ارواح ملیت ندارند

ارواح ملیت ندارند

ارواح ملیت ندارند

یوکو تاوادا و 1 نفر دیگر
3.1
21 نفر |
8 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

8

خوانده‌ام

28

خواهم خواند

28

شابک
9786226194662
تعداد صفحات
152
تاریخ انتشار
1402/3/1

توضیحات

        ارواح ملیت ندارند مجموعه‌ای است از جستارهای یوکو تاوادا (متولد 1960 در توکیو)، داستا‌ن‌نویس و جستارنویس ژاپنی، که سال‌هاست در آلمان زندگی می‌کند و به هر دو زبان ژاپنی و آلمانی می‌نویسد. در جستارهای این کتاب، تاوادا سراغ همین تجربه‌ی زیستن میان دو زبان رفته و گاه در مقام گردشگر و گاه در مقام مهاجر، می‌کوشد تصویری نو از آنچه در آلمان می‌بیند و می‌شنود و تجربه می‌کند، پیش چشم خواننده بگذارد. تاوادا ماهرانه به تخیل خواننده دامن می‌زند، او را از قیدوبند معانی سنتی رها می‌کند، و کلیشه‌های فرهنگی شرق/غرب و آشنا/غریبه را از جلوه می‌اندازد.
یوکو تاوادا در کتاب ارواح ملیت ندارند از تجربه‌ی زندگی میان دو زبان می‌گوید؛ از ابهام، رازآلودگی و غریبگی زبان برای کسی که زبان مادری متفاوتی دارد. او گاهی از کلمه‌ها، الفبا و نشانه‌هایی دور از انتظار بهره می‌برد تا فهمی نو از زبان و ترجمه عرضه کند. به نظر تاوادا ترجمه صرفا برگرداندن واژه‌ها از زبانی به زبان دیگر نیست، بلکه در وهله‌ی نخست، مفاهیم ذهنی و معانی هستند که به کلمه‌ها ترجمه می‌شوند. به تعبیر خودش، «زبان‌های دیگر توجه ما را به این حقیقت جلب می‌کنند که زبان، حتی زبان مادری، چیزی جز ترجمه نیست.»
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به ارواح ملیت ندارند

نمایش همه

یادداشت‌ها

          کتاب روایت مواجه ها‌ی مختلف با زبان است. قلم تاوادا بخش زیادی از رضایت من را شامل میشد نه موضوعات و محتوای جستار ها. به شخصه در تلاش بودم که میان نکات جزئی در جستار های گوناگون این مجموعه اشتراکاتی را جستجو کنم تا ارتباطی بهتر و بیشتر بگیرم. هرچند کم اما کتاب رضایت مرا در معدود دفعاتی به بار آورد. اما بخش با ارزش از جستار ها صرفا نوع نگاه تاوادا و روایت گری جذابش بود که به صورت مکتوب در اختیار خواننده قرار می‌گرفت. از این رو کتاب انتظار مرا به عنوان یک مجموعه جستار من‌باب زبان، ترجمه و غیره برآورده نکرد. اما کم لطفی‌ست اگر بگویم که از چندین جستار این کتاب لذت نبرده‌ام. فارغ از این قلم تاوادا برایم خیلی گیرا و قابل فهم بود. این شد که خواندن کتاب اصلا طول نمی‌کشید و در هر لحظه‌ی خواندن جستار ها لذت کافی را از روان بودن کتاب برده‌ام.

این کتاب را به کسی پیشنهاد نمی‌کنم. اما اگر روزی قصد خواندنش را داشتید توصیه می‌کنم خیلی سخت‌گیر نباشید و به شکل جملات یک بغل دستی در اتوبوس نگاهش کنید. یعنی نکات حائز اهمیتش را بردارید و از لحن زیبایش لذت ببرید. باقی هرچه که بود بماند برای خودش. اینجوری مطمئنن کتاب برایتان عزیز و فرصتی برای ایده پردازی خواهد بود.
        

0

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم

حین خوندن این کتاب یهو به خودم اومدم و لرزیدم. احساس برهنگی میکردم، برهنگی روحی.
می تونستم همه چیز رو از پس انگشتای شفاف و لرزونم ببینم و عجیب این بود که اصلا شوکِ یا هراسون نشدم، برعکس شگفت زده به این تغییر نو خوش آمد گفتم.

