

این کشمکش و تردید هملت وار رو اورستس هم داره. حتی شکنندگی ش نسبت به الکترا بیشتر هم هست. اورستس از اول تا آخر نمایش بین وظیفهٔ سنتیِ انتقام و میل انسانی به بخشش یا فرار از خشونت در کشمکشه . باز هم مثل هملت. در صحنهٔ قتل کلوتایمنسترا ، لحظه‌ای  همدردی و تردید به اورستس فشار میاره ولی فشار الکترا و تقدیر اونو به سمت انتقام سوق میده. این پیچیدگی روانی، روایت رو از حالت سیاه‌ و سفید به منطقه‌ای خاکستری میبره که در اون  حق و باطل مرزهای قطعی ندارن. حالا پرسش از ارسطو : همچنان شخصیت ها باید بد بد یا خوب خوب باشن؟ این خاکستری بودن زیباتر نیست؟

شخصیت پیرمرد که وظیفه شناختن اورستس رو به عهده داره کاملا یک تیپ کمدیه... دیالوگ هایی که میگه و واکنش اورستس و الکترا بهش ، لحظات کمدی و مفرحی رو هرچند کوتاه ایجاد میکنه و نقش نمک داستان رو به عهده داره که در نوع خودش جسورانه و جالبه.

نکته جالب دیگه حضور شوهر روستایی  الکتراست که نقش کوچیک و معناداری داره. کاراکتری شریف و مهربون که برخلاف فضای غالب تراژدی ، به الکترا احترام میذاره و اصلا باهاش همبستر نشده چون میدونه که ازدواجشون به اجبار قدرت بوده . این حضور، نه‌ تنها بعدی انسانی و زمینی به داستان داده  بلکه تضادی ظریف با جهان خون‌ آلود خاندان آگاممنون ایجاد کرده. 

در کل اوریپید با کم کردن استفاده از المان‌ های معجزه‌آسا و الهی ، روایت رو به واقعیت نزدیک‌ تر کرده . البته در پایان مثل بقیه آثارش و همونطوری که عادت داره ،   دیوسکوری ( کاستور و پولوکس ) ظاهر میشن تا سرنوشت شخصیت‌ ها رو تعیین کنن، اما این حضور بیشتر حالت نمادین داره و مثل بقیه آثارش برای خروج از بن‌ بست اخلاقی داستان به کار رفته.

ترجمه اثر هم ترجمه روون و خوشخوان و ساده و خوبیه که راحت میشه باهاش ارتباط گرفت و حجم کمش اونو به یک اثر زیبا تبدیل کرده . 

و در نهایت چیزی که مهمه و میشه گفت اینه که  " الکترا " ی اوریپید پلیه بین جهان آیینی و قهرمان‌ محور آثار یونان و تراژدی های باستانی با دنیای زمینی و روان‌ شناختی نمایشنامه‌های مدرن.این اثر به ما یادآوری میکنه که حتی بزرگ‌ ترین اسطوره‌ها هم وقتی از نزدیک بهشون نگاه کنیم، قصهٔ انسان‌ هایی هستن شبیه به خود ما ،  با همون ضعف‌ ها و ترس‌ها و امیدها.
      

28

23

        وضعیت اسفناک کارگران !

این چهارمین اثری بود که از جورج اورول خوندم و متوجه شدم که نویسنده کاملا دغدغه قشر فقیر و کارگر جامعه رو داره بدون این که در دام چپ گرایی و سوسیالیسم بیفته. 

ژرفنا یا اون طوری که در بعضی ترجمه ها وجود داره ، جاده ای به اسکله ی ویگان،  رمانی مستند از جورج اورول نویسنده شاهکارهایی مثل " قلعه حیوانات " ، " ۱۹۸۴ " و " آس و پاس در لندن و پاریسه " که اینجا زندگی اسفناک کارگران معادن زغال سنگ انگلستان رو برای ما بازگو میکنه.

وضعیت کارگرانی که با شدیدترین فشارها و در بدترین جاها و بدون امکانات کار میکنن و کارفرماها با هر بهونه ای پول و مزد زحمات اونها رو کم میکنن یا به موقع نمیدن.

تشریح و توصیف معادن  و کارگران و وضع داغون خونه ها و محله های فقیر نشینی که این کارگران مجبورن اونجا زندگی کنن واقعا دقیق و زیباست . زیبا از این نظر که جوری توصیف شده که انگار ما همین الان اونجا رو داریم به چشم می بینیم . والبته دردناک از این نظر که واقعا یک عده کثیری مجبورن اینطوری زندگی کنن.

اورول استاد این توصیف هاست. در رمان اس و پاس ها جوری وضعیت آشپزخونه یک رستوران رو توصیف کرد که انگار سالها اونجا کار کرده و توصیفش از معادن این حس رو به آدم میده که اورول به صورت مادرزاد کارگر معدن بوده. 

اورول در این اثر کارگران رو به اتحاد برای گرفتن حقشون دعوت میکنه بدون اینکه در دام کمونیست ها بیفته و اتفاقا از حکومتی مثل شوروی هم به خاطر نادیده گرفتن حقوق کارگران ، انتقاد میکنه.

در کل ، اثر خوب و قابل تامل و دردناکیه و خوندنش خالی از لطف نیست.
      

27

        حوصله سربر ، مصنوعی و فاقد ارزش !

برگشتم با یک یادداشت دیگه که سعی می کنم کوتاه بنویسم تا ایرادات یکی از بدترین نمایشنامه های تاریخ رو به طور مختصر بگم ‌. تقریبا عمده ایراداتی که این متن داره ، همون ایرادات بقیه آثارشه و چیز جدیدی نداره. اما به طور مختصر بریم ببینیم چرا این اثر بده :

ژان پل سارتر یک اثر فلسفی و جدلی نوشته که در بستر قرون وسطی و جنگ‌های مذهبی آلمان روایت میشه. مفاهیمی که سعی شده در اثر گفته بشه ، شاید خارج از وادی هنر و در خود مدیوم فلسفه با ارزش و غنی باشه ولی زورچپان کردن اون در یک اثر هنری هم به فلسفه آسیب میزنه و هم به هنر . اثری که اینطوری تولید میشه نه فلسفه ست و نه هنر و طبیعتا طرفداران و اهالی هر دو شاخه رو عصبی میکنه. اثر پر از ایراده که آدم نمیدونه از کجا شروع کنه اما به صورت مختصر در ادامه به ایرادات این نمایشنامه نگاهی می کنیم :

طبق معمول ، نمایشنامه به جای روایت داستانی روون و دراماتیک، تبدیل به میدان مباحثه فلسفی شده . گفتگوها اغلب به مونولوگ‌های بلند و نظریه‌پردازانه تبدیل شدن که ریتم نمایش رو کند میکنه. دیالوگ‌ها بیش از حد مصنوعی و پر از بار فلسفی‌اند و به ندرت حس طبیعی بودن یا پویایی صحنه رو القا می‌کنن.
همین خودش باعث خستگیه ، حد اقل کاش کمی شوخ طبعی به اثر اضافه میشد تا یه کم تماشاگر رو نگه می داشت اما فقدان شوخ‌طبعی، زندگی روزمره یا جزئیات انسانی باعث شده گفت‌وگوها بی‌روح و سنگین جلوه کنن. 

از شخصیت پردازی هم هرچی بگم کم گفتم. اصلا وجود نداره. شخصیت ها همه حامل ایده های اگزیستانسیالیستی سارترن.  نه انسانن، نه باورپذیرن نه ذره ای می تونیم باهاشون همراه بشیم و باورشون کنیم. هیچ جوره حس ما رو تحریک نمیکنن... ندیدیم از این آدم ها اطراف مون و نخواهیم دید. 
مقایسه کنید با شخصیت های پیچیده و انسانی و درست و درمون چخوف تا متوجه بشید که جناب سارتر حتی نیمه انسان هم نتونسته خلق کنه. 

به طور مثال شخصیت اصلی ، گوتن‌ اشتاین، بیشتر شبیه یک ایده متحرکه تا یک انسان با کشمکش‌ های طبیعی و انسانی. این به اصطلاح شخصیت،  بین خیر و شر نوسان میکنه اما این نوسان بیشتر زاییده ایدئولوژیه تا روان‌شناسی شخصیت ... شخصیت که چی بگم... ایشون ایدئولوژیه که دست و پا در آورده. نه گرسنه ش میشه نه تشنه ش میشه نه عاشق میشه نه به دنیا اومده و نه از دنیا میره و اون هم یک دلیل داره : انسان نیست.
بقیه شخصیت ها مثل کشیش و السا و هاینریش هم که نمادن. شخصیت نیستن... هر کدوم نماد فلان چیزن... حس های انسانی ، کشمش های انسانی و... برای اینا شوخیه کلا.

ایده های فلسفی سارتر مثل آزادی و اختیار و مسئولیت چنان در خلق اثر و بر اثر چیره شده که دیگه ما درام نمی‌بینیم. ما فقط داریم خطابه اخلاقی گوش میدیم. نه داستانی هست نه اوجی نه فرودی نه پایان دراماتیکی...هیچی... منبر و خطابه...همین. در نتیجه نه کشش ایجاد میکنه نه باورپذیره و نه کشمکش دراماتیک داره. 

مهم ترین ایراد متن،  طولانی بودنشه که در اجرا نزدیک به ۳ ساعت طول میکشه. با توجه به ایراداتی که بالا گفتم اگر کسی بخواد این نمایش رو روی صحنه ببینه احتمالا در طول اجرا آرزوی مرگ میکنه چون نه تنها کشمکش های داستان بیشتر درونی و فلسفی ان بلکه از لحاظ درام فاقد فراز و فرود و انرژی لازم هستند که باور پذیری و تحمل داستان رو خیلی پایین میاره.

