بابک قائدنیا

بابک قائدنیا

پدیدآور بلاگر
@babakghaednia
عضویت

بهمن 1403

219 دنبال شده

256 دنبال کننده

                علاقه‌مند به کتابخوانی و سفر
عضو هیات علمی
عطاردوار دفترباره بودم، زبردست ادیبان می نشستم
چو دیدم لوح پیشانی ساقی، شدم مست و قلم‌ها را شکستم
              
@babakghaednia

کتاب‌های نویسنده

یادداشت‌ها

نمایش همه

17

بابک قائدنیا

بابک قائدنیا

1404/7/5 - 22:53

        فارنهایت ۴۵۱، درجه حرارتی که کاغذِ کتاب، آتش می‌گیرد و می‌سوزد.
✍️ کتاب بسیار جذابی بود و علی‌رغم کوتاه بودن داستان، روی من خیلی اثر گذاشت. برایم جالب بود که نویسنده، ری داگلاس بردبری، این داستان را در سال ۱۹۵۳ نوشته و البته در سال‌های بعد چند بار ویرایش شد و حتی با سانسور بخش‌هایی از داستان، در کتاب‌های درسی نیز وارد شده است. نسخه‌ای که نشر ماهی با ترجمه خانم مژده دقیقی، چاپ و منتشر کرده، مربوط به نسخه ۱۹۷۹ است که بر اساس حروفچینی جديد از متن اصلی، باز نشر شده است. 
با اینکه کتاب مربوط به بیش از ۷۰ سال پیش است ولی گویی وضعیت کنونی جامعه ما را بیان می‌کند و توصیف برخی از نمادهای فناوری و سرگرمی، مثل صفحه‌های نمایشی که تمام دیوارهای اتاق نشیمن را پوشانده‌‌اند و ۲۴ ساعته مشغول پخش محتوا هستند، یا ابزارهای بی‌سیم، کوچک و صدف مانندی که در گوش قرار می‌گیرد و صدای بلند پخش می‌کند، در دهه ۵۰ قرن قبل عجیب است.  گرچه الکتروفون از سال ۱۸۸۰ ابداع شده بود ولی خیلی بزرگ بود و روی گوش قرار می‌گرفت و از طریق سیم به دستگاه تلفن وصل می‌شد و اولین هدفون‌های رادیویی در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ معرفی شدند. 
داستان در آینده‌ای تاریک و یک ویران‌شهر یا همان دیستوپیا روایت شده؛ جایی که کتاب‌ و کتابخوانی ممنوع‌ است و «آتش‌نشان‌ها» نه برای خاموش کردن آتش، بلکه برای سوزاندن کتاب‌ها و خانه کتابخوان‌ها، به خدمت گرفته می‌شوند. قهرمان داستان، گای مونتاگ، یک آتش‌نشان است که کم‌کم به واسطه آشنایی با کلاریس، دختر جوانی که عاشق پرسش و اندیشیدن است، نسبت به وظیفه‌ خود دچار تردید می‌شود و به این نتیجه می‌رسد که جامعه‌ بر اساس سطحی‌نگری، سرگرمی‌های بی‌پایان و سرکوب اندیشه بنا شده است. او علیه این سیستم شورش می‌کند و پس از تعقیب و گریز، به گروهی از به اصطلاح  «انسان‌های کتاب» می‌پیوندد؛ کسانی که هرکدام کتابی را از بر کرده‌اند تا فرهنگ و دانش نابود نشود. فضای داستان بسیار نمادیدن و پر از تصاویر حسی، آتش، تاریکی و نور است و جامعه‌ای که توصیف می‌شود جامعه‌ای مملو از تلویزیون، بی‌حوصلگی، تنهایی و بی‌ارتباطی است. 
مترجم در ابتدای کناب می‌نویسد: روش حکومت در فارنهایت ۴۵۱ موذیانه تر از روش حکومت در رومان پادآرمانشهری مثل ۱۹۸۴ از جورج اورول است چون مردمی که از برنامه‌های سرگرم‌کننده و خلاصه‌های خلاصه شده و اطلاعات ناقص تکراری راضی هستند، از آن استقبال می‌کنند و ذهنشان چنان از اطلاعات بی‌خاصیت و حقایق بیهوده انباشته شده که احساس ذکاوت هم می‌کنند و از جهل خودخواسته خود خوشحالند. حکومت کتاب‌ها را خلاصه و خلاصه‌تر می‌کند تا آنکه جز یادداشت‌های بی‌بو و خاصیت چیزی از آنها باقی نمی‌ماند. در واقع دیگر کتابی برای خواندن وجود ندارد و پس از آن که دیگر کسی کتاب نمی‌خواند به جایی می‌سند کـه مردم خودشان وجود کتاب‌ها را به آتش‌نشان‌ها گزارش می‌دهند چرا که کتاب، تفنگ پُری است در خانه همسایه! 
از صفحه ۷۲ کتاب، چاپ هفتم نشر ماهی "اونها همین کار رو کردن، مجله‌ها به ترکیب مطبوعی از شیر برنج تبدیل شدن؛ به قول منتقدهای گندِدماغ، کتاب‌ها آب زیپو بودن، منتقدها می‌گفتن تعجبی نداره که کتاب‌ها دیگه فروش نمیرن. ولی عامه مردم که می‌دونستن چی می‌خوان و خوش و خرم واسه خودشون می‌چرخیدن، کاری کردن که کتاب‌های مصور باقی بمونن و البته مجله‌های آن‌چنانی سه بعدی. 
گرچه می‌توان شخصیت‌پردازی نمادین و سطحی و پایان بسيار ساده و شتاب‌زده  را نقاط ضعف این کتاب دانست ولی خواندن آن‌ را به همه علاقه‌مند این ژانر پیشنهاد می‌کنم. 
      

