یادداشت‌های سعید بیگی (233)

          نثر کتاب خوب و زبان روایت هم شیرین و خواندنی است. این نخستین ترجمه‌ای است که با نثر دکتر شاهرخ مسکوب می‌خوانم.

* فهرست کتاب «افسانه‌های تبای»:
ـ «پیش‌گفتار» : در این بخش توضیح کوتاهی، در بارۀ چاپ پیشین این سه اثر به صورت جداگانه و چاپ فعلی به صورت یک‌جا آمده است.

ـ «مقدمه ؛ در بارۀ دانائی گنهکار و تقدیر او» : مقدمۀ مترجم در بارۀ داستان و نظیره‌های آن در ادبیات و افسانه‌های ملل گوناگون و بررسی افسانۀ «ادیپوس» بسیار خوب و مفید است و نشان از آگاهی و وسعت مطالعه و اندیشۀ مترجم محترم دارد.

در این بخش، اشاره‌ای مفصل و مناسب، به گذشتۀ خاندان ادیپوس شهریار و سرنوشت محتوم وی که خدایان آن را رقم زده‌اند، می‌کند. داستان از مقابل کاخ ادیپوس در تبای آغاز می‌شود. مردم زیادی برای نجات تبای از طاعون و مرگ روزافزون مردمان این دولت‌شهر، به ادیپوس متوسل شده‌اند تا بار دیگر ـ چون ماجرای نجات از دست ساحرۀ خون‌آشام ابوالهول ـ نجاتشان دهد... .

ـ «ادیپوس شهریار» : در این بخش به زندگی ادیپوس، شهریارِ تبای از کودکی تا بزرگسالی و آشکار شدن راز وحشتناک سرنوشت او و کور شدنش و ... می‌پردازد.

ـ «ادیپوس در کلنوس» : در این بخش به تبعید ادیپوس و دخترانش به آتن و آمدن کرئن و پسر بزرگش پولونیکس و گفتگوی آنها و مرگ ادیپوس می‌پردازد.

ـ «آنتیگنه» : در این بخش به ماجرای دفن پسر کوچک ادیپوس اته‌اکلس و رها کردن جسد پولونیکس، پسر بزرگتر ادیپوس و تلاش آنتیگنه برای دفن او و دستگیری و مرگ وی می‌پردازد.

ـ «آنتیگنه و لذت تراژیک» : در این بخش مقاله‌ای در دو بخش و یک مقدمۀ کوتاه، آمده است که نوشتۀ «آندره بونار» است و نمایش‌نامۀ درخشان آنتیگنه را به صورت مفصل در حدود 70 صفحه، به طور کامل و از جنبه‌های گوناگون بررسی نموده و در بارۀ لذت تراژیک مطالبی شایسته و فوق‌العاده بیان نموده و اشاراتی در موقع لزوم به اصل داستان آنتیگنه کرده و به نظر بسیار مفید می‌آید.

مقالۀ «آنتیگنه و لذت تراژیک» مقاله‌ای مفصل؛ بسیار خوب، جذاب و فوق‌العاده است و با اینکه گاه در بعضی بخش‌ها به شعر نزدیک شده و بیش از اندازه از نمایش‌نامه یا برخی موضوعات تعریف کرده است؛ اما نکات فراوانی در بارۀ تراژدی و نمایش‌نامه‌های یونان باستان بیان نموده است.

نویسندۀ مقاله؛ بررسی موشکافانه و دقیق از جنبه‌ها و دیدگاه‌های گوناگون، بر روی این نمایش‌نامۀ ارزشمند انجام داده که مطالعۀ با دقت و حوصلۀ آن، بسیاری از پرسش‌ها در بارۀ وضعیت و ویژگی‌های نمایش در یونان باستان و به‌ویژه نمایش‌نامۀ آنتیگنه را پاسخ می‌دهد و دید تازه و جالبی به ما در نگاه به نمایش در یونان باستان می‌بخشد.

می‌توان به جرات گفت که این مقاله خود کتابی مفید و عالی در این موضوع است که خواندنش برای علاقه‌مندان، به نمایش‌نامه‌های یونان باستان ضروری و شوق‌انگیز خواهد بود.

این سه نمایش‌نامۀ ارزشمند، هم‌چون نمایش‌نامه‌های آیسخولوس، هم خواندنی‌اند و هم بسیار جالب و انسان را به تفکر، تامل و تدبر در زندگی و روابط میان خود و اطرافیان وا می‌دارند. من نمایش‌نامۀ اول و سوم را بیش از نمایش‌نامۀ دوم پسندیدم. هر چند هر سه خواندنی و لذت‌بخش بودند.
در بارۀ جزئیات این نمایش‌نامه‌های عالی؛ مطالعۀ یادداشت دوستان دیگر چون خانم فلاح، کافی و مفید خواهد بود.
        

37

سعید بیگی

سعید بیگی

7 روز پیش

        نثر کتاب خوب و زبان روایت هم شیرین و خواندنی است. داستان از منزل «اِزرا مِنون» قاضی، شهردار و تیمساری که اکنون در جبهۀ جنگ مشغول فرماندهی است؛ آغاز می‌شود. 

همسر قاضی (کریستین) و دخترش (لاوینیا = وینی) با هم مشکل دارند و دختر از مادرش متنفر و بیزار است و مادر هر چه تلاش می‌کند، نمی‌تواند دل دختر را به دست بیاورد و رابطۀ شکرآب‌شان را بهبود بخشد. در همین حین سث؛ پیرمرد مستخدم و باغبان خانواده، رازی مهم را به وینی می‌گوید که بر زندگی و روابط تمام اعضای خانواده، تاثیرگذار و نقش‌آفرین است و آن راز این است که ... .

یوجین اونیل در این سه‌گانه؛ در واقع نظیره‌ای برای سه‌گانۀ آیسخولوس نوشته است و البته بنا بر اعتقادات و باورها و میل شخصی‌اش ماجراها را کاملا تغییر داده و اقتباسی زیبا، خواندنی و به یادماندنی را به معرض نمایش گذارده است.

در نمایشنامۀ اصلی، الکترا بیگناه است و با همراهی برادر موفق می‌شود، انتقام قتل پدر به دست مادر و معشوقه‌اش را بگیرد؛ هر چند خدایان برادرش را هم مجازات می‌کنند. اما در این نمایش، برادر مادرش را نمی‌کشد و تنها فاسقش را می‌کشد و مادر خودش، خودش را می‌کشد و برادر به خاطر عذاب وجدان، خودش را می‌کشد.

دختر که قصدش دفاع و حمایت از پدر بوده، موفق به این کار نمی‌شود و تنها با تحریک برادر، باعث مرگ فاسق می‌شود و مادر هم از غصۀ تنهایی و مرگ معشوق، خودش را می‌کشد. در اصل دختر باید ماجرا را آشکار می‌کرد تا مادر و فاسقش به دست قانون مجازات می‌شدند، اما خود دست به اقدام زد و برادر را به قتل ناخدا واداشت.

بعد هم خودش در شرایطی شبیه مادر قرار گرفت و به همه چیز پشت پا زد و با مرد بومی ارتباط برقرار کرد، در حالی که این اجازه را به دیگران نداده بود. ازرا مقصر بود، زیرا احساسات خود را به همسرش بروز نداده بود و پس از ازدواج، او و کریستین از هم دور شده بودند و هیچ تلاشی برای بهبود شرایط رابطه‌شان نداشتند.

کریستین به پسرش قانع شد و ازرا به دخترش (همان عقدۀ ادیپی) و کریستین از ازرا متنفر شد و ازرا هم خود را به کار بیشتر در بیرون، چون قضاوت و شهرداری و این اواخر فرماندهی در نبرد، مشغول کرد و از احساسش به کریستین چیزی نگفت و این کینۀ کریستین را روز به روز بیشتر کرد.

کریستین در جایی به وینی گفت که تو خودت عاشق ناخدا برانت شده بودی و چون دریافتی او عاشق من است، با من و او دشمن شدی و کینۀ ما را به دل گرفتی. در آن زمان نمی‌شد به این حرف کریستین توجه کرد؛ اما در پایان داستان، مسائلی روشن شد که نشان داد، وینی هم همان راه مادرش کریستین را می‌رود.

