یادداشتهای سعید بیگی (200)
2 روز پیش
نثر آقای آبتین گلکار، در این ترجمه عالی و خواندنی و ویراستاری هم خوب است. داستان با توصیف محیط بیمارستان (یا بهتر است بگوییم: تیمارستان) و بخشهای مختلف آن و در نهایت یک اتاق «اتاق شمارۀ 6» و بیماران بستری در آن آغاز میشود. بعد در بارۀ مسئولان تیمارستان و سرپرست، پزشک اصلی و دستیار وی، کارکنان، پرستاران، بیماران و مسائل و مشکلات آنان صحبت میشود و سپس به معرفی پزشک اصلی به نام «آندرِی یِفیمیچ راگین» و سبک زندگی او در بدو ورود به شهر و پس از آن تا به امروز در تیمارستان میپردازد... این داستان بسیار زیبا، جالب و خواندنی است و زمانی که شروع به خواندن کردم، با وجود بیخوابی شَدید، نتوانستم کتاب را رها کنم و تا پایان، یک نفس پیش رفتم و خواندمش. شخصیتهای این داستان، بسیار خوب توصیف شدهاند و همگی باور پذیرند و علتش میتواند وجود افرادی نظیر آنان، در اطراف ما باشد و نیز توصیفهای عالی «چِخوف» بزرگ از ویژگیهای این شخصیتها. قصه را هم دوست داشتم و به نظرم خوب شروع شد و خوب هم تمام شد، هر چند غمگین به پایان رسید. من تصور میکنم؛ «چِخوف» قلم را به حرکت در میآورد و میکوشد زندگی قهرمانان آثارش را واقعی ترسیم کند و اجازه دهد که واقعی متولد شوند، واقعی زندگی کنند و واقعی بمیرند. شاید چنین پایان کار و آخر عمری؛ حق این دکترِ بیتفاوت به سرنوشت دیگران، به ویژه بیمارانش باشد. او که ابدا رنج آنان را درک نمیکرد، حتی به خودش زحمت نداد که برای آنان مفید باشد و دردی از جمع رنجهایشان کم کند و مرهمی بر زخمهای آنان باشد. او اگر میخواست، حتی میتوانست شرایط بیمارستان را بسیار بهتر از وضعیت موجود کند تا بیماران و مراجعان، کمتر اذیت شوند و سختی بکشند. اما با این توجیه که آدمی باید رنج بکشد و آن را خوار بشمارد و چنین آدمی دانا، فکور و تیزبین است و همیشه قانع و راضی است و از چیزی متعجب نمی شود، تقریبا هیچ کاری نکرد و با درآمد خوبش تنها به گذران وقت و مطالعۀ بیهدف کتاب مشغول بود و اینگونه خودش را آسوده کرد. اما همین که در پایان کار گرفتار همان اتاق شد، تازه فهمید که در اتاقی چون آنجا ماندن، ابدا شبیه ماندن در اتاقی گرم و نرم، چون محل استراحت یا محل کار نیست و البته کمی دیر این موضوع را فهمید. به نظرم درخشانترین بخش این داستان که من بسیار از خواندن آن لذت بردم؛ همان بخش گفتگوی دکتر «آندرِی یِفیمیچ راگین» و «ایوان دیمیتریچ» جوان بیمار است که فوقالعاده جالب و خواندنی است! در نهایت هم دکتر میمیرد و شرایط برای بیماران، بسیار بدتر از آن وضعیتی میشود که بود؛ زیرا دکتر جوان حتی وضع را خرابتر از پیش میکند و رنجهای بیماران شدت مییابد. از «چِخوف» بزرگ بابت این داستان فوقالعاده سپاسگزارم. روحش شاد و یادش گرامی!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
4 روز پیش
«شنل» یا «پالتو» داستان یک کارمند پایینرده به نام «آکاکی آکاکییِویچ» است که تنها میتواند از نامهها رونوشت بردارد و همه او را تحقیر و مسخره میکنند و دست میاندازند. اما او تحمل میکند و در نهایت، با آرامش از آنها خواهش میکند که اذیتش نکنند. بیشترین آزار همکاران اداری، به خاطر یک «شنل» است که به قول آنها توری شده و سرما را از خود رد میکند. مرد «شنل» را برای تعمیر پیش خیاط میبرد، اما او نمیپذیرد، زیرا الیافی برای دوختن وصله ندارد. سرانجام مرد تصمیم میگیرد که با صرفهجویی در غذا و عصرانه و خیلی چیزهای دیگر، مقداری پسانداز کند و با پاداش و حقوق و پسانداز اندکش، یک «شنل» بخرد یا برای ارزانتر تمام شدن، به خیاط بگوید تا برایش یک «شنل» بدوزد. چند ماهی سختی و ریاضت و صرفهجویی در هزینهها و کاستن از یک وعده غذا و عصرانه و قهوه و ... باعث میشود که او بتواند، در نهایت مبلغی برای دوخت یک «شنل» جدید کنار بگذارد. یک «شنل» زیبا و عالی با دردسر فراوان دوخته میشود و همکاران شیرینی میخواهند، اما او پولی برای این کار ندارد و سرمعاون اداره، قول چای و شام را به همه از طرف او میدهد و همه را به منزلش دعوت میکند. بعد از شام، مرد به سمت خانه به راه میافتد؛ اما در بین راه راهزنان «شنل» او را میدزدند و تلاش او برای شکایت به پلیس و نظامیان یا فردی بانفوذ که سفارشش را بکند، بینتیجه