33

بابک قائدنیا

بابک قائدنیا

1404/6/26 - 22:56

        من خیلی اهل خواندن این گونه کتاب‌ها نیستم. این کتاب را هم به دلیل عدم پیچیدگی در متن و محتوا، خیلی سريع خواندم. نویسنده تلاش کرده بوده که در ۵ محور مطالب مورد نظر خود را بيان کند:
👈 پیش از هر چیز باید این اصل را در ذهن خود نهادینه کنیم که تحت هر شرایطی به قول و قرارهایمان پایبند بمانیم و از فراموش کردن این موضوع به بهانه چیزی که نویسنده، انعطاف‌پذیری می‌نامد، پرهیز کنیم.
👈 مهارت‌ها و ویژگی‌های برجسته‌ ما، که در قالب یک نقش یا شغل خاص تعریف می‌شوند، در کنار هم «دایره صلاحیت» ما را شکل می‌دهند؛ اصطلاحی که نویسنده کتاب آن را Circle of Competence نامیدهاست. او باور دارد افراد باید در برابر وسوسه‌ خروج از این دایره مقاومت کنند. تمرکز عمیق‌تر بر حوزه‌ی صلاحیت‌ها و گسترش آن، نتایجی چشمگیری به همراه خواهد داشت. چراکه مهارت‌هایی که در زمینه‌ی تخصصی خود داریم، به‌سختی قابل انتقال به حوزه‌ دیگر هستند؛ پس بهتر است انرژی خود را روی توانایی‌ها و مهارت‌های موجود متمرکز کنیم.
👈 جامعه‌ امروز، بیش از هر زمان دیگری، انسان‌ها را به سمت رشد مالی و درآمد بیشتر سوق می‌دهد و توجه چندانی به سبک زندگی سالم و درست زیستن ندارد. بنابراین ضروری است مراقب آرامش درونی (آتاراکسیا) و تعاریفی که جامعه به ما القا می‌کند باشیم و تلاش کنیم موفقیت را بر اساس معیارهای خودمان بازتعریف کنیم.
👈 ما به طور طبیعی تمایل داریم به خواسته‌های دیگران پاسخ مثبت دهیم، اما لازم است مهارت «نه گفتن در پنج ثانیه»، روشی که نویسنده در متن کتاب پیشنهاد داده و به توصیف آن می‌پردازد، را بیاموزیم.
👈 به جای غرق شدن در نتایج رویایی احتمالی، بر موانع مسیر تمرکز داشته‌ باشیم و از آن‌ها درس بگیریم.
👈 زندگی هرگز کامل نیست؛ هیچ فراز یا نشیبی نیز همیشگی نخواهد بود.
من ارتباط چندانی با کتاب برقرار نکردم و به گمانم توجه زیاد به این کناب و استقبال از آن، به دلیل محبوبیت مترجم،  آقای عادل فردوسی‌پور، باشد. 
👎 کلی‌گویی و عمومی بودن زیاد موارد بیانشده، عدم ارجاع دقیق به شواهد علمی به ویژه در بعضی بخش‌ها، تعمیم بیش از حد همه چیز به هر چیز و مهم خواندن برخی چیزهای غیرکلربردی، از نقاط ضعف این کتاب بود. 
      

26

بابک قائدنیا

بابک قائدنیا

1404/6/19 - 15:14

        چندی پیش کتاب "چرا ملت‌ها شکست می‌خوردند" از دارون عجم‌اوغلو و جیمز رابینسون را خواندم، پس از شنیدن خبر اعطای جایزه نوبل اقتصاد سال ۲۰۲۴ به عجم‌اغلو و دو اقتصاددانان دیگر، خواندن کتاب "دالان باریک" او را که مدتی در لیست، کتاب‌های مورد نظر برای خواندن، یادداشت کرده بودم، شروع کردم. 
✍️ کتاب با داستان گيلگمش که احتمالا همگی آن را خوانده‌اید، آغاز می‌شود، یکی از کهن‌ترین داستان‌های حماسی و اسطوره‌ای جهان. 
کتیبه‌های گیلگمش، مجموعه‌ای از لوح‌های گِلی سومری با پیشینۀ بسیار کهن هستند که سرگذشت گیلگمش، پادشاه شهر باستانی اوروک را روایت می‌کنند. در این حماسه آمده است که اوروک شهری شگفت‌انگیز و آبادان بود، با دیوارهایی باشکوه، مردمانی برخوردار از آسایش، کاخ‌ها و نیایشگاه‌های پرجلال، بازارهایی پرهیاهو و جلوه‌هایی بی‌مانند که در زیبایی همتایی نداشت.
با این همه، در پس شکوه اوروک، کاستی‌هایی نهفته بود. فرمانروای آن، گیلگمش، شاهی خودخواه و سرکش بود که با تکبّر و زورگویی بر شهر فرمان می‌راند. او جوانان را بنا به دلخواه خود از خانواده‌هایشان جدا می‌کرد و به بندگی، همسری یا خدمت می‌گرفت و اگر نافرمانی می‌کردند یا او را خشنود نمی‌ساختند، آنان را به کام مرگ می‌فرستاد.
ستمگری‌های گیلگمش مردم را به ستوه آورد. آنان به جای همبستگی و رویارویی با او، به درگاه خدای آسمان‌ها، آنو، دست به دعا برداشتند تا از بند ستم این فرمانروا رهایی یابند. آنو به ناله و فریاد مردم گوش سپرد و برای یاری ایشان، چاره‌ای اندیشید؛ آنو از الهۀ آفرینش، آرورو، یاری جُست. این دو با هم، همتایی برای گیلگمش آفریدند به نام انکیدو. انکیدو در اسطوره‌های سومری همزاد گیلگمش به شمار می‌رود؛ موجود نیرومندی که توان برابری با او را داشت و می‌توانست در برابر بیدادش بایستد. آرورو به یاری آنو، انکیدو را از خاک رس پدید آورد. انکیدو در آغاز، مانند یک جانور، در دشت‌ها زندگی می‌کرده و به دست حیوانات پرورش یافته بود. او قدرتی شگرف داشت و توانست تا مدتی از سلطۀ گیلگمش بر مردم بکاهد.
اما دیری نپایید که دشمنی میان گیلگمش و انکیدو به دوستی انجامید. آنان هم‌پیمان شدند و در بسیاری از نبردهای حماسی دوشادوش یکدیگر جنگیدند و فداکاری‌ها کردند. اتحاد این دو پهلوان چنان نیرومند شد که دیگر هیچ‌چیز توان مهار آنان را نداشت. از این رو، برخلاف امید مردم اوروک و خواست آنو، استبداد گیلگمش نه‌تنها پایان نیافت، بلکه با پشتیبانی همزادش بسی نیرومندتر گردید.
در اینجاست که پرسشی اصلی شکل می‌گیرد: چرا با همۀ تلاش‌ها و رویدادها، مردم اوروک، حتی به آستانۀ دالان باریک آزادی نزدیک نشدند؟
پاسخ روشن است: جامعه‌ای که می‌خواهد از بند استبداد و بیداد برهد، نخست به همبستگی نیاز دارد. مردم اوروک هرگز با هم یکی نشدند؛ پراکندگی و خودخواهی آنان را فراگرفته بود. آنان چشم به یاری خدایان دوخته بودند، بی‌آنکه خود گامی بردارند. همین اندیشه، گیلگمش را نیرومندتر ساخت و بند ستم را سخت‌تر بر گردنشان افکند.
افسانۀ گیلگمش در حقیقت تمثیلی است برای بیان این حقیقت که دستیابی به آزادی در یک جامعه، به تعادل میان "مردم" و "فرمانروایان" نیازمنداست. راه آزادی دشوار، تنگ و تاریک است؛ هیچ ملت و مردمی، یک‌شبه به آزادی نمی‌رسند.
در بخش دیگری از کتاب آمده است که "لِویاتان"، از دیدگاه هابز، نماد قدرت متمرکز و ابرقدرت مرکزی است. این واژه در اصل به موجودی اسطوره‌ای اشاره دارد که در افسانه‌ها و در برخی داستان‌های تورات ذکر شده است.
هابز معتقد است که لویاتان می‌تواند در سه شکل اساسی پدیدار شود:
👈 لویاتان غایب: هنگامی که حکومت از میان برود یا قدرتی برای اداره جامعه وجود نداشته باشد، جامعه دچار هرج‌ومرج می‌شود و انسان‌ها خوی انسانی خود را از یاد می‌برند.
👈 لویاتان مستبد: زمانی که لویاتان ظاهر می‌شود و خشونت را سرکوب می‌کند، اما با قبضه کردن قدرت، خود به استبداد و سرکوب روی می‌آورد.
👈 لویاتان مقید: حالتی میانه که در آن، دولت و ملت در توازن قرار می‌گیرند. در این وضعیت، حکومت توانمند با کمک مردم، خشونت را مهار می‌سازد، قانون را برقرار می‌کند و به جنگ‌های داخلی و خارجی پایان می‌دهد.
نویسندگان همچنین به پدیده‌ای اشاره می‌کنند به نام «قفس هنجارها»؛ عاملی که مانع از دسترسی همه اقشار جامعه به فرصت‌های برابر می‌شود یا آن را بسیار دشوار می‌سازد. علاوه بر این، مفهومی با عنوان «ابرقدرت پوشالی» معرفی می‌شود؛ حکومتی که حاصل ضعف هم‌زمان "دولت مرکزی" و "جامعه" است. چنین نظامی، هرچند ممکن است دارای ساختارهای اداری و نهادهای به ظاهر مدرن و مشروع باشد، اما در عمل توان سامان‌دهی اقتصادی و اجرای درست قوانین را ندارشته و حتی در تامین آب، خوراک،  مسکن و برق مردم نیز ناتوان است. در این وضعیت، مقامات عالی‌رتبه، مناصب دولتی را نه به افراد شایسته، بلکه میان دوستان و خویشاوندان خود تقسیم می‌کنند. نتیجه آن، گسترش فساد خانوادگی، رانت‌خواری، اختلاس‌های کلان و بسیاری نابسامانی‌های دیگر است. در عین حال، جامعه نیز در چنین حکومتی از نظر سیاسی و اجتماعی بی‌تحرک و منفعل باقی می‌ماند.
👎 لازم به ذکر است که کتاب به میزان زیادی شبیه به یک خلاصه نویسی از تاریخ تمدن است تا پژوهشی دقیق و تحلیلی.  به گمان من برخی موارد مطرح شده در بخش دوم کتاب، ارتباط کمی با هم و با موضوع کتاب دارند. البته تخصص من علوم سیاسی نیست ولی احساس کردم که تعریف ارائه شده برای آزادی، صرفاً به آزادی منفی و محدودسازی اَعمال دولت بر فرد، محدود شده و به آزادی مثبت یا همان توسعه فردی، چندان توجهی نشده است. 
در کل خواندن آن را به علاقه‌مندان پیشنهاد می‌کنم. 
      