زیرا هم از نظر ظاهر و هم از نظر باطنی و رفتاری، درست مانند مادرش رفتار می‌کرد و در نهایت شاهد بودیم که یک بار پیتر را برانت خطاب کرد! چه بسا حسادت زنانۀ وینی، باعث ویرانی این خانه و خانواده شده باشد یا حداقل نقشی اساسی و مهم در این زمینه داشته است.

در مجموع این نمایشنامه هم خواندنی و جالب بود و لذت‌بخش؛ هر چند بسیار تلخ به پایان رسید. هر یک از این دو نمایش‌نامه، ویژگی‌های خاص و زیبایی‌های خود را داشتند و در نمایشنامۀ آیسخولوس، ترجمۀ فوق‌العادۀ استاد عبدالله کوثری واقعا شیرین و متناسب با آن اثر ارزشمند یونان باستان بود.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

14

          نثر کتاب خوب و روان است و به جهت قدمت آن، با زبان امروز کمی متفاوت است و واژگان و اصطلاحاتی در آن استفاده شده که امروز کمتر کاربرد دارد.

گویا این کتاب ویراستاری نشده است، زیرا غلط‌های تایپی آن‌قدر زیاد است که گاه معنای جمله روشن نیست و باید دوباره از ابتدای بند (پاراگراف) خواند تا فهمید که این کلمه چیست که این‌گونه اشتباه نوشته شده است.

مانایاد «جمال‌زاده» در این کتاب؛ در دو قسمت و در هر قسمت، در چند بخش داستانش را آورده است. داستان از خرید یک کتاب و یک جزوۀ کاغذی از زنی ـ که شوهرش در دارالمجانین کار می‌کرده و اکنون به دلیل تهمت دزدی فراری است ـ در بازار شروع می‌شود... .

به نظر می‌رسد، شباهت‌هایی بین این داستان «دارالمجانین» و «اتاق شمارۀ 6» از «آنتون چخوف» وجود داشته باشد. چه بسا جمال‌زاده به آن کتاب نظر داشته است. این کتاب از آثاری است که در زمان انتشار؛ به جهت اینکه نویسنده از آغازگران داستان‌نویسی در ایران، به سبک و روش جدید بوده، اهمیت فراوانی داشته است.

«جمال‌زاده» در این کتاب ـ مانند بسیاری از دیگر آثار خود ـ از برخی عادات، آداب و رسوم و رفتارهای رایج تودۀ مردم در آن زمان، انتقاد کرده و خواستار توجه به این مسائل و بهبود سطح فرهنگ و درک عمومی، برای دست‌یابی به زندگی بهتر شده است.

ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات آن دوران، در این کتاب مانند دیگر آثار «جمال‌زاده»، فراوان است و این یکی از ویژگی‌های برجستۀ کارهای او است. از طرفی به دلیل دور ماندن «جمال‌زاده» از زبان مردم کوچه و بازار و سکونت در خارج از کشور، زبان نوشته‌های او قدیمی و به دوران قاجار نزدیک‌تر است تا زبان روز مردم و این کمی خواندنش را برای امروزی‌ها دشوار می‌کند.

توصیفات فراوان و گاه بیش از اندازۀ لازم که نیازی بدان‌ها نیست، حوصله سر بر است و خواننده را خسته می‌کند و از خواندن باز می‌دارد. من یک بار این کتاب را تا حدود صفحۀ 80 خواندم و نتوانستم ادامه دهم و کنار گذاشتم تا اینکه امروز توانستم آن را از ابتدا بخوانم و تمام کنم.

«جمال‌زاده» حتی در بیان نقل قول‌ها از زبان دیگران هم، از زبان نوشتاری همانند بخش‌هایی که داستان را تعریف می‌کند، استفاده کرده است. این نکته زبان را کمی خشک و رسمی نشان می‌دهد و خوانندگان امروز کمتر با این زبان ارتباط می‌گیرند و به خواندن این‌گونه آثار تمایل پیدا می‌کنند.

در هر صورت کتابی خوب و خواندنی بود و گرچه انتقاداتی به بعضی موضوعات مطرح شده در آن دارم؛ اما در نهایت این کار، یعنی نوشتن داستانی بلند ـ و به قول خواننده‌ای رمان کوتاه ـ در آن روزگار و آن شرایط، تلاشی بسیار ارزشمند است و جای تقدیر دارد.
        

23

          این کتاب از پنج داستان تشکیل شده است؛ به این شرح:

1ـ شهر گربه‌ها : ماجرای زندگی تِنگو است که یک روز بی‌هدف از خانه خارج می‌شود و ناخودآگاه تصمیم می‌گیرد که به ساحل دریا برود و در آنجا پدرش را که در یک آسایشگاه زندگی می‌کند، ببیند و برگردد... .

2ـ شهرزاد : زنی که شوهر و دو فرزند دارد و برای کمک به هابارا به دیدن او می‌آید و هفته‌ای دو بار، مواد غذایی مورد نیازِ او را که نمی‌تواند از منزل خارج شود، می‌آورد و مدتی نزد او می‌ماند و برایش از خود و قصه‌هایش می‌گوید و می‌رود... .

3ـ سامسای عاشق : ماجرای گریگور سامسا، در کتاب مسخ کافکا است که اینجا برعکس از یک سوسک به یک انسان مسخ می‌شود؛ آن هم در یک اتاق دربسته و روی یک تخت با تشکی مُندَرِس و توان حرکت ندارد و به زحمت حرکت می‌کند و سعی دارد، حرکات یک سوسک را انجام دهد... .

4ـ کینو : یک مرد فروشنده است که در شرکتی کار می‌کند و به دورترین نقاط ژاپن سفر می‌کند و هر ماه چند روزی به خانه می‌آید و باز سفری تازه و روز از نو و روزی از نو... .

5ـ دیروز : ماجرای یک پسر ژاپنی از ناحیۀ کانسای به اسم تانیمورا است که می‌کوشد لهجۀ توکیویی را بیاموزد و مانند آنها حرف بزند و دوستی به نام کیتارو دارد که اهل توکیو است و می‌کوشد مانند اهالی کانسای حرف بزند و علاقه‌ای هم به دانشگاه رفتن ندارد... .


این نخستین کتاب از هاروکی موراکامی است که به توصیۀ دوستی می‌خوانم و هنوز با زبان، بیان، استعاره‌ها و مفاهیم داستان‌هایش خوب اُخت نشده‌ام و برخی مسائل و نکات آن برایم روشن نیست. 

همۀ داستان‌ها خوب بودند، اما هر کدام به گونه‌ای، به مسائل جنسی اشاراتی داشتند و این مسئله را که البته در زندگی بسیار هم مهم است؛ با تمام چالش‌ها و مشکلاتش مطرح می‌کردند.

به نظرم موراکامی در توصیف شخصیت‌های داستان‌هایش، دقت‌نظر بالایی دارد و آنها را باور پذیر خلق می‌کند و ما به سادگی این رفتارها را هر چند عجیب و غریب به نظر برسند، از آنها می‌پذیریم و بدیهی می‌دانیم.

نکتۀ دیگر اینکه؛ نویسنده به سراغ شخصیت‌هایی از متن جامعه رفته که بسیاری از ما حتی به آنها توجه هم نمی‌کنیم؛ اما پس از خواندن و دانستن ماجرای زندگی‌شان با تعجب سری تکان می‌دهیم و می‌گوییم: «عجب! فکر نمی‌کردم زندگی این آدم این شکلی باشه!...»
        

26

          من نسخۀ انتشارات نگاه را ـ که با شابک (9789642778133) و در 160 صفحه منتشر شده و در بهخوان موجود نبود ـ خوانده‌ام.

نثر کتاب خوب، روان و خوشخوان و جلالی است.

مانایاد «جلال آل احمد» در این کتاب 9 داستان خواندنی را آورده است که من بعضی را بیشتر از بقیه دوست داشتم.
بخش‌های مختلف کتاب به این شرح است:

* به عنوان مقدمه؛ «رسالۀ پولوس رسول به کاتبان»
ـ من از «به جای مقدمه» و ارتباطش با این کتاب چیزی متوجه نشدم. البته این مقدمه در چاپ بعضی ناشران هست و در برخی دیگر حذف شده است.

