نرگس عمویی

نرگس عمویی

کتابدار بلاگر
@narguess

94 دنبال شده

109 دنبال کننده

            در جست‌وجوی معنا. 
ناتوان در بایو-نویسی. (مگر آدم‌ در چند جمله جا می‌شود؟!)
فکاّر پاره‌وقت. 
          
narrguess

یادداشت‌ها

نمایش همه
نرگس عمویی

نرگس عمویی

13 ساعت پیش

        دیدا اتفاقی با دوست خیالی؟ عنوانی چنین جالب توجه و قالب جستارگونه که طرفدارش هستم. ولی کتابی که درنهایت باعث شد به علاقه‌م به جستار هم شک کنم!

این کتاب، اولین کتابی بود که در هم‌خوانی گروهی‌مان در باشگاه کتابخوانی شرکت انتخاب شد. از اولین تورقی که در کتاب‌فروشی کردمش، دوستش نداشتم تا به این لحظه که تمامش کرده‌ام ولی نمی‌توانم ادعاکنم که واقعا خواندمش! چون فراوان جاهایی از زیاده‌گویی نویسنده خسته شدم و چشم‌هایم از روی کلمات سر می‌خوردند تا به به نقطه‌ای جدید برای اتصال به قلم نویسنده و مفهومی که پشت زیاده‌گویی‌ها، به راحتی گم می‌شد و دچار zone-outهای فراوانم می‌کرد، برسند.

دست روی موضوع‌‌های جالبی در هر جستار برای اشاره برده بود ولی نحوهٔ پردازش به آن‌‌ها؟ آه مادر بگرید. بد. طولانی. زیاده‌گویی بی‌مورد. ردپای پررنگ از نقد و غر به زندگی نیویورکی در هر پاراگراف! باشه خب داداش. این‌قدر دوست نداری، نکن خب دیگه:))) چه‌طور بگم؟ «مشکلی داری، جمع کن برو.» (مزاح می‌کانم.)

اگر از اون آدم‌هایی بودم که پس از فهم اینکه کتابی رو دوست ندارند و پس از فرصت‌‌هایی که خواسته‌اند بدهند تا تصمیم بگیرند به ادامه یا رها، می‌تونند زمین بذارندش، بی‌شک سر این کتاب و بعد از سه جستار این کار را می‌کردم. و این تازه در حالتی بود که به جستارهای پایانی‌تر که کش‌‌داری و پردازش خسته‌کننده و واقعا بی‌مورد بیشتر وجود داشت، نرسیده بودم!
ولی خب وسواس خواندن تا انتها دارم و پس شد آن‌چه شد!

از حق نگذریم، جستار مربوط به اینترنت را دوست داشتم. ولی خب شاید هم چون بیشترین حوصله رو صرفش کردم و موضوعی‌ست که جداگانه هم مطالعه ازش داشتم.  جستار اول هم بهترین شکل پردازش از نظر داستانی و استعاری رو داشت ولی باز هم در انتهای این جستارها هم همانند تمام جستارهای دیگرش این‌طور بودم که « بابا خب که چی؟!» ( نه اونجور «خب که چی؟»ای که در انتهای لیترالی تمام اتفاقات جهان میشه گفت چون تهش پوچیه‌‌ها... از اونهایی که خب واقعا مگه میشه این همههه حرف زده باشی و واقعا در انتهای احساس کنی چشم‌‌هات فقط از دنبال‌کردن اون همه کلمه سوخت و تا انتها هم همون چیزی رو دید و شنید که تو جملهٔ اول اون فصل دیده و شنیده بود!)
      

4

        نوشتن ازش برام از سخت‌ترین کارهای یک ماه اخیرم بود. هم به‌چندباره، دچار یاس فلسفی شده بودم و هم واژه‌دونی مغزم، قفل. انگار که یادم رفته باشه کی و چه‌طور زمانی ساده از چیزی که خواندم و حسی که داشتم و تجربه‌ای که گذروندم، می‌نوشته‌ام. ولی خب... بریم که داشته باشیم...؟!

