نرگس عمویی

@narguess

3 دنبال شده

15 دنبال کننده

                      تازه‌کوچ‌کرده‌ای از گودریدز!
در جست‌وجوی معنا. 
ناتوان در بایو-نویسی. (مگر آدم‌ در چند جمله جا می‌شود؟!)
فکاّر پاره‌وقت. 
                    

یادداشت‌ها

                چیزی که از همان اول بسیار هیجان‌زده‌م کرد برای خواندنش: به قلم مت‌هیگ‌بودنش.

چیزی که از همان اول بهم نشان داد با اثری قوی و آنچنان ماندگار در ذهنم طرف نیستم: خلاصه‌ای که در پشت کتاب ارائه شده و پاراگرافی که قبل از آغاز داستان از سیلویا پلات کوت شده:«هرگز نمی‌توانم تمام کسانی باشم که دلم می‌خواهد، نمی‌توانم تمام زندگی‌هایی را از سر بگذرانم که دوست دارم و هیچ‌گاه نمی‌توانم تمام مهارت‌های موردعلاقه‌ام را فرابگیرم. چرا چنین می‌خواهم؟می‌خواهم زندگی کنم و از تمام گونه‌ها و حالت‌ها و شکل‌های تجارب جسمی و ذهنی ممکن در زندگی‌ام لذت ببرم.» ugh.

از همین ابتدا، دریافتم که با داستانی طرفم که بسی پررنگ‌کننده‌ی مضامین و پیام‌های توذوق‌زن و زیادی مستقیمِ کتاب‌های روانشناسی و تفکرمثبت زرده برام.

ولی نکته‌ای که باعث شد که تجربه‌ی خوانش‌اش، پروسه‌ی سریع، علاقه‌مندانه به دنبال‌کردن [البته بیشتر به پایان‌رساندن] داستان و ناسختی باشه، علاوه بر روان‌بودن و خوش‌نثربودن کتاب که علاوه بر قلم مت‌هیگ عزیزم، از مترجم اثر، جناب محمدصالح نورانی‌زاده، باید متشکر بود، زمان و برهه‌ای از زندگی‌ام بود که کتاب را خواندم؛ روزهایی نامطمئن به حال استمراری، نگران از آینده‌ی تضمین‌نشده در نتیجه‌ی فراوان پرونده‌های باز حال حاضر از جمله مهاجرت و به پایان رساندن طرح و انقلاب‌مان برای آزادی و نگرانی‌ها و غم‌ها و امیدواری و ناامیدی‌های سینوسی‌وار در طول پنج‌ماه اخیر. آدمی هستم که حواسش به حداقل‌رساندن حسرت‌هایش، زیستن فرصت در اختیار قرارداده‌شده برای بودن و تجربه‌کردن و ساختن روابطی که در بدترین شرایط هم دلت گرم باشد، باشد. ولی از یادآوریش به واسطه‌ی concept و هدف اصلی این کتاب، لذت بردم.

البته که همزمان نیاز هم به اثر سبک و روان و ذهن-کم‌گیردارتری که از کتاب قبلیم که سنگین بود و احساسات زیادیم‌و درگیر کرد (آن هنگام که نفس، هوا می‌شود- پاول کالانیتی) داشتم که خب؛ کتابخانه‌ی نیمه‌شب بود!

یک‌سری تفاسیر و مضامین، خیلی در طول داستان تکرار می‌شد. اکثراً هم کلیشه‌هایی در زمینه‌ی کاهیدن حسرت‌ها و کامل‌نبودن هر رویا یا راه دیگری که در ذهنت تجسم می‌کنی در صورتی که فلان تصمیم را نگرفته‌بودی و…( از آنجایی که محوریت اصلی و هدف داستان، حول همین پیام‌هاست!)
راستش این نکته در مورد کتاب برام جالب بود که مضامین کلیشه‌وارش، به شکل ساده‌ای به گوش می‌نشستند. حال هرقدر هم گوشت از این کلیشه‌ها پر باشد! نمی‌دانم. شاید بحث سادگی‌اش بود که به میزان آثار روانشناسی زرد ِتوذوق‌زن، تو ذوقم نزد. شایدم بحث right time در خواندنش بود. 