گوتن‌ اشتاین  شخصیت اصلی از یک اشراف‌ زاده شرور به اذن خدا تبدیل به فردی خیرخواه و انسانی آزادی‌ طلب میشه. چرا؟ از کجا؟ چطوری؟ کِی؟ ما چرا نمی بینیم؟  این تغییر بیشتر ذهنی و کلامیه تا دراماتیک ... ما باید این تحول رو ببینیم و باور کنیم. با چهار تا دیالوگ که نمیشه شخصیت رو متحول کرد !! جناب سارتر حتی در این اندازه هم شخصیت پردازی بلد نیست. 
به جای این که این تحول رو ما روی صحنه ببینیم ، با دیالوگ و سخنرانی به ما اعلام میشه که ایشون متحول شده.
کاش جهان همینقد آبکی و مسخره بود جناب سارتر !

 و در آخر ریتم...ریتم...ریتم... چیزی که اینجا به شدت کنده. بدون هیچ تغییری با یک ریتم کند تا انتها میره و اعصاب مخاطب رو به بازی میگیره.

در نهایت شیطان و خدا ، نه هنره نه فلسفه بلکه آش شله قلم کاریه که ۳ ساعت قراره با روح و روان مخاطب بازی کنه پس توصیه اکید دارم که هیچوقت سراغ خوندن این کتاب نرید.
      

25

        کارآگاه استیونز وارد می شود.

تا به حال کتابی از فاکنر نخونده بودم اما از احمد اخوت کتاب " خاطرات کتابی " رو خونده بودم که در یادداشتش به طور مفصل نوشتم که چقد از آدم هایی که عاشق ورق و کتاب هستند خوشم میاد چون خیلی باهاشون همذات پنداری می کنم. چیزی که این کتاب های طاقچه و فیدیبو از آدم میگیرن و هرکاری هم که بکنیم ، باز کتاب کاغذی یک چیز دیگه ست. 
کتاب اخوت به خوبی این رو به شما اثبات میکنه که خود " ابژه " کتاب ، فارغ از چیزی که درونش نوشته شده باشه ، میتونه شما رو شیفته خودش بکنه. 

ویلیام فاکنر ، یکی از بزرگترین نویسنده های آمریکاست که با اثر بزرگش خشم و هیاهو بیشتر شناخته میشه اما فاکنر علاوه بر این کار چند داستان خوب و درجه یک دیگه هم داره مثل گل سرخی برای امیلی ، رکوئیم برای یک راهبه ( که آلبرکاموی عزیز تونست با موفقیت با یک اقتباس نمایشی گند بزنه توش ) ، انبارسوزی و... 

من با خوندن این کتاب بود که فهمیدم ، فاکنر ، جنایی نویس خوبی هم هست و یک کارآگاه خلق کرده به اسم استیونز که اینقد دقیق و درست و جذاب خلق شده که براش سالشمار زندگی هم نوشتند . این کاراکتر از روی یکی از دوستان صمیمی فاکنر برداشته شده که یک وکیل بوده .

احمد اخوت در مقدمه کتاب به خوبی درباره این کارآگاه توضیح میده . کارآگاهی که از جنس خانم مارپل و پوآرو و شرلوک هولمز و مگره نیست اما مثل همون افراد نگاه تیزبینی داره . 

کتاب حاوی ۵+۱ داستان جنایی کوتاه از فاکنره که شخصیت اصلیش همین کارآگاه استیونزه.  داستان اول " مو " یک داستان جنایی نیست اما چون برای اولین بار استیونز در این داستان ظاهر شده ، در این مجموعه اومده . 

داستان ها به شدت زیبا و دوست داشتنی هستند. فضای داستان ها روستایی اند و تا حدودی ما رو به یاد ادبیات درخشان قرن نوزده روسیه میندازه اما فرم داستان ها تفاوت زیادی با اون فضا داره. 

در این داستان ها برعکس چیزی که در آثار کارآگاهی آگاتا کریستی یا ژرژ سیمون یا آرتور کانن دویل می بینیم ، خود جنایت مسئله نیست بلکه زمینه های جنایت و انسان های درون حادثه مهم ترن. داستان اونها بیشتر روایت میشه و وقتی جنایت اتفاق میفته ، ما اهمیت زیادی بهش نمیدیم چون مجذوب داستان آدم های قصه شدیم. 

استیونز مثل بقیه کارآگاه ها میاد و به جنایتی که خیلی ساده به نظر میرسه و به قول یکی از داستان ها " احتمالا جلسه هیئت منصفه رو ۱۰ دقیقه بیشتر طول نمیده " به چیزی شک میکنه و با شم پلیسی ای که داره خیلی سریع میفهمه که قضیه اصلا چیزی که ما فکر می کنیم نیست. 

قلم فاکنر بی نظیره،  نثرش ، نثر خوبیه و واقعا ادبیات زیبایی رو ارائه میده. نثری موجز که آدم رو خسته نمیکنه. طفره نمیره و یه راست میره سر اصل مطلب . این رو ما از ترجمه بسیار زیبای احمد اخوت می فهمیم و واقعا باید گفت دست مریزاد...

در نهایت ، اگر فکر می کنید با داستان های پلیسی ای از جنس کانن دویل و کریستی و سیمنون طرفید ، اشتباه می کنید ، شما با ادبیاتی فاخرتر مواجهید. شاید شما رو به هیجان نیاره و تپش قلبتون رو بالا نبره اما حس تون رو درگیر خودش می‌کنه...

شما با یک اثر هنری طرف هستید نه یک سرگرمی ساده و پوچ‌.
      

23

        منشور شخصیت ...

رمان صبحانه در تیفانی نوشته ترومن کاپوتی ، اثری کوتاه اما پُر آوازه ست که با نثری شاعرانه، نگاهی دقیق و روان‌ شناختی به تنهایی ، آرزوها و هویت انسان در دنیای مدرن میندازه. داستان از زبون نویسنده‌ای بی‌ نام روایت میشه که مجذوب همسایه‌ ی اسرار آمیزش ، هالی گولایتلی ، زنی جوون ، آزاد و بی‌ قرار میشه؛ زنی که به ظاهر سبک‌ سر و بی‌خیاله اما در باطن زخمی، بی‌ ریشه و در جست‌ و جوی تعلق و معناست.

کاپوتی با خلق شخصیت هالی ، نمادی از زن مدرن دهه ۴۰ آمریکا رو پیش میکشه ؛ زنی که از قواعد سنتی فاصله گرفته، اما هنوز در بند رویاهایی کودکانه و شکننده ست. تیفانی ، نماد تجمل و ثبات ، برای هالی پناهگاهی ذهنیه، جایی که اضطرابش فروکش میکنه. همین تضاد درونی ، هالی رو بدل به شخصیتی فراموش‌ نشدنی میکنه ، اون در مرز بین آزادی و بی‌ پناهی ، بین واقعیت و رؤیا سرگردونه.

کاپوتی در عین حال ، با طنز ملایم و نگاهی مهرآمیز، جامعه‌ای رو به تصویر میکشه که پره از آدم‌ های تنها، آدم‌ هایی که در شهر شلوغ نیویورک به دنبال معنا و رابطه می‌گردن. فضای داستان پر از دلتنگی ، زیبایی ، و نوعی ناگفته‌ی حسرته.

صبحانه در تیفانی بیشتر از اون که صرفاً داستان دختری دل‌فریب باشه، تأملیه بر هویت ، میل به فرار و نیاز انسان به دوست داشته شدن. نثر کاپوتی مینیمال اما تأثیرگذاره و با ترکیبی از تلخی و لطافت ، تصویری ماندگار از انسانی خلق میکنه که پشت نقاب لبخند، زخمی از گذشته پنهان کرده.

در کل ، این رمان کوتاه، با همه‌ی سادگیش، پیچیدگی‌های عاطفی و روانی رو با هنری کم‌نظیر بازنمایی میکنه و هالی گولایتلی، با اون کلاه بزرگ و نگاه غمگین، همچنان یکی از ماندگارترین شخصیت‌های ادبیات معاصر باقی مونده.


ترجمه هم ترجمه ساده و خوش خوان و جذابیه،  اگر این رمان رو تا امروز نخوندید ، حتما بخونید . در دو الی سه نشست خونده میشه.

      

29

        تقابل دو دیدگاه 

شاید بهتر باشه کمی درباره بوشنر بنویسم که یکی از مهم ترین نویسنده های قرن نوزده آلمان بعد از اون مکتب پر سر و صدای " توفان و تهاجم " بود. عمر کمی هم داشت متاسفانه ولی توی همین چند سال عمرش ، سه اثر بزرگ خلق کرد. 
بوشنر نمایشنامه‌نویس، شاعر و پزشک آلمانی ، یکی از چهره‌های درخشان و در عین حال تراژیک ادبیات قرن نوزدهم آلمانه. بوشنر در ۲۳ سالگی از دنیا رفت، اما آثارش چنان ژرف و پیشرو بودند که تأثیرشون تا قرن‌ها بعد هم باقی موند. نمیدونم چرا و به چه دلیل ، بعضی از این نویسنده های بزرگ کم عمر کردن ، پوشکین ، چخوف ، لرمانتاف، لرد بایرون ، بوشنر و...وقتی آثارشون رو می خونیم،  میگیم کاش واقعا عمر بیشتری داشتن و شاهکار های بیشتری می تونستن خلق کنن.
بگذریم ! بوشنر در دوران کوتاه عمرش، تنها چند اثر ادبی نوشت که مهم‌ترین اونها "مرگ دانتون " ،  "لئونس و لنا" و "وویتسک" هستند که چند سال قبل رضا ثروتی اجرای جالبی از این اثر کرد که فیلم هاش موجودند و میشه اونا رو دید. اگرچه بوشنر در زمان حیاتش چندان شناخته‌ شده نبود، اما امروز به عنوان پیشگام تئاتر مدرن و یکی از حلقه‌های پیوند بین رومانتیک‌ گرایی آلمانی و رئالیسم اجتماعی قرن بیستم شناخته میشه.

