معرفی کتاب سخت پوست اثر ساناز اسدی

سخت پوست

سخت پوست

3.4
86 نفر |
40 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

129

خواهم خواند

51

شابک
9786220109655
تعداد صفحات
115
تاریخ انتشار
1401/8/1

توضیحات

        سخت پوست اثری درباره ی پدر است درباره ی رفت و بازگشتهای مکرر پدر درباره ی بارانی که بند نمی آید و عکس هایی که از حافظه نمی رود. کتاب با بارانی سیل آسا در شمال ایران آغاز میشود بارانی که باعث میشود خاک رم کند و گورستانی را پس بدهد. از جمله قبر «داوود» را پدر راوی داستان که به اشکال گوناگون سرنوشتش با آب گره خورده است. این اتفاق داستان را جان میبخشد زمان باز می گردد و با مردی همراه می شویم که عادتهای عجیب و بازگشت های مدام دارد... ساناز ،اسدی با ضرباهنگی درست و فصلهایی کوتاه و با استفاده از قابهایی که به قالب عکس نزدیک اند، روایتی خواندنی و شاعرانه میسازد از فقدان و خاطره که در هر قدمش برای مخاطب فرصتی تازه فراهم می آورد تا قهرمانش را تجسم کند. استعاره ی بزرگ این ماجرا فقدان و بازگشت مدام پدران در تاریخ ماست.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به سخت پوست

لیست‌های مرتبط به سخت پوست

نمایش همه

یادداشت‌ها

          اول از همه جلد کتاب در کمال سادگی بچه‌گانه‌ای، زیبا و سپس جمله‌ی آغازین داستان «پدر با آخرین باران تابستانی برگشت.»
دریا، در بکگراند داستان پیوسته پررنگه و همه‌چیز بهش گره خورده. فضاسازی داستان؟ عالی. تو ذهنم، کنار سینا(پسر کوچک خانواده و روایتگر) ایستاده بودم و مثل خودش عمدتاً در سکوت نظاره‌گر بودم.


شیوه‌ی روایت و رفت‌وشد بین سال‌های۷۶-۷۷ دهه‌ی هفتاد و عقبه‌ی داستانی، ارتباط اعضای خانه، انفعال مادر و کمرنگ بودنش، چالش‌های امین ،فرزند بزرگ، با پدری که جایگاه قهرمان‌گونه‌‌ای نزد همسر و بچه‌هاش نداره و نماد سرخوردگی و شرمساریه و از اینور، تاریخ خاص ۱۷شهریور نودوپنج. فصل‌های کوتاه و آسان‌خوان کتاب بین این دو بازه در نوسان‌اند. که خیلی شیوه‌ی روایت جذابی بود و از پرش‌های به دهه‌ی هفتاد، با کاراکترها بیشتر و بهتر آشنا میشدی(back story) و فضاسازی قدم‌به‌قدم کاملتر میشد و‌ با بازگشت به تاریخ هفده شهریور نودوپنج سنگینی و تاکید بر اون، بیشتر میشد.


داستان خیلی غم‌انگیز بود برام؛ از دل زندگی بود و با این سوال تنهام گذاشت که آیا آدم‌ها می‌تونند به اون چیزی که ازش بیزارند ولی به جبر زمانه، بیشترین تماس رو باهاش داشته‌اند و کامل یادش گرفته‌اند و ناخواسته زندگی کرده‌اند، تبدیل نشن؟
        

