یادداشت سعید بیگی
13 ساعت پیش
ماجرای داستان از بازگشت زن (لیزا) و شوهرش (ژیل) از بیمارستان به خانه آغاز میشود. مرد بر اثر حادثهای دو هفته در بیمارستان بستری بوده و ظاهرا بخشی از حافظهاش آسیب جدی دیده است. در ادامۀ ماجرا متوجه میشویم که این زوج با هم مشکل دارند و زن به مرد میگوید که تو میخواستی مرا خفه کنی و بکشی. اما بعدا متوجه میشویم؛ این زن بوده که میخواسته مرد را با یک مجسمۀ فلزی بکشد و ناچار کارشان به بیمارستان کشیده است. سپس مسائلی را که بین این زوج وجود دارد؛ شبیه همان مسائلی که بین اغلب زوجین، بعد از مدتی زندگی پیش می آید؛ مطرح میکند و میبینیم که هر یک از زن و شوهر حرفهایشان را میزنند و انتظارشان را از طرف مقابل بیان میکنند و در پایان نیز با هم آشتی و تفاهم میکنند و به زندگی شیرین خودشان برمیگردند. معمولا در این گونه مسائل، هر کسی تنها به قاضی رفته، راضی برمیگردد. زن ابدا مایل نیست که همسرش به دیگر زنان، به ویژه جوانترها نگاه کند و با آنها سخن بگوید یا ارتباطی هر چند ساده برقرار کند. مرد هم بعد از مدتی از زنش بیزار شده و برایش تکراری شده و به دنبال تجربههای متنوع است و گرچه از عفت همسرش مطمئن است، اما این را به او نمیگوید و باعث دلخوری او میشود. در نهایت؛ آنچه که باعث تنش و برخورد و دلگیری و اختلاف در روابط بین زن و مرد می شود، نگاه و دید اشتباه و صحبت نکردن، در فضایی عاری از کینه و دشمنی و عدم اعتماد است. بنابراین اگر گفتگو بین زوجین در فضایی آرام و بدون تنش انجام شود، میتواند سوءتفاهمها و مشکلات و مسائل مابین آنان را تا حدود زیادی برطرف نماید. در مجموع بسیاری از مسائل بین زوجین، در این کتاب با ظرافت خاصی و در قالب داستان مطرح شده است که شاید بتواند در حل برخی مشکلات به خانوادهها کمک کند. البته به شرط آنکه از قلۀ دستنیافتنی پشت الاغ شیطان، قدم رنجه کنیم و پیاده شویم و حداقل گوشی شنوا برای حرفهای طرف مقابل (=همراه زندگی) داشته باشیم. این کتاب را به جهت یافتن راهی برای کمک به حل یک مسئله و رفع بحران یک خانواده خواندم، اما ـ بر خلاف گفتۀ توصیهکنندۀ محترم به مطالعۀ این کتاب ـ آن اندازه که باید در این زمینه کمک نکرد. با اینکه نویسنده به نکات جالب و مهمی اشاره کرده است؛ اما برخی بخشها را نپسندیدم و شاید تفاوت فرهنگی ما با نویسنده، در این موضوع بیتاثیر نباشد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.