مکتب توفان و تهاجمی که بالا گفتم ، در اواخر قرن هجدهم در آلمان شکل گرفت و نوعی واکنش احساسی و هیجانی به عقل‌گرایی عصر روشنگری بود. نویسندگانی مثل گوته  و شیلر ( البته در دوره جوونی ) ، با تأکید بر احساسات، فردیت و شور انقلابی، علیه نظم مستقر، قراردادهای اجتماعی و اقتدارگرایی بلند شدند و آثاری خلق کردند . این مکتب راه رو برای رمانتیسیسم هموار کرد، اما از حیث هیجان‌زدگی، مخالفت با اتوریته، و علاقه به قهرمانان تنها و درون‌گرا، ماهیتی خاص و آتشینی داشت.
بوشنر در نگاه اول به عنوان یکی از مهم ترین نویسنده های بعد از افول این مکتب شناخته میشه در حالی که فاصله تاریخی بوشنر با دوران اوج طوفان و تهاجم حدود پنجاه ساله. با این حال، روح عصیان‌گر، بی‌قراری در برابر نظم سیاسی، و گرایش به شخصیت‌های تراژیک و پرتلاطم در آثارش، پیوندی غیرمستقیم با این جریان داره. اما اون چیزی که بوشنر رو متمایز میکنه، نه فقط شور انقلابی، بلکه بینش تیره اون نسبت به تاریخ، قدرت، و سرنوشت انسانه. برای همین شاید بشه گفت که بوشنر پلی بین  توفان‌ زدگان قرن هجدهم و نویسندگان نومید قرن بیستم مثل بکت و کافکا، به شمار میره.

اما بریم سراغ اثر حاضر . مرگ دانتون در سال ۱۸۳۵ و دو سال قبل مرگ بوشنر نوشته شده. نمایشنامه ای که  درباره آخرین  روزهای زندگی ژرژ دانتون، یکی از چهره‌های اصلی انقلاب فرانسه ست. این نمایشنامه نه فقط یک بازآفرینی تاریخی، بلکه واکاوی روانی وضعیت انسان در دل تاریخه؛ انسانی که گرفتار چرخ‌دنده‌های ایدئولوژی و خشونت میشه، حتی اگر خودش روزی اون چرخ رو به حرکت در آورده باشه.
بوشنر در این نمایشنامه، دو قطب فکری و اخلاقی انقلاب فرانسه رو  مقابل هم میذاره:

 دانتون، که بعد از موج خشونت‌ بار انقلاب به شک افتاده و خواهان توقف اعدام‌هاست، و روبسپیر، که با باور به "فضیلت انقلابی" از ادامه سرکوب دفاع میکنه.. تقابل این دو، فقط یک نبرد سیاسی نیست، بلکه برخورد دو جهان‌بینی متفاوته ، یکی انسانی، خاکی، شکاک و دلبسته زندگی؛ و اون یکی خشک، آرمان‌گرا، خشن و ایمان‌محور.

یکی از ویژگی‌های برجسته نمایشنامه، شخصیت‌پردازی عمیق و چندوجهی دانتونه. اون نه قهرمان مثبت به معنای کلاسیکه و نه یک قربانی بی‌گناه . دانتون انسان پرشوریه، خسته، گناهکار و در عین حال آگاه. کسی که در خون انقلاب شریک بوده، اما الان حقیقت رو می‌بینه، هرچند برای نجات خودش خیلی دیر شده . نکته منفی اثر مونولوگ‌های دانتونه، که از تأملات فلسفی درباره مرگ، آزادی، و بی‌معنایی تاریخ خیلی زیاده . دانتون در نهایت نه توسط دشمناش، بلکه به‌دست همون دستگاهی قربانی میشه که خودش به ساختنش کمک کرده .

دیالوگ‌ها در مرگ دانتون ، زبونی فشرده، تیز ولی شاعرانه دارن. بوشنر با مهارت، از یک سمت فضای سیاسی پرتنش دوران حکومت ترور را بازآفرینی می‌کنه و از سمت دیگه، لحظاتی شخصی، شکننده  بین شخصیت‌ها خلق می‌کنه.. گفت‌وگوهای بین دانتون و همسرش لوئیز، لحظاتی کم‌نظیر از درام انسانی در دل سیاست را به نمایش میذارن.

از لحاظ ساختاری، نمایشنامه کلاسیک نیست. انسجام روایی در معنای ارسطویی وجود نداره، و روایت، بیشتر مثل جریان آزاد اندیشه ست تا حرکت خطی . همین  باعث شده بعضی از  منتقدها مرگ دانتون رو پیش‌درآمدی بر درام مدرن بدونن. درون‌مایه‌های اگزیستانسیال، حس بیهودگی تاریخ، و فقدان قهرمان مطلق، این اثر رو از نمایشنامه‌های انقلابی معمول متمایز میکنه.

در آخر میشه گفت، مرگ دانتون نمایشیه درباره خیانت تاریخ به انسان، درباره آرمان‌هایی که به تیغ بدل میشن و انسان‌هایی که در طوفان انقلاب، قربانیِ همون توفانی میشن که خودشون به پا کردن. بوشنر با نگاهی بی‌رحمانه اما عمیقاً انسانی، نه تنها عصر انقلاب، بلکه ماهیت وجود انسانی رو واکاوی میکنه. این نمایشنامه نه فقط سندی تاریخی، بلکه آینه‌ای برای تمام دوران‌هاییه که در اون احساسات ، عقل رو به آتش میکشه.

شاید بهتر باشه قبل از خوندن این اثر ، کمی درباره انقلاب فرانسه و افراد تأثیرگذارش خوند یا اطلاعات داشت در غیر این صورت خیلی از داستان چیزی رو متوجه نخواهید شد.


      

39

        متاسفم استاد !! این کاره نیستی !!

خب بعد مدتها شمشیر گرفتم به دستم تا دوباره به سلاخی کامو دست بزنم . اثری که خیلی ها میگن شاید بهترین نمایشنامه آلبرکامو باشه . اما این ادعا چقد درسته؟ به نظر من این ادعا نه تنها درست نیست که به زبان خود کامو پوچ و بی معنیه. 

کالیگولا یک نمایشنامه مرعوب کننده ست. اولین بار که بخونید و زیاد با درام و نمایشنامه نویسی آشنا نباشید،  اگر تراژدی های یونان و شکسپیر رو نخونده باشید، اگر ایبسن و استریندبرگ و مک دونا و چخوف نشناسید،  این اثر شما رو تکون میده اما تکونی که درجا تموم میشه و از بین میره. بهتره برم سر اصل مطلب ... کالیگولا بده ، خیلی هم بده اما چرا بده؟ تا آخر یادداشت همراه من باشید :

طبق معمول آثار نمایشی کامو ، نمایشنامه کالیگولا  یکی از آثار نمایشی به ظاهر مهم در ادبیات اگزیستانسیالیستی قرن بیستمه. این اثر علی‌رغم اهمیتی که طرفدارانش به خاطر  فلسفی بودنش براش قائل هستند ، دارای نقاط ضعف فنی و هنری مشخصیه که نمیشه از کنار اونها به راحتی گذشت.  ایراداتی مثل ساختار دراماتیک، پرداخت شخصیت‌ها، انسجام تماتیک، دیالوگ‌نویسی و... به قدری در این اثر مشهوده که به سادگی نمیشه ندیدشون بگیریم.

در  ابتدا باید گفت که اثر از ضعف در منطق دراماتیک و باورپذیری روایت بزرگترین ضربه رو میخوره. 
نمایشنامه با مرگ خواهر و معشوقه کالیگولا آغاز میشه و این واقعه باعث دگرگونی روانی اون میشه ! اما سیر منطقی تحولات شخصیتی کالیگولا تا حدی شتاب‌زده و سطحی به‌نظر میرسه. چرا مرگ خواهر و معشوقه یک مرتبه باید شخصیت رو به این درجه برسونه؟ طبق کدوم منطق و شخصیت پردازی؟ نمونه فاخر این مسئله هملته  . هملت با مرگ پدرش به جنون میرسه یا با پیامی که از طرف روح پدرش بهش میرسه؟ شخصیت پردازی چیزیه که جناب کامو واقعا در نمایشنامه هاش بلد نیست انجامش بده و لزوم داشتن یک پیرنگ خوب ، ساخت شخصیته. 
ابتدای نمایشنامه کالیگولا ناگهان به چهره‌ای تماماً جنون‌آمیز تبدیل میشه، در حالی که بستر روان‌شناختی لازم برای این تحول به‌اندازه کافی ساخته و پرداخته نشده. تبدیل یک امپراتور به انسانی ضدنظام، پوچ‌گرا و ستمگر در زمانی کوتاه، بدون زمینه‌سازی مناسب، بخشی از باورپذیری داستان رو از بین میبره. از همون اول کار ما سمپاتی ای با این شخصیت نداریم. در واقع شخصیتی نداریم که بخوایم باهاش همراه بشیم. ما فقط مرعوب یک شخصیت پردازی نابلد و دروغین میشیم.

