یادداشت روناهی

        امروز کتاب سخت‌پوست از ساناز اسدی رو خوندم. یک داستان بلند ایرانی که همین سال‌ها منتشر شده. داستان در شمال کشور می‌گذره. یه شهر کوچیک‌ شمالی و داستان خونواده‌ی داوود. ارتباط بین داوود و پسرهاش. امین و سینا و عاطی همسرش. پررنگ‌ترین عنصر داستان دریا بود و خب فکر کنم منطقیه برای مردمان اون جغرافیا. اون وابستگی به دریا و عشق و هراسی که نسبت بهش بین آدم‌ها هست. از این چیزها که بگذریم و به بخش شخصی مواجه من با قصه برسیم به این می‌رسیم که من یک عصر بهادری که دلم گرفته، گوشه‌ی اتاق نشستم و در حالی که هیچ‌وقت شمال و دریا ندیدم با خوندن این داستان وارد خونواده‌ی داوود می‌شم. با ماجراهاشون همراه می‌شم. برای داوود غصه می‌خورم. با پسرش امین احساسات مشترک پیدا می‌کنم. خودم رو موقع نیم‌خیز شدن جلوی تلویزیون موقع فوتبال دیدن می‌بینم و اون هیجان و استرس رو احساس می‌کنم. با سینا لب دریا می‌شینم و بهش خیره می‌شم و فکر می‌کنم الان تصوری از اون شهر توی خاطرم دارم. ویلایی روبه‌روی دریا، بازار ماهی‌فروش‌ها و سر و صداش، قایق‌ها و مسافرهای اون‌جا و بوی دریا از دور. تمام این‌ها جادوی ادبیاته که سخاوتمندانه به ما می‌‌بخشه و تا همیشه ممنونم ازش.
      
10

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.