5

          دوستی شمالی دارم که فیلم‌نامه‌ای عجیب برای ساختن دارد. فیلم‌نامه‌ای که از ابتدای خلق شدنش شاهد بالا و پایین‌هایش بودم تا متنی استخوان‌دار و درگیرکننده شد.
داستان سخت‌پوست برایم در نگاه اول، شباهت بسیاری به مود فیلم‌نامه‌ی دوستم داشت. نویسنده‌ی این کتاب هم شمالی است و چه جاهای عجیب و قصه‌های نابی دارد این پهنه‌ی شگفت‌انگیز.
نویسنده با تسلط بر پیرنگ و شخصی‌نویسی، احوالات یک خانواده را از سمت یک راوی که تا میانه جنسیتش هم چندان مهم نیست، روایت می‌کند. کار، فضاسازی و شخصیت‌پردازی جالبی دارد و از آن مهم‌تر مود و حال و هوای این داستان است. از شروع تا پایانش، صدای گیلانی‌ها و مازندرانی‌ها توی گوش می‌پیچد. بوی شرجی شمال در مشام آدم است. بوی آدم‌های شمالی. بوی گل‌های کنار جاده. بوی دریا. بوی مردن!
تصمیم آخر شخصیت اصلی و اوج داستان، قابل پیش‌بینی بود و البته به نظرم می‌شد پایان متفاوت و موثرتری هم برای این داستان خوب ساخت.
        

25

          زندگیِ واقعی همین‌طوریه. این مهم‌ترین جمله‌ایه که در وصف این نوولای عزیز میتونم بگم. کتاب رو سه ساعته خوندم، کجا؟ مقابل شالیزاری در مازندران. خوشحالم کتاب من رو توی این زمان و مکان مناسب انتخاب کرد. ساناز اسدی خیلی واقعی نوشته، نه اینکه خاطرات خودش باشدها (که بعید نیست، مثلا همون ماجرای خاش‌گیر که در مختصات شمالِ ایران از مهم‌ترین المان‌هاست. :)) انگار تجربه‌های زیسته‌اش در مازندران را جمع کرده و در قالب فوق‌العاده‌ای پیاده کرده.
چیزی که برام جالب بود، دیدنِ پسری بود که بی‌نهایت به پدرش شبیه بود و در عین حال از همه‌ی اون ویژگی ‌های پدرش بیزار و فراری بود.
به شخصیت مادر نقد دارم، خیلی منفعل بود. خیلی بیکار بود. خیلی دور بود.
شخصیت پدر و امین دقیقا طوری بود که باید، همه‌چیزش به قاعده و به‌جا.
و اینکه فکر می‌کردم راوی یعنی سینا رو شناختم ولی پایان‌بندی قصه رسید و آتیش زد به همه‌ی شناخت‌ها =)))).
هعی. دوستش داشتم. اندازه سه ستاره. نه بیشتر.
پیشنهادش می‌کنم؟ بله، شاید.
        

27

روشان

روشان

1403/10/11

          ۳/۵ از ۵.

ساناز اسدی تو داستان بلند سخت‌پوست یک زندگی ایرانی بسیار آشنا رو تعریف می‌کنه. زندگی و اتفاق‌هایی که برای خیلی از کسایی که تو حد فاصل دهه ۷۰ تا ۹۰ زندگی کردن، ملموس و قابل درکه و در عین حال هیچ وقت هم روایت نشده. انگار هیچ وقت اونقدر مهم نبوده که به عرصه‌ی داستان برسه. قصه‌ی پسرکی که تو جاده‌ی شمال لباس می‌فروشه و پدری که همه چیزش رو برای مسافرهای تهرانی می‌ذاره برای کسی مهم نبوده. ولی اسدی این قصه‌ها رو به قلمش رسونده.
به نظرم سخت‌پوست برای خیلی‌ها خاطرات زیادی از خودشون رو یادآوری می‌کنه. داستانی با محوریت یک پدر که خود اون پدر نماینده‌ی مرد طبقه متوسط ساکن شهرستانه. مردی که  تو دهه هفتاد تصویری کنجکاو و پرشور داره و در دهه ۹۰ چیزی به جز یک بدن شناور روی آب ازش نمونده. 
انگار تمام رویاها و الگوهاش تو این حد فاصل از بین رفتن. کار ژاپن به بن بست خورده، مسافر تهرانی غرق شده و مثل همون دو دقیقه از فیلم مبارزه محمدعلی کلی همه چیز پاک شده.
        