نسبت به اثری مثل «انسان‌ها»، کمی ناامیدکننده و زیادی واضح و فریادزن در پیام اصلی بود. ولی کتابی هست که آدم‌هایی بشناسم که با خواندنش خوش‌شان بشه! تا قبل خواندنش، می‌دیدم هی تو کادوهایی که آدم‌هایی که حتی زیاد همو نمی‌شناسند هست‌ها( آخه به‌نظرم برای کتاب‌کادودادن، باید بشناسی طرفت رو. واقعاً بشناسی.) ولی حالا که خواندمش می‌دونم درصد بالایی از عامه‌پسندی داره که به کسی که زیاد نمی‌شناسمش، بتانم کادو بدم.:)) این از مثبت‌ترین نکاتشه برام فکرکنم!:))
        
                از همون روزی که هدیه‌گرفتمش (به احتمال زیاد به این خاطر که اکثر اطرافیانم از ارادتم به نشر بیدگل باخبرند!) به سبب کوتاه و نقلی‌بودنش، پای ثابت کوله‌ای که باهاش شیفت می‌رفتم شد. برخلاف انتظاری که از جثه‌ش و سرعت خودم در خوانش‌اش( البته؛ بدون اطلاع از محتواش!) داشتم، خیلی خواندنش طول کشید.
اگه بخوام به همون شدتی که از ناجالب‌بودنش تو ذهنم هست، بروز ندم، اینجور آغاز می‌کنم که توصیفات خوب و قوی‌ای داشت. هر قدر هم فاصله می‌افتاد بین خوانش‌هام، همون لحظه که اولین جمله رو می‌خواندم، می‌رفتم تو فضاش. 
تو ذهنم فضایی که از این فیلم‌های کلاسیک و وسترن و کابوی‌طوری دیده‌بودم، بود. با تم خاکی- قهوه‌ای روشن به دلیل خاکی‌بودن غالبْ فضای شهر و یه کافه‌ی چوبی هم وسط اون همه خاک‌وخول.
به شخصیت‌ها هم خوب پرداخته‌شده بود. هروقت کوچک‌اشاره‌ای هم به میس امیلیا می‌شد، پررنگ و واضح جلوی چشم‌هام بود انگار!
ببین ولی خود داستان؟ خیلی نسبت بهش این‌جوری بودم که "خب...؟ که چی؟" نمیدونم. برام pointless بود. به قدری که به شک افتادم که شاید به میزان قابل‌توجهی سانسور شده. چون مثلاً تو هیچ نقطه من ارتباط حسی‌ای بین امیلیا و گوژپشت حس نکردم؛ صرفاً یهو افتادیم توش انگار؛ اعتماد سریع امیلیا به گوژپشت، راه‌دادنش به خونه‌ش و اونجور ازش مراقبت‌کردن.
واقعاً عجیب. واقعاً ندانم چرا این‌گونه شد. 
درکل؟ به عنوان کتابی که به کسی توصیه‌کنم یا تو تبادلاتم با دوستان دخیلش کنم، نه. ولی به عنوان خوانش سبک و کوتاه و کم‌پیچیده تو مترو یا مثل خودم تو شیفت‌های طولانی بیست‌وچهار ساعته، آره خب.:))

《گاهی زندگی تبدیل می‌شود به تقلایی کش‌دار و غم‌بار برای به‌دست‌آوردن چیزهایی که زنده نگهمان می‌دارد. و اما مسئله‌ی بغرنج این است: هرچیز به‌دردبخوری قیمتی دارد و فقط با پول می‌شود آن را خرید و جهان به این ترتیب اداره می‌شود.》
        
                برای نوشتن ریویو، فرصت دادم که بیشتر بر احساساتم تسلط پیداکنم و اشک‌هام، دید نقادانه‌م رو تار نکنند! اما واقعیت اینه که قدری اثرِ پُر، سنگین و کاملی بود که الآنی که دوباره پای نوشتن و فکرکردن و صحبت‌کردن ازش نشسته‌ام، تمامی احساسات از جمله غم، مچالگی قلب مفرط، حسرت، امید و شگفتی، بهم هجوم آوردند.

«هرگز نمی‌توانی به کمال برسی، امّا می‌توانی نزدیک‌شدن به چیزی را که پیوسته برایش تلاش می‌کنی باور داشته‌باشی.»

از بزرگترین نقاطی که این کتاب نگهم داشت تا فکرکنم. هنوزم می‌تونم کلی بهش فکرکنم و هم‌زمان تمام این کتاب و قسمتی که زندگی و تجربه‌هایی که پاول تو کتابش باهام به اشتراک گذاشت رو تو ذهنم مرور کنم.
خیلی ساده و روان، خیلی عمیق و پرمعنا، خیلی تلخ و شاید ترسناک و خیلی واقعی و در عین حال، فراتر از باور بود.
از ادبیات روان، توصیفات خاص و جالب توجهش بگویم؟
«بهتر است یک کاسه تراژدی را قاشق‌قاشق به خورد بیمار بدهی، نه یک‌دفعه.»
از معنایی و فلسفه‌ای در زندگی که پاول در طول زندگی و در هر قدمی که برمی‌داشته به‌دنبالش بوده بگویم؟ که در خط‌به‌خط کتاب موج می‌زند؟

اعتراف می‌کنم که در وهله‌ی اول جذب عنوان کتاب و دوخطی که داستانش را در خود خلاصه کرده‌بود و به یاد ندارم در کجا خوانده‌بودم، شدم و انتظار عجیب و خاصی نداشتم. ولی در طول خوانس و بعد از انتهایافتنش، می‌دانستم که این عنوان و خلاصه، کوچکترین و پیش‌پاافتاده‌ترین اتفاقات و سازندگان این اثر بودند. البته که هنوز هم عنوانش به نظرم گزاره‌ی پرحرف و خاصّیه!

