یادداشت ملیکا خوشنژاد
1403/8/27
4.0
11
سالها بود منتظر فرصتی بودم تا این کتاب را بخوانم و خوشحالم که بالاخره به لطف کلبهی عزیزم خواندمش. استاندال واقعاً نویسندهی جالب و عجیبی بود و نوآوریهایی کرده که باورشان سخت بود. مثلاً بعضی از قسمتها نویسنده از کتاب آمده بیرون و انگار دارد برای خواننده توضیح میدهد که سر زدن چنین رفتاری از شخصیتش اصلاً هم عجیب نیست و وظیفهی رماننویس این است که حقیقت جامعه را بازتاب دهد، نه اینکه برای خوشایند بقیه آن را بزک کند. این کارش مرا یاد میلان کوندارا میانداخت که گاهی از کتابهایش بیرون میآید و مستقیماً با ما صحبت میکند. البته دیدرو هم در کتاب «ژاک قضا و قدری» این کار را به استادی تمام کرده ولی خب دیدن همچین کارهای عجیبی در رمانی قرن نوزدهمی واقعاً عجیب و شگفتانگیز است. اما برویم سراغ خود داستان. ژولین پسر بسیار زیبا و بااستعدادی است که بهخاطر جبر طبقاتی از پدری نجار و فقیر به دنیا آمده، اما جاهطلبیهایش و این پیشزمینه باعث شده تا به شخصیت ناپلئون بسیار علاقهمند شود. او هم میخواهد مثل ناپلئون علیه وضعیت طبقاتیاش بشورد و به طبقات بالاتر دسترسی پیدا کند اما آنقدر که تمرکزش روی این تغییر طبقهی اجتماعیاش است، خیلی به روش این تغییر نمیاندیشد و انگار برایش هم مهم نیست. هدف وسیله را توجیه میکند؟ این مسئله حتی در روابط عاطفیاش هم به چشم میخورد: انگار ژولین آدمها را نمیبیند و آنها را دوست ندارد، بلکه خودش را در چشم آنها دوست دارد. به هرحال دو راه پیش روی ژولین است: پیشروی در مسیر روحانیت (که لباس سیاه بر تن میکنند) یا پیوستن به ارتش (که لباس سرخ بر تن میکنند) و این دو مسیر، دو بخش کتاب را تشکیل میدهند. ژولین بهشدت شخصیت مدرنی است، از این جهت که پر از تاریکی و روشنی تؤامان است و همین باعث میشود هم دوستداشتنی باشد هم نفرتانگیز، هم گناهکار هم معصوم. یکی دیگر از نکاتی که در کتاب قابلتوجه است توجه به زمینههای سیاسی و تاریخی داستان است؛ داستان در سال ۱۸۳۰ نوشته شده، بعد از شکست ناپلئون و در پایان دوران رستوراسیون و در آستانهی انقلاب ۱۸۳۰. اما چیزی که بهنظر من شگفتانگیز بود هدف استاندال است: نوشتن داستانی دربارهی آدمهایی که در این دورهی تاریخی زندگی میکنند. یعنی خود اتفاقات تاریخی را نمیخواهد شرح بدهد انگار، بلکه بیشتر این برایش مهم است که نشان دهد زیستن در چنین عصری باعث بهوجود آمدن چهنوع دغدغههای فکری و روانی در انسانهای مختلف میشود و به همین دلیل بهنظرم این رمان بیشتر روانشناختی است تا تاریخی. بزرگترین ویژگی این عصر بهنظر استاندال ملال است و بارها و بارها به این میپردازد که این ملالی که سراسر اروپا را فراگرفته چطور میتواند همهچیز را از معنا تهی کند. شخصیت ماتیلد به بهترین شکل این هدف استاندال را بهتصویر میکشد. برخی از قسمتها، بهویژه اواسط رمان کسالتآور میشد. پایانبندی داستان عجلهای و بدون پرداخت به برخی مسائل همچون نقش خانوادهی ماتیلد در طول فرآیند محاکمهی ژولین انجام شده بود. اما در کل تجربهی خوشایندی بود.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.