چرا ضعف شخصیت پردازی؟ به این دليل که شخصیت‌ پردازی تک‌بعدی و نمادینه. بزرگ‌ترین ایراد نمایشنامه، در پرداخت شخصیت‌هاست. به جز کالیگولا، سایر شخصیت‌ها به شدت مصنوعی ، تیپیک و ابزارند. شخصیت‌هایی مثل کایریا، اسکپیون و حتی هلکن به‌جای اینکه کنش مستقل داشته باشن، صرفاً در نسبت با جهان‌بینی کالیگولا تعریف میشن. شما این جهان بینی رو از اینا بگیرید اونوقت اونا رو تبدیل به مجسمه می کنید. اصلا یک تستی میگم انجام بدید ، اسم شخصیت ها رو از روی کتاب خط بزنید و دیالوگ ها رو بر بزنید و ببینید متوجه میشید که این‌ دیالوگ رو کی داره میگه؟ اگر دیالوگ آقای ایکس رو به آقای ایگرگ بدیم ، تفاوتی ایجاد میشه؟ مسلما خیر ... ضعف شخصیت پردازی شاخ و دم که نداره،  از همینجا مشخص میشه،  این ضعف به ‌خصوص درباره اسکپیون که در نقش صدای وجدان یا انسان اخلاق‌گرا ظاهر میشه از همه واضح تره ، این کاراکتر عملاً به‌عنوان ابزاری برای طرح ایده‌های فلسفی به‌کار رفته !!!! نه به‌عنوان شخصیت زنده و باورپذیر. این  باعث نوعی ایستایی در پویایی روابط نمایشی میشه. 

سمی که بلای جون کامو و آثارش شده ، استفاده‌ی بیش از حد از زبان فلسفی در هنره. نمایشنامه حامل مضامین عمیق اگزیستانسیالیستی و پوچ‌گرایانه ست که جاش در هنر نیست ، نمایشنامه نوشته شده که این‌ مفاهیم رو برسونه. نمایشنامه نوشته نشده که نمایش باشه ، هنر باشه ، قصه بگه ، حس های ما رو تحریک کنه،  ما رو یک قدم به خودمون نزدیک تر کنه،  نوشته شده که سخنرانی کنه.  زبان اثر  بیش از حد خطابه‌گونه و فلسفیه، به‌طوری‌که دیالوگ‌ها بیشتر شبیه بیانیه‌های انتزاعی هستند تا گفت‌و‌گوی طبیعی نمایشی ، دو تا آدم وقتی رو به روی هم میشینن حتی اگر فیلسوف هم باشن باز اینقد منبری حرف نمیزنن. این مسئله مخصوصا  در تک‌گویی‌های کالیگولا شدیدتره. چنین زبانی ممکنه در خوانش نوشتاری ارزشمند جلوه کنه ، اما در اجرای صحنه‌ای، به سادگی مخاطب رو خسته میکنه و آزار میده و از صحنه دور میکنه. گوشیشو درمیاره میره تو تلگرام ...

وقتی شما اینطوری و با این هدف شروع به تولید اثر میکنید ، نتیجه ش میشه غلبه‌ی پیام بر درام...
در کالیگولا، نمایش به وضوح در خدمت بیان اندیشه قرار گرفته . این مسئله باعث میشه که عناصر بنیادین درام مثل کشمکش دراماتیک، گره‌افکنی، اوج و فرود احساسات و تعلیق، به شکل حداقلی ظاهر بشن.  ساده بگم ، کامو در تلاشه تا از طریق یک پیکره‌ی دراماتیک، تز فلسفی خودشو درباره‌ی پوچی و آزادی مطلق به مخاطب القا کنه، اما این کار رو با فدا کردن جنبه‌ی روایی و کنش‌محور نمایش انجام میده. این مفاهیم باید از درام نتیجه گیری بشه نه اینکه مستقیم به مخاطب حقنه بشه. این میشه که نتیجه ش شده نمایشی که  از حیث ساختار نمایشی، انسجام و جذابیت تقریبا تهی شده.

نکته بعدی ضعف در ایجاد تحول نمایشی و تنوع صحنه‌ ایه. 
با اینکه زمان و مکان نمایش تغییر نمی‌کنه و در دربار و کاخ امپراتور رخ می‌ده، تنوع صحنه‌ای و کنش‌های بدنی خیلی خیلی کمه. بیشتر  صحنه‌ها بر روی گفت‌وگو یا مناظره‌های فکری تمرکز دارن تا قصه . این سبک ایستایی صحنه‌پردازی برای تئاتر زنده ممکنه یکنواخت و کسالت‌بار باشه، مگر اون‌که با کارگردانی خلاقانه بشه احیاش کرد که اونم وقتی شما ابزار متنی شو ندارید چیزی که خلق می کنید ارتباط خاصی با کالیگولا نخواهد داشت. نمایش‌نامه کمتر موقعیت‌هایی ارائه میده که کنش بیرونی یا دراماتیک واقعی پدید بیاد  و همین باعث کم‌ رمق شدن ریتم نمایش میشه. 
شخصیت که نداریم ، تز فلسفی هم میدیم،  صحنه هم ایستاس،  طفلک تماشاگر....

اوج داغونی نمایش مربوط به پایان بندیشه که ضربه مهلکی بهش میزنه. پایان‌بندی ای قابل پیش‌بینی و بی‌کشمکش...
در پایان نمایش، کالیگولا به‌دست همون درباریانی که از ابتدا باهاش مخالف بودن کشته می‌شه و این پایان از ابتدا در سیر روایت قابل پیش‌بینیه. کشمکش نهایی هم فاقد اوج دراماتیکه و مرگ کالیگولا بیشتر به‌عنوان یک پایان منطقی فلسفه‌ی او قلمداد میشه تا پایان یک درام پرتنش. بنابراین، حس تعلیق و ضربه‌ی عاطفی که یک پایان مؤثر میتونه ایجاد کنه، در اینجا به‌وقوع اتفاق نمیفته.

و در نهایت عدم تطابق کامل شخصیت تاریخی کالیگولا با بازنمایی فلسفی کامو از اون دیگه اوج ماجراست. کالیگولا به‌عنوان امپراتور رومی شخصیتی تاریخیه  اما در نمایش کامو، اون بیشتر از اونکه چهره‌ای تاریخی باشه، نماد یک انسان پوچ‌گراست که به آزمایش حدود آزادی انسان در جهانی بی‌معنا میپردازه. این جدایی از ریشه‌های تاریخی باعث میشه که نمایش بعضی وقتا در مرز بین تاریخ‌نگاری و انتزاع فلسفی جایگاه خودشو از دست بده . مخاطبی که انتظار داره کالیگولا رو در بستر روم باستان ببینه، با شخصیتی مواجه میشه که بیشتر به هیولای ذهنی نویسنده شباهت داره تا به یک انسان از گوشت و خون.

و در نهایت اینکه تا صبح میتونم بنویسم اما فکر کنم تا همینجا هم قانع شده باشید که به شمردن عدس های یک قابلمه عدس پلو مشغول باشید ، سود بیشتری از خوندن کالیگولا نصیبتون میشه.
      

20

        نگاهی مدرن و فلسفی به مده آ

ما در هامارتیا ، با ژان آنوی آشنا شدیم و قلمش رو می‌شناسیم. بعد از خوندن " آماندا " و اقتباس خوبی که از " آنتیگون " داشت ، امروز در قالب یک متمم به سراغ اقتباس دیگه ای از این فرانسوی قلدر رفتیم تا ببینیم با مده آی اوریپید چیکار کرده. سعی می‌کنم در آخر یادداشتم مقایسه کلی ای درباره این دو اثر داشته باشم تا مشخص بشه که تفاوت این دو در چیه و یک اقتباس ادبی چطوری باید انجام بشه. 

نمایشنامه "مده" نوشته ژان آنوی، بازخوانی‌ای مدرن و اگزیستانسیالیستی از افسانه کلاسیک مده‌آست؛ زنی اسطوره‌ای که در پی خیانت شوهرش، یاسون، تصمیم به انتقامی هولناک می‌گیره. آنوی، برخلاف اوریپید، شخصیت مده رو از چارچوب اسطوره‌ای‌ بیرون می‌کشه و به زنی معاصر، با وجوه روان‌شناختی و انسانی پررنگ تبدیل میکنه. در این اثر، آنوی بیشتر از اون‌ که بر خودِ حادثه تمرکز کنه، به درون شخصیت‌ها، پیچیدگی‌های روانی، و بحران‌های وجودی اونا می‌پردازه.

در این نمایشنامه، مده دیگه نه فقط یک زن جادوگر یا یک هیولای تراژیک، بلکه زنی آزرده، تنها و شوریده ست که در مبارزه‌ای ناامیدانه با عشق، خیانت و موقعیت اجتماعیش دست‌وپنجه نرم میکنه. آنوی که از پیشگامان درام مدرن فرانسه و تحت‌تأثیر جریان اگزیستانسیالیسم بود، از مده به‌عنوان تجلی تضاد انسان مدرن با معنای زندگی، جامعه و اخلاق استفاده میکنه. کاری که ژان پل سارتر به وضوح بلد نیست انجام بده و مزخرفاتی که نوشته ، کاغذ پاره ای بیش نیستند.

