یادداشت پرستو صاحبی
6 روز پیش
لا يَزَالُ بُنْيَانُهُمُ الَّذِي بَنَوْا رِيبَةً فِي قُلُوبِهِمْ إِلَّا أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ ۗ و بنایی که شک تردید در دلهایشان ساخت هرگز زوال نیافت، تا زمانی که قلبهایشان پارهپاره گشت. آیه ۱۱۰ توبه این سومین کتاب گراهام گرینه که میخونم بعد از «پایان رابطه» و «آمریکایی آرام». هر کدومشون به یه نحوی یه آشوبی در من به پا کردن از اون جنس که چند دور هیجانزده و گیج دور خونه بچرخم؛ با کلهی در حال انفجار از شدت همذاتپنداری و به «قصه» در اومدن اون چیزی که توی ذهنم یه دغدغه محو و مبهم ولی دردناک و فشاردهنده بوده. و البته احساس غم شدید ( که باید توضیحش بدم). یه بخشی از این غم ناشی از این بود که رفتم چند تا مقاله و یادداشت درباره زندگی و اثار گرین خوندم و خب اون حس شیفتگی و علاقه به آدمی که سالهاست مرده و تو تازه داری میفهمی وجود داشته غمانگیزه. «قدرت و جلال»، «پایان رابطه» و «جان کلام» سه تا رمان معروف مذهبی کاتولیکی گریناند. درونمایهی اصلیشون مسئله شک و ایمانه. رابطه عجیب و غریب ضدقهرمانهای گرین با خدا، ایمان قوی و غیرزاهدانهشون در حین این که در گناه و بلایا غرقاند، آدم رو تا یه حدی یاد داستانهای عرفای ایرانی میندازه. با این تفاوت که سیر و سلوک و دروننگریهاشون روی مرز باریک شک و ایمان، فوقالعاده ملموس و امروزی و زمینیه. من که تمام طول زندگی، از نوجوانی به این طرف، چه در زمانی که خودم رو آدمی مذهبی و مومن هویتیابی میکردم و چه حالا که میخوام از اون هویت ناشیانه فرار کنم و همیشه روی لبهی تیغ شک و ایمان حرکت کردم مثل بندبازی که مقدر شده تا ابد روی این بند نازک عذابآور حرکت کنه و هیچ وقت این سعادت نصیبش نمیشه که از یه وری سقوط کنه و به این احتیاط ابدی پایان بده، و هر بار از هر نقطهای فرار کردم دوباره دیدم به همونجا برگشتم. با این اوصاف شاید بتونم توضیح بدم که چی توی داستانهای گرین تا این حد شیفته و پریشانم میکنه. قدرت و جلال داستان کشیشیه در دوران انقلاب مکزیک در دهه ۱۹۱۰ میلادی. پلیس و دولت و مامورها دنبال کشیشهان که تیربارونشون کنن. کشیش از این شهر به اون شهر، از این دهکده به اون دهکده سفر میکنه تا از دست پلیس فرار کنه. کشیش این داستان تنها کشیش باقیموندهست که باید کلکش کنده بشه. بقیه یا فرار کردن و یا رفتن به انزوا و از هر چیزی که رنگ و بویی از کاتولیسم و مذهب بده دست شستن. از یه جهاتی سیر داستان و فضا خیلی شبیه رمان و فیلم «سکوت»ه . اما «کشیش ویسکیخور» داستان گرین دائمالخمره، زناکاره و به معنای واقعی کلمه چو بید بر سر ایمان خویش میلرزه. دوراهی اخلاقیش مثل کشیشهای رمان «سکوت» این نیست که ایمانم رو نجات بدم یا جون مردم بیگناه رو؛ بلکه کل وجود و حیات و مماتش، و همه چیزی که از سر گذرونده رو بحران اخلاقی میبینه. قدم به قدم با این کشیش ویسکیخور از جنگلهای مرطوب و دهکدههای خالی و مردم سادهدل و فقرزده و محتاج به سایه مرحمت پدر آسمانی میگذریم و تو این وانفسا سفر درونی کشیش، گفتگوهاش با خودش و خدا، نفرتی که به خودش میورزه، این که نمیتونه توبه کنه چرا که ثمره گناهش رو از صمیم قلب دوست داره، دقیقا مثل همون بنای زوالناپذیر شک، قلب آدمو پاره پاره میکنه. گناه و شک در تمام طول این مسیر مثل ریسمان دردناکی توی سر کشیش کشیده میشن و گره ایمانش رو محکمتر میکنن. غریبترین و غمانگیزترین قسمت این داستانهای مذهبی گرین همین جدال توی سر کاراکترهاش بر سر ایمانه. اولین رمان از «سهگانه کاتولیک»اش که خوندم «پایان رابطه» بود و تمام مدتی که سارای داستان، داشت توی سرش با خدا معاملات عجیب و غریب و عاشقانه میکرد اشک میریختم. هیچ نویسندهی دیگهای رو نمیشناسم که تونسته باشه این رابطه تاکسیک با خداوند رو به اندازه گرین انسانی تصویر کنه. برای من مسلمان شیعه که همیشه رابطهی ایمانی رو باید در آینه معصومیت امامان میدیدم یا عرفا و انسانهای فوقبشری که تیشه به ریشهی گناه و میل زدند، این خیلی تصویر بدیع و پرکششی بود. در عین اندوهناکی و رنج بیپایانی که سارا و کشیش این داستان در خودش بلعید. الان فکر میکنم به مرحلهای رسیدم که خود نویسنده و زندگیش و همه چیزی که برش گذشته تا به نوشتن چنین چیزهایی منجر شده، به اندازه خود داستانها برام جالبه. مدتها بود انقد شیفته و درگیر یک نویسنده نشده بودم. اگه گیرم بیاد قدم بعدی خوندن زندگینامهشه.
(0/1000)
مصطفی رفعت
3 روز پیش
1