یادداشتهای سعید بیگی (233)
7 روز پیش
نثر کتاب خوب و زبان روایت هم شیرین و خواندنی است. داستان از منزل «اِزرا مِنون» قاضی، شهردار و تیمساری که اکنون در جبهۀ جنگ مشغول فرماندهی است؛ آغاز میشود. همسر قاضی (کریستین) و دخترش (لاوینیا = وینی) با هم مشکل دارند و دختر از مادرش متنفر و بیزار است و مادر هر چه تلاش میکند، نمیتواند دل دختر را به دست بیاورد و رابطۀ شکرآبشان را بهبود بخشد. در همین حین سث؛ پیرمرد مستخدم و باغبان خانواده، رازی مهم را به وینی میگوید که بر زندگی و روابط تمام اعضای خانواده، تاثیرگذار و نقشآفرین است و آن راز این است که ... . یوجین اونیل در این سهگانه؛ در واقع نظیرهای برای سهگانۀ آیسخولوس نوشته است و البته بنا بر اعتقادات و باورها و میل شخصیاش ماجراها را کاملا تغییر داده و اقتباسی زیبا، خواندنی و به یادماندنی را به معرض نمایش گذارده است. در نمایشنامۀ اصلی، الکترا بیگناه است و با همراهی برادر موفق میشود، انتقام قتل پدر به دست مادر و معشوقهاش را بگیرد؛ هر چند خدایان برادرش را هم مجازات میکنند. اما در این نمایش، برادر مادرش را نمیکشد و تنها فاسقش را میکشد و مادر خودش، خودش را میکشد و برادر به خاطر عذاب وجدان، خودش را میکشد. دختر که قصدش دفاع و حمایت از پدر بوده، موفق به این کار نمیشود و تنها با تحریک برادر، باعث مرگ فاسق میشود و مادر هم از غصۀ تنهایی و مرگ معشوق، خودش را میکشد. در اصل دختر باید ماجرا را آشکار میکرد تا مادر و فاسقش به دست قانون مجازات میشدند، اما خود دست به اقدام زد و برادر را به قتل ناخدا واداشت. بعد هم خودش در شرایطی شبیه مادر قرار گرفت و به همه چیز پشت پا زد و با مرد بومی ارتباط برقرار کرد، در حالی که این اجازه را به دیگران نداده بود. ازرا مقصر بود، زیرا احساسات خود را به همسرش بروز نداده بود و پس از ازدواج، او و کریستین از هم دور شده بودند و هیچ تلاشی برای بهبود شرایط رابطهشان نداشتند. کریستین به پسرش قانع شد و ازرا به دخترش (همان عقدۀ ادیپی) و کریستین از ازرا متنفر شد و ازرا هم خود را به کار بیشتر در بیرون، چون قضاوت و شهرداری و این اواخر فرماندهی در نبرد، مشغول کرد و از احساسش به کریستین چیزی نگفت و این کینۀ کریستین را روز به روز بیشتر کرد. کریستین در جایی به وینی گفت که تو خودت عاشق ناخدا برانت شده بودی و چون دریافتی او عاشق من است، با من و او دشمن شدی و کینۀ ما را به دل گرفتی. در آن زمان نمیشد به این حرف کریستین توجه کرد؛ اما در پایان داستان، مسائلی روشن شد که نشان داد، وینی هم همان راه مادرش کریستین را میرود. زیرا هم از نظر ظاهر و هم از نظر باطنی و رفتاری، درست مانند مادرش رفتار میکرد و در نهایت شاهد بودیم که یک بار پیتر را برانت خطاب کرد! چه بسا حسادت زنانۀ وینی، باعث ویرانی این خانه و خانواده شده باشد یا حداقل نقشی اساسی و مهم در این زمینه داشته است. در مجموع این نمایشنامه هم خواندنی و جالب بود و لذتبخش؛ هر چند بسیار تلخ به پایان رسید. هر یک از این دو نمایشنامه، ویژگیهای خاص و زیباییهای خود را داشتند و در نمایشنامۀ آیسخولوس، ترجمۀ فوقالعادۀ استاد عبدالله کوثری واقعا شیرین و متناسب با آن اثر ارزشمند یونان باستان بود.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/2/25