1ـ «سمنوپزان» : ماجرای زن اول یک حاجی است که پنج فرزند دارد و برای بیرون‌کردن محبت زن دوم از دل حاجی، نذر می‌کند که یک سمنو بپزد و مشکلش حل شود و ... .
ـ «سمنوپزان»؛ داستانی است که «جلال» در خلال آن، به خرافات رایج در میان مردم و به ویژه زنان و عمل به دستورات خاله خانباجی‌ها و عمقزی‌ها و آسیب‌زدن به جسم و روح و روان و زندگی دیگران تاخته است.
چقدر خوب است که مرز بین واقعیت و خرافات روشن شود و تنها در صورتی این اتفاق می‌افتد که مردم جامعه، روشن و اهل تفکر و مطالعه و کتاب خواندن باشند!

2ـ «خانم نزهت‌الدّوله» : دختر یک وزیر داخلۀ قاجاری است که با یک مرد شاغل در وزارت خارجه ازدواج می‌کند و ... .
ـ «خانم نزهت‌الدّوله»؛ فدا شدن زندگی زنان و مردانی بی‌دفاع، برای سیاست و به مقام رسیدن اشخاص بانفوذ در خانواده و فامیل، تا جایی که یک پدر زندگی دخترش را قربانی رسیدن به قدرت، مقام و ثروت می‌کند.

3ـ «دفترچۀ بیمه» : در دفتر یک مدرسه، خبر بیمه‌شدن معلمان مطرح می‌شود و قرار است به آنها دفترچه بیمه بدهند که بنا به دلایلی، گروهی موافق و گروهی هم مخالف بیمه‌شدن هستند و ... .
ـ «دفترچۀ بیمه»؛ این مشکل و مسئله، هنوز هم پس از حدود 70 سال از زمان نویسنده، همان‌طور حل‌نشده باقی مانده و جز یک دلخوش‌کُنَک، نقشی در زندگی کارگران و کارمندان ـ البته جز نمایندگان مجلس، وزرا، مدیرانِ‌کُل و کارمندان اَرشَد و رده بالای ادارات ـ نداشته و ندارد!

4ـ «عکاس با معرفت» : یک مرد جوان و کَم مُو، برای عکس گرفتن به یک عکاسی می‌رود و مشغول گفتگو با عکاس می‌شود و ... .
ـ «عکاس با معرفت»؛ با پیشرفت فن‌آوری دیگر نمی‌توان به حواس پنجگانه اطمینان کرد و این مسائل، امروز بهتر حس و درک می‌شود که هوش مصنوعی، بسیاری از ناممکن‌ها را ممکن ساخته و کارهایی را قادر است انجام دهد که باور کردنی نیست!

5ـ «خدادادخان» : یک عضو حزب، یک هفته است که به عضویت کمیتۀ مرکزی حزب انتخاب شده است و پر واضح است که با تلاش و کوشش و زحمت به این مقام رسیده است و ... .
ـ «خدادادخان»؛ در حزب و دسته واردشدن و پیشرفت‌کردن، بدون دادن بهای آن و قربانی کردن خیلی چیزها ممکن نیست.
تندرستیِ جسم و سلامتِ روح و روانِ خود و خانواده و اطرافیان، نخستین بهایی است که باید پرداخت شود تا از پله‌های ترقی بتوان بالا رفت، اگر ارزشش را داشته باشد! والله اعلم بالصواب!
گاهی گروه یا دسته یا حزب؛ از ما انجام کاری را می‌خواهد که ممکن است، از نظر شَرعی، عُرفی و اخلاقی یا معیار‌های دیگری که بدان‌ها باور داریم؛ نادرست و اشتباه باشد، اما ناگزیریم برای ماندن در آن گروهِ خاص، کار نادرست را انجام دهیم.
در این مواقع تصمیم‌گیریِ درست؛ کاری بس دشوار، سخت و طاقت‌فرسا است!

6ـ «دزد زده» : دزد به خانۀ یک معلم می‌زند که از مرکز شهر به روستاهای حاشیۀ تهران آن روز رفته تا کمی آرامش داشته باشد و ... .
ـ «دزد زده»؛ وقتی مسئولانی که باید به داد مردم برسند و باری از دوش آنان بردارند، وظایف خویش را به درستی و تمام و کمال انجام نمی‌دهند؛ فرد آسیب‌دیده چاره‌ای ندارد، جز آنکه با تعریف‌کردن ماجرای دردسر و گرفتاری خود، کمی از بار فکری و ذهنی خود را سبک کند و به امید اجرای عدالت و رسیدن به حق خود، عمر باقی‌ماندۀ خویش را ثانیه شماری و روزشماری کند... .
این داستان مرا به یاد داستان «شنل» اثر «نیکلای گوگول» انداخت.

7ـ «جاپا» : یک معلم که منتظر اتوبوس است؛ در زیر بارش برف، آنقدر این سو و آن سو رفته و منتظر مانده که سرما در جانش نفوذ می‌کند و ... .
ـ «جاپا»؛ همۀ آدم‌ها دوست دارند که بعد از رفتن از این دنیا، از خود یادگار و اثری بر جای بگذارند تا دیگران با دیدن آن اثر به یادشان بیفتند و آنان را یاد کنند.
به نظرم «جلال» از نداشتن فرزند نگران بوده و در کتاب «سنگی بر گوری» هم از این مطلب، به اندازۀ کافی گفته و طبیعی است که «جلال و سیمین» هم، مثل دیگران آرزو کنند که فرزندی داشته باشند و چه بسا این نوشته هم، در همان مسیر و نشان‌دادنِ دردِ جانکاهِ این زوج نویسنده و هنرمند نوشته شده باشد.

8ـ «مَسلول» : مردی برای معاینۀ سینۀ خود، به دیدن دوست دکترش در بیمارستان می‌رود و از دیدن افراد مسلول که روی تخت‌ها نشسته‌اند و با نگاهی ویژه او را می‌نگرند، آزرده و خجالت‌زده می‌شود و ... .
ـ «مَسلول»؛ همۀ آدم‌ها به مورد توجه قرار گرفتن نیاز دارند و بعضی انسان‌ها وقتی نمی‌توانند توجه دیگران، به ویژه اطرافیانی را که دوستشان می‌دارند؛ به خود و کارهای‌شان جلب کنند، خود را به افسردگی می‌زنند تا با جلب نظر یا حتی ترحّم دیگران ـ حتی نگاه ترحم‌آمیز و رقت‌انگیز آنان ـ کمی از آلام و دردهای خود را بکاهند.

9ـ «زن زیادی» : یک دختر 34 ساله، در خانۀ پدری مانده و با پدر، مادر، برادر و زن‌برادرش زندگی می‌کند و ... .
ـ «زن زیادی»؛ نگاه تلخ و نامناسب مردم، به زنی که به هر دلیل از خانۀ همسرش به خانۀ پدرش بازگشته است و قضاوت‌های اکثرا شتاب زده و بدون اطلاعات دقیق و درست مردم، باعث ویرانی جسم و روح و روان و زندگی آن زن می‌شود.
او که هیچ راه گریز و فراری ندارد؛ ناچار دست به کارهایی می‌زند که خود را از این شرایط بحرانی و سخت نجات دهد و در بیشتر موارد، این کارها ابدا نتایج دلخواه، مطمئن و خوبی را در پی نخواهند داشت و او را از چاله به چاه خواهد انداخت.


در مجموع کتاب «زن زیادی» «جلال» بسیار زیبا، خواندنی و جالب است و بیشتر به جراحی زخم‌های عفونی در جامعۀ آن زمان شباهت دارد. «جلال» دردها را دیده و آنها را بَرجسته و گُل دُرُشت کرده تا به چشم بیایند و مردم بدانند که این رفتار‌ها، در این شرایط و با این ویژگی‌ها، درست نیست و باید تغییر کند.

اما نسخۀ خاص و ویژه‌ای برای اصلاح هر مورد نداده و تنها به تقبیح این واکنش‌ها پرداخته که در جای خود مطلوب است و هیچ کسی از «جلال»، انتظار ارائۀ راهکار جامع و مانع برای درمانِ این دردهای اجتماعی را ـ که با عوامل بسیاری مرتبطند ـ ندارد.