چند وقت پیش با غرور گفتم که معمولا مقدمه ناشر و مترجم حتی خود نویسنده رو رد میکنم تا با ذهنی باز و پذیرا کتاب رو بخونم اما اینبار به دقت نشستم و مقدمه ناشر، مترجم و حتی متنی در ستایش این کتاب رو خوندم و خودم رو اماده کردم تا شگفت زده بشم.
نتیجه؟
اوه عاشقش شدم.
صبح حین گیج رفتن سرم از شدت خواب و برای اینکه مسیر برام از یکنواختی در بیاد، شروع کردم به خوندنش و متوجه شدم چنان به درون کتاب کشیده شدم که شب نشده کتاب رو تموم میکنم.
چی باعث شد این چنین شیفته کتاب بشم؟
اینطور بگم که به راحتی تونستم با نویسنده همذات پنداری کنم (چون خودمم دو زبانه ام و مدتی مجبور شدم با فرهنگی غیر از فرهنگ محلیم زندگی کنم) برای همین وقتی نویسنده از دقت به کلمات یا جدا جدا معنی کردن اونها می گفت بی اختیار لبخند می زدم و سر تکون می دادم.
اصلا فکر نمی کردم با وجود کیلومتر ها فاصله مکانی ، زمانی، فرهنگی و تاریخی کسی پیدا بشه که از زبان و مسائل مربوط به اون آشنا زدایی کنه و دید تازه ای بهم ببخشه.
بالاتر از اون، فکر نمی کردم کسی آنطور که به کلمات نگاه می کنم نگاه کرده باشه و همین بیشتر هیجان زده ام کرد. 
نویسنده به راحتی راجع به چیزهای که هیچ وقت یادنگرفته صحبت میکنه و حقیقتش برای من خیلی عجیب بود. 
مثلای جای از کتاب بود که می گفت کلمات در زبان ژاپنی جنسیت ندارند و حتی در گرامر زبانشون ضمیر مذکر به معنی اشاره کردن به مرد وجود نداره و برای من که آشنای اندکی با زبان و فرهنگ ژاپن دارم کمی غریب بود.
یا جای دیگه میگفت هیچ ذهنیتی راجع به رنگ مو نداره چون آموزشی در این باره ندیده و انسان ها رو بر اساس رنگ پوست یا زیبایی تقسیم بندی نمی کرد. تا جای که در بخشی از کتاب به گفتگوی خیالی خودش و یکی از شخصیت های داستان هاش می بینیم که سعی داره شخصیت رو به چالش بکشه و بهش بفهمونه همه چی رنگ نیست و نسبیتش رو در شرایط متفاوت از دست میده. 
خب با اینجای کتاب زیاد موافق نبودم اما باز به عنوان یه دیدگاه نو توجهم رو جلب کرد . 
( موافق نبودنم به چه معنیه؟ به وضوح می تونستم ببینم که نویسنده به سادگی از فرهنگ خودش گذشته و در فرهنگ جدید حل شده و مشکل خاصی با این مسئله نداشت ، ممکنه آرزوی خیلی از مردم رسیدن به این نقطه از هماهنگی با جهان بی مرز باشه اما راستش بدون مرز های فرهنگی احساس خطر و عدم امنیت میکنم و ترجیح میدم اگر قراره پا از دایره امنم بیرون بزارم فرهنگم رو پشت سرم جا نزارم)
بهترین فصل این کتاب از نظر من؟
- مطالعاتی در قطار شهری بود . حالا چرا؟
ما معمولا مردم ژاپن رو ملتی فرهیخته  می دونیم و بلا بلا بلا اما نویسنده دلایل دیگه ای برای کتاب خوندن اونها در قطار عنوان کرد به نظرم به واقعیت موجود خیلی نزدیک تر بود. سعی نمی کرد خیلی این کار رو ستایش کنه و بهش به عنوان یک چیز خارع العاده نگاه کنه در عین حال اون رو زمین هم نمی زد ، بلکه کاملا معمولی اما با نگاهی نو دلایلی جالب عنوان میکرد. مثلا میگفت هر چه شما کوتاه تر باشید کتاب بزرگتری دستتون می گیرد تا اون نقص رو بپوشونید یا بعضی ها با چسبوندن کتاب به صورتشون سعی دارن خودشون رو پشت اون پنهان کنن یا نگاه کردن به کتابی که بغل دستیت میخونه اوج بی شعوری و نقض حریمه .( داشتم همین رو با دیدگاه ما نسبت به چک کردن گوشی بغل دستی مون توی مترو و زشت دونستن این کار مقایسه می کردم و لبخند از لبم کنار نمی رفت)

پ ن1:ترجمه کتاب به شدت روون و سیال بود. از همینجا مغز خانم ستاره نوتاج عزیز رو می بوسم بابت دقت و ذوقی که در ترجمه داشتن ، ترجمه از زبان آلمانی کار سختی به نظر میاد و اینکه اینقدر عالی از پسش بر اومدن باعث میشه ترغیب بشم دیگر کتابهاشون رو ببلعم( خوندن کافی نیست)
پ ن2:آیا این کتاب رو توصیه میکنم؟
معلومه! 
پ ن3:آیا ممکنه خوشمون نیاد؟
هوم خب ، کتاب سلیقه ای ترین چیزیه که من در زندگی سراغ دارم و احتمال میدم هستن عزیزانی که خوششون نیاد اما به جرئت میگم بین جستار های که من از نشر اطراف خوندم این یکی در سطح خاصی از محتوا و خلاقیت بود.
پ ن4:چه امتیازی به این کتاب میدم؟
هر پنج ستاره رو تقدیم میکنم 
 پ ن5 : خودم میدونم خیلی ذوق زده ام بابت این کتاب اما اصلا احساس نمیکنم که در حال اغراق کردنم ، برعکس دستپاچه ام که آیا حق مطلب رو ادا کردم یا نه؟

پ ن6: اگر این کتاب رو خوندید خوشحال میشم تجربه یا دیدگاهتون رو نسبت بهش بشنوم.
        