پاول ممنونم که روزی تصمیم گرفتی بنویسی و با به نوشتار درآوردن قسمتی از این تجربه‌ی زیسته‌ات، ترکیبی از غم، میل به یافتن معنا، امید، ترس و تلاش برای آنچه ارزش دارد را درم زنده‌کردی. rest in peace big guy.
        
                اگر بخواهم درباره‌اش صحبتی جامع ارائه‌داده‌باشم ،باید بگویم که داستانی با چاشنی شدید فلسفی- هستی‌شناسی(از خودم ژانر در کردانیدم؟بله!) است و زندگی پس از مرگ را از دید جانب تولتز خوانا می‌شویم. تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای بود. نه که به تنهایی خوانش کتاب؛ که تاثیر و تفکری که در حین و در انتها در خواننده‌ای که من بودم، سبب شد!
فصل آخر به معنای واقعی کلمه برایم نفس‌گیر بود. با کلی پرسشی که از پیش درباره‌ی وجودیتم، فلسفه‌ی پشتش (که گاهی به این می‌رسم که فلسفه‌اش، بی‌فلسفگی‌ست!)، رفتن؟ به کجا رفتن؟ بودن مجدد یا صرفاً سیاهی مطلق؟ و و و داشتم، مواجهم کرد. یک‌جورهایی خفت‌ام کرد! انگار بلندبلند در حال فکرکردن باشم.
در یک‌سوم تا میانه‌ی داستان، نگران بودم. که نکند حرفی برای زدن نداشته‌باشد. انتظارم بالا بود. تجربه‌ی بی‌نظیری در خوانش جزءازکل داشتم و ناخودآگاه می‌خواستم باز خفت شوم! خفت قلم و نگرش نویسنده و تجربه‌ی ناب به فکرفرورفتن‌های بعدش! و سخت خوش‌حالم که ناامید نشدم. فصول پایانی و قسمتی در میان، واقعاً برایم نفس‌گیر بود. قلبم را در یک‌میلی‌متری گوشم احساس می‌کردم که تایید‌گر هیجان و پرسش‌گری بی‌انتها و میل به کشف نادانسته‌هایی که احتمالاً تا ابد (ابد؟ وجود دارد؟!)، نادانسته می‌مانند بود.
آقای تولتز و ترجمه‌ی تمیز و حفظ‌کننده‌ی قلم‌نویسنده‌ی جناب خاکسار، در این لحظه مورد تشکّر خواننده‌ای که بودم، قرار می‌گیرند. :]
        
                >کتابی که به نظرم همه باید بخونند. برای همه، چیزی برای یاد دادن داره. <

از زندگی می‌گفت، از ضرورت داشتن فلسفه‌ای مشخص برای زندگی و پیروی کردن ازش. از فلسفه‌ی رواقیون می‌گفت.

در طول کتاب، با فلسفه، اهداف، نظرات ،عقاید و رفتارهای رواقیون آشنا می‌شیم. این که در آخر کتاب، ترغیب شده باشیم که به عنوان فلسفه‌ی زندگی‌مون انتخابش کنیم، بحث دیگه‌ایه. اصل فلسفه‌ی رواقی، در اولویت قرار دادن آرامش‌ه. که آره واقعاً چه چیزی بالاتر از آرامش؟
از راه‌کارها و بینش رواقی‌ها به مسائل مختلف می‌گه، مثلاً خشم، میل به شهرت، ثروت، میل به مقبول بودن و موردتحسین دیگران قرار گرفتن که این از مهم‌ترین‌ها برام بود؛ چون خیلی‌هامون این میل "مورد تایید بقیه بودن" رو داریم و برای داشتنش دست به کارهایی می‌زنیم که شاید هم‌باعث اذیت خودمون بشه و هم دیگران.