گرچه «جلال» زخم‌هایی را در جامعه و در بین مردم دیده و آنها را نشان داده است؛ اما زبانش آن چنان تلخ نیست که آدمی را بیازارد و این داستان‌های «جلال» به راستی خواندنی‌اند.

و ناگفته پیدا است که تمام آثار «جلال» مانند دیگر هنرمندان و نویسندگان؛ از نظر هنری، اعتبار و ارزش یکسان ندارند و درجاتی ضعیف و قوی دارند؛ زیرا او هم، چون دیگران حالِ خوشِ همیشگی نداشته و بعضی آثارش را در فراز و بعضی دیگر را در نشیبِ روحی نوشته است.
        

36

          نثر کتاب بسیار عالی، شیرین، خواندنی و فوق‌العاده بود و این نخستین کتابی بود که از استاد «عبدالله کوثری» خواندم. زبان روایت ـ به‌ویژه در نخستین نمایش‌نامه یعنی «آگاممنون» ـ شاعرانه، زیبا و دوست‌داشتنی است و زبان فاخر و استوار مترجم توانمند، کاملا با فضا و زمان این آثار متناسب است.

من یک بار به جهت طولانی‌بودن متن و عینکی بودنم، فایل صوتی کتاب را گوش دادم و از زبان و نثر فاخر و آهنگین (مُسَجَّع) نمایش‌نامه‌ها، به‌قدری خوشم آمد که به‌سختی شروع به خواندن متن کتاب نمودم. اذیت شدم، لذّت بردم و ادامه دادم تا کتاب تمام شد. 
آقای خطیب عزیز؛ بابت معرفی این اثر ارزشمند، در باشگاه «هـامــارتـــیــــا» از شما سپاس‌گزارم.

استاد «کوثری» در تمام نمایش‌نامه‌های کتاب، علاوه بر استفاده از واژگان پارسی سره، گوش‌نواز و غیر مهجور (یعنی رایج در زبان روزمَرّۀ مردم)، از ترکیب‌های ابتکاری دو یا چند واژۀ پارسی بهره جسته‌اند که زبان روایت را شیرین، دلنواز و دلپذیرتر کرده است.

استفادۀ فراوان از آرایه‌های ادبی؛ به ویژه دو آرایۀ سَجع و جِناس، بیشتر در نمایش‌نامۀ دوم ـ یعنی «نیازآوران» ـ بر موسیقی کلام افزوده و آن را بسیار زیبا، خواندنی و شنیدنی کرده است.

* در زیر نمونه‌هایی از واژگان، جمله‌ها و عبارت‌های کتاب و از نمایش‌نامۀ «آگاممنون» که به نظرم جالب، زیبا و جذاب بودند؛ را آورده‌ام:

(شب‌پایی‌ها ـ هِلِن آن عروس بسیارمَرد ـ زمان بس کُندگام بود ـ نابِشایست ـ خاموش‌وار تمنای رحمت داشت ـ اَنجامی خُجسته درپِی باشد ـ همه باد در سَران را که مست سودای خامِ خویشند ـ و آنگاه رویای پادَرگُریز رنگ می‌بازد ـ نفرت از دِیهیم‌دارانِ جَنگ‌گُستر دامن می‌گُستَرد ـ هر یک را بَدَستی خاک ـ به پایمَردیِ داد ـ کلمات آتش‌گون ـ شادی‌اَفزای ـ ترانه‌اش سوگسُرود است ـ میهمانی ناخُجسته‌گام ـ سرای دودآکَند ـ در کامِ کوه‌آبه‌ها ـ سِیل‌وار واژه‌ها ـ می‌بَسیجَند ـ گرگ‌وَش ـ دَریوزه‌گَر ـ زمان من دررسیده است ـ من آن پرنده‌ای نیستم که از جُنبش بوته‌ای در بادِ هَرزه‌گَرد بترسم ـ آه شوربخت دخترا که تقدیری چنین داری ـ آنگاه که کارِ آن کین‌سِتان به پایان آمد ـ کاخ‌های بِشکوه ـ  چشم آزمند ـ مردی زَخمگین ـ آنگاه اگر بَرآشوبیم، رَواست ـ اینک من، ایستاده بر دَستکارِ خود ـ عبرتی دیرپای ـ و شوربخت مردی که منم ـ وای من، وای من از این دروغِ فرومایه ـ باداَفرَه ـ من خوارداشتِ مُردگان را رَوا نمی‌بینم ـ سنگ‌پاره‌ها ـ فرومایه‌ای بُزدل که تویی ـ مَگذار تا نابِشایستی دیگر روی بنماید ـ اکنون خود را بیاکَن و پَروار شو ـ همه چیز را به سامان خواهیم کرد)

در این مجموعه، این آثار را می‌خوانیم:

ـ (آگامِمنون) : داستان بازگشت قهرمانانۀ «آگاممنون» از جنگ ۱۰ سالۀ تروا و به قتل رسیدن وی...
ـ (نیازآوران) : داستان بازگشت مخفیانۀ «اورستس» پسر «آگاممنون» از تبعید و دیدار با خواهرش «الکترا» بر سر مزار پدر و پیمان بستن برای خونخواهی و انتقام مرگ پدر...

ـ (الاهگان انتقام) : داستان زندگی «اورستس»، پس از قتل مادر و معشوقه‌اش...
ـ (پرومتئوس دربند) : داستان به بند کشیدن «پرومتئوس»، به دستور «زئوس»...
ـ (هفت دشمن تبس) : داستان عهد دو برادر به نام‌های «اتئوکلس» و «پولونیکس»...

ـ (پارسیان) : داستان شکست «خشایارشاه» در نبرد دریایی سالامیس... 
ـ (پناه‌جویان) : داستان پناه بردن «دانائوس» و دخترانش به شهر آرگوس، برای فرار از ازدواج اجباری با پسران «آیگوپتوس»...

استاد «کوثری» در مصاحبه‌ای، از تلاش برای یافتن زبان مناسبی برای ترجمۀ این آثار گفته و در نهایت به این زبان شیوا و زیبا دست یافته‌اند.

از مجموع این آثار؛ چهار اثر «آگاممنون» ، «نیازآوران» ، «پرومتئوس» و «پارسیان» را بیش از بقیه پسندیدم و از آنها لذت بردم.

در کتاب صوتی که شنیدم؛ بانوی خوانندۀ متن، در تشخیص لحن جملات و عبارات، گاه دچار مشکل می‌شد یا برخی واژگان را نادرست تلفظ می‌کرد. گاه نیز یک کسره را اضافه یا حذف می‌کرد یا اینکه «ی» مصدری را نکره تلفظ می‌کرد و برعکس و معنای جمله یا عبارت کمی مخدوش می‌شد.

خواندن این کتاب، گرچه متن طولانی و کمی سنگین بود؛ اما تجربه‌ای بسیار شیرین و دوست‌داشتنی بود. علاقه‌مندان به نمایش و تراژدی را به خواندن این کتاب ارزشمند و خواندنی، دعوت می‌کنم.
        

29

          زبان روایت بسیار شیرین، خواندنی و جالب است و نثر کتاب هم خوب و خوشخوان است. داستان کتاب؛ با شرح جستجوی مواد، با دست‌خالی و بیچارگی و تحقیرشدن نویسنده ـ خسرو باباخانی ـ که قهرمان داستان هم هست، در روز تولد پنجاه سالگیش آغاز می‌شود... .

از همان روزهای آغازین حضور در بهخوان؛ در بهمن‌ماه سال 1401، در بارۀ این کتاب خیلی تعریف و توصیف‌های جالبی شنیده بودم. همان روزها تصمیم گرفتم بخوانمش، اما نمی‌دانم چرا قسمت نمی‌شد.

بالاخره توانستم بخوانم و باید بگویم، با درد و لذت خواندمش. اول از حجم بزرگ و غیرقابلِ وصفِ درد و رنج و عذاب و آزار و اذیتی که نویسنده ـ آقای خسرو باباخانی ـ کشیده بودند، تمام وجودم درد گرفت و اذیت شدم.

در عین حال؛ از اینکه عاقبت‌شان به این خوبی، ختم به خیر شد که توانست چهل نفر از بیماران گرفتار اعتیاد را با تلاش و خواست خودشان، از مهلکه برهاند و به خانوادۀ آنان، یک زندگی خوب و شاد و بدون اعتیاد را هدیه دهد؛ لذت بردم و به ایشان آفرین گفتم و برایشان دعا کردم.