دیالوگ‌ها در نمایشنامه آنوی با دقت و ظرافت نوشته شدن. زبان، نه اونچنان شاعرانه و بلندآوازه مثل  تراژدیهای یونان، بلکه ساده، موجز، اما با بار عاطفی و گاهی فلسفی سنگینه که دلیل دو ستاره کمتر دادنم ، همین فلسفی بودنه. گفت‌وگوی مده و یاسون در این نسخه، بیشتر از اونکه به تخاصم دراماتیک سنتی شبیه باشه، به یک مناظره فلسفی  بین دو جهان‌بینی متفاوت میمونه که نقطه ضعف بزرگیه و بار دراماتیک داستان رو کم میکنه. یاسون نماینده عقلانیت سرد و مصلحت‌طلبی مردانه ست، در حالی که مده نماینده وفاداری، احساس و شور جنون‌آمیز زنانه ست.
این نماینده بودن خیلی عامدانه در اثر کار شده و کاش نمیشد.

عنصر برجسته در این نمایش، مواجهه تراژیک شخصیت‌ها با انتخاب‌های اخلاقیه. مده آی آنوی نه یک هیولا، بلکه انسانی شکست‌خورده ست که زیر بار درد و خیانت خرد شده و تنها راه رهایی رو در انهدام کامل خود و دیگران میبینه. در اینجا، خشونت مده نه از وحشی‌گری، بلکه از استیصال میاد.

از نظر ساختاری، آنوی نمایش رو در بستری ساده و مینیمالیستی روایت میکنه. هیچ‌گونه افکت‌های پیچیده صحنه‌ای یا تغییرات چشم‌گیر مکانی به کار نمیبره چون تمرکز بر درونیات شخصیت‌هاست، نه کنش‌های بیرونی. این تمرکز باعث میشه تماشاگر یا خواننده بیش از اونکه شاهد داستانی بیرونی باشه ، وارد ذهن و احساسات شخصیت‌ها بشه.

در مجموع " مده "  آنوی، اثری پیچیده، روان‌شناختی، و فلسفیه که تراژدی یونانی رو به زبون قرن بیستم بازگو میکنه. مده آی آنوی نه الهه‌گون، نه دیوانه، بلکه انسانیه در آستانه فروپاشی، که برای حفظ کرامت خودش، همه چیز رو به آتیش میکشه.

حالا یک مقایسه کلی بین مده و مده آ هم داشته باشیم بد نیست. 

اولین مرحله نوع نگاه دو هنرمند به شخصیت مده آست. اوریپید مده آ رو همچنان در هیبت اسطوره‌ایش باقی نگه میداره ؛ زنی با قدرت‌های جادویی، خشمی فراانسانی، و تصمیم‌هایی خارج از دایره منطق انسانی ولی آنوی مده آ رو انسانی تر کرده با درونیاتی قابل‌درک برای انسان مدرن: زنی عاشق، خیانت دیده، و درگیر نبردی روانی. مده دیگه موجودی اسطوره‌ای نیست، بلکه زنی در بحران هویت و عشقه.

دومین تفاوت ، یک تفاوت زمانی و فرهنگیه. اثر اوریپید در بستر یونان باستان، با تمرکز بر خدایان، سرنوشت، و نقش زنان در ساختار سنتی جامعه ست ولی اثر آنوی در قرن بیستم فرانسه و در دل بحران‌های اگزیستانسیالیستی انسان مدرن شکل گرفته؛ جایی که اخلاق، دین، و سنت‌ها دچار تردید شدن.

سومین تفاوت بحث زبان و ساختار آثاره. اوریپید از زبان شاعرانه، وزن‌دار و موسیقایی تراژدی یونانی بهره میبره، همراه با همسرایان که هم‌زمان راوی و داورن اما آنوی از زبانی ساده، معاصر و متاسفانه فلسفی استفاده میکنه. همسرایان در نمایش حذف شدن یا به شکل تمثیلی به‌کار میرن.

این دو اثر از لحاظ موضوعی هم تفاوت هایی دارن. در تراژدی اوریپید، مده‌آ نمادی از خشم زنانه‌ایه که در واکنش به خیانت، به نهایت خشونت میرسه و حتی مادر بودن رو قربانی می‌کنه اما در اثر آنوی خشونت مده نه قدرت بلکه ضعف اونو نشون میده؛ عملی از سر استیصال. تراژدی در اینجا بیشتر در عدم امکان زیستن انسانی در جهانی بی‌رحمه.

و دست آخر این که اثر اوریپید کاملا یک تراژدی و هنر درجه یکه که احساسات شما رو فعال و شارپ میکنه و به خواسته ارسطو که کاتارسیس هست میرسه اما اثر آنوی علیرغم اینکه بعضی جاها به فرم رسیده اما به دنبال بیان فلسفیه و برعکس اوریپید و کلا هدف هنر ، میخواد شما بیشتر فکر کنید نه احساس.

پس قطعا اثر اوریپید یک سر و گردن از اثر آنوی بهتر و بالاتره.
      

34

        هجویه ای بر ژانر جنایی !

نیل سایمون قطعا یکی از بزرگترین درام نویسان جهان بود که چند سالی هست فوت کرده . نویسنده ای که در زمان زنده بودنش ، تماشاخانه ای به نامش میشه و بعد از شکسپیر،  تنها درام نویسیه که همزمان چهار متن ازش در برادوی در حال اجرا بوده.

میگم درام نویس ، به این دلیل که تبحر نیل سایمون در نوشتن درام و مخصوصا کمدیه.  اکثر برنامه های شاد تلوزیون و تئاترهای کمدی پرمخاطب در آمریکا و مخصوصا برادوی رو نیل سایمون نوشته. کمدی هاش واقعا دست اول و زیبان.  نیل سایمون آمریکایی ها و فرهنگ آمریکا رو خیلی خوب میشناسه و به زیبایی با اونها شوخی میکنه. فضاسازی های خوب و دیالوگ های پینگ پنگی و کاراکترهایی که بین تیپ و شخصیت در نوسان هستند ، نشون از قدرت قلم بالای نیل سایمون داره.

من از همون اوایلی که وارد دنیای تئاتر و نمایش شدم ، با نیل سایمون اخت پیدا کردم و تقریبا در اجرای همه نمایشنامه هاش در مشهد ، نقشی چه روی صحنه و چه پشت صحنه داشتم و همین باعث شده که این نویسنده برام خیلی نوستالوژیک باشه. 

من نیل سایمون رو صرفا یک کمدی نویس درجه یک میدونستم تا این که نمایشنامه فصل دوم رو عید امسال خوندم و متوجه شدم که در ژانری غیر از کمدی هم نیل سایمون بسیار موفق و قدرتمنده ( به یادداشتم برای این نمایشنامه مراجعه کنید ).

امروز با اثر دیگه ای رو به رو شدم که حیرتم رو بیشتر کرد. قاتل مقتول ، عنوان یک نمایشنامه از نیل سایمون در ژانر جنایی یه. راستش تا به حال نمایشنامه جنایی خیلی نخوندم و طبیعتا احتمالا خیلی نمایشنامه شاخصی در این ژانر نداریم اما این نمایشنامه طوری نوشته شده که انگار در حال خوندن یکی از آثار آگاتا کریستی هستیم . 

ژانر جنایی و پلیسی واقعا محبوبیت زیادی دارن. وقتی شروع به خوندن میکنید ، لذتی که به شما میده واقعا زیاده و به شدت شما رو سرگرم میکنه. 

نمایشنامه قاتل مقتول ، ابتدا با توضیحات خیلی کوتاه مترجم درباره اسم نمایشنامه و ژانر جنایی شروع میشه و بعد در یکی دو صفحه نویسنده و مترجم رو معرفی میکنه و در صفحات بعد ۵ کارآگاه معروف دنیای ادبیات جنایی رو به طور مختصر معرفی میکنه و معروف ترین اونها خانم مارپل و هرکول پوآرو ست و عجیب اینه که از شرلوک هولمز یا مگره چیزی نگفته.

در فصل بعدی نمایشنامه شروع میشه. با شروع نمایشنامه بیشتر تعجب کردم.

۱- فضاسازی به شدت خوب : نیل سایمون فضاسازی به شدت خوبی رو برای نمایشنامه تونسته بسازه. عمارت مرموز ، خیابون،  اتاق ، کاراکترهای درون عمارت کاملا در اومدن و ما رو با خودشون همراه و کنجکاو میکنن. 

۲- فضای ترس و دلهره : من معتقدم ژانر ترس و وحشت خیلی روی صحنه نمیتونه موفق باشه چون این ژانر خیلی وابسته به دوربینه و تئاتر به دید اینکه شما مدام در حال ديدن لانگ شات هستید ؟ نمیتونه مثل سینما ترس رو به شما القا کنه.  اما اعتراف میکنم در این نمایشنامه ، خوندنش در جاهایی واقعا باعث ترس میشه و این نشون از هنر نیل سایمون داره .

۳ - هنر نیل سایمون: خود همین دو مقوله بالا باعث شد که من به هنرمندی نیل سایمون کمدین بیش از پیش پی ببرم و تعجب کنم. هرچند که شخصیت ها و اتفاقات گاهی در لیم ترسناک بودن،  کمدی و خنده دارن اما باز هم نوشتن در این ژانر واقعا تحسین برانگیزه. 

داستان هم فوق العاده جذابه که چیزی رو ازش لو نمیدم تا برید و بخونید.

تنها نکته منفی ای که اثر داره ، شخصیت های خیلی زیادیه که در آخر کار رو کمی مشکل میکنه و هی باید فکر کنی که این کی بود ولی خیلی توی روند داستان تاثیرگذار نیست و آخر کتاب و پایان بندی رو خیلی منطقی ندیدم اما جالب و متفاوت بود. 

در کل با یک نمایشنامه متفاوت از نیل سایمون چه نسبت به آثار خودش و چه نسبت به آثار بقیه درام نویس ها رو به رو هستیم و پیشنهاد میکنم نمایشنامه " مقتول قاتل " رو حتما بخونید و لذت ببرید.
      