9

بابک قائدنیا

بابک قائدنیا

1404/6/14 - 08:21

        👍 کتاب بسیار خویی و روانی است و فلسفه رِواقی‌گری یا همان رِواقیون را خیلی ساده و با ذکر مثال‌های امروزی، شرح می‌دهد. نویسنده تلاش کرده رواقی‌گری را به صورت کاربردی معرفی کند و البته فکر می‌کنم در شرایط و اوضاع فعلی برای همه لازم و کارگشا باشد 😉. 
✍️ نویسنده تاکید دارد که رواقیون باور دارند که فقط تقوا و آرامش ارزش دنبال کردن را دارد.
👈 تقوا به این معنا که زندگی را همان طور که هست باید زندگی کرد و از آن لذت برد. 
👈 آرامشی که رواقیون از آن صحبت می‌کنند به معنای بی‌توجهی و بی‌احساسی نسبت به آنچه که در اطراف رخ می‌دهد، نیست بلکه در نظر آنها آرامش ایجاد احساسات مثبت است و این  آرامش در سایه خلاص شدن از شر احساسات منفی به دست می‌آید. 
✍️ به گمان من جمله طلایی کتاب این بود:
ما بر رویدادها مسلط نیستیم، اما همیشه بر نگرش و واکنش خود به آن‌ها، اختیار داریم.
👎 به گمان من، نویسنده موضوع را ببش از حد ساده کرده و برخی پیچیدگی‌های این فلسفه‌ به عمد حذف شده است. افزون بر این، به نظر می‌سد که به این تفکر بیش از حد نیاز  نسبت‌ به سایر تفکرهای مشابه برتری داده شده است. 
      

11

بابک قائدنیا

بابک قائدنیا

1404/6/7 - 13:56

        این یادداشت در واقع خلاصه‌ای از این کتاب است که من برای خودم یادداشت کردم. اابته تخصص من علوم سیاسی نیست و صرفا برای یافتن پاسخی برای پرسش‌های خودم این کتاب را انتخاب و مطالعه کردم. 
این نوشتار در پی آن بود که به مجموعه‌ای از پرسش‌های بنیادین در حوزه سیاست تطبیقی و تحولات دموکراتیک پاسخ دهد. در سیاست تطبیقی، تمرکز اصلی بر خود سیاست نیست، بلکه بیشتر روشی است که بر "چگونگی" تجزیه و تحلیل کردن تمرکز دارد و نه بر این که چه چیزی مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌گیرد. نخست، شرح داد که نظام دوحزبی ایالات متحده در گذشته چگونه به‌عنوان سازوکاری کارآمد در حفظ و تقویت بنیان‌های دموکراسی عمل کرده است. سپس به این پرسش پاسخ می‌دهد که چرا رهبران جمهوری‌خواه در شرایط کنونی می‌بایست رویکردی مشابه با سیاست‌مداران سوئدی در دهه ۱۹۳۰ اتخاذ کنند. در نهایت، به تحلیل فرایند تاریخی و سیاسی‌پرداخته که طی آن حزب جمهوری‌خواه از جایگاه، حزب لینکلن، به موقعیت کنونی خود به‌عنوان، حزب ترامپ، در دوره نخست ریاست‌جمهوری او، تحول یافته است.