من هم چون بسیاری از افراد، در بین بستگان و دوستان دور و نزدیک، کسانی را می‌شناسم که گرفتار این بلای‌خانمان‌سوز و دردبی‌درمان شده‌اند و هم خود رنج می‌کشند و هم خانواده؛ یعنی همسر، فرزندان، پدر، مادر، برادران و خواهران‌شان ناراحت و افسرده‌دل شده‌اند.

همۀ ما به عادات نامناسب و ناپسند، در گفتار و رفتار خویش مبتلاییم و چه بسا خواسته‌ایم، از آنها دست برداریم و خود را نجات دهیم؛ اما هنوز نتوانسته‌ایم.

به راستی؛ رهایی از این عادات کاری سخت، توان‌گیر و طاقت‌فرسا است و بدون مقایسه، می‌توانیم تا حدودی حال این بیماران و گرفتاران را درک کنیم.

حال در این زمینه بیفزایید، جرم‌اِنگاری اعتیاد و مجرم‌شمردن فرد معتاد و دردسرهایی را که این موجود ضعیف و کمک‌لازم، در آن شرایط به ناچار تحمل می‌کند.

برخورد نامناسب اعضای خانواده، بستگان، دوستان و آشنایان، عموم مردم، نهادهای انتظامی و بعضی ماموران آنان و برخی پزشکان، که باید کمک و مددکار این معتادان می‌بودند؛ دردها و زخم‌هایی را بر دل و تمام وجود این عزیزان زده است که تا ابد در یاد خواهند داشت.

از آقای خسرو باباخانی، بایت نوشتن این کتاب ارزشمند و فوق‌العاده، سپاس‌گزارم و برای ایشان و سایر آزادشدگان از این بند و تمام جامعۀ گرفتاران اعتیاد، آرزوی بهترین‌ها را دارم.


* متن پشت جلد کتاب: «... دکتر با صدایی که به شدت غریبه و دور بود و به زحمت از لابه‌لای صدای بارش آرام باران شنیده می‌شد، پرسید: «عذر می‌خواهم، از کجا خرجت را درمی‌آوردی؟»
ابراهیم نگاه به من کرد، با آن چشم‌های دریایی. صورتش خیس بود و آب‌چکان. 
نمی‌دانم از باران یا اشک. گفت: «استاد بگویم؟»
گفتم: «خواهش می‌کنم. قربونت برم.»

گفت: «چشم. من موزیسین هم هستم. هفت سال درس موسیقی گرفتم وقتی بچه بودم.
یک ویولن کهنۀ درب‌وداغان تهیه کرده بودم و هر وقت نشئه بودم، برای پول جمع کردن می‌زدم.
ماجرای من اینجوری بود، صبح خیلی زود توی خلوتی شهر و خیابان، زیر پل ویولن می‌زدم، بعد وقتی کم‌کم سر و کلۀ مردم پیدا می‌شد می‌رفتم بالا توی پاگرد پل با ویولن آهنگی می‌زدم تا رهگذرها پولی بدهند.»

دکتر با تعجب به ابراهیم و من نگاه کرد و گفت: «هم زیر پل ویولن می‌زدی و هم روی پل؟»
لبخند تلخی زدم و گفتم: «هرویینی‌ها به موادزدنشان می‌گویند ویولن زدن. یک جور بازی زبانی است، حتی خودشان هم دوست ندارند اسم کاری که می‌کنند را به زبان بیاورند.»
ماه‌طاووس بانو خواست فضا را عوض کند، پرسید: «پسرم چه آهنگی می‌زدی؟»...»
        

27

          نثر کتاب خوب، خواندنی و خوشخوان است. این کتاب سومین جلد از مجموعۀ «عاشقانه‌های بارانی» است که شامل دل‌نوشته‌هایی؛ با نگاه به دو زیارت‌نامۀ کربلایی «زیارت مطلقه» و «زیارت عاشورا» است.

نویسنده ابتدا، بخش‌هایی از متن عربی زیارت‌نامه را همراه با ترجمۀ فارسی آورده و سپس با توجه به همان مفاهیم مطرح شده در آن بخش‌ها، دل‌نوشتۀ خود را در ادامه بیان نموده است.

نوشته‌های این کتاب؛ بسیار جالب، خواندنی و لذت‌بخش است. اگر حال دلت خوب باشد، آن را بهتر می‌کند و اگر حال خوشی نداشته باشی، حالت را خوب خواهد کرد.

شما عزیزانِ جان را؛ به مَزّه‌کردن ذرّه‌ای از سفرۀ معنوی این دو زیارت‌نامۀ ارزشمند، دعوت می‌کنم.

* با دعا می‌شود از زمین به آسمان بارید!

** با «زیارت عاشورا» زندگی باید کرد!

*** متن پشت جلد کتاب: 
«زیارت‌نامه‌هایی که از شما به ما رسیده، اگر چه برای خواندن هم هست؛ اما چه حیف که ما آنها را فقط برای خواندن خواستیم!

زیارت‌نامه؛ برای مست‌شدن از شراب طهورایی معرفت شماست، برای اینکه بخوانیم و طعم زندگی را بچشیم.

کسی اگر با زیارت‌نامه‌ها راه زندگی را پیدا نکرد، باید از نو مرور کند، واژه‌های نورانی شما را در دل زیارت‌نامه‌ها.

آنچه پیش روی شماست، دل‌نوشته‌هایی است که با نگاه‌کردن به دو زیارت‌نامۀ کربلایی روی ورق آمده است.

یکی «زیارت مطلقه» که در اوج معرفت‌بخشی است؛ ولی غریب و ناآشنا و دیگری «زیارت عاشورا»ست که اگر چه در اوج شهرت است؛ اما مرواریدهای معرفتش از نگاهمان دورمانده.»
        

23

          زبان روایت و نثر کتاب فوق‌العاده و عالی است و نیاز به ویرایش ندارد.

پیش از این، کتاب‌های زیادی را با موضوع «عاشورا» و «کربلا» دیده و خوانده‌ام؛ اما کمتر کتابی را با این شرایط و ویژگی‌های مهم و ارزشمند، دیده‌ام.

این نخستین کتابی است که از شهید «سید مرتضی آوینی» خواندم و به زبان و قلمش آفرین گفتم. هر چند متون عالی و زیبای مجموعۀ «روایت فتح» را بارها شنیده و از آنها لذت برده‌ام.

«سید مرتضی آوینی» در این کتاب؛ تنها به روایت و بیان حوادث «کربلا» و «عاشورا» بسنده نکرده است؛ چه، این کار را بسیاری از نویسندگان، از همان زمانِ روی‌دادن واقعۀ جانگداز «کربلا» در روز «عاشورا» تا امروز، انجام داده‌اند و در این راه به جهت هنر، ذوق و توان نویسندگی خویش، گوی سبقت را از دیگران ربوده‌اند.

اما سید در این کتاب؛ هم‌زمان با روایت حوادث، خویش و دیگران را مخاطب قرار داده و با توجه به عبارت زیبای «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا!»؛ می‌پرسد که تکلیف ما اکنون در رابطه با وقایع عاشورای زمان خودمان چیست؟

و این پرسشی مهم و سرنوشت‌ساز است که بدانیم، اگر در زمان «امام حسین» علیه‌السلام در کربلا حاضر بودیم، در کدام جبهه و در کنار کدام گروه می‌ایستادیم!؟

به سپاه دنیاگرای (عمر سعد) و (شمر) که دلخوش به پوسته‌ای ظاهری از دین بودند و (یزید) را خلیفه و جانشین «رسول خدا» (ص) می‌دانستند، می‌پیوستیم و خدای‌ناکرده رو در روی «امام» شمشیر می‌کشیدیم و به خیمه‌های «آل الله» یورش می‌بردیم؟

یا اینکه به سپاه «امام» ملحق می‌شدیم و به دنیای مادی پشت کرده و جانمان را فدای مولا و «امام» خویش می‌نمودیم و رستگاری در آخرت را بر می‌گزیدیم؟

یا چون برخی افراد کوتاه بین و بی‌بصیرت، جنگ بین «امام» با (یزید) و (ابن زیاد) و هم‌فکران و یاران آنان را، دعوایی خانوادگی تصور می‌کردیم؛ برای اینکه دامن خویش را از جنگ و درگیری و تبعات دنیایی‌اش دور نگاه داریم و دو دستی به زندگی دو روزۀ دنیا بچسبیم و دلخوش باشیم؟

سید در این کتاب، هم به حوادث و رویدادهای رخ‌داده اشاره می‌کند؛ هم مخاطب را به تفکّر، تعقّل و تامّل تا شناخت وظیفه و تکلیفش در این روزگار دعوت می‌کند و هم با دیدی عرفانی، این واقعه را به زیبایی شرح می‌دهد و قلوب عاشقان حق و حقیقت را، مالامال از سُرور و شعف می‌سازد تا از پروردگار خویش، رسیدن به مقام والای «شهدای کربلا» را بخواهند و آرزو کنند!