میماند. در نهایت فرد بانفوذ او را تحقیر میکند و مرد بیمار شده و در بستر میافتد و چند روز بعد میمیرد. اما روحش به دنبال مرد بانفوذ است که تحقیرش کرده و شبها «شنل» هر کسی را که میبیند، از تنش در میآورد. در نهایت؛ شبی مردِ بانفوذ را میبیند و میشناسد و ضمن گلایه از رفتار او، «شنل» او را میگیرد و میرود و دیگر از او خبری نمیشود! این داستان در واقع انتقاد نویسنده از وضعیت موجود زمان خودش و تبعیض، فقر، بیعدالتی، ستم، نابرابری و شرایط نامناسب و نامساعد اجتماعی و اقتصادی مردم، به ویژه طبقات ضعیف از نظر اقتصادی و فرهنگی بوده است. وقتی هر مسئولی به جای راه انداختن کار مردم و کمک به آنان، تنها به فکر تامین وسایل آرامش و آسایش خود، خانواده و اطرافیانش باشد و حق دیگران را بخورد و هیچ گاه سیر نشود؛ در نتیجه نظم و نظام جامعه و حکومت فرو خواهد پاشید و در این مرحله آسیبش به تمام مردم جامعه، به ویژه سطوح پایین جامعه خواهد رسید. این داستان در عین کوتاهی، مفاهیم انتقادی و انسانی بلندی را فریاد میکند که در تاریخ ادبیات جهان کمنظیر است و به حق مورد توجه قرار گرفته و مشهور شده است.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
5 روز پیش
نثر کتاب خوب و خواندنی ویراستاری هم خوب است. ماجرای این نمایشنامه با نامۀ پسر جوان خانواده، به خانوادهاش آغاز میشود که پدر، مادر و خواهر کوچکش را با خبری مهم غافلگیر میکند. خبر این است؛ سرگرد فرمانده پذیرفته که دو هفته در منزل آنها در روستایی در مجارستان، میهمان باشد و در برگشت، پسر خانواده را به دفتر خودش ببرد تا راحتتر خدمت کند و در جنگ آسیب نبیند. این خبر آنها را خوشحال میکند و در تدارک وسایل راحتی سرگرد، با تمام همسایهها و اهلمحل هماهنگ میشوند تا سر و صدای مزاحمی نباشد و سرگرد بتواند استراحت کند و بعد خوش و خرّم به جبهه برگردد... داستان بسیار جالب و خواندنی بود و من هم اعصابم از درخواستها و امر و نهیهای بیجای سرگرد به هم ریخت. البته نه تا آن حد که او را با گیوتین کاغذبُر به چهار قسمت مساوی تقسیم کنم. البته من تنها این ماجراها را خواندم و از نزدیک آن بلاها بر سرم نیامد، وگرنه ممکن بود من هم به پدر و خانوادهاش حق بدهم و همان بلا یا چیزی شبیه همان را بر سر سرگرد بیاورم. گفتار و رفتارهای اعضای خانواده با هم و با دیگران بسیار عادی و معمولی بود و هیچ مورد نامناسب و مشکوکی در اعمال آنان مشاهده نمیشد. اما وقتی با بحران روبرو شده و گرفتارش شدند؛ به خاطر راحتی و سلامت فرزندشان کوشیدند که تحمل کنند؛ هر چند از تاب و توانشان واقعا بیشتر بود، اما به خاطر یک عضو خانواده که زیر دست همین جناب سرگرد بود، کوتاه آمدند. وقتی سرگرد رفت و باز هم برگشت؛ دیگر توانی برای آنها نمانده بود و اعضای خانواده به ویژه پدر؛ اختیار و صبر و تحملش را از دست داد و آنچه نباید میشد، شد و سرگرد فدای رفتارهای بیمنطق و اشتباه خود شد. آدمیزاد وقتی در برابر خویش مقاومتی نبیند، ناخودآگاه آن قدر تند میرود که به سبب همین رفتارِ خودخواهانهاش، گرفتار دردسر و بلا میشود و نمونۀ این قبیل افراد را کم ندیدهایم. در دو قسمت از رمان این داستان که در بخش پایانی کتاب آمده است؛ «تُت» راهکار دکتر را برای کوتاهتر شدن قدش میپذیرد و همه به این تغییر روشن و آشکار، بیتوجهند. گویا از ابتدا او را همین طور دیدهاند، جز پستچی دیوانه که او را مسخره میکند و دکتر به «تُت» میگوید که او را رها کن! سه بار او را آوردهاند و من نتوانستهام برای درمان او کاری بکنم! ظاهرا در آن صحنه و در آن شهرک با آن شرایط ویژه، تنها پستچی عاقل بوده و همه یک جورهایی مثل هم عجیب و غریب و دیوانه بودهاند! «گر حُکم شود که مَست گیرند ||| در شهر هر آنکه هست گیرند!» داستان خوب بود، اما پایانش کمی تلخ بود و روشن است که همیشه نمیتوان همه چیز را ختم به خیر کرد. واقعیت همواره با آنچه که ما مایلیم شاهد رویدادنش باشیم، کمی زاویه دارد یا حتی در تقابل با آن قرار میگیرد و ما سازنده یا تقدیرکنندۀ واقعیات زندگی نیستیم. ما تنها میتوانیم در برابر این کُنِشها؛ واکنش از خود نشان بدهیم و چقدر عالی است، اگر بتوانیم واکنشهای منطقی و خوب از خود نشان دهیم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.