21

        دیکتاتور بزرگ !!

کتاب رو در حالی تموم کردم که خسته از مشهد در حال رفتن به تهرانم و از شدت خواب آلودگی در مرز انفجار... احتمالا برسم خونه شهید میشم دیگه...

این کتابی بود که خیلی وقت پیش چاپ اولش رو خریده بودم و میخواستم با خودم بیارم تهران ، اما سنگینی کتاب باعث شد که تصمیم بگیرم همون مشهد بخونم... تصمیمی که دیر گرفته شد ، پس شروع کردم به خوندن ولی نرسیدم حتی جلد اول رو تموم کنم و نزدیک ۴۰ صفحه موند و از روش عکس گرفتم و جلد دوم رو Pdf دانلود کردم تا دیگه کتاب فیزیکی رو نبرم اما باز هم بهم اثبات شد که pdf خوندن اصلا جای کتاب اصلی رو نمیگیره پس تصمیم گرفتم جلد دوم رو بعدا بخونم...

همونطوری که میدونیم ، استالین یکی از بزرگترین دیکتاتورهای تاریخ جهانه . کسی که تونست از یک روستای کوچیک در گرجستان تبدیل به رهبر بزرگترین کشوری که بر پایه یک ایدئولوژی بنیانگذاری شده ، بشه و انسان های زیادی رو به خاک و خون بکشه. 

اتحاد جماهیر شوروی ، بر مبنای ایده کارل مارکس شکل گرفت . ایده ای که به دنبال آزادی و دادن حقوق به کارگران و دهقانان بود اما این ایده هیچوقت شکل عملی به خودش نگرفت و هرکسی هم که دنبالش رفت ، کشورش رو تبدیل به یک دیکتاتوری عظیم کرد. امروز هم بعد از گذشت ۱۵۰ سال همچنان ایده کمونیسم و چپ طرفدار داره و در حال تبلیغه.

کتاب از همون ابتدا از روز زایمان مادر استالین شروع میشه و داستان بچگی و رشد و بزرگ شدنش تا مرگ لنین و تلاش های اولیه استالین برای جانشینی لنین رو روایت می‌کنه. 

در جلد اول هرچیزی که لازم باشه رو درباره جوونی استالین ما میخونیم. از زندگی فقیرانه ش با پدر و مادرش تا رفتنش به مدرسه روحانیت ، تا آشناییش با کتاب و مجلات اون زمان و در نهایت آشنایی ژوزف با لنین و ایده های انقلابی سوسیالیست ها...

کتاب به خوبی ما رو با روحیات استالین و مردم اون زمان آشنا میکنه. در ادامه علاوه بر این ها ما کاملا با اهداف و مبارزات و ایده های کمونیست ها و هدفشون از انقلاب و حکومت روسیه تزاری و جنگ های روسیه با ژاپن و جنگ جهانی اول و تفکیک حزب سوسیال دموکرات به بلشویک ها و منشویک ها و انقلاب اکتبر و جنگ سرخ ها و سفید ها و نقش استالین و لنین و تروتسکی و بقیه بلشویک ها در این جریانات آشنا میشیم.

کتاب از این لحاظ کامله. نویسنده که خودش یک کمونیست اتریشی بوده خیلی ساده و روون ما رو با همه این مسائل درگیر میکنه و مشتاق ترمون میکنه که کتاب رو ادامه بدیم.

جلد اول تا مرگ لنین رو روایت می‌کنه و از همین اواخر کتاب میشه شروع دیکتاتوری استالین و شوروی رو دید . متاسفانه نتونستم به دلیلی که بالاتر گفتم ، جلد دوم کتاب رو بخونم اما خیلی مشتاقم که در آینده به سراغش برم و ببینم استالین چطوری تبدیل به این هیولا شد. شوروی و استالین چرا به اینجا رسیدن و کلی سوال دیگه ...

کاش همه کتاب های تاریخ مثل این کتاب ساده و روون بودن...
      

32

        روایتی انسانی از اسطوره های کهن

در ادامه مسیری که در هامارتیا پیش گرفتیم ، موفق شدیم تمام آثار باقی مانده از بهترین تراژدی نویس یونان رو به پایان برسونیم و سوفوکل تبدیل به پنجمین نویسنده ای ( در کنار مارتین مک دونا ، آنتون چخوف ، فتحعلی آخوندزاده و آیسخولوس ) بشه که آثارش  رو خوندیم . 

ترجمه‌ی محمد سعیدی از چهار نمایشنامه‌ی مهم سوفوکل  «الکترا»، «فیلوکتتس»، «زنان تراخیس» و «آژاکس»  که در قالب یک مجموعه از سوی نشر علمی و فرهنگی منتشر شده، فرصتی درخشان برای آشنایی دوباره با تئاتر کلاسیک یونان در قالبی فارسی و قابل‌دسترس فراهم کرده.

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های این مجموعه، وفاداری به روح تراژدی یونان بدون افتادن در دام زبان پر تکلف و سنگینه. سعیدی تلاش کرده تا با زبانی روون و در عین حال جدی، مفاهیم کهن رو برای خواننده‌ی امروزی بازآفرینی کنه. اون نه در ترجمه‌ی اصطلاحات گرفتار ابهام میشه و نه در بازنمایی گفت‌وگوها از لحن شاعرانه‌ی تراژدی فاصله میگیره.

اگر بخوایم نگاهی کلی به نمایشنامه ها داشته باشیم ، درون مایه هر کدوم از این آثار دقیقا مثل آثار قبلی این نویسنده تنش بین سرنوشت و اختیاره. هر کدوم از این آثار نماینده یک دغدغه اخلاقی و انسانی در دنیای اسطوره ست. 

الکترا که در تریلوژی اورستیا به طور کامل باهاش آشنا شدیم  تصویری هولناک از نفرت، انتقام و عدالت خانوادگی ارائه میده. شخصیتی که بین عشق به پدر و وسوسه‌ی انتقام از مادرش گرفتار میشه. 

آژاکس که با اون در باشگاه راوی و آثاری مثل ایلیاد و ادیسه آشنا شدیم با تمرکز بر سقوط قهرمانی شکست‌خورده، به درونی‌ترین لایه‌های غرور، جنون و شرافت میپردازه. تراژدی‌ ای که به شکل نیرومندی، فروپاشی درونی یک پهلوان رو به تصویر میکشه.

فیلوکتتس که شاید بیشتر مورد علاقه فیلسوف ها باشه،  احتمالا فلسفی ترین نمایشنامه‌ی این مجموعه ست بدون این که در بند فلسفه بافی بیفته . جنگ بین سود جمعی و رنج فردی، و پرسش از معنای "درست‌کاری" در سیاست و اخلاق، محور اصلی این اثره. 

زنان تراخیس هم با نگاهی انسانی به اسطوره‌ی هرکول، زندگی و مرگ اونو نه از زاویه‌ی قهرمانی، بلکه از چشم‌انداز همسرش  دئانیرا  روایت میکنه. این اثر بیشتر از اونکه تراژدی قدرت باشه، تراژدی نادانی و محبته.

مقدمه و موخره مترجم و توضیحات پایانی به درک فضای کلی نمایشنامه‌ها کمک میکنه، اما در مقایسه با نسخه‌های پژوهشی غربی، این بخش‌ها خیلی مختصر عمومی‌ نوشته شدن و  توصیه می کنم که حتما اگر علاقه به این فضای اسطوره ای دارین حتما بیشتر در این باره بخونید و منابع بیشتری رو پیدا کنید.

در کل این مجموعه واقعا مجموعه ارزشمندی یه که میتونه در کنار افسانه های تبای ، زینت بخش کتابخونه هر عاشق ادبیات و کتاب بازی باشه . سوفوکل قطعا بهترین و مهم ترین تراژدی نویس بین سه تراژدی نویس یونان باستانه و آثارش باید خونده بشه ، پس اگر نخوندید ، باید عجله کنید.
      

32

        تقدم فرم 

مجموعه سه نمایشنامه چینی که توسط داریوش آشوری چاپ و ترجمه شده که برای آشنایی با درام شرق آسیا که چین سردمدار این قضیه ست خیلی مناسب و جالبه. این مجموعه شامل سه نمایشنامه ست که در ادامه یه کم درباره شون توضیح میدم.

۱. پادشاه میمون 

این نمایشنامه برگرفته از یکی از چهار رمان بزرگ کلاسیک چینیه و قصه سفر روحانی‌ای به غرب رو روایت می‌کنه که با حضور شخصیت افسانه‌ای میمون، رنگی فانتزی و طنزآمیز به خودش می‌گیره. آشوری با زبونی موجز و  بازیگوش، موفق شده  لحن طناز و اسطوره‌گون متن اصلی رو حفظ کنه. اونچه این نمایشنامه رو برجسته میکنه، نه تنها ساختار اپیزودیک اونه بلکه توانایی پیوند زدن بین معنویت، تمثیل و سرگرمی رو هم داره . ترجمه آشوری با واژگان سنجیده و آگاهانه، این لایه‌ها رو به خوبی منتقل می‌کنه بدون اونکه به سطحی‌نگری بیفته.

۲. قصه سپید و سیاه 

این متن، نمایشی اجتماعی‌تره با تم‌هایی مثل تضاد طبقاتی، سرنوشت و خرافه. دو شخصیت اصلی، سپید و سیاه، بیشتر از اونکه افراد باشن، نمادهایی از نیروهای متضاد زندگی هستن. زبان در این نمایش ساده‌تر و صریح‌تره، و آشوری در برگردوندن این زبان به فارسی، از بیانی نمادین بهره برده که در خدمت معنای استعاری کل اثر قرار می‌گیره. فضای این نمایشنامه به شدت تمثیلیه و اجرای اون  می‌تونه ظرفیت‌های بصری زیادی رو فعال کنه.

