سخت پوست

سخت پوست

سخت پوست

3.5
58 نفر |
34 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

81

خواهم خواند

34

ناشر
چشمه
شابک
9786220109655
تعداد صفحات
115
تاریخ انتشار
1401/8/1

توضیحات

        سخت پوست اثری درباره ی پدر است درباره ی رفت و بازگشتهای مکرر پدر درباره ی بارانی که بند نمی آید و عکس هایی که از حافظه نمی رود. کتاب با بارانی سیل آسا در شمال ایران آغاز میشود بارانی که باعث میشود خاک رم کند و گورستانی را پس بدهد. از جمله قبر «داوود» را پدر راوی داستان که به اشکال گوناگون سرنوشتش با آب گره خورده است. این اتفاق داستان را جان میبخشد زمان باز می گردد و با مردی همراه می شویم که عادتهای عجیب و بازگشت های مدام دارد... ساناز ،اسدی با ضرباهنگی درست و فصلهایی کوتاه و با استفاده از قابهایی که به قالب عکس نزدیک اند، روایتی خواندنی و شاعرانه میسازد از فقدان و خاطره که در هر قدمش برای مخاطب فرصتی تازه فراهم می آورد تا قهرمانش را تجسم کند. استعاره ی بزرگ این ماجرا فقدان و بازگشت مدام پدران در تاریخ ماست.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به سخت پوست

لیست‌های مرتبط به سخت پوست

یادداشت‌ها

          دوستی شمالی دارم که فیلم‌نامه‌ای عجیب برای ساختن دارد. فیلم‌نامه‌ای که از ابتدای خلق شدنش شاهد بالا و پایین‌هایش بودم تا متنی استخوان‌دار و درگیرکننده شد.
داستان سخت‌پوست برایم در نگاه اول، شباهت بسیاری به مود فیلم‌نامه‌ی دوستم داشت. نویسنده‌ی این کتاب هم شمالی است و چه جاهای عجیب و قصه‌های نابی دارد این پهنه‌ی شگفت‌انگیز.
نویسنده با تسلط بر پیرنگ و شخصی‌نویسی، احوالات یک خانواده را از سمت یک راوی که تا میانه جنسیتش هم چندان مهم نیست، روایت می‌کند. کار، فضاسازی و شخصیت‌پردازی جالبی دارد و از آن مهم‌تر مود و حال و هوای این داستان است. از شروع تا پایانش، صدای گیلانی‌ها و مازندرانی‌ها توی گوش می‌پیچد. بوی شرجی شمال در مشام آدم است. بوی آدم‌های شمالی. بوی گل‌های کنار جاده. بوی دریا. بوی مردن!
تصمیم آخر شخصیت اصلی و اوج داستان، قابل پیش‌بینی بود و البته به نظرم می‌شد پایان متفاوت و موثرتری هم برای این داستان خوب ساخت.
        

24

          اول از همه جلد کتاب در کمال سادگی بچه‌گانه‌ای، زیبا و سپس جمله‌ی آغازین داستان «پدر با آخرین باران تابستانی برگشت.»
دریا، در بکگراند داستان پیوسته پررنگه و همه‌چیز بهش گره خورده. فضاسازی داستان؟ عالی. تو ذهنم، کنار سینا(پسر کوچک خانواده و روایتگر) ایستاده بودم و مثل خودش عمدتاً در سکوت نظاره‌گر بودم.


شیوه‌ی روایت و رفت‌وشد بین سال‌های۷۶-۷۷ دهه‌ی هفتاد و عقبه‌ی داستانی، ارتباط اعضای خانه، انفعال مادر و کمرنگ بودنش، چالش‌های امین ،فرزند بزرگ، با پدری که جایگاه قهرمان‌گونه‌‌ای نزد همسر و بچه‌هاش نداره و نماد سرخوردگی و شرمساریه و از اینور، تاریخ خاص ۱۷شهریور نودوپنج. فصل‌های کوتاه و آسان‌خوان کتاب بین این دو بازه در نوسان‌اند. که خیلی شیوه‌ی روایت جذابی بود و از پرش‌های به دهه‌ی هفتاد، با کاراکترها بیشتر و بهتر آشنا میشدی(back story) و فضاسازی قدم‌به‌قدم کاملتر میشد و‌ با بازگشت به تاریخ هفده شهریور نودوپنج سنگینی و تاکید بر اون، بیشتر میشد.