خداوند شهید «سید مرتضی آوینی» را بیامرزد و ما را نیز در برگزیدن بهترین راه سعادت و خوشبختی در دنیا و آخرت، پیروز و سربلند گرداند. آمین رب‌العالمین!

اگر مایل باشید؛ می‌توانید نسخۀ صوتی این کتاب را در «فیدیبو» و «طاقچه» گوش بدهید و از آن لذت ببرید.
        

24

          زبان روایت و نثر کتاب خوب است؛ اما واژگان زبان محلی در آن فراوان است که بنا بر گفتۀ دختر شهید سلیمانی و ناشر، خواسته‌اند تغییری در آنها ندهند و تمام نکات، در بخش یادداشت‌ها توضیح داده شده‌اند.

کتاب، ماجرای زندگی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی را از ابتدا، یعنی سال 1335 تا سال 1357 هجری‌خورشیدی نشان می‌دهد که به دست خود شهید نوشته شده است.

کاش این یادداشت‌ها تا واپسین روزهای زندگی این شهید بزرگوار ادامه می‌یافت و نکات ارزشمندی را از تجربیات ایشان در دوران پختگی و مسئولیت‌های سنگین، شاهد بودیم و از آنها می‌آموختیم.

این کتاب دو بخش عمده دارد:

1ـ متن تایپ شدۀ دست‌نوشته‌های شهید سلیمانی که با زبانی شیرین از روزگار کودکی، نوجوانی و جوانی خود، برای ما حکایات دل‌نشینی را روایت کرده است.

2ـ تصویر همان دست‌نوشته‌ها که به خط شهید است و تصویر هر برگه در یک صفحه آمده است.

من بارها در طول مطالعۀ کتاب، ناخودآگاه اشکم جاری شد، علتش هم صداقت شهید در بیان حالات، مشکلات و گرفتاری‌های خانوادگی و فقر سخت و سنگینی که گریبان زندگی بیشتر مردم را در آن زمان می‌فشرد، بود.

من خود نیز بسیاری از این صحنه‌ها را در دوران کودکی و نوجوانی دیده‌ام و خاطراتی گاه دردناک از آن زمان‌ها در یاد دارم.

البته وضعیت ما به دلیل اینکه برادران بزرگترم هم کار می‌کردند و کمک حال پدر بودند، چندان بد نبود؛ اما در بین بستگان و همسایگان، صحنه‌هایی را می‌دیدم که اگر بیان کنم، هم شنیدنش آزاردهنده است و هم باورش بسیار سخت. بگذریم.

بحث سیاست و حکومت آن زمان و اینکه دست‌نشاندۀ دولت‌ها و قدرت‌های بیگانه بودند، نیازی به توضیح ندارد؛ اما وضعیت اجتماعی و اقتصادی مردم، بسیار سخت و طاقت‌فرسا بود.

هرگاه از آن روزها سخن گفته می‌شود، پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها که آن رنج‌ها را دیده و با تمام وجود و با روح و جانشان این دردها را تحمل کرده‌اند، حکایت‌های شنیدنی و گاه تلخ و دردآور را برایمان خواهند گفت تا قدر زندگی در این روزگار را بدانیم.

آنچه از این کتاب آموختم؛ صبر، تلاش، امیدواری و چشم‌انتظار روزهای بهتر ماندن بود. شهید سلیمانی در سخت‌ترین روزها، دست از تلاش برای کمک به خانواده، بر نمی‌دارد.

او همچون بسیاری از فرزندان غیور و با شرف هموطنم، می‌کوشد نه تنها باری بر دوش خانواده تحمیل نکند؛ که با زحمت فراوان، بار افتادۀ خانواده را هم از زمین بردارد و وقتی موفق می‌شود، بدهی پدر را به کدخدا (ارباب) بپردازد، از شادی در پوست خود نمی‌گنجد.

فقر اگر باعث شود، افسرده و نالان شویم و در گوشه‌ای بنشینیم و بدون تلاش و کوشش، چشم‌انتظار درآمد بالا و نجات از این فقر باشیم، هیچ راهی به سوی زندگی در آسایش و آرامش ندارد.

اما اگر این فقر باعث شد، ما تلاش‌مان را بیشتر کنیم و زحمت بکشیم و با کوشش منتظر روزهای بهتر باشیم، قطعا به آن روزهای خوب دست خواهیم یافت؛ درست همان راهی که شهید سلیمانی در این کتاب بیان می‌کند که رفته است و هزاران تن از مردم کشورمان هم رفته و به مقصد مورد نظرشان رسیده‌اند.

از قدیم گفته اند: «از تو حرکت؛ از خدا برکت!»

در پایان این یادداشت؛ بر روح شهید سلیمانی و تمام شهدای گرانقدر سرزمینم درود می‌فرستم و برای تمام مردم عزیز ایران بهترین‌هایی را که شایستۀ آنند، آرزو می‌کنم.
        

19

          نثر کتاب روان است و به نظر می‌رسد که این کتاب برای نوجوان‌ها نوشته شده باشد؛ تا بتواند در حدامکان، بعضی از پرسش‌های آنان را پاسخ گفته و دغدغه‌های آنان را تا حدودی رفع کند.

اما برخی مباحث سادۀ این کتاب می‌تواند، جرقه‌ای در ذهن نوجوانان، جوانان و چه بسا بزرگسالان روشن کند و پس از پاسخ‌دادن به چند پرسش اولیۀ آنان، کنجکاوی و حقیقت‌جویی آنها را بیشتر تحریک نموده و به جستجوی پاسخ درست، مُتقَن و کافی به پرسش‌های تازه پیش آمده وادارشان کند.

گرچه کتاب هیچ ادعایی ندارد و تنها بحث‌هایی کوتاه در بارۀ چند موضوع مهم و پرسش اساسی انجام داده است؛ اما روش کار درست است و البته بعد از این کتاب، باید خوراک مناسب فکری، از اندیشمندانی برتر و بالاتر که با زبان نوجوانان و جوانان امروز آشناترند، به آنها معرفی و شناسانده شود تا پاسخ پرسش‌های خود را بیابند.

پرسش‌ها در ذهن بشر وجود دارند؛ اما هر کسی توان و زبان پاسخ‌گویی بدان‌ها را ندارد و باید کسانی که می‌توانند و دانشش را هم دارند، پیشقدم شوند و راهنمای نسل جوان و امیدهای فردای آینده شوند.

چند تن از دوستان؛ کتاب‌های مناسب از نظر خود را به این شرح معرفی نمودند:
1ـ کتاب «اندیشه‌های پنهان» از «علاءالدین اسکندری»
2ـ دورۀ سه جلدی «بی‌نهایت» از «محمدحسن وکیلی»
3ـ کتاب «مسئولیت و سازندگی» از مانایاد «استاد علی صفائی حائری»
4ـ ...

من تنها کتاب «اندیشه‌های پنهان» از «علاءالدین اسکندری» ـ که از شاگردان «استاد صفائی حائری» هستند ـ را دیده و خوانده‌ام و کتابی مفید و راهنمایی شایسته است.

* اگر شما کتاب‌های مفید دیگری را در این مورد می‌شناسید، لطفا معرفی نمایید تا به جوانان علاقه‌مند معرفی کنیم. هم‌چنین اگر در بارۀ این کتاب‌ها نظری دارید، بفرمایید. پیشاپیش از لطف و همراهی‌تان صمیمانه سپاس‌گزاریم.
        