ولی حتی اگر بعد خوندن این کتاب، تصمیم به رواقی‌شدن نگیرید، خیلی چیزها یاد گرفتید. بی‌شک فصل‌های وسطیِ این کتاب در شما تاثیر گذاشته؛ "خشم" -"ارزش‌های شخصی" -"دوگانه‌ی اختیار" فصل‌های بسیار مفیدی بودن و واقعاً چیزهایی بودن که همیشه تو کتابی دنبالشون می‌گشتم. و به نظرم بهترین شکلی بود که می‌تونستم راجع بهشون خونده باشم.
یکی از راه‌هایی که برای رواقی شدن خیلی بهش اشاره شد، "در نظر گرفتن اتفاقات ناگوار" بود. که اینو وقتی اولین یا دومین بار در فصل‌های ابتدایی خوندم، قبول کردم و درم اثر کرد، ولی این‌قدررر در طول کتاب تکرار شد که داشت خسته‌م می‌کرد. به دو فصل آخر که رسیدم، می‌شه گفت حالت جمع‌بندی داشتن. باز هم مواردی که در طول کتاب دیده بودم رو دیدم. ولی می‌دونی؟ همون لحظه فهمیدم این "تکرار"ی که داشت کلافه‌م می‌کرد، بی‌مورد نبود. این تکرار جزو روند کتاب و اثرگذاریش بود، و در آخر با رسیدن به این حس که "من این کتاب رو کاملاً فهمیدم و با تکرار موارد، عملاً به خاطرم سپرده شدن" واقعاً خوش‌حال شدم.
من این کتاب رو جوری که هرکتابی رو میخونم، نخوندم. داستان‌وار نخوندم. جوری هر کتاب روانشناسی یا فلسفی دیگه‌ای هم خونده بودم، نخوندم. من از این کتاب کلی برای خودم نت برداشتم. چون لازم بود.
بعد خوندن و دونستن این کتاب، می‌شه و واقعاً می‌شه کمتر ناراحت و ناراضی و عصبانی شد. درصد اتفاقاتی که به نقطه‌ی عصبانیت می‌رسوننمون کمتر میشن و این از بهترین چیزهایی بود که ازش یاد گرفتم.
همه از این کتاب بهره‌ای خواهند گرفت، بی‌شک. من هم سهممو گرفتم.
در حقیقت امتیازم ۴.۵عه.
        
                خب، یعنی این کتاب رو تا جایی که می‌تونستم طول دادم تا بخونم. کل دوهفته‌ای که از کتابخونه میتونستم بگیرمش، دستم بود. 
از بامزه‌ترین و جالب‌ترین قلم‌هایی بود که تا به حال خونده بودم. یکی از میون چندین حُسنش این بود که داستان‌داستان بود که هر کدوم یه خاطره‌ی نویسنده بود و به همین دلیل با وجود اینکه بین خوندن‌هام فاصله می‌افتاد، از جریان کتاب دور نمیشدم.
ترجمه‌ی روان و خوبش رو هم نباید نادید گرفت. در کل همه چیز در رابطه با این کتاب دست به دست هم داده بودن که بخندی و لذت ببری و نخوای که تموم شد.
 - تکه‌ای از کتاب: "ما یاد گرفته‌ایم هیچ وقت درباره‌ی مشکلی در خانه شکایت نکنیم، مبادا پدر تصمیم بگیرد درستش کند. فرق نمی‌کند یک ایراد خانگی چقدر مشکل‌ساز باشد، کاظم همواره می‌تواند بدترش کند، به رایگان." با خوندن این قسمت واقعاً خندیدم چون توی بیشتر خونه‌های ایرانی همین وضع‌ه و کلکسیونی از وسایل خرابی که به دست پدر، خراب‌تر شده، وجود داره:)))
واقعا کنجکاو و علاقمند شدم چند اثر دیگه‌ی این نویسنده رو هم بخونم. دمش گرررم .
        
                نکته‌ی بارزی که راجع به این کتاب وجود داشت، خلاصه‌ای بود که پشتش نوشته‌شده بود؛ که به اندازه‌ی کافی و حتّی فراتر از کافی به خرید کتاب و خواندنش مشتاقت می‌کرد و بعد از خوانش، متوجه دوربودن فضای داستان و اصلاً پیام و هدف اصلی از حالت ماجراجویانه و معمایی به تصویرکشیده‌شده در متن خلاصه می‌شدی. خود من به شخصه به هوای معمایی بودنش نبود که خواندمش، شنیده‌بودم تجربه‌ی جدیدیه زیاد. ولی خب برای منی که کتاب‌هایی با فضای مالیخولیایی عجیب‌وغریب‌تر خوانده‌بودم، نه زیاد.(به خصوص که قبل از این، کتاب "بهار برایم کاموا بیاور." را خوانده‌بودم و اصلاً با تمام مالیخولیاهای جهان انس گرفته‌بودم.:)) ) از همان اوایل مایل به اواسط هم کاملاً داستان مشخصه و "غافل‌گیرشدن" و "شوک ناگهانی" یا چیزهایی در این دسته، سر راه خوانش‌مون قرار نمی‌گیره.
و پس شاید چیزی که می‌مانه، نثر کتابه که خب بله. می‌شه گفت درنوع خودش شاید خاص و عامل نشاندنم پای کتاب بود. گفتم "شاید."☝🏼. :))
        