نویسندگان معتقدند که عوام‌‌فریبان اقتدارگرا را می‌توان بر اساس چهار ویژگی شناسایی کرد.
👈 نخست آن‌که آنان چه در گفتار و چه در عمل، به هنجارها و قواعد بنیادین رفتار دموکراتیک پایبند نیستند. 
👈 دوم، با نفی و انکار مشروعیت نیروهای مخالف، عرصه رقابت سیاسی را از حالت عادلانه و برابر خارج می‌سازند.
👈 سوم، این دسته از رهبران با ترویج و عادی‌سازی خشونت، بنیان‌های همزیستی مسالمت‌آمیز سیاسی را تضعیف می‌کنند.
👈 در نهایت، گرایش آشکاری به محدودسازی آزادی‌های مدنی منتقدان ــ به‌ویژه آزادی رسانه‌ها و نهادهای مستقل ــ از خود نشان می‌دهند.
امروزه تمایز میان زوال دموکراسی و استقرار کامل دیکتاتوری به مراتب پیچیده‌تر از گذشته شده است. نویسندگان این اثر بر این باورند که فروپاشی نظام‌های دموکراتیک دیگر نه از مسیر کودتاهای آشکار یا هجوم نیروهای مسلح به نهادهای حکومتی، بلکه از طریق فرآیندهای درونی‌تر و نرم‌تر صورت می‌گیرد. در این الگو، رهبران عوام‌فریب و افراط‌گرا با بهره‌گیری از حمایت یا ائتلاف با سیاستمداران صاحب‌نفوذ، به تدریج به قدرت دست می‌یابند.
بررسی‌های تاریخی نشان می‌دهد که این روند مسبوق به سابقه است. شخصیت‌هایی چون آدولف هیتلر در آلمان و هوگو چاوز در ونزوئلا از همین مسیر، یعنی از طریق انتخابات یا اتحاد با نیروهای سیاسی قدرتمند، وارد ساختار قدرت شدند. در تمامی این موارد، نخبگان سیاسی بر این گمان بودند که با اعطای سهمی محدود از قدرت به این افراد، می‌توانند آنان را مهار کرده و کنترل سیاسی کشور را همچنان در دست خود حفظ کنند. با این حال، شواهد نشان می‌دهد که این استراتژی در عمل اغلب ناکام مانده و پیامدهای معکوس به همراه داشته است.
در واقع، ترکیبی از جاه‌طلبی فردی، هراس‌های سیاسی و تحلیل‌های نادرست موجب شده است که نخبگان سیاسی مرتکب خطایی راهبردی شوند: واگذاری داوطلبانه بخشی از قدرت به بازیگرانی که به‌تدریج مسیر استبداد را پیموده و بنیان‌های دموکراسی را تضعیف کرده‌اند.
یکی از عوامل تقویت و مشروعیت‌بخشی به جریان‌های افراطی، پیوند و همراهی بخشی از نیروهای سیاسی با آنان در عرصه عمومی بوده است. برای نمونه، راهپیمایی مشترک محافظه‌کاران آلمان با آدولف هیتلر در اوایل دهه ۱۹۳۰ و همچنین حمایت آشکار برخی سیاستمداران ونزوئلا از هوگو چاوز، از جمله اقداماتی به شمار می‌رود که به افزایش مشروعیت سیاسی و گسترش پایگاه اجتماعی این رهبران افراط‌گرا انجامید. از این رو مهمترین را پیشگیری از زوال دموکراسی،  جلوگیری از ورود این جریان‌ها به احذاب دموکراتیک است. 
افراط‌گرایی سیاسی در ایالات متحده پدیده‌ای تازه نیست و در سراسر قرن بیستم به اشکال گوناگون حضور داشته است. شواهد تاریخی نشان می‌دهد که تمایلات اقتدارگرایانه در بخشی از جامعه آمریکایی ریشه‌دار بوده است؛ به‌عنوان نمونه، تنها در دهه ۱۹۳۰ بیش از ۸۰۰ سازمان راست افراطی در این کشور فعالیت داشتند. با این حال، هیچ‌یک از این جریان‌ها موفق به کسب قدرت سیاسی نشدند. یکی از مهم‌ترین دلایل این ناکامی آن بود که احزاب سیاسی اصلی نقش خود را به‌عنوان «دروازه‌بانان دموکراسی» به‌خوبی ایفا کرده و با هوشیاری مانع از ورود این نیروها به ساختار رسمی قدرت شدند.

امروزه دوران تصمیم‌گیری‌ پشت پرده در محافل محدود نخبگان حزبی و رهبران سیاسی، یا به قول آمریکایی‌ها، اتاق پر از دود، به سر آمده بود. برگزاری انتخابات مقدماتی، در ظاهر گامی به سوی تعمیق دموکراسی و افزایش مشارکت سیاسی محسوب می‌شد؛ با این حال، این تحول پرسشی اساسی را برانگیخت: آیا گشودن بیش از حد سازوکارهای انتخاباتی می‌تواند زمینه‌ساز قدرت‌یابی چهره‌های افراطی شود؟ شوربختانه تجربه سیاسی ایالات متحده نشان داد که پاسخ به این پرسش مثبت است.
با وجود هشدارهایی که نسبت به ظهور چهره‌ای افراطی در عرصه سیاست آمریکا داده می‌شد، دونالد ترامپ توانست از سد «دروازه‌بانان دموکراسی» عبور کند. او در تاریخ ۱۵ ژوئن ۲۰۱۵، که بیش از هر چیز به‌عنوان یک چهره تلویزیونی و سرمایه‌گذار در حوزه املاک و مستغلات شناخته می‌شد، در لابی برج ترامپ واقع در نیویورک، نامزدی خود را برای انتخابات ریاست‌جمهوری ایالات متحده اعلام کرد.
در آن مقطع، ترامپ در زمره نامزدهایی به شمار می‌رفت که بخت چندانی برای پیروزی نداشتند؛ او خود نیز تصور می‌کرد که شهرت رسانه‌ای و ثروت شخصی‌اش می‌تواند شانس محدودی برای حضور در رقابت‌ها فراهم آورد، یا دست‌کم توجه افکار عمومی را برای مدتی به سوی او جلب کند. با این حال، مواضع سیاسی وی  که هقیده نویسندگان کتاب، یادآور رویکردهای افراطی شخصیت‌هایی همچون هنری فورد بود، نشان از تمایلات عمیق پوپولیستی و اقتدارگرایانه داشته است و پیشینه فعالیت سیاسی ترامپ نیز به‌طور عمده در حمایت از جنبشی تعریف می‌شد که تابعیت و محل تولد باراک اوباما را به چالش می‌کشید.
با وجود این سوابق، سازوکارهای انتخاباتی درون‌حزبی جمهوری‌خواهان به‌گونه‌ای طراحی شده بود که عملاً امکان ورود نامزدهای گوناگون به عرصه رقابت را فراهم می‌کرد. همین گشودگی ساختاری، زمینه‌ساز آن شد که ترامپ بتواند علی‌رغم پیشینه غیرسیاسی و دیدگاه‌های افراطی‌ خود، به‌عنوان یکی از نامزدهای جدی حزب جمهوری‌خواه در مسیر انتخابات ریاست‌جمهوری قرار گیرد.
یکی از نکات جالبی که در این نوشتار بر آن تاکید شده بود، این بود که هر زمان چیزی مانند یک اقدام جنگی یا حمله تروریستی رخ دهد، معمولاً چراغ سبزی به رهبران نشان داده می‌شود می‌توانند هر طور که می‌خواهند عمل کنند. به همین دلیل است که پس از رخداد ۱۱ سپتامبر، هیچ سیاستمداری حاضر نبود این سؤال را مطرح کند که آیا قانون میهن‌پرستی جرج بوش، خلاف قانون اساسی است یا خیر.
افزون بر این، نویسندگان بیان می‌کنند که زوال و فروپاشی دموکراسی‌ها عموماً نه به‌صورت ناگهانی، بلکه در قالب فرآیندی تدریجی و مرحله‌به‌مرحله رخ می‌دهد. از این منظر، از پدیده‌ای با عنوان، دیکتاتوری تصادفی، سخن گفته شده؛ مفهومی که شاید در نگاه نخست نامحتمل به نظر برسد، اما در واقعیت سیاسی چندان دور از ذهن نیست. شکل‌گیری استبداد در بسیاری از موارد حاصل انباشت تدریجی کنش‌ها و واکنش‌هایی است که با اصول بنیادین دموکراسی در تعارض قرار دارند. چنین روندی، از طریق تراکم رویدادهای به‌ظاهر کوچک و تدریجی، می‌تواند نهایتاً به برآمدن نظام‌های اقتدارگرا و انتخاب رهبرانی منتهی شود که مسیر استبداد را دنبال می‌کنند.
      