۳. مجنون غرب 

این نمایشنامه که از طنزی نسبتا فلسفی برخورداره و دلیل این شد که بهش یک ستاره کمتر بدم ، تصویری گروتسک از برخورد فرهنگ‌ها ارائه میده. شخصیت محوری، چینی‌ایه که پس از مواجهه با جهان غرب دچار بحران هویت میشه. آشوری در ترجمه این متن، تونسته  تضاد بین زبان رسمی و لحن شکاک و سردرگم شخصیت اصلی رو با دقت بازآفرینی کنه. «مجنون غرب» از نظر تم، خیلی به دغدغه‌های روشنفکران مشرق‌زمین در دوران مدرن نزدیکه و ترجمه اون دلیلی یه بر درک عمیق مترجم از زمینه‌های تاریخی و فکری اثر.

در کل ترجمه‌های داریوش آشوری در این مجموعه، نه صرفاً انتقال لفظی بلکه بازآفرینی ادبی و فرهنگی متونی هستن که در زبون مبدأشون، بار معنایی، فرهنگی و فرمی سنگینی دارن. اون در ترجمه این سه نمایشنامه، سعی کرده از زیبایی‌شناسی نمایشنامه‌نویسی ایرانی هم بهره بگیره تا متون رو برای مخاطب فارسی هم جذاب کنه.
      

19

        زن ، سیاست و سانسور !

«پرده‌خانه» یکی از مهم‌ترین و در عین حال متفاوت‌ترین اثر نمایشی بهرام بیضاییه که در دهه شصت خورشیدی نوشته شد و تا سال‌ها فرصت اجرا پیدا نکرد. این نمایشنامه که با ساختاری در ظاهر ساده اما در باطن پیچیده، به بازخوانی جایگاه زن، سانسور، دروغ، هنر و تاریخ در جامعه سنتی ایرانی می‌پردازه،  از نظر فرمی از برجسته‌ترین آثار نمایشی زبان فارسی به‌شمار میره.

بیضایی در «پرده‌خانه» مثل بقیه آثارش با نگاهی اسطوره‌ساز، اما این‌بار با طنزی تلخ و گزنده، نمایشی خلق کرده که بازتابی از تاریخی فراموش‌شده، سانسور شده یا تحریف‌شده ست.

 نمایشنامه روایتیه از روزگار دیرین ایران، جایی در دل اندرون دربار شاهی ، جایی که زنان بازیگر و هنرپیشه‌ای که به اجبار از صحنه و جامعه حذف شدند ، در «پرده‌خانه» به حیات پنهان خود ادامه میدن. 

نمایش در اندرون سلطنتی می‌گذره،  جایی به نام «پرده‌خانه»، مکانی خیالی که مأمن زنان بازیگر تئاتریه که از صحنه رسمی هنر رونده شدن. این زنان روزگار می‌گذرونن و تمرین می‌کنن، اما هیچوقت اجازه اجرا ندارن. ورود یک جوون بازیگر تازه‌وارد به این محیط، تقابل دیدگاه‌ها، خاطرات و زخم‌های کهنه روبرمی‌انگیزه و پرسش‌هایی بنیادین درباره نقش زن در هنر، تاریخ و جامعه مردسالار مطرح میکنه.


یکی از مضامین محوری نمایشنامه، جایگاه زن در تاریخ و هنره. بیضایی به‌واسطهٔ پرده‌خانه، تاریخ حذف‌شدهٔ زنان بازیگر رو زنده می‌کنه. این زنان که در دل تاریخ ایران، همواره قربانی تحقیر، طرد، سانسور و حذف بودن، در این نمایش به مرکز روایت بدل میشن. پرده‌خانه، نماد همه اون فضاهای بسته‌ایه که زنان رو از جامعه حذف و صداشون رو خاموش کرده .
شخصیت‌هایی مثل «عزیزالسلطان» یا «فاخته» نه تنها نماینده زنان هنرمند حذف‌شده‌ ن، بلکه خودشون آینه‌های مختلفی از زن ایرانی در دوره‌های مختلف تاریخی ان: از زن تسلیم‌شده تا زن شورشی، از زن قربانی تا زن فریبنده، و از زن محو شده در نظام مردسالار تا زنی که همچنان، ولو در انزوا، به خلق و نمایش ادامه می‌ده.

بیضایی در این نمایشنامه به‌وضوح به مسئله سانسور در تاریخ ایران می‌پردازه. پرده‌خانه جاییه که هنر نه برای نمایش عمومی، بلکه تنها برای دلخوشی خواص و دربار حفظ می‌شه. این فضای بسته، نماد سانسور سیستماتیک در تاریخ معاصر ایرانه، جایی که هنرمند به‌جای اون که صدای مردم باشه، تنها صدای پنهانی در اندرون قدرته.
در جای‌جای متن، شاهد روایت‌های متضاد از گذشته هستیم. هر شخصیت، تاریخ رو اونطوری بازگو میکنه که خودش دیده یا باور داره. این چندروایتی بودن، به‌وضوح به نسبی بودن حقیقت در تاریخ اشاره داره؛ تاریخی که توسط قدرتمندان نوشته میشه، و زنان، هنرمندان و فرودستان اغلب از اون حذف میشن.

«پرده‌خانه» در فرم خودش  لایه‌هایی از تئاتر در تئاتر داره. خود پرده‌خانه صحنه‌ایه برای تمرین نمایش، هرچند اصلا به اجرای واقعی نمی‌رسه. این حالت شکسته شدن دیوار چهارم، و بازتاب هنرمندانی که در صحنه‌ای ساختگی اسیر شدن، اما همچنان تمرین می‌کنن، استعاره‌ای از هنرمند ایرانیه که در فضای بسته سانسور، همچنان به خلق ادامه می‌دن.
بیضایی با این فرم، جایگاه تئاتر رو در جامعه به چالش می‌کشه: آیا تئاتر تنها برای نمایش عمومی ارزش داره یا حتی در خلوت‌ترین اتاق‌ها هم تئاتر، کنشی انسانی و اعتراضیه؟

زبان نمایشنامه آگاهانه بین زبان تاریخی و زبان ادبی نوسان داره. شخصیت‌ها با لحنی قاجاری، همراه با واژه های کهن، اما با رویکردی مدرن و آگاه حرف میزنن. این آمیختگی زبانی باعث میشه که نمایش‌نامه نه یک بازآفرینی خشک تاریخی، بلکه روایتی امروزی در دل یک فضای تاریخی باشه.
بیضایی با مهارت خاصی از ضرب‌المثل‌ها، زبان محاوره‌ای درباری و واژگان نمایشی استفاده می‌کنه و از طریق اونا شخصیت‌ها را شکل میده. طنز تلخ اثر در لایه‌های زبانی نهفته ست ، طنزی که بعضی وقتا به‌صورت شوخی کلامی، و بعضی وقتای دیگه در تضاد بین حرف و عمل نمود پیدا میکنه.

شخصیت‌های «پرده‌خانه» اغلب زن هستند، اما بین اونا مردانی نیز حضور دارند که کارکرد نمادین دارن. هر شخصیت به‌نوعی یک نقش نمایشی هم هست، و این هم‌زمانی شخصیت واقعی و نقش نمایشی، از ترفندهای روایی پیچیده بیضاییه.

«فاخته» شاید مرکزی‌ترین شخصیت زن این نمایشنامه باشه. اون در گذشته بازیگر بوده، حالا پیر شده، اما همچنان به تمرین ادامه میده. فاخته زنیه که هم قربانیه و هم فاعل. هم از گذشته‌اش رنج می‌بره و هم بهش افتخار می‌کنه. اون نماد هنرمندیه که در دل سانسور و فراموشی، به حیات هنریش ادامه داده.

🔥 لازم به ذکره ، این که میگم نماد به معنای اینه که شخصیت ها اینقد خوب نوشته شدن که میتونن نماد باشن نه اینکه بیضایی آگاهانه و عامدانه اونها رو نمادین کرده باشه.

ورود جوون تازه‌وارد به پرده‌خانه، یک عنصر برهم‌زننده نظم موجوده. اون نه‌تنها تعادل پرده‌خانه رو بر هم می‌زنه، بلکه زخم‌های گذشته رو باز میکنه و باعث میشه که زنان بازنگری تازه‌ای در هویت خودشون داشته باشن. این شخصیت  نماینده نسل جدیدیه که گذشته رو نمیفهمه، اما کنجکاوه، و همین کنجکاوی باعث بحران میشه.

شخصیت‌هایی چون عزیزالسلطان، پتیاره، و باقی زنها هم هرکدوم تیپ‌های نمایشی مشخصی‌ ان: زن درباری، زن رقاصه، زن مسن فراموش‌شده و... اما بیضایی هر تیپ رو با لایه‌ای روانشناختی و تاریخی همراه می‌کنه تا اونها رو از حالت کلیشه‌ای خارج کنه.

نمایشنامه ساختاری چندلایه داره. از لحاظ صحنه‌بندی، با وجود محدود بودن مکان، بیضایی با ورود و خروج‌های مکرر، گفتگوهای درهم‌تنیده، مونولوگ‌های شخصیت‌ها و فلاش‌بک‌های ذهنی، فضا رو پویاتر از اونچه هست می‌سازه. استفاده از آیینه، پرده، سایه و نور در طراحی صحنه (در توضیحات متن) خودش نشونه‌هایی از تأکید بیضایی بر مفهوم بازتاب و دروغ و سانسوره.