                《همیشه خودم را فردی علاقه‌مند به کتاب می‌دانستم. اما بین دوست‌داشتن کتاب و نیازمندبودن به آن تفاوت وجود دارد. من به کتاب نیاز داشتم. در آن دوران زندگی من، کتاب کالای تجملی نبود. ماده‌ی اعتیادآور درجه یک بود.[...skipشدن چند خط...] این فکر وجود دارد که شما یا برای گریز از خودتان می‌خوانید یا برای یافتن خودتان. من واقعاً فرقی بین این دو نمی‌بینم. ما خودمان را در روند گریختن پیدا می‌کنیم. مسئله جایی نیست که در آن هستیم، بلکه آنجاست که می‌خواهیم برویم.》
《برای شخص من، شادمانی ربطی به رهاکردن دنیای مادی ندارد، بلکه تحسین آن به‌خاطر چیزی است که هست. ما نمی‌توانیم با خریدن یک آیفون خودمان را از رنج‌بردن در امان نگه‌داریم. معنی‌اش این نیست که نباید آیفون بخریم، این تنها یعنی باید بدانیم چنین چیزهایی در خود به کمال نمی‌رسند.》
احساس‌می‌کنم این اثر یه مقداری برام حیف‌شد چون ترجمه‌شو دوست نداشتم (ترجمه‌ی گیتا گرگانی). می‌تونستم خیلی بیشتر ازش لذّت ببرم. چون خوب می‌گفت.
        
                "در یک غروب مرطوب جمعه، پروفسور اندرو مارتین، استاد دانشگاه کمبریج، بزرگ‌ترین معمای ریاضی جهان را حل می‌کند. بعد ناپدید می‌شود.
انسان‌ها، داستان اوست."
ببخشید خلاصه‌ای از این جذّاب‌تر سراغ دارید؟ نه اگر دارید که به این چالش دعوت‌تان می‌کنم که نشانم دهید. (احتمالاً هرکس بر حسب سلایق و علایق خود، واقعاً چیز جذاب‌تری سراغ داشته‌باشد؛ پس قسمت "دعوت‌انگیختن به چالش" را زیاد جدّی نگیرید :دی :)) )
همان‌طور که در ابتدا تمام المان‌های ظاهری و داده‌های مقدماتیم راجع به این کتاب، به سمتش جذبم کرده‌بود، در طول داستان و تا خود انتها و لحظه‌ی خوانش صفحه‌ی آخر و بستن کتاب و ظاهرشدن جلد کتاب، لحظه‌ای از جذابیتش برایم کاسته‌نشد! خیلی خیلی دوستش داشتم. کلاً این مقوله‌ی بررسی‌شدن و کشف‌شدن انسان به عنوان یک موجود بیگانه را از دید سوم شخص کاملاً نآاشنا و کم‌داده از انسان می‌پسندم؛ هرچیزی که به یادم بیاورد از بیرون چه هستیم و چه‌قدر پیچیده و عجیب در درون.
این قسمت از کتاب، قبل از یک دیدار در زمان انتظارم روی صندلی‌های سکوی انتظار مترو، در بهترین زمان ممکن، زمانی که کاملاً به شنیدن/خواندن یا یادآوری همچین چیزی بهم نیاز بود، جلوی روم قرار گرفت:

•گفت:《دوستت دارم.》
و درست همان موقع فهمیدم عشق چرا وجود دارد.
دلیل وجود داشتن عشق این بود که به تو کمک کند جات به‌در ببری. برای این بود که معنا را فراموش کنی. دست از حست‌وجو برداری و شروع کنی به زندگی‌کردن. معنی‌اش این بود که دست کسی را بگیری که برایش اهمیت قائلی و در زمان حال زندگی کنی. گذشته و آینده توهم بود. گذشته فقط زمان حال مرده بود و آینده به هرحال هرگز وجود نداشت، برای این‌که هربار ما به آن آینده می‌رسیدیم، به زمان حال بدل می‌شد. زمان حال تنها چیزی بود که وجود داشت.
زمان حال همیشه در حرکت، همیشه در تغییر. و زمان حال با ثبات بود.
تنها می‌شد با رهاکردن آن را به‌دست آورد.
بنابراین من رها کردم.
همه‌ی چیزهای دنیا را رهاکردم
همه‌چیز، به جز دست او را.•

من بازخوانیش خواهم‌کرد! فکرکنم. اگر زمان و عمر قد بده یعنی. وگرنه خواسته‌ی صددرصدی‌مه.
        