25

          زبان روایت و نثر کتاب، خوب و خوشخوان است. کتاب ماجرای یک طلبۀ سید، به نام «سید احمد بطحایی» است که در ماه رمضان برای تبلیغ به شهرستان انار می‌رود و در دهۀ محرم به روستای خاوه در ورامین.

ایشان به جهت اینکه قبلا هم به این دو محل رفته است، بسیاری از اهالی را می شناسد و از رفتار و اخلاق آنان آگاه است.

ماجراهای جالبی از پیرمردان، پیرزنان، مردان و زنان، جوانان و نوجوانان و حتی کودکان در این کتاب آمده که بسیار جالب و خواندنی‌اند.

سید قصۀ ما در هر دو محل تبلیغ، مورد احترام و اعتماد اهالی است و مردم درددل‌های خود را به او می‌گویند و از او کمک می‌گیرند.

بی‌ریا او را به خانۀ خود دعوت می‌کنند و با همان غذای معمول خود، از او پذیرایی می کنند. گویا یکی از اعضای خانوادۀ خودشان است و با او راحتند.

همراهی و گوش شنوا بودن برای درددل کردن اهالی و تلاش در جهت رفع مسائل و مشکلات و کمک به آنان، از او فردی دلسوز و یاور مردم ساخته است. البته ایشان به این موارد زیاد اشاره نکرده‌اند، اما از مطالب کتاب این نکات روشن می‌شود.

کتاب با این ماجراهای جالب و گوناگون، خواندنی است و من از خواندنش لذت بردم.
        

16

          زبان روایت شیرین و نثر کتاب خوب و خوشخوان است.

کتاب ماجرای یک طلبۀ سید به نام «سید یحیا» است، که به یک سفر تبلیغی در دل جنگل‌های شمال و در ارتفاعات می‌رود... .

داستان ساده و معمولی بود؛ با نمایش صفا و صمیمیتِ دل‌ها و جان‌های پاک و روابط مردمانی به زلالی آب روان که در این دوران کمتر پیدا می‌شوند.

«سید یحیا» هم که طلبۀ جوان و مهربان و با صفایی است؛ با آنها ارتباط می‌گیرد و در طول این یک ماه، چنان به دل مردم می‌نشیند که همه او را چون فرزند خود می‌بینند و می‌دانند و لحظاتی بسیار ناب و زیبا، از احساساتِ پاک رقم می‌خورد که دل خواننده را می‌لرزاند.

نکتۀ دیگر اینکه مردم به خاندان پیامبر و سادات علاقه دارند و مومن هستند و این نزدیکی دیدگاه‌ها و بینش‌ها، باعث محکم‌تر شدن رابطۀ روحانی جوان با مردم می‌شود.

اما با تمام این نکات و مسائل عالی و خوب، دو نقد بر این داستان و کار «سید یحیا» دارم: 

اول اینکه؛ چقدر خوب بود، نویسنده کمی بیشتر وقت و انرژی می‌گذاشت و نوشته را با شرایطی بهتر می‌نوشت و منتشر می‌کرد تا یک گزارش صِرف تبلیغی و به سبک خاطره‌نویسی نباشد و به یک داستان، با تمام ویژگی‌ها نزدیک‌تر باشد و چه بسا در آن صورت، تاثیر بیشتری بر خوانندگان می‌گذاشت.

دیگر اینکه؛ چقدر خوب بود، «سید یحیا» زمانی که مردم به خرافاتی بی‌اساس و بی‌ریشه معتقد بودند، آرام‌آرام آنها را به این مسائل نادرست آگاه می‌کرد و لااقل قدمی کوچک در این زمینه برمی‌داشت تا برای روحانیان و مبلغان بعدی، زمینه آماده شود؛ زیرا هر مُبَلّغی قدرت و نفوذ کلام «سید یحیا» را در بین آن مردم نداشت.

در مجموع از خواندن این کتاب زیبا، خوب و خواندنی لذت بردم و چندین بار در بین صفحات کتاب و اوج ماجراهای کتاب، دلم لرزید و به خودم که آمدم؛ اشکم جاری بود و حال دلم خوش شده بود.

بابت این حال خوشی که گاه به من دست می‌داد؛ از «سید یحیا» و نویسندۀ کتاب صمیمانه سپاس گزارم.
        

43

          زبان روایت و نثر کتاب خوب و خوشخوان است و ویراستاری هم خوب است.

این کتاب در بارۀ مهم‌ترین بخش زندگی یکی از اصحاب «امام حسین» علیه‌السلام به نام «عبدالله ابن عمیر کلبی» است.

در این کتاب شاهدیم که تفکر و دیدگاه سیاسی، اجتماعی و مذهبی «عبدالله» به مرور و به‌طور تدریجی تغییر می‌کند و در نهایت از جمع حامیان (یزید ابن معاویه) و (عبیدالله ابن زیاد) به کاروان یاوران «امام حسین» علیه‌السلام می‌پیوندد و رستگار می‌شود... .

مدت‌ها بود که این کتاب را می‌خواستم بخوانم، اما قسمت نمی‌شد و در روز شهادت «امام صادق» علیه‌السلام خواندمش و از آن لذت بردم.

گرچه کتاب، بیشتر قصه‌ای تاریخی و تحلیلی از ماجراها بود و صحنه‌های روضه‌ای زیادی نداشت، اما در بسیاری از بخش‌ها، دلم لرزید و ناخودآگاه اشکم جاری شد.

نویسنده به دلیل کارگردان و نویسندۀ نمایش‌نامه و فیلم‌نامه بودن، بخش‌های مختلف داستان را تا حد امکان، در صحنه تعریف و توصیف می‌کند و زبان روایتش بسیار شیرین است.

آقای «کرمیار» در مصاحبه‌ای گفته‌اند که این داستان را به صورت فیلم‌نامه هم نوشته‌اند و همین گفته نشان می‌دهد که چرا نکات مبهمی که در آن بُرهه از تاریخ وجود داشته و در کتاب‌های مختلف خوانده‌ایم و گذرا از آن‌ها رد شده‌ایم و اصل مطلب را متوجه نشده‌ایم، این‌گونه روشن به تصویر کشیده شده است.

بدیهی است که یک نویسندۀ آگاه از نمایش و صحنه، هیچ مطلبی حتی از جزئیات را فروگذار نخواهد کرد و تمام رویدادها را سبک و سنگین کرده و به صورت یک تصویر در ذهن ما مجسم و ثبت می‌کند که بسیار خوب و مفید است.

هم‌چنین ایشان گفته‌اند که دو سال، برای این کتاب تحقیق و مطالعه کرده‌اند و همین نکته هم کتاب را جذاب و خواندنی‌تر کرده است.

به نظرم نمونه‌هایی از مردم کوفه را امروز می‌توانیم، در بین اطرافیان خود ببینیم. کسانی که جز به سود خویش، به چیزی دیگر نمی‌اندیشند و از دین و مذهب و انسانیت؛ تنها به یک نقاب، پوسته، ظاهر و لباس اکتفا نموده‌اند و قصد فریب دیگران با این ظواهر را دارند.

در آن روزگار که رسانه‌ای چون روزگار ما در دسترس نبود، آن وضعیت‌ها پیش می‌آمد. حال آنکه امروز همه‌چیز و همه‌جا در تصرف رسانه‌ها است و گاه تشخیص راه از چاه ناممکن می‌شود.

و در پایان آرزو کردم؛ در امتحان‌هایی که در زندگی برایم پیش می‌آید، خداوند یاریم کند که از راه راست و صراط مستقیم دور نشوم؛ زیرا وقتی فتنه رو کند، تشخیص حق از باطل به دشواری ممکن می‌شود. (والله ولی المستعان: خداوند حامی و یاور است)
        

59

          نثر کتاب خوب بود و مشکل خاصی نداشت. موضوع و ایدۀ این داستان، قبلا در «مرد بالشی» و یکی از قصه‌های «کاتوریان» قهرمان آن داستان، اشاره شده بود.

ماجرای کتاب، از یک جلسۀ قصه‌خوانی «هانس کریستین آندرسن» دانمارکی، نویسندۀ معروف قصه‌های کودکان و نوجوانان آغاز می‌شود... .