19

          »روح تنهاترین مادر دنیاست. چون واژه‌های زیادی به دنیا می‌آورد و در تنهایی می‌میرد. این واژه‌ها هنگام مرگ روح حتی ناراحت هم نمی‌شوند. او باید بی‌کس و تنها و بی‌زبان بمیرد. تنهایی مادرِ روح است. وقتی آدم تنهاست بلافاصله مشغول حرف زدن با خودش می‌شود. شخصیتی را تصور می‌کند که همیشه حرفش را می‌شنود. احتمالاً این شخصیت همان چیزی است که به آن روح می‌گویند. مادرْ روحِ تنهایی است.»

هر نوشته‌ای را که کوچکترین ارتباطی به زبان و اندیشه و هستی داشته باشد بی‌درنگ می‌بلعم و برای همین واقعاً دارم از این مجموعه‌ی «زندگی میان زبان‌ها»ی نشر اطراف لذت می‌برم. خواندن این کتاب هم که تجربه‌ای میان زیستن در زبان ژاپنی و آلمانی بود خیلی بهم چسبید، اما شاید اگر قبلش «به زبان مادری گریه می‌کنیم» را نخوانده بودم بیشتر ازش لذت می‌بردم. راستش «به زبان مادری گریه می‌کنیم» آن قدر به دلم نشست که فکر نکنم حالا حالا کتابی بتواند روی دستش بلند شود.

چند ماه پیش که مجبور شدم به زبانی غیر از فارسی مقاله‌ای بنویسم، این زندگی میان زبان‌های مختلف را با  گوشت و پوست و استخوان تجربه کردم؛ تجربه‌ای گزنده و در عین حال هیجان‌انگیز: امکاناتی به تو داده می‌شود که در زبانِ خودت غایب‌اند و بی‌نهایت امکان از تو گرفته می‌شود. تجربه‌ی غریبی است؛ انگار ذهنت دو پاره شده است. انگار مدام در حال ترجمه کردنی. در مرحله‌ی اول ترجمه‌ی فکر و حسِ خام به واژه‌هایی در زبان مادری و بعد ترجمه‌ی زبان مادری به زبان دوم. ولی بعد از مدتی انگار این دو مرحله به‌نحو غریبی با هم ادغام می‌شوند و ترجمه‌ی حس و فکرِ خام مستقیماً به زبان دوم صورت می‌گیرد. اینجاست که آدم احساس می‌کند زبان مادری و نوعی تجربه‌ی زیسته را برای همیشه به قیمت زیستن در زبان دیگری از دست داده است. 

از یوکو تاوادا خیلی خوشم آمد. نگاه ظریف و جالبی دارد؛ از همان دست نگاه‌های بازیگوشانه‌ای که عموماً به چیزهایی توجه می‌کنند که در نگاه معمول از قلم می‌افتدند. برخی جستارها خیلی به دلم نشستند، اما برخی معمولی بودند. اما بیش از پیش وسوسه شده‌ام برای آموختن زبان آلمانی و همین خیلی خوب است.
        

0

          
کتاب سخت‌‌خوانی بود، احتمالا چون رسم‌الخط ژاپنی و تلفظ کلمات آلمانی را بلد نبودم. این باعث می‌شد در سه جستار آخر، هر چه تلاش و التماس می‌کردی هم، نویسنده و مترجم به دنیای خودشان راهت ندهند.
بعد از لذت وافری که از جستار تماما ژاپنی قطار شهری بردم، بیشتر به این نتیجه رسیدم نویسنده بخاطر عجله‌اش برای گذر از شکاف میان زبانی، خیلی زود توی راین شیرجه زده! (تاوادا نوشتن به زبان آلمانی را با فاصله کمی از یادگیری‌اش شروع کرده است) شنای ماهرانه‌اش در میان فرهنگ ژاپنی، نوشتنش از فرهنگ آلمانی را به دست و پا زدن ناشیانه‌ای برای زنده ماندن تقلیل می‌داد.

کوه فوجی و سومیدا چه کم از آلپ و رود راین دارند؟؟

خلاصه که هرچه از ژاپن نوشته بود
با ژاپن مقایسه کرده بود
او را یاد ژاپن انداخته بود، با ماژیک هایلایتر شکار کردم. که تعدادش هم کم نبود.

معنویات و خدا توی هر دو فرهنگ به خرافات و نمادهای تو خالی محدود می‌شد؛ این بی‌هویتی دینی, توی جستار در باب چوب خیلی توی ذوق می‌زد.

من اگر بخواهم درباره زبان‌ها و پیچیدگی‌های میان زبانی بنویسم، از آیه علّمه البیان شروع می‌کنم. حتی اگر مسیحی بودم کارم آسانتر بود. چون انجیل یوحنا را باز می‌کردم و در ابتدای سفرنامه‌ مهاجرتم به زبان دوم می‌نوشتم: در ابتدا کلمه بود و کلمه از آن خدا بود‌.

        

8