                این کتاب، تمام عناصری که لازم داشتم تا با اندک اطلاعات و آگاهی راجع به داستان، جذبش بشم رو داشت. که خب می‌شه گفت عمدتاً عنوان، جملات ابتدایی کتاب و حسّ اولیه‌ای که از وجودش می‌گیری اون عناصربودند.
راجع به داستان؟ قدری جذبش شده‌بودم که نمی‌خواستم برای طولانی‌مدت زمین بگذارمش که مبادا از جریان ذره‌ای دور بیفتم. با جلورفتن داستان، میلم به سردرآوردن از پرده‌ی نهایی و اصلی و خواندن فصل پایانی بیشتر می‌شد. و فکرمی‌کنم تمام خوانندگان این کتاب، با این قسمت حرفم موافق باشند.:)) (اگر نه هم که لامشکل آقا، اصلاً کی موافقت همگانی خواست؟ آها، خودم؟ پس هیچی.) با خواندن پایان، انتظار داشتی حداقل یکی-دو تا از گره‌های ذهنی‌ای که داستان برات ایجاد می‌کرد، باز می‌شدن و تا حدّی به رضایت ناشی از "درک کردن" می‌رسیدی. ولی شاید۲-۳فصل انتهایی، کمی که نه، زیاد دیر بود برای رفتن سراغ گرهک‌های ایجاد شده. برای همین هرقدر که از بدیع‌بودنش لذت بردم و محصور فضای یخ‌زده و وهم‌ناکی که داستان درش شکل می گرفت شدم، پایان راضی‌کننده‌ای نصیبم نشد و این رو منی می‌گم که اکثر اوقات از کتاب ناخوانده و فیلم نادیده، انتظاری ماورایی در ذهنم نمی‌سازم.:)) 
خلاصه که خانم حسینیان، دمتون گرم که این‌طور پای داستان‌تون قدرت جم‌خوردن رو از ما گرفتید. تجربه‌ی متفاوتی بود ولی آه کاش این گره‌های ما رِ زودتر می‌شکافتین‌.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            چیزی که از همان اول بسیار هیجان‌زده‌م کرد برای خواندنش: به قلم مت‌هیگ‌بودنش.

چیزی که از همان اول بهم نشان داد با اثری قوی و آنچنان ماندگار در ذهنم طرف نیستم: خلاصه‌ای که در پشت کتاب ارائه شده و پاراگرافی که قبل از آغاز داستان از سیلویا پلات کوت شده:«هرگز نمی‌توانم تمام کسانی باشم که دلم می‌خواهد، نمی‌توانم تمام زندگی‌هایی را از سر بگذرانم که دوست دارم و هیچ‌گاه نمی‌توانم تمام مهارت‌های موردعلاقه‌ام را فرابگیرم. چرا چنین می‌خواهم؟می‌خواهم زندگی کنم و از تمام گونه‌ها و حالت‌ها و شکل‌های تجارب جسمی و ذهنی ممکن در زندگی‌ام لذت ببرم.» ugh.

از همین ابتدا، دریافتم که با داستانی طرفم که بسی پررنگ‌کننده‌ی مضامین و پیام‌های توذوق‌زن و زیادی مستقیمِ کتاب‌های روانشناسی و تفکرمثبت زرده برام.

ولی نکته‌ای که باعث شد که تجربه‌ی خوانش‌اش، پروسه‌ی سریع، علاقه‌مندانه به دنبال‌کردن [البته بیشتر به پایان‌رساندن] داستان و ناسختی باشه، علاوه بر روان‌بودن و خوش‌نثربودن کتاب که علاوه بر قلم مت‌هیگ عزیزم، از مترجم اثر، جناب محمدصالح نورانی‌زاده، باید متشکر بود، زمان و برهه‌ای از زندگی‌ام بود که کتاب را خواندم؛ روزهایی نامطمئن به حال استمراری، نگران از آینده‌ی تضمین‌نشده در نتیجه‌ی فراوان پرونده‌های باز حال حاضر از جمله مهاجرت و به پایان رساندن طرح و انقلاب‌مان برای آزادی و نگرانی‌ها و غم‌ها و امیدواری و ناامیدی‌های سینوسی‌وار در طول پنج‌ماه اخیر. آدمی هستم که حواسش به حداقل‌رساندن حسرت‌هایش، زیستن فرصت در اختیار قرارداده‌شده برای بودن و تجربه‌کردن و ساختن روابطی که در بدترین شرایط هم دلت گرم باشد، باشد. ولی از یادآوریش به واسطه‌ی concept و هدف اصلی این کتاب، لذت بردم.