من با وجود تلخی و چندش‌آور بودن قصۀ بیشتر نمایش‌نامه‌های «مک‌دونا»، آنها را می‌خواندم و دوست داشتم؛ اما نمی‌دانم چرا این قصه چندان جذبم نکرد و بر دلم ننشست. 

«مک‌دونا» در این داستان، دو نویسندۀ خوشنام و معروف را به یک چالش برای دفاع از خود و عملکردشان دعوت کرده است.

در این نمایش، تلخ‌تر از کشته شدن خبرنگار و دو بلژیکی، کشته شدن حدود ده میلیون نفر از مردم کنگو در آفریقا است که کام روح و جان هر انسانی را تلخ می‌کند.

به نظرم این نمایش‌نامه، اولویت «مک‌دونا» برای بیان دغدغه‌هایش نبوده و به احتمال زیاد، بیشتر بنا به توصیه و جلب‌نظر دوست‌داران و اطرافیانش، نمایش‌نامه را نوشته است.

شاید هم دلیلی دیگر دارد که این اثر؛ با وجود مهم، تاثیرگذار و خوب بودنش؛ چون برخی آثار قبلی که از او خوانده‌ایم، آن درخشش پیشین را ندارد.
        

22

15

        زبان روایت و نثر کتاب خوب است.

مانایاد «غلامحسین ساعدی» در این داستان کوتاه، ماجرای مادر پیری را به تصویر می‌کشد که چندین پسر و دختر دارد و نوه‌های بسیار، اما هیچ‌کدام از پسران و دامادها مایل به کمک به او و نگهداری از او نیستند.

او از خانۀ این پسر به خانۀ آن پسر یا دختر می رود، اما رو نمی‌بیند و همه آشکارا او را بیرون می‌کنند و او مجبور می‌شود، گدایی کند تا بتواند زنده بماند.

بعد یک شمایل از درویشی می‌خرد و روضه‌خوانی و شمایل‌گردانی می‌کند تا اینکه فرزندانش او را به گداخانه می‌برند.

او با راهنمایی یکی از نوه‌هایش که او را دوست دارد، از آنجا می‌گریزد و بیمار می‌شود و وقتی به منزل یکی از عروس‌هایش می‌رود؛ می‌بیند که فرزندانش بر سر تقسیم وسایل منزلش دعوا دارند و از اینکه او زنده بازگشته است، ناراحتند و می‌خواهند داخل بقچه‌اش را ببینند و بالاخره می‌بینند که خلعت و مقداری نان و یک شمایل در بقچه‌اش دارد.

این داستان در روزگاری نوشته شده که این کم‌لطفی‌ها و بی‌محبتی‌های فرزندان نسبت به پدران و مادران، چندان چشمگیر نشده بود و اگر بود، کم بود و نمی‌دانم اگر امروز «غلامحسین ساعدی» بود و این روزها را می‌دید، چه می‌گفت، چه می‌کرد و چه می‌نوشت!؟

این داستان کوتاه است؛ اما فوق‌العاده و به غایت تلخ و دردناک است.

* خداوندا! عاقبت همۀ ما را ختم به خیر بگردان. آمین رب‌العالمین!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

46

          نثر کتاب خوب و خواندنی است. زبان روایت طنزی ملایم دارد که دلنشین است و دل آدم را نمی‌زند.

ماجرای کتاب، از ورود یک خانم جوان به یک قصر قدیمیِ متعلق به اشراف فرانسه، آغاز می‌شود. دختر که «آماندا» نام دارد، قبلا در یک فروشگاه کلاه‌دوزی مشغول به کار بوده است... .

داستان هم زیبا است و هم خیلی حرف دارد که ناخواسته به ما می‌زند و شاید یکی از آنها این باشد: «از دل برود؛ هر آنکه از دیده برفت!» یعنی یک دختر جوان ساده و دهاتی، از یک معشوق مرده، هر چقدر هم که فوق‌العاده بوده باشد، بهتر است.

نکتۀ دیگر اینکه تنها یک زن می‌داند که چگونه می‌شود، خاطرۀ یک زن را از ذهن و فکر و وجود یک مرد بیرون کرد و او را از خیالات واهی نجات داد و به زندگی بازگرداند.

همان‌گونه که زن، پس از صحبت با مرد جوان، متوجه می‌شود که عشق بین او و زن خواننده، در واقع خیالات و تصورات نادرست مرد جوان است و در واقع چنین واقعه‌ای روی نداده است.

با خواندن این نمایش‌نامه به یاد داستان «پادشاه و کنیزک» از «مثنوی مولانا» افتادم که آنجا هم حکیمی الهی با روشی ابتکاری، بیماریِ کنیزک پادشاه را متوجه می‌شود و معشوق ـ که مرد جوانی است ـ را از دور در معرض دید کنیزک قرار می‌دهد.

حکیم کم‌کم با خوراندن دارو و غذا به مرد، چهرۀ او را هر روز بیش از روز پیشین، در نظر کنیزک کریه‌تر و زشت‌تر می‌کند تا اینکه کنیزک دیگر به او علاقه‌ای نشان نمی‌دهد و به پادشاه توجه می‌کند.

در بارۀ تعریف عشق و رابطۀ عاشق و معشوق کتاب‌ها نوشته‌اند و رساله‌ها منتشر نموده‌اند، اما به نظرم آن چیزی که تحت قاعده و مقررات در بیاید و رفتاری ویژه و در چهارچوب و قاعده‌مند در آدمی را سبب شود، با عشق فرسنگ‌ها فاصله دارد.

عشق چون دزدان و رهزنان ناگاه از راه می‌رسد و غافلگیر می‌کند و عنان عقل و درک و فهم را از انسان می‌گیرد و خود، حاکمِ وجودِ انسان می‌شود... .
و البته هر کسی در این باب نظری دارد و سخنی.

به قول «مولانـا» در «نِــی‌نـــامــــۀ مثنــوی»:
«...هر کسی از ظَنِّ خود شد یار من ||| از درون من نَجُست اَسرار من
آتش است این بانگِ نای و نیست باد ||| هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نِی فتاد ||| جوشش عشق است کاندر مِیْ فتاد...»
        

29

        زبان روایت و نثر کتاب خوب و طنزآمیز است.

مانایاد «غلامحسین ساعدی» در این نمایش‌نامۀ کوتاه، داستان حاکمی را نقل می‌کند که از بیکاری و پرخوری خسته شده و برای گذران وقت، به جلادش دستور می‌دهد؛ مُجرمی را پیدا کند و چشمش را دربیاورد تا حوصله‌شان سر نرود و حالشان بهتر شود.

در همین هنگام، دزد جوانی برای دادخواهی مراجعه می‌کند و می‌گوید که یک چشمش موقع دزدی از خانۀ یک پیرزن، به میلۀ دوکِ‌نخ‌ریسیِ پیرزن خورده و در آمده است.

حاکم قصد درآوردن چشم دیگرِ دزد را دارد که او پیرزن را مقصر معرفی می‌کند و پیرزن پس از حضور، آهنگر را مقصر می‌شمارد.

آهنگر پس از حضور می‌گوید که برای خدمت به حاکم، به دو چشمش نیاز دارد و بهتر است، یک چشم میرشکار را درآورند؛ چون هنگام شکار و تیراندازی، یک چشمش را می‌بندد و بدان نیاز ندارد.

میرشکار پس از حضور در برابر حاکم، می‌گوید که نوازندۀ نِیِ دربار، موقع نِی‌زدن دو چشمش را می‌بندد و بدان‌ها نیاز ندارد و اگر یک چشمش را از دست بدهد، هنرش بیشتر رشد می‌کند، چون نوازنده‌های نابینا، مهارت بیشتری در نِی‌زدن دارند.

پس به دستور حاکم؛ دو چشم نِی‌زنِ بیچاره و بی‌گناه را در می‌آورند و خوشحال می‌شوند که عدالت به درستی اجرا شده است!

این نمایش‌نامه، مرا به یاد این بیت و ضرب‌المثل معروف انداخت:

«گُنَه کرد، در بَلخ آهنگری          به شوشتر زدند، گردن مِسگری!»
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

12