این کتاب مصداق بارز « مختصر و مفید»عه برام. یادآور تلاشی روزمره در جهت یافتن معانی کوچک با تکیه بر پوچی غایی. 
مرگ.
« دور از جون» قدیمی، «چرا که نه؟شتری که باید درب هر خونه‌ای بخوابه»ی جدید!
ایوان ایلیچ زمانی با مرگ و ارابهٔ افسارگسیخته‌ش مواجه شد که در نقاط اوج بودن و دیدن ثمرهٔ تلاش‌‌هاش بود. خشم، انکار و پوچی چاشنی‌‌های اصلی مسیر شدند و درنهایت، پذیرش!
خیلی یاد سقوط کامو افتادم باهاش و به یادم آورد که چه‌قدر نسبت به آدمی که سقوط رو خواند، تغییر کرده‌م! به حدی که این اثر تونسته براش به یکی از ملموس‌ترین و راحت‌خوان و راحت‌فهم‌ترین آثار تبدیل بشه و چیزی برای افزودن نداشته باشه!(نه به معنای منفی!) چون تجربهٔ زیسته‌ست و «جانا، سخن از زبان ما می‌گویی»طور!
      

34

        "مغز اندرو" - ایده جذاب (کم‌وبیش تکراری؛ یا حداقل بنده رو داشت خیلی یاد "نیچه گریست" می‌انداخت.)، روایت گیج‌کننده که خب اقتضای شخصیتی که باهاش روبه‌رو هستم هست و مجموعه حسی جالبی که در پایان به اثر پیداخواهی کرد!

جناب اندرو، یک دانشمند علوم شناختی و استاد دانشگاه‌ست که محوریت این داستان هم تراوشات پراکنده‌ی مغزش در گفت‌وگوی با دکتر روانشناسش‌ه.

در طول اثر، انگار هم درکش میکنی، هم نمی‌کنی. هم کلافه‌ت میکنه و احساس میکنی گم‌کردی قطار داستان رو و باید برگردی از عقب‌تر بخوانی هم با بیشتر پیش‌رفتن می‌فهمی که نه، قراره همین‌طور باشه و میلت به جلورفتن و فهمیدن نقطه‌ی پایانی طراحی‌شده برای این ترن هوایی پر پیچ‌وخم و عجیب، بیشتر میشه. یا حداقل میفهمی تنها راهی که داری جلورفتن و فرصت دادنه!
راستش کمی ناامیدم کرد؛ تصورم ازش در ابتدا چیز دیگری بود و احساس میکردم بیشتر درگیرم کنه محتواً ولی در حقیقت درگیریم باهاش کاملا فاز دیگری داشت و  در لِوِل اولیه‌تر و سطحی‌تری باقی موند؛ درگیری‌ای که بی‌شک خود اندرو در وهله‌ی اول با خودش داشت؛ تلاش برای تفکیک حقیقت از خیال و توهم. رخداد از احتمال. خاطره از آرزو و ...

یک‌جورهایی حسم بهش مثل حسم به فیلم‌هاییه که در طول اثر، هیچ دیتایی تو زمینه‌ی کلیدی‌ای بهت نمیده که در پایان با ناگهانی روکردنش، خیلی شگفت‌زده‌ت کنه و فرصت زیادی هم برای چاسخگویی به سوال‌های بیشتر و عقلانی‌ترشدن داستان، بهت نمیده. چون خب تموم شده فیلم و در انتهایی‌ترین لحظه‌ش، پرده‌برداری رخ داده. البته با این تفاوت که تو این داستان، تمام مدت دنبال پرده‌ای اصلا:)) یعنی تا حدی نمیدونی پرده کجاست، چه برسه محتوای پشت پرده و پرده‌بردار.
نتونست اونقدر رو مفاهیم فلسفوی‌ای که پتانسیلش رو نشون داده بود میتونه سمتشون بره و ازشون صحبت کنه به واسطه‌ی این شخصیت جذاب، خوب مانور بده و ناامیدی من هم سر همین موضوعه.

عکس روی جلد، یکی از بهترین توصیف‌گران اثره. همون‌قدر عجیب، سخت‌درک و عامه-ناپسند!
      

17

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.