البته که همزمان نیاز هم به اثر سبک و روان و ذهن-کم‌گیردارتری که از کتاب قبلیم که سنگین بود و احساسات زیادیم‌و درگیر کرد (آن هنگام که نفس، هوا می‌شود- پاول کالانیتی) داشتم که خب؛ کتابخانه‌ی نیمه‌شب بود!

یک‌سری تفاسیر و مضامین، خیلی در طول داستان تکرار می‌شد. اکثراً هم کلیشه‌هایی در زمینه‌ی کاهیدن حسرت‌ها و کامل‌نبودن هر رویا یا راه دیگری که در ذهنت تجسم می‌کنی در صورتی که فلان تصمیم را نگرفته‌بودی و…( از آنجایی که محوریت اصلی و هدف داستان، حول همین پیام‌هاست!)
راستش این نکته در مورد کتاب برام جالب بود که مضامین کلیشه‌وارش، به شکل ساده‌ای به گوش می‌نشستند. حال هرقدر هم گوشت از این کلیشه‌ها پر باشد! نمی‌دانم. شاید بحث سادگی‌اش بود که به میزان آثار روانشناسی زرد ِتوذوق‌زن، تو ذوقم نزد. شایدم بحث right time در خواندنش بود. 

نسبت به اثری مثل «انسان‌ها»، کمی ناامیدکننده و زیادی واضح و فریادزن در پیام اصلی بود. ولی کتابی هست که آدم‌هایی بشناسم که با خواندنش خوش‌شان بشه! تا قبل خواندنش، می‌دیدم هی تو کادوهایی که آدم‌هایی که حتی زیاد همو نمی‌شناسند هست‌ها( آخه به‌نظرم برای کتاب‌کادودادن، باید بشناسی طرفت رو. واقعاً بشناسی.) ولی حالا که خواندمش می‌دونم درصد بالایی از عامه‌پسندی داره که به کسی که زیاد نمی‌شناسمش، بتانم کادو بدم.:)) این از مثبت‌ترین نکاتشه برام فکرکنم!:))
          
            از همون روزی که هدیه‌گرفتمش (به احتمال زیاد به این خاطر که اکثر اطرافیانم از ارادتم به نشر بیدگل باخبرند!) به سبب کوتاه و نقلی‌بودنش، پای ثابت کوله‌ای که باهاش شیفت می‌رفتم شد. برخلاف انتظاری که از جثه‌ش و سرعت خودم در خوانش‌اش( البته؛ بدون اطلاع از محتواش!) داشتم، خیلی خواندنش طول کشید.
اگه بخوام به همون شدتی که از ناجالب‌بودنش تو ذهنم هست، بروز ندم، اینجور آغاز می‌کنم که توصیفات خوب و قوی‌ای داشت. هر قدر هم فاصله می‌افتاد بین خوانش‌هام، همون لحظه که اولین جمله رو می‌خواندم، می‌رفتم تو فضاش. 
تو ذهنم فضایی که از این فیلم‌های کلاسیک و وسترن و کابوی‌طوری دیده‌بودم، بود. با تم خاکی- قهوه‌ای روشن به دلیل خاکی‌بودن غالبْ فضای شهر و یه کافه‌ی چوبی هم وسط اون همه خاک‌وخول.
به شخصیت‌ها هم خوب پرداخته‌شده بود. هروقت کوچک‌اشاره‌ای هم به میس امیلیا می‌شد، پررنگ و واضح جلوی چشم‌هام بود انگار!
ببین ولی خود داستان؟ خیلی نسبت بهش این‌جوری بودم که "خب...؟ که چی؟" نمیدونم. برام pointless بود. به قدری که به شک افتادم که شاید به میزان قابل‌توجهی سانسور شده. چون مثلاً تو هیچ نقطه من ارتباط حسی‌ای بین امیلیا و گوژپشت حس نکردم؛ صرفاً یهو افتادیم توش انگار؛ اعتماد سریع امیلیا به گوژپشت، راه‌دادنش به خونه‌ش و اونجور ازش مراقبت‌کردن.
واقعاً عجیب. واقعاً ندانم چرا این‌گونه شد. 
درکل؟ به عنوان کتابی که به کسی توصیه‌کنم یا تو تبادلاتم با دوستان دخیلش کنم، نه. ولی به عنوان خوانش سبک و کوتاه و کم‌پیچیده تو مترو یا مثل خودم تو شیفت‌های طولانی بیست‌وچهار ساعته، آره خب.:))

《گاهی زندگی تبدیل می‌شود به تقلایی کش‌دار و غم‌بار برای به‌دست‌آوردن چیزهایی که زنده نگهمان می‌دارد. و اما مسئله‌ی بغرنج این است: هرچیز به‌دردبخوری قیمتی دارد و فقط با پول می‌شود آن را خرید و جهان به این ترتیب اداره می‌شود.》
          
            برای نوشتن ریویو، فرصت دادم که بیشتر بر احساساتم تسلط پیداکنم و اشک‌هام، دید نقادانه‌م رو تار نکنند! اما واقعیت اینه که قدری اثرِ پُر، سنگین و کاملی بود که الآنی که دوباره پای نوشتن و فکرکردن و صحبت‌کردن ازش نشسته‌ام، تمامی احساسات از جمله غم، مچالگی قلب مفرط، حسرت، امید و شگفتی، بهم هجوم آوردند.