1

          سخت‌پوست بیشتر از هرچیزی از پدر بودن حرف می‌زنه. از پدر تیپیکال ایرانی که خودش رو در جایگاه نقش اول بازی مردسالاری می‌بینه. پدری که بچه‌هاش رو سال به سال می‌بره یک رستوران معمولی و با به‌به و چه‌چه می‌گه:« ببینید کجا آوردمتون!»
پدری که می‌ره ژاپن و سر یه سال، شکست‌خورده برمی‌گرده اما هیچ جوره زیر بار شکست نمی‌ره چون:« ماهی سفیدهای شمال خودمون رو هیچ جای دیگه ندارن.»
پدری که برای پول بادآورده "برنامه‌ها" داره و قهرمان زندگیش محمدعلی کلی‌ه. 

و در مقابل اون یک خانواده‌ی باز هم تیپیکال ایرانی هستند. یک پسر بزرگ که تمام زندگیش جلوی پدرش رقص پا رفته، از زیر مشتاش جا خالی داده و اون وسطا یکی دو تا هم مشت پای چشم پدرش خوابونده. 
یک پسر کوچکتر که به نظر من بار زنانگی زیادی داره،  همیشه خارج از رینگ وایستاده و از اون پشت یواشکی گاهی پدر و گاهی برادرش رو تشویق کرده. 
و خب در نهایت یک مادر که خیلی عامدانه بهش یک نقش منفعل تعلق گرفته. 

سخت‌پوست بیشتر از اینکه یک رمان، داستان یا ناولا باشه به نظرم یک مطالعه از ابژه‌هاییه که برای ایرانی‌ها بسیار قابل‌لمس هستند. یک case study در مسئله‌ی شخصیت‌پردازی که این روزها برای من خیلی خیلی مهم شده!
        

1

          در داستان بلند سخت پوست ما با یک خانواده‌ی چهار نفره مواجهیم، داوود پدر خانواده، امین پسر بزرگ و سینا پسر کوچک و راوی کتاب و مادر خانواده. زمان داستان در دو مقطع با فاصله‌ی حدود بیست سال. یکی مربوط به اواخر دهه‌ی ۷۰ و چیزی حدود هفت ماه و دیگری طی چند روز از شهریور ۱۳۹۵. داستان جایی شروع میشه که داوود چندباره برگشته، چون داوود همیشه در فکر رفتن بود و وقتی می‌رفت در فکر برگشت! اما این برگشت تفاوت داشت، به میل و اختیار خودش نبود، بلکه بارون شدید چندتا جنازه که روی شیب خاک شده بودند از خاک بیرون آورده بود، از جمله جسد داوود. این اتفاق شروع ماجرای کتاب در سال ۹۵ ئه و شروع ماجرای کتاب در سال ۱۳۷۶ هم با برگشتن داوود شروع میشه، برگشتن از ژاپن. داوود مثل اکثر پدرهای داستانها تکیه‌گاه و راهنمای پسرهاش نیست بلکه در چشم اونها یک شکست خورده تلقی میشه تا جایی که امین پسر بزرگ به مادرش میگه همه میرن ژاپن پول میارن، پدر ما رفته یه گربه‌ی شانس آورده... و اما مادر داستان هم بسیار نقش منفعل و ناپیدایی داره و تقریباً هیچ جای داستان کار خاصی انجام نمیده. در نتیجه اگر موضوع کتاب رو دو بخش کنیم، بخش اول روابط پدر و پسری هست. اما بخش دوم و شاید مهمتر به روابط اهالی بومی و مسافرین یا به قول کتاب «ویلایی‌ها» پرداخته. وقتی پسرها می‌بینند که داوود هر موقع با ویلایی‌هاست خوشحاله و می‌خنده و هر کاری براشون انجام میده، انگار که تخم نفرت در دلشون کاشته میشه و هر چقدر پیش میریم این کدورت بیشتر میشه، در کتاب سعی کرده به این دوگانگی بپردازه که چرخش زندگی و اقتصاد اون منطقه در دست مسافرهاست که این دیدگاه رو با حرفهای داوود شرح داده و از طرف دیگه تفاوت سطح زندگی ویلایی‌ها و بومی‌ها باعث کدورت شده گویا که ویلایی‌ها دارن رویاهای افراد بومی رو زندگی میکنند و نماینده‌ی این دیدگاه هر دو پسر هستند. ساناز اسدی روی دو تا مسئله‌ی مهم دست گذاشته که حرف زدن از اونها خیلی هم آسون نیست، تقدس نام مادر و پدر توی ایران به شکلیه که حرف زدن از پدر و مادرهایی بد حتی اگر اشاره بشه که استثنا هستند سخته. و در مورد مسافرین متاسفانه در سالهای اخیر یک کشمکش بین شمالی‌ها و عمدتاً تهرانی‌ها (به علت فاصله‌ی نزدیک و مسافرت بیشتر اونها به شمال) پیش اومده و این جدال فکر نمیکنم نه به نفع کسی باشه و نه اینکه حق به طور کامل با کسی باشه. به نظرم هر دوی این موضوعات جای کار کارشناسی داره. در نهایت در مورد داستان، به نظرم داستان چه از نظر موضوع و چه از نظر روایت قابل قبوله هرچند می‌تونست خیلی بهتر باشه و خوبه که تعداد صفحات کتاب زیاد نیست چون به نظرم قلم نویسنده توان گسترش بیشتر رو نداشت اما انتهای کتاب سعی شده بود یک شوک به خواننده داده بشه اما این شوک هیچ پیش زمینه‌ای نداشت، حتی اشاره و انگار بدون دلیل یک طغیان اتفاق افتاد. 

