عشق رمانهای کلاسیک، اغراق و جنون و جانباختگیها و به سر دویدنهاش خیلی همیشه متاثرم میکنه. انگار گمشدهم رو فقط توی توصیف سکرات و مستیهای این عشقها پیدا میکنم. خوشم میاد که عشقهاشون اغلب گناهآلود و جنونآمیزه، ولی استاندال با حفظ سمت شوریدگی و افسارگسیختگی در عشاقش، از توصیف کوچکترین شکهای درونی، تناقضها، تخیلات کودکانه و ابلهانه ، امیال و مقاصد خودآگاه و ناخودآگاهشون هم نمیگذره. به نسبت هم کمتر علاقهای به مغلقگویی و کاربرد گستردهی صنایع ادبی داره ( به عکس فلوبر، و چه بهتر) برای همین به نظر من رمان خیلی خوشخوانیه و سریع پیش میره.
درباره فضای سیاسی و اجتماعی دوران بعد از ناپلئون در فرانسه هم یه تصویر کلیای ترسیم میکنه. من چیزی از اون دوران تاریخ فرانسه نمیدونستم و برای این که کمی بیشتر دستم بیاد که داستان از چه قراره رفتم سرچ کردم، گرچه بدون دونستنشون هم چیزی از داستان از دست نمیرفت. بامزهش این که وسط داستان با همون ادبیات خشک و پیرمردی خودش یهو شروع میکنه ناله کردن از این که که ناشر ازم خواسته گفتگوهای سیاسی این سلطنتطلبهای بنجل رو کامل بیارم که معلوم باشه داستان مال چه زمان و قرنیه اما به نظرم حوادث سیاسی داستان رو خراب میکنن ولی مجبوری میارمش اینجا ( نقل به مضمون). خلاصه که اصراری نداره که ما از سیاستهای اون دوران فرانسه سر در بیاریم ولی دونستنشون جالبه و خالی از لطف نیست.
کلا هم خیلی طنز بانمکی داره. بخصوص توصیفاتش از خلق و خو و عادات طبقه اشراف چندین بار کامل من رو خندوند. البته اصلا به نظر نمیرسید که داره مسخره میکنه و کاملا جدی بود ولی همین بامزهترش میکرد. یا وقتهایی که به زبان طنز پاریس رو با «شهرستان» مقایسه میکرد احساس میکردم اینجا دیگه توییتره :))
در نهایت این که به قول آن کشیش ژولین عزیز «بسیاری از گناهانت بخشیده خواهد شد، چرا که بسیار عاشق بودی».
این همه چیزی است که از کتاب برداشتم.