«پرده‌خانه» در کنار آثاری مثل «مرگ یزدگرد»، «مجلس ضربت زدن»، و «سلطان مار» از شاهکارهای دوران میانسالی بیضاییه. اگر «مرگ یزدگرد» به بازخوانی تاریخ از زاویه‌ای دادگاهی می‌پردازه، «پرده‌خانه» روایت زنانه‌ای از همون تاریخ فراموش‌شده ست. این اثر از معدود نمایشنامه‌هاییه که تقریباً تمام شخصیت‌های اون زن هستن، و این خودش نقطه عطفی در کارنامه مردیه که همیشه دغدغه زن و نقش زن در تاریخ رو داشته .

در آخر «پرده‌خانه» نمایشنامه‌ایه که در اون تاریخ، اسطوره، زن، هنر و دروغ درهم‌ تنیده شدن. بیضایی در این اثر نه‌فقط نمایش می‌نویسه، بلکه تاریخ رو بازآفرینی می‌کنه، اما این تاریخ نه اون چیزیه که در کتاب‌ها اومده  بلکه تاریخیه که در حاشیه و فراموشی رخ داده: تاریخ زنان فراموش‌شده، هنرمندان محو‌شده، و حقیقت‌های سانسورشده.
زبان پیچیده اما روون، شخصیت‌های پرلایه، فضای استعاری و مفاهیم عمیق اجتماعی، «پرده‌خانه» رو به یکی از درخشان‌ترین نمایشنامه‌های فارسی بدل کرده. خوندن و اجرا کردن این نمایشنامه، به‌نوعی خوانش دوباره از تاریخ فرهنگی ایرانه؛ با پرسشی ساده اما تکان‌دهنده: «چه کسانی از تاریخ حذف شدن؟
      

19

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

عروسک خانهپدر عروسی خون

رپرتوار شماره ۱ هامارتیا ( آشنایی با زبان درام )

45 کتاب

💫 بارها و بارها با این سوال رو به رو می شدم که نمایشنامه خوانی رو از کجا باید شروع کرد یا این که چطوری نمایشنامه بخونیم؟ یا حتی سوالی اساسی تر : ❓ چرا باید نمایشنامه خوند؟ 💥هر بار به دنبال این بودم که برای کسانی که خیلی با این سبک ادبی آشنا نیستند یک لیست درست کنم که وقتی کسی گفت میخوام نمایشنامه بخونم ، این لیست رو بهش بدم و بگم اینا رو بخون. اما این لیست باید یک سری ویژگی ها هم میداشت. ⚠️ اول اینکه لیست سختی نباید می بود . مثلا نباید ادیپ یا هملت رو بهش معرفی می کردم. چون وقتی کسی هنوز با نمایشنامه آشنا نیست ، ممکنه خوندن این آثار علیرغم شاهکار بودنشون باعث بشه که شخص درک درستی از این اثار نداشته باشه در نتیجه عطای نمایشنامه خوانی رو به لقاش ببخشه. 📍 دوم اینکه این لیست باید علیرغم ساده بودن یک نمای کلی از ژانرهای مختلف نمایشی رو هم در بر میگرفت که شخص علاوه بر خوندن نمایشنامه و علاقه مند شدن بهش ، بتونه یک دید کلی به ژانرهای نمایشی داشته باشه. 🙄 اما درست کردن این لیست هی عقب میفتاد و هربار که شخصی ازم میخواست که بهش نمایشنامه برای شروع معرفی کنم ، دوباره با خودم میگفتم که ای کاش درست کردن لیست رو پشت گوش نمینداختم. 🌸 پارسال بود که با افتتاح باشگاه 🎭 هامارتیا 🎭 ، این لیست هدفمند ساخته شد. در باشگاه نمایشنامه خوانی هامارتیا قرار بر این شد که کنار هم نمایشنامه بخونیم و درباره این آثار به گپ و گفت بشینیم. 🤔 اما همخوانی تنها کافی نبود و نیست. در هامارتیا ابتدا به این پرداختیم که چرا باید نمایشنامه خوند؟ فرق نمایشنامه با رمان و داستان کوتاه چیه. 💡 به این پاسخ رسیدیم که نمایشنامه یک گونه ادبی کاملا مستقله که سوای تئاتری که بعدا میشه از روش ساخت ، درباره ش قضاوت میشه. خیلی ها فکر می کنند که نمایشنامه رو باید فقط در اجرا دید و نباید خوند که این یک دیدگاه کاملا اشتباهه. نمایشنامه رو میشه مثل یک داستان خوند . تئاتری که از روی این نمایشنامه ساخته میشه یک اثر مستقل و جداست و سوای نمایشنامه باید درباره ش قضاوت کرد. 🎭 نمایشنامه یک اثر دراماتیک و عمل محوره. در نمایشنامه شما با گزارش اعمال کاراکترها طرفید. نمایشنامه نویس برعکس رمان و داستان نویس از توصیف بی بهره ست. در رمان شما به راحتی به افکار کاراکترها پی میبرید چون نویسنده میتونه راحت تمام درونیات و ذهنیات کاراکترها رو برای شما تشریح کنه اما در نمایشنامه این درونیات و ذهنیات باید از طریق گزارش اعمال کاراکترها به مخاطب رسونده بشه. در نتیجه نمایشنامه خواننده فعال تری نیاز داره. 🎧 ما در هامارتیا ابتدا در یک جلسه آنلاین به بررسی فرم و محتوا پرداختیم و نمای کلی ای درباره فرم در آثار هنری ارائه دادیم. سپس با خوندن هر نمایشنامه به گپ و گفت نشستیم. درباره درام و آنتاگونیست و پروتاگونیست و نقاط عطف و اوج و... صحبت کردیم. در باشگاه در کنار آثاری که خوندیم سعی کردیم با فیلم ها و نقاشی هایی که در تاریخ هنر ماندگار بودن به پرورش حس اعضای باشگاه بپردازیم. کسانی که در باشگاه هامارتیا عضو شدند امروز قطعا آشنایی ای حتی کوتاه درباره فرم ، اثر هنری ، حس ، ناخوداگاه هنری و... رو پیدا کردند و امروز در مواجهه با یک اثر هنری منفعل نخواهند بود. 💫 هدف ما در رپرتوار اول ( کلمه فرانسوی که معنای اون برنامه یا لیسته ، تماشاخانه های بزرگ در سراسر جهان ، ابتدای هر سال یک لیستی از آثار نمایشی ای که اون سال قراره در اون تماشاخانه به اجرا بره ، منتشر می کنند که به این برنامه رپرتوار گفته میشه ) این بود که اعضا نمایشنامه خوانی رو شروع کنند و با زبان درام و نمایشنامه آشنا بشند و از رپرتوار دوم بریم سراغ تراژدی های یونان و مرحله به مرحله با تاریخ نمایش جلو بیایم و در کنار خوندن نمایشنامه ها و تحلیل سیر درام در تاریخ از فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ تئاتر هم حرف بزنیم. 💠💠 در باشگاه هامارتیا قراره بیش از 1500 اثر نمایشی در قالب 20 و اندی رپرتوار همخوانی بشه. نمیدونم چقدر طول بکشه اما تا جایی که بتونیم پیش خواهیم رفت. تمام اثار نمایشی ایرانی و خارجی در باشگاه هامارتیا برنامه ریزی شده. 🧑‍🏫 در رپرتوار اول برای آشنایی با زبان درام 40 اثر نمایشی رو خوندیم ( در هنگام نوشتن این لیست اثر 38 رو در حال همخوانی هستیم ) و یک دید کلی درباره نمایشنامه ها به دست آوردیم ، در این همخوانی آثار ۲ درام نویس رو به صورت کامل همخوانی کردیم . 🤩 مارتین مک دونا و آنتون چخوف ( سیر هامارتیا باعث شد که نظرها درباره چخوف عوض بشه ، کسانی که ابتدا با چخوف ارتباط نمی گرفتند ، وقتی با هامارتیا همراه شدند، چخوف تبدیل به یکی از نویسندگان مورد علاقه شون شد ) بلاخره ابتدا باید بدونیم نمایشنامه چیه و زبان درام چه زبانیه و بعد که شناختیمش بریم به دنبال این که چطوری به وجود اومد و چه سیری رو طی کرد. این رپرتوار برای شروع نمایشنامه خوانی در باشگاه هامارتیا خونده شده. در انتهای هر رپرتوار لیست همخوانی اون رپرتوار منتشر خواهد شد. 💥 لازم به ذکره که ما در هامارتیا علاوه بر نمایشنامه هایی که میخونیم، بعضی از آثار نمایشی رو برای مطالعه بیشتر با هشتگ #متمم قرار می دیم ، این آثار یا اقتباسی از آثاری هستند که در حال خوندن اونها هستیم یا آثار کم اهمیت تری هستند که گذاشته میشن تا هرکسی اگر دوست داشت اونها رو بخونه ، خوندن این آثار در دوره همخوانی گروه نیست و فقط و صرفا برای مطالعه بیشتره . در این لیست شما بعد از اثر شماره ۴۰ می تونید متمم ها رو هم ببینید و اگر دوست داشتید اونها رو هم مطالعه کنید. اگر شما هم به ادبیات دراماتیک علاقه دارید ، خانواده بزرگ 305 نفره 🎭 هامارتیا 🎭 ( در روز ایجاد لیست ) با آغوش باز پذیرای شماست تا با ما در این مسیر جذاب همراه باشید :

117

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.