پ.ن : در کتاب چند بار صحبت از کینشازا میشه. در سال ۱۹۷۴ در کینشازا پایتخت کشور زئیر، محمدعلی کلی و جورج فورمن یک مسابقه‌ی تارخی میدن که به غرش در جنگل هم معروفه و به اعتقاد برخی بزرگترین رویداد ورزشی قرن بیستم بوده.
        

24

          نمی‌دونم امتیازم بهش منصفانه‌ست یا نه. و نمی‌دونم که دوستش داشتم یا نه. کتاب عجیبی بود و پایانی داشت که هیچ انتظارش رو نداشتم. البته وقتی کتابی اینطور (:سیل اومده و بابای راوی از توی قبر اومده بیرون و مجبور می‌شن دوباره خاکسپاری کنن) شروع می‌شه بایدم انتطار همچی چیزی رو می‌داشتم.
داشتم می‌گفتم که نمی‌دونم دوسش دارم یا نه. اما می‌دونم که یه داستان ایرانیه. یه داستان ایرانی که المان‌هایی که توش استفاده شده رو آدم می‌شناسه. یه درکی ازشون داری. می‌فهمیشون و بعضا زندگیشون کردی.
نکته جالب دیگه‌ش برام این بود که خیلی خیلی تو ذهنم تصویر می‌ساخت. از حالت صورت و دست آدما گرفته تا مبل و ماشین و تلویزیون و لباس و همه‌چی و این خیلی برام قدرتمند می‌کرد داستان رو. حتی الان هم که بهش فکر می‌کنم بیشتر حس این رو دارم که یه فیلم کوتاه دیدم.
پ.ن: رابطه آدم‌ها با پدرشون چیز عجیبیه. زیاد درموردش گفته شده و خوندیم. اما باز هم گاهی پیش میاد که یه مواجهه جدید داشته باشم. و این اولین اثر ایرانی‌ای بود که من خوندم و در تقدیس پدر نبود و به احساسات متناقض آدم پرداخته بود. 
پ.ن ۲: این نکته رو نگم که بخاطر جلدش خریدمش. 😂
        

52