داستان خیلی غم‌انگیز بود برام؛ از دل زندگی بود و با این سوال تنهام گذاشت که آیا آدم‌ها می‌تونند به اون چیزی که ازش بیزارند ولی به جبر زمانه، بیشترین تماس رو باهاش داشته‌اند و کامل یادش گرفته‌اند و ناخواسته زندگی کرده‌اند، تبدیل نشن؟
        

2

          سخت‌پوست بیشتر از هرچیزی از پدر بودن حرف می‌زنه. از پدر تیپیکال ایرانی که خودش رو در جایگاه نقش اول بازی مردسالاری می‌بینه. پدری که بچه‌هاش رو سال به سال می‌بره یک رستوران معمولی و با به‌به و چه‌چه می‌گه:« ببینید کجا آوردمتون!»
پدری که می‌ره ژاپن و سر یه سال، شکست‌خورده برمی‌گرده اما هیچ جوره زیر بار شکست نمی‌ره چون:« ماهی سفیدهای شمال خودمون رو هیچ جای دیگه ندارن.»
پدری که برای پول بادآورده "برنامه‌ها" داره و قهرمان زندگیش محمدعلی کلی‌ه. 

و در مقابل اون یک خانواده‌ی باز هم تیپیکال ایرانی هستند. یک پسر بزرگ که تمام زندگیش جلوی پدرش رقص پا رفته، از زیر مشتاش جا خالی داده و اون وسطا یکی دو تا هم مشت پای چشم پدرش خوابونده. 
یک پسر کوچکتر که به نظر من بار زنانگی زیادی داره،  همیشه خارج از رینگ وایستاده و از اون پشت یواشکی گاهی پدر و گاهی برادرش رو تشویق کرده. 
و خب در نهایت یک مادر که خیلی عامدانه بهش یک نقش منفعل تعلق گرفته. 

سخت‌پوست بیشتر از اینکه یک رمان، داستان یا ناولا باشه به نظرم یک مطالعه از ابژه‌هاییه که برای ایرانی‌ها بسیار قابل‌لمس هستند. یک case study در مسئله‌ی شخصیت‌پردازی که این روزها برای من خیلی خیلی مهم شده!
        

0

          زندگیِ واقعی همین‌طوریه. این مهم‌ترین جمله‌ایه که در وصف این نوولای عزیز میتونم بگم. کتاب رو سه ساعته خوندم، کجا؟ مقابل شالیزاری در مازندران. خوشحالم کتاب من رو توی این زمان و مکان مناسب انتخاب کرد. ساناز اسدی خیلی واقعی نوشته، نه اینکه خاطرات خودش باشدها (که بعید نیست، مثلا همون ماجرای خاش‌گیر که در مختصات شمالِ ایران از مهم‌ترین المان‌هاست. :)) انگار تجربه‌های زیسته‌اش در مازندران را جمع کرده و در قالب فوق‌العاده‌ای پیاده کرده.
چیزی که برام جالب بود، دیدنِ پسری بود که بی‌نهایت به پدرش شبیه بود و در عین حال از همه‌ی اون ویژگی ‌های پدرش بیزار و فراری بود.
به شخصیت مادر نقد دارم، خیلی منفعل بود. خیلی بیکار بود. خیلی دور بود.
شخصیت پدر و امین دقیقا طوری بود که باید، همه‌چیزش به قاعده و به‌جا.
و اینکه فکر می‌کردم راوی یعنی سینا رو شناختم ولی پایان‌بندی قصه رسید و آتیش زد به همه‌ی شناخت‌ها =)))).
هعی. دوستش داشتم. اندازه سه ستاره. نه بیشتر.
پیشنهادش می‌کنم؟ بله، شاید.
        

25