زبان روایت و نثر کتاب خوب است. مانایاد «غلامحسین ساعدی» در این داستان کوتاه، ماجرای مادر پیری را به تصویر میکشد که چندین پسر و دختر دارد و نوههای بسیار، اما هیچکدام از پسران و دامادها مایل به کمک به او و نگهداری از او نیستند. او از خانۀ این پسر به خانۀ آن پسر یا دختر می رود، اما رو نمیبیند و همه آشکارا او را بیرون میکنند و او مجبور میشود، گدایی کند تا بتواند زنده بماند. بعد یک شمایل از درویشی میخرد و روضهخوانی و شمایلگردانی میکند تا اینکه فرزندانش او را به گداخانه میبرند. او با راهنمایی یکی از نوههایش که او را دوست دارد، از آنجا میگریزد و بیمار میشود و وقتی به منزل یکی از عروسهایش میرود؛ میبیند که فرزندانش بر سر تقسیم وسایل منزلش دعوا دارند و از اینکه او زنده بازگشته است، ناراحتند و میخواهند داخل بقچهاش را ببینند و بالاخره میبینند که خلعت و مقداری نان و یک شمایل در بقچهاش دارد. این داستان در روزگاری نوشته شده که این کملطفیها و بیمحبتیهای فرزندان نسبت به پدران و مادران، چندان چشمگیر نشده بود و اگر بود، کم بود و نمیدانم اگر امروز «غلامحسین ساعدی» بود و این روزها را میدید، چه میگفت، چه میکرد و چه مینوشت!؟ این داستان کوتاه است؛ اما فوقالعاده و به غایت تلخ و دردناک است. * خداوندا! عاقبت همۀ ما را ختم به خیر بگردان. آمین ربالعالمین!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/2/21
زبان روایت و نثر کتاب خوب و طنزآمیز است. مانایاد «غلامحسین ساعدی» در این نمایشنامۀ کوتاه، داستان حاکمی را نقل میکند که از بیکاری و پرخوری خسته شده و برای گذران وقت، به جلادش دستور میدهد؛ مُجرمی را پیدا کند و چشمش را دربیاورد تا حوصلهشان سر نرود و حالشان بهتر شود. در همین هنگام، دزد جوانی برای دادخواهی مراجعه میکند و میگوید که یک چشمش موقع دزدی از خانۀ یک پیرزن، به میلۀ دوکِنخریسیِ پیرزن خورده و در آمده است. حاکم قصد درآوردن چشم دیگرِ دزد را دارد که او پیرزن را مقصر معرفی میکند و پیرزن پس از حضور، آهنگر را مقصر میشمارد. آهنگر پس از حضور میگوید که برای خدمت به حاکم، به دو چشمش نیاز دارد و بهتر است، یک چشم میرشکار را درآورند؛ چون هنگام شکار و تیراندازی، یک چشمش را میبندد و بدان نیاز ندارد. میرشکار پس از حضور در برابر حاکم، میگوید که نوازندۀ نِیِ دربار، موقع نِیزدن دو چشمش را میبندد و بدانها نیاز ندارد و اگر یک چشمش را از دست بدهد، هنرش بیشتر رشد میکند، چون نوازندههای نابینا، مهارت بیشتری در نِیزدن دارند. پس به دستور حاکم؛ دو چشم نِیزنِ بیچاره و بیگناه را در میآورند و خوشحال میشوند که عدالت به درستی اجرا شده است! این نمایشنامه، مرا به یاد این بیت و ضربالمثل معروف انداخت: «گُنَه کرد، در بَلخ آهنگری به شوشتر زدند، گردن مِسگری!»
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.