«هرگز نمی‌توانی به کمال برسی، امّا می‌توانی نزدیک‌شدن به چیزی را که پیوسته برایش تلاش می‌کنی باور داشته‌باشی.»

از بزرگترین نقاطی که این کتاب نگهم داشت تا فکرکنم. هنوزم می‌تونم کلی بهش فکرکنم و هم‌زمان تمام این کتاب و قسمتی که زندگی و تجربه‌هایی که پاول تو کتابش باهام به اشتراک گذاشت رو تو ذهنم مرور کنم.
خیلی ساده و روان، خیلی عمیق و پرمعنا، خیلی تلخ و شاید ترسناک و خیلی واقعی و در عین حال، فراتر از باور بود.
از ادبیات روان، توصیفات خاص و جالب توجهش بگویم؟
«بهتر است یک کاسه تراژدی را قاشق‌قاشق به خورد بیمار بدهی، نه یک‌دفعه.»
از معنایی و فلسفه‌ای در زندگی که پاول در طول زندگی و در هر قدمی که برمی‌داشته به‌دنبالش بوده بگویم؟ که در خط‌به‌خط کتاب موج می‌زند؟

اعتراف می‌کنم که در وهله‌ی اول جذب عنوان کتاب و دوخطی که داستانش را در خود خلاصه کرده‌بود و به یاد ندارم در کجا خوانده‌بودم، شدم و انتظار عجیب و خاصی نداشتم. ولی در طول خوانس و بعد از انتهایافتنش، می‌دانستم که این عنوان و خلاصه، کوچکترین و پیش‌پاافتاده‌ترین اتفاقات و سازندگان این اثر بودند. البته که هنوز هم عنوانش به نظرم گزاره‌ی پرحرف و خاصّیه!

پاول ممنونم که روزی تصمیم گرفتی بنویسی و با به نوشتار درآوردن قسمتی از این تجربه‌ی زیسته‌ات، ترکیبی از غم، میل به یافتن معنا، امید، ترس و تلاش برای آنچه ارزش دارد را درم زنده‌کردی. rest in peace big guy.
          
            اگر بخواهم درباره‌اش صحبتی جامع ارائه‌داده‌باشم ،باید بگویم که داستانی با چاشنی شدید فلسفی- هستی‌شناسی(از خودم ژانر در کردانیدم؟بله!) است و زندگی پس از مرگ را از دید جانب تولتز خوانا می‌شویم. تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای بود. نه که به تنهایی خوانش کتاب؛ که تاثیر و تفکری که در حین و در انتها در خواننده‌ای که من بودم، سبب شد!
فصل آخر به معنای واقعی کلمه برایم نفس‌گیر بود. با کلی پرسشی که از پیش درباره‌ی وجودیتم، فلسفه‌ی پشتش (که گاهی به این می‌رسم که فلسفه‌اش، بی‌فلسفگی‌ست!)، رفتن؟ به کجا رفتن؟ بودن مجدد یا صرفاً سیاهی مطلق؟ و و و داشتم، مواجهم کرد. یک‌جورهایی خفت‌ام کرد! انگار بلندبلند در حال فکرکردن باشم.
در یک‌سوم تا میانه‌ی داستان، نگران بودم. که نکند حرفی برای زدن نداشته‌باشد. انتظارم بالا بود. تجربه‌ی بی‌نظیری در خوانش جزءازکل داشتم و ناخودآگاه می‌خواستم باز خفت شوم! خفت قلم و نگرش نویسنده و تجربه‌ی ناب به فکرفرورفتن‌های بعدش! و سخت خوش‌حالم که ناامید نشدم. فصول پایانی و قسمتی در میان، واقعاً برایم نفس‌گیر بود. قلبم را در یک‌میلی‌متری گوشم احساس می‌کردم که تایید‌گر هیجان و پرسش‌گری بی‌انتها و میل به کشف نادانسته‌هایی که احتمالاً تا ابد (ابد؟ وجود دارد؟!)، نادانسته می‌مانند بود.
آقای تولتز و ترجمه‌ی تمیز و حفظ‌کننده‌ی قلم‌نویسنده‌ی جناب خاکسار، در این لحظه مورد تشکّر خواننده‌ای که بودم، قرار می‌گیرند. :]