5

بابک قائدنیا

بابک قائدنیا

1404/6/5 - 21:45

        فکر کنم همه کسانی که به کتاب‌های روان‌شناسی و خودشناسی علاقه دارند این کتاب را خوانده باشند. این کتاب شناخته شده، ار دکتر ویکتور فرانکل، یکی از بازماندگان اردوگاه‌های مرگ آلمان نازی و مبدع لوگوتراپی یا همان معنادرمامی است و نکات بسیار مهمی را در بر دارد. چیزی که من به عنوان قلب طلایی این کتاب و مفهوم معنادرمانی برداشت کرده و در یادداشتهایم نوشته بودم متنی  از صفحات پايانی کناب بود: 

👈 "معنای زندگی هر فرد، دارایی و گنجی است که هیچ‌کس و هیچ شرایطی توانایی تصاحب آن را ندارد."

نویسنده در بخشی از کتاب که به جمع‌بندی نظرات خود می‌پرداز و به نکته مهمی اشاره می‌کند که یکبار من با دوست فرهیخته‌ام، که اتفاقا متخصص علوم اعصاب نیز می‌باشد، در خصوص آن با هم گفتگو کردیم. دوستم گفت: "هر انتخابی در زندگی می‌تواند انتخاب درستی باشد و این بستگی به معنایی دارد که ما از زندگی برای خود تعریف کرده‌ایم". 
✍️ فرانکل می‌تویسد:
"بسیاری از مردم گمان می‌کنند که برای داشتن انتخاب‌های درست باید ابتدا به دنبال هدفی برای زندگی خود بود تا بر آن اساس، سر و سامانی به انتخاب‌های خود بدهند. در حالی که لوگوتراپی یا معنادرمانی، خلاف این طرز تفکر است. در لوگوتراپی فقط کافی است که نسبت به انتخاب‌هایی که پیش رو دارید احساس مسئولیت کنید و همین حس مسئولیت، هدف و معنای زندگیتان را آشکار کرده و به آن، سمت و سویی با معنا خواهد داد."
      

7

بابک قائدنیا

بابک قائدنیا

1404/6/4 - 14:47

7

بابک قائدنیا

بابک قائدنیا

1404/6/1 - 13:52

        یکی از بهترین کتاب‌هایی که به بسیاری از پرسش‌های من در خصوص خاورمیانه پاسخ داد. 
خاورمیانه امروزی چگونه شکل گرفت و چرا همواره گرفتار درگیری است؟
امپراتوری عثمانی از سال ۱۲۹۹ تا ۱۹۲۲ میلادی یعنی حدود شش قرن به عنوان یک قدرت سیاسی مسلمان بر بخشهای بزرگی از این کره خاکی حکومت میکرد. دوران اوج عظمت این امپراتوری به قرن ۱۶ میلادی برمی گردد که جنوب شرق اروپا بخش هایی از اروپای مرکزی شمال آفریقا و همچنین غرب آسیا را تحت سلطه خود داشت.
قسطنطنیه پایتخت این امپراتوری بود که اگر بخواهیم با مرزبندی‌های امروزی آن را بررسی  کنیم عراق، عربستان سعودی سوریه و ترکیه را در بر می‌گرفت. موقعیت جغرافیایی قسطنطنيه باعث شده بود که عثمانی به مدت شش قرن نقش یک پل را میان شرق و غرب ایفاء کند. 
در سال ۱۹۱۳، امپراتوری عثمانی در معرض یک بحران سیاسی، گروهی به نام کمیته اتحاد و پیشرفت، معروف به ترک‌های جوان روی کار آمدند که معتقد بودند زمان تغییر رهبری فرا رسیده است. آنها در سال ۱۹۰۸ با هدف مخالفت با سلطان عبدالحمید، که در سال ۱۸۷۸ تشکیل پارلمان را ممنوع کرده بود و با انگیزه برگرداندن امپراتوری به دموکراسی پارلمانی، انقلابی ترتیب دادند. این حرکت سیاسی نتیجه موفقیت آمیزی داشت و آنها توانستند سلطان را وادار به کناره گیری کنند و رهبران پارلمان را بازگردانند. اما پس از مدتی درگیری‌هایی بین ترک‌های جوان به وقوع پیوست که موجب تضعیف انقلاب شد.
جرالدفیتز موریس که مترجم و مشاور سفیر بریتانیا در قسطنطنیه بود گزارش سراسر غلطی را به لندن ارسال کرد. او به غلط تصور می‌کرد که ترک‌های جوان تهدیدی هستند عليه منافع بریتانیا و همیشه از آنها نفرت داشت. سرانجام گزارش مفصلی به لندن فرستاد که پر بود از اطلاعات سیاسی اشتباه موریس تأکید کرده بود که ترک‌های جوان یک گروه فراماسونری هستند که توسط یهودیان رهبری می‌شوند و در گزارش خود تا آنجا پیش رفت که جمعیت ترک‌های جوان را با عنوان، کمیته یهودی اتحاد و پیشرفت، معرفی کرد. همچنین موریس معتقد بود از آنجایی که شعار ترک‌های جوان مانند شعار انقلاب  فرانسه آزادی برابری برادری است پس حتما آنها از انقلاب فرانسه سرمشق می‌گیرند. 
انگلیسی ها بر اساس همان گزارش احمقانه به این نتیجه رسیده بودند که چون عثمانی توسط ترک های جوان که رهبرانی یهودی دارند اداره می شود، پس  به فکر یهودیان افتادند. آنها تصور می‌کردند که از این طریق می‌توانند دوستی عثمانی را به دست آورده و در جنگ جهانی نیز به کمک آنها قدرت بیشتری در مقابل آلمان داشته باشند. اما آرزوی یهودیان چه بود؟ 
                ایجاد یک سرزمین یهودی در دل فلسطين.

با شروع جنگ در سال ۱۹۱۴ عثمانی ها موفق شدند با آلمانی‌ها یک اتحاد پنهانی ببندند. آلمان هم قول داد که اگر عثمانی در طول جنگ رویکردی بی طرفانه داشته باشد، از او در برابر تجاوزات بریتانیا و دیگر کشورها محافظت خواهد کرد.
عثمانی با کمک کردن به کشتی‌های جنگی آلمان یا اقدامات دیگری مانند مین‌گذاری در تنگه داردانل، که مسیر باریکی بود و به قسطنطنيه منتهی می‌شد نیز شک انگلیسی ها را به دروغ گفتن عثمانی ها در مورد بی طرفی شان تقویت کرد. سرانجام هنگامی که نیروهای عثمانی حمله به روسیه، متحد انگلیس، را آغاز کردند بریتانیا در ۳۱ اکتبر ۱۹۱۴، رسماً علیه امپراتوری عثمانی اعلام جنگ کرد.
زمانی هم که انگلیس و فرانسه پیش‌بینی کردند احتمال پیروزی آنها در جنگ زیاد است، به این فکر افتادند که با جدیت برای سرزمین‌هایی که احتمال می‌رود از عثمانی باقی بماند برنامه‌ریزی کنند. این برنامه‌ریزی‌ها بود که زمینه را برای به وجود آوردن خاورمیانه امروزی فراهم ساخت.
درست است که بیشتر مردم خاورمیانه به یک زبان صحبت می‌کردند و به دین اسلام گرایش داشتند، اما اختلافات زیادی در فرهنگ قومیت و به ویژه مذهب آنها وجود داشت. کیچنر، وزیر جنگ وقت بریتانیا، حتی از تفاوت‌های فرقه های سنی و شیعه در اسلام آگاه نبود به عنوان مثال یکی از نتایج چنین ناآگاهی فرهنگی این بود که انگلیسی‌ها بعدها یک پادشاه سنی را در عراق روی کار آوردند؛ در حالی که اکثریت جمعیت آن را شیعیان تشکیل می‌دادند.
نخست وزیر جدید به نام دیوید لوید جورج، معتقد بود که یک استراتژی جدید برای جنگ لازم است و به جای حمله به قدرت عثمانی، تصمیم گرفت با تحریک احساسات ضد ترك در عرب هایی که قرنها تحت سلطه ترکیه بودند به اختلافات داخلی دامن بزند. مارک سایکس نیز یکی دیگر از افرادی است که بر تصمیم گیری های بریتانیا تأثیر گذاشت. سایکس توسط کیچنر، به عنوان کارشناس امور خاورمیانه منصوب شده بود. او شخصاً درباره خاورمیانه به تحقیق و بررسی پرداخته و تشخیص داده بود که انتصاب ملک حسین، امیر مکه به عنوان خلیفه دست نشانده برای كل منطقه عرب زبان کار درستی است. البته این طرح به نتیجه نرسید زیرا در حین گفتگوها ملک حسین این نکته را مطرح کرد که می‌خواهد کشوری مستقل و دور از دخالت اروپاییان داشته باشد؛ در حالی که انگلیسی‌ها تمایلی به ترک اهداف استعماری خود نداشتند.
دیری نپایید که استراتژی بریتانیا بر اساس توصیه های یک افسر مرموز عثمانی، یعنی محمد الفاروقی تغییر کرد. فاروقی مدعی بود که با افسران رده بالای ارتش عثمانی که اعرابی ملی گرا هستند در ارتباط است؛ او گفت که این ملی گرایان میتوانند دست به براندازی زده و به انگلیس کمک کنند تا عثمانی را شکست بدهد. او حتی ادعا کرد که هزار سرباز عرب گوش به فرمان در ارتش عثمانی دارد که می‌توانند به او و انگلیسی‌ها کمک کنند. اما فاروقی دروغ می‌گفت؛ او اطلاعات بی‌پایه و اساسی به انگلیسی ها و همچنین به ملک حسین می‌داد سخنان فاروقی باعث شد که افسران بریتانیایی کاملاً مطمئن شوند که اعراب می‌توانند نقشی حیاتی در شکست عثمانی داشته باشند. بنابراین وقتی فاروقی اصرار کرد که انگلیسی‌ها خواسته‌های ملک حسین را برای تشکیل کشور مستقل بپذیرند، آنها هم موافقت کردند.
تی ای لورنس معروف به لورنس عربستان یک افسر انگلیسی و رابط نیروهای عرب ملک حسین با بریتانیا بود. جالب است بدانید که بیشتر اطلاعاتی که ما در مورد جنجال‌های آن زمان دنیای عرب داریم به لطف نوشته های لورنس عربستان است. طبق یادداشتهای او هماهنگی ها و استراتژی‌های انگلیس و ملک حسین از ابتدا بسیار متزلزل پیش رفت؛ ملک حسین طبق قول و قرارهای فاروقی به سربازان عربی که در ارتش عثمانی حضور داشتند دستور شورش و اغتشاش عليه عثمانی داد. اما هیچ اتفاقی از جانب آن سربازان نیفتاد؛ چراکه فاروقی درباره گوش به فرمان بودن شان دروغ گفته بود.
انگلیسی‌ها تصمیم گرفتند که به کمک ملک حسین، شورشی هماهنگ علیه عثمانی راه بیندازند. بریتانیا به ملک حسین کمک کرد که در تابستان سال ۱۹۱۶ مکه را تصرف کرده و آن را تبدیل به پایگاه قدرت خود کند. آنها سپس برای تصرف مدینه تلاش کردند، اما تلاش‌های آنها بی‌نتیجه ماند. در رابطه با این عدم موفقیت لورنس در یادداشت‌های خود نوشته است که بر خلاف ارتش عثمانی که آموزش‌های اروپایی دیده بود، سپاهیان عرب، فاقد نظم و آموزش لازم برای درگیری مؤثر با آنها بودند.
انگلیسی‌ها موفق شدند که به کمک نیروهای کمکی خود در مصر به سمت فلطسین حرکت کنند. سپس به سوی بیت‌المقدس پیشروی کردند و ارتش عثمانی را که در این لشکرکشی‌ها صدمات بسیار زیادی دیده بود مجبور کردند که تا اردن امروزی عقب‌نشینی کند و سرانجام بیت‌المقدس و بغداد در تصرف بریتانیا و متحدانش در آمدند و مسیر پیشروی به دمشق نیز باز شد.
مارک سایکس درست در زمانی که بریتانیا داشت توافق‌نامه خود را با ملک حسین امضا می‌کرد مذاکرات جداگانه‌ای را نیز با دیپلمات فرانسوی فرانسوا پیکو آغاز کرد. پیکو از فرزندان یک خانواده استعمارگر فرانسوی بود و در سال ۱۹۱۵ نظرات و دیدگاه‌های شخصی اش را درباره آینده فرانسه در خاورمیانه به دولت فرانسه ارائه کرد. پیکو در دیدار با سایکس نیز از نقشه ها برنامه هایش برای فلسطین و سوریه حرف زد.
انگلیس به دنبال حاکمیت مستقیم بر سرزمین‌های باقیمانده از عثمانی نبود، اما فرانسه اعتقاد داشت که این سرزمین‌ها بخشی از امپراتوری فرانسه هستند که در طی جنگ‌های صلیبی در قرون وسطی به دست آورده بوده است. آنها می خواستند سرزمین‌های خود را پس بگیرند و مستقیماً بر آنها حکومت کند.
اما مشکل بزرگتری که این وسط وجود داشت فلسطین بود. انگلیس علاقه خاصی به صهیونیسم پیدا کرده و آن را به عنوان سیاست رسمی دولت خود پذیرفته بود. آنها می‌خواستند خانه‌ای برای یهودیان در فلسطین ایجاد کنند و به هیچ وجه هم تمایلی به شریک شدن با فرانسه نداشتند. بنابراین دو کشور نتوانستند بر سر فلسطین توافق کنند. آنها در نهایت تصمیم گرفتند که سرنوشت و جزئیات حکمرانی بر فلسطین را به بعد از جنگ موکول کنند. اینگونه شد که توافق نامه سایکس پیکو زمینه را برای یک قرن درگیری آشوب و نا آرامی در خاورمیانه فراهم کرد.
سرانجام در نوامبر ۱۹۱۷ بریتانیا طی اعلامیه بالفور به شکلی رسمی و علنی اعلام کرد که حامی صهیونیسم است. این اعلامیه توسط آرتور بالفور وزیر امور خارجه انگلیس نوشته شده بود و بر اساس آن قرار شد که انگلیس به یهودی‌ها کمک کند تا به سرزمین مقدس مهاجرت کنند به شرطی که این مهاجرت ناقض حقوق بومیان فلسطین نباشد.
کم‌کم انگلیس خلف وعده‌های خود را آغاز کرد و ملک حسین، همان خلیفه دست نشانده و بازیگر اصلی بریتانیا در ماجرای فتح فلسطين، اولین فردی بود که توسط آنها مورد خیانت قرار گرفت. انگلیسی‌ها به این نتیجه رسیده بودند که پسر ملک حسین، ملک فیصل، برای رهبری مناسب‌تر است؛ چرا که او تمایل بیشتری به اطاعت از دستورات بريتانيا داشت. در همان میان انگلیسی‌ها فرد دیگری را نیز به نام ابن سعود برای رهبری شبه جزیره عربستان انتخاب کردند. او سردسته خاندانی بود که بر عربستان سعودی حکومت کرد.
در اکتبر ۱۹۱۸ عرب ها با واقعیت تلخ دیگری رو به رو شدند؛ نیروهای متفقین شهر باستانی دمشق را تصرف کردند، اما آن را در اختیار اعراب نگذاشتند. ملک فیصل متعجب شد، چرا که بریتانیا قول حکومت بر ممالک عرب را به او و پدرش داده بود. اما انگلیس به او گفت که طبق قرارداد سایکس پیکو که با فرانسه بسته شده است، سوریه دیگر نمی‌تواند در اختیار اعراب باشد. همچنین انگلیس تأکید کرد که ملک فیصل از این پس هیچ قدرتی در لبنان و فلسطین نیز نخواهد داشت. فیصل در ابتدا کمی مخالفت کرد، اما سرانجام با به دست آوردن امتیازاتی کم دست از اعتراض برداشت.
در ۳۰ اکتبر ۱۹۱۸، پس از پایان جنگ، عثمانی و بریتانیا یک توافقنامه آتش‌بس امضا کردند. بر اساس آن، نیروهای متفقین حق داشتند که هر قسمتی از قلمروی عثمانی را اشغال کنند. البته، عثمانی این توافق‌نامه را برای مردم خود به شکل دیگری شرح داد و به آنها گفت که در جنگ پیروز شده است. اما مردم متوجه این دروغ بزرگ شدند و دست به درگیری‌های داخلی زدند. این شورش‌ها چند سال بعد، استقلال ترکیه را به دنبال آورد.
دو هفته پس از شکست عثمانی آلمان هم تسلیم شد و نیروهای انگلیسی توانستند قسطنطنیه را فتح کنند.
در سال ۱۹۱۹ در شبه جزیره عربستان نیز جنگ قدرت بین دو رهبر دست نشانده انگلیس، یعنی ملک حسین و ابن سعود، آغاز شد. این درگیری‌ها تا جایی پیش رفت که سرانجام در سال ۱۹۱۹، ابن سعود توانست سرزمین‌های تحت سلطه ملک حسین را تصرف کند. پیروزی‌های ابن سعود در شبه جزیره عربستان باعث شد بریتانیا به این نتیجه برسد که او را دست‌کم گرفته بوده است و حمایت‌های خود را از او آغاز کرد. ابن سعود ملک حسین را تبعید کرد و بر تمام قلمروی او حاکم شد. در سال ۱۹۳۲ نیز نام عربستان با نام ابن سعود ادغام و از آن پس کشورشان را عربستان سعودی نامید. 
در همان زمان در ترکیه نیز اتفاقات دیگری در حال رخ دادن بود؛ در اوایل سال ۱۹۲۰، یک ارتش ۳۰ هزار نفری از مردم ترکیه به رهبری مصطفی کمال آتاتورک دست به شورش زدند و توانستند یکی از نیروهای کوچک فرانسه را در جنوب ترکیه شکست بدهند. انگلیسی‌ها به دلیل برخی اشتباهات اطلاعاتی نتوانسته بودند که تا آن لحظه از این نیروهای شورشی رو به رشد با خبر شوند. آنها وحشت کرده و در پاسخ به ارتش آتاتورک دست به حکومت نظامی در قسطنطنیه زدند. این حرکت بریتانیا و در کنارش، معاهداتی که برای تقسیم امپراتوری عثمانی در حال بسته شدن بود، موجب تقویت حس ملی گرایی مردم ترکیه شد و آنها با هدف استقلال دست به شورش‌های جدی‌تری زدند.
در نوامبر ۱۹۲۲، سپاهیان آتاتورک قسطنطنیه را پس گرفتند و سلطان محمد ششم را برکنار کردند. اینگونه بود که امپراتوری عثمانی پس از شش قرن برای همیشه در تاریخ پنهان شد.
سرانجام در مارس ۱۹۲۰، اندکی پس از اعلام استقلال ترکیه توسط آتاتورک رهبر سوریه هم اعلام کرد که سوریه یک کشور مستقل است. ملک فیصل ادعا کرد از این پس فلسطین و لبنان هم تحت حاکمیت خود خواهد داشت. این اطلاعیه منجر به جنگ با فرانسه شد؛ جنگی که در نتیجه آن فرانسوی ها دمشق را اشغال و ملک فیصل را تبعید کردند.
انگلیسی ها با وعده هایی مثل برق رسانی آبرسانی و افزایش اشتغال تلاش کردند که فلسطینی ها را با خود همراه کنند. با این حال انگلیس به اقدامات صهیونیستی خود ادامه داد و در ژوئیه ۱۹۲۲، سازمان ملل متحد (که قبلاً مجمع ملل نام داشت)، حاکمیت انگلیس را بر فلسطین تصویب کرد.
با پایان سال ۱۹۲۲ مرزهای خاورمیانه امروزی ترسیم شد. این مرزبندی ها دقیقاً همان چیزی هستند که امروزه می شناسیم. درست مانند آمریکا و آفریقا خاورمیانه نیز به دو قلمرویی که سبک و سیاق اروپایی دارند تقسیم شد. اما سؤال واقعی این بود که آیا این تقسیم بندی‌ها دوام خواهند آورد؟ بعد از مدتی عطشی که اروپاییان در زمان جنگ برای تسلط بر سرزمین‌های خاورمیانه داشتند فروکش کرد. هزینه جنگ بسیار زیاد بود و آنها انرژی و نیروی انسانی کافی برای حمایت از مستعمرات جدید شان در خاورمیانه نداشتند. به ویژه شرایط برای بریتانیا آن طور که آرزو و پیش‌بینی کرده بود پیش نرفت و معماران سیاسی اش نتوانستند چندان موفق عمل کنند. 
بیش از یک قرن از تمام این اتفاقات گذشته است، ولی هنوز كل منطقه خاورمیانه از تبعات این جنگ رنج می‌برد؛ درگیری‌های مداوم فلسطینی ها و یهودی‌ها، جنگ عراق و جنگ داخلی سوریه از مثال‌های بارزش هستند.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

41

بابک قائدنیا

بابک قائدنیا

1404/5/30 - 10:38

        یکی از کتابهایی بود که خیلی مرا به تفکر واداشت به خصوص اینکه همین چند هفته پیش کتاب، مرگ کسب و کار من است، از روبر مرل را به پایان رساندم. در زمان خواندن این کتاب، سایه‌ای از کتاب‌ آدمخواران، اثر ژان تولی و همچنین کتاب آیشمن در اورشلیم، از هانا آرنت، را نیز در پس‌زمینه ذهنم احساس می‌کردم. 
✍️ در نقد این کتاب عنوان می‌شود که این اثر از مهم‌ترین و اثرگذارترین متون قرن بیستم در مورد شوروی است و هم ارزش ادبی و هم ارزش تاریخی برای آن لحاظ می‌شود. شاید به این دلیل که حاصل سال‌ها تجربه‌ بی‌واسطه و مستقیم نویسنده، در اردوگاه‌های کار اجباری شوروی و گزارشی از کشتار صدها زندانی سیاسی  است. 
👍 همانطور که سولژنیتسین در مصاحبه‌های خود ادعا کرده است، برخلاف سایر مورخان، او روایت خود را بر اساس تجربه‌ زیسته‌ خود و سایر  زندانیان و همچنین  از ده‌ها نامه، خاطره، و گفت‌وگوی مستقیم با بازماندگان، بیان کرده است، به عبارتی کتاب بیشتر از آن‌ که یک تاریخ‌نگاری آکادمیک باشد، نوعی تاریخ‌نگاری بر اساس مشاهدات شاهد عینی است که بر جذابیت این اثر برای من افزود. البته به همین دلیل در برخی از نقدها خواندم که، برخی از مورخان معتقدند، نویسنده در بیان وسعت و شدت سرکوب‌ها و شکنجه‌ها، مبالغه کرده است.
👎 دقیقا به دلیل همین دلایل، کتاب شبیه به یک کولاژ یا مجموعه نه چندان منسجم به نظر می‌آید، بخش‌هایی تاریخی و تحلیلی‌ هستند و گاه داستانی و حتی شاعرانه. افزون بر این،  شخصیت‌های توصیف شده برای زندانیان، نه به شکل فردی و دارای ظرافت‌های روان‌شناختی، بلکه بیشتر به عنوان، شاهدان جمعی، تصویر شده بود و به من احساسی مثل خواندن داستان‌های حماسی و یا روایت‌هایی از تجربه‌ها و خاطرات ناشی از مصیبت‌های ملی ، القا می‌کرد. 
      

10

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه
بابک قائدنیا

بابک قائدنیا

1404/7/4 - 14:46

بریدۀ کتاب

صفحۀ 172

بچه که بودم پدر بزرگم مُرد، مجسمه ساز بود. آدم خیلی مهربونی هم بود؛ خیلی به این دنیا علاقه داشت به پاکسازی زاغه شهرمون کمک می‌کرد برامون اسباب‌بازی می‌ساخت؛ در طول عمرش میلیون کار انجام داد. دست‌هاش همیشه مشغول بود. وقتی مرد، یهو متوجه شدم که اصلاً برای خودش گریه نمی‌کنم، فقط برای کارهایی که انجام می‌داد گریه می‌کردم. برای این گریه می‌کردم که دیگه هیچ وقت اون کارها رو انجام نمی‌داد، دیگه هیچ وقت روی یه تکه چوب کنده‌کاری نمی‌کرد یا کمکمون نمی‌کرد توی حیاط پشت خونه، قمری و کبوتر نگه داریم یا مثل خودش ویولن بزنیم یا دیگه از اون جوک‌ها برامون تعریف نمی‌کرد اون بخشی از وجود ما بود و وقتی مرد همه اون کارها برای همیشه متوقف شد و دیگه کسی نبود که اونها رو درست مثل خودش انجام بده؛ آدم خاصی بود. آدم مهمی بود هیچ وقت جای خالیش تو زندگیم پر نشد. اغلب فکر می‌کنم چه کنده‌کاریهای بی‌نظیری که به خاطر مرگش هرگز به وجود نیومد. چه جوک‌هایی از این دنیا کم شد و چند تا کبوتر جَلد، طعم نوازش دست هاش رو نچشیدن. اون به دنیا شکل می‌داد. روی دنیا تأثیر می‌ذاشت. شبی که مرد دنیا از ده میلیون کار